سال های دور از خانه

دهه ی شصت است دایی وسطی ازدواج کرده اما هنوز به خدمت سر*بازی نرفته است. وقتی جن.گ ایران شروع می شود دایی بالاجبار عازم میدان جن.گ می شود و همسر و فرزندی که در راه داشته را به خانواده اش می سپارد. گویا آن زمان همانطور که می دانید تمام سربا*زهای وظیفه موظف بودند که به جن.گ بروند.

یک سال از رفتن دایی می گذرد و حالا دیگر دختر دایی پنج ماهش تمام شده در حالیکه او همه ی این مدت فقط یک بار توانسته به دیدن خانواده اش بیاید. مادر می گوید در یکی از عملیات ها مجروح شده، به تهران منتقل می شود و خانواده ی مادرم هم بعد از چند روز مطلع می شوند و خلاصه چند ماهی را در بستر بیماری سپری می کند. 

بعد از بهبودی اش دومرتبه زمان جب*هه رفتن فرا می رسد اما این بار دایی کوچیکه مانع می شود و می گوید که خودش به جای برادرش داوطلبانه خواهد رفت و طبعن دایی و پدر بزرگ و آنا (مادربزرگم) سرسختانه با این تصمیم مخالفت می کنند اما خب یک دندگی های جوان هجده ساله غالب می شود و عاقبت دایی کوچیکه راهی میدان جن.گ می شود.

تا چند سال اول همه چیز نسبتن عادی است و اینطور که من شنیده ام دایی مدام بین خانه و جب*هه در حال آمد و شد بوده است و خب در این بین چندباری هم مجروح می شود و بعد از بهبودی دومرتبه باز می گردد.

اما بار آخری که می رود تا چندماهی هیچ خبری از خود نمی دهد. آنا دایی بزرگه را می فرستد که جویای حالش شود اما دایی دست خالی بر می گردد و همانجا آنا سکته می کند و این باعث می شود که یک لرزش دست ناشی از حمله ی عصبی دایمی از چهل و هشت سالگی تا امروز همراهش باشد.

خانواده ی مادری ام هلال احمر و کمیته ها و اقسا نقاط جب*هه را زیر و رو می کنند اما اثری از دایی نمی یابند.یکی می گوید شهید شده است کسی دیگر می گوید اسیر شده است و....مادر می گوید بی خبری بدتر از بدخبری است.از خواب های پریشانش می گوید که بارها برادرش را در اردوگاهها با تن رنجور و درحال شکنجه دیده و وحشت زده از خواب پریده است... یا برایم از حال آنا می گوید که نمی دانسته برای آرامش روح فرزندش فاتحه بخواند یا برای بازگشتنش دعا بخواند!

سال شصت و هشت است و جنگ پایان یافته اما هنوز هیچ سرنخی از سرنوشت دایی به دست نیامده است.خانواده ی مادری ام در اغما به سر می برند و حال و روزگار خوشی ندارند.

تا اینکه یک روز دایی بزرگه در یکی از فیلم هایی که توسط سازمان بین الملل از اسرای در حال انتقال به اردوگاه گرفته شده است دایی را در حالی که چشم بند به چشم داشته و دست هایش بسته بوده در حال سوار شدن به اتوبوس عرا*قی ها می بیند. و بعد از پی گیری های خانواده ی اسرایی که یکی یکی می آمدند و فرزندانشان را شناسایی می کردند سرانجام سال هفتادو دو و وقتی من یکی دو سال بیشتر نداشتم سرنوشت تلخ دایی و هم رزمانش هویدا می شود!

دایی و تمام دوازده سیزده نفر هم رزمش طی آن چند سال  اسارت تک تک به شهادت رسیده بودند واین موضوع تا چند سال و حتی بعد از امضای صل*حنامه فاش نشده بود.

 مادر برایم می گوید که از برادرش تنها یک پلا*ک برایشان آورده اند و مشتی خاک و خیابانی که به نامش زدند.

 همین ها و دیگر هیچ....

آنا از آن روز دیگر هیچوقت از ته دل نخندیده است این اواخر هم آلزایمر او را به خاطرات تلخ گذشته و روزهای بی خبری بازگردانده طوری که بیشتر اوقات خیال می کند هنوز سال شصت و هشت است و دایی مفقود است! پدر بزرگ صبور و مهربانم هم وقتی من یازده سال داشته ام از دنیا رفت.

صبح وقتی یک پستی در وبلاگ دوستم شیرین خواندم که راجع به صدو هفتادو پنچ شهید غواص بود منقلب شدم. یاد دایی خودم افتادم... یاد مردانی که مردانه رفتند.... نمی دانم! اما من که دیگر مردی در این سرزمین ن م ی ب ی ن م!

از این دارو دسته از این دم و دستگاه از این ریا و تزویرها خیلی دلت گرفته دایی خوب می دانم!


نظرات 30 + ارسال نظر
دندون سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 12:00 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

مردی که مثل سال 60 برای عشق وطن جونشو بده نه... فکر نمیکنم باشه...

این روزها و ط ن رو به بدی آلودن آخه! به همین خاطره که مرد واقعی نمی گم نایاب اما کمیابه

هانی سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 12:18

سلام. الان اگه بخوایم همیشه روزانه هاتو بخونیم از کجا باید خوند چن تا وبلاگ داری آخه!

سلام
من اینجا می نویسم اونها وبلاگ ها ی قبل هستن که دیگه توشون نمی نویسم

شادی سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 12:31 http://citrusflower.blogsky.com/

چقدرررر داییتون روح بزرگی داشته. هیچ کس از دل مادربزرگتون خبر نداره. این همه سال به امید برگشت پاره تنت باشی، اون وقت اخر سر فقط پلاکشو برات بیارن ...

آره شادی هیچ کس از دل یک مادر داغ دیده خبر نداره

شیرین سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 12:32 http://www.rozegar-khosh.blogsky.com

خدا دایی تون رو با شهیدان بدر و خیبر محشور کنه . اونا کستنی بودند که ایران و ایرانی واقعی همیشه بهشون افتخار خواهند کرد.


ای کاش هیچ کس از اسم دایی من و امثال اون به سود خودش استفاده نکنه شیرین

مهناز سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 13:07 http://1zan-moteahel.blogsky.com

من آدم مؤمن و مذهبی نیستم ولی برای آدمهایی که به خاطر خاکشون اینجور دست از جونشون شستن,خیلی ارزش و احترام قایلم.خدا رحمتش کنه و دل مادربزرگ عزیزت رو هم بالاخره آروم کنه.

خانواده ی مادر من و خودم و پدرم و خانواده اش و همچنین همسرم و خانواده اش هیچ کدوم مذهبی نیستیم!
البته منظورم از مذهب این دیدی هست که الان تو جامعه است
این ربطی به مذهب نداره... فقط اینکه مردا مردن نامردا جاشون رو گرفتن
همین

نیلوفرجون سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 13:12 http://talkhoshirin2020.blog.ir

چه دایی فداکاری داشتی،خدا بیامرزدش. مادربزرگ شماهم مثل خاله مامانم،تاحالا چندباری جنازشو آوردن،و هرسری حالش بد شده،آخرمعلوم نشد اصلا کدومشون اون بوده یا اصلا چه بلایی سرش اومده

آخ طفلی....خیلی سخته خیلیییی بی خبری بده نیلوفر
هنوزم مفقود هستن؟

نیلوفرجون سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 13:28 http://talkhoshirin2020.blog.ir

معلوم نیست،شوهرش گفته دیگه جنازه نیارن براشون،خاله مامانم فقط قرص اعصاب میخوره آخه،هرسری اذیت میشه. براش یه قبر درست کردن و فک میکنن که پسرشونه. هیچ نشونی نداره اصلا.

خیلی ناراحت شدم.... قبر خالی

فاطمه سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 13:59

دایی من هنوز نیومده و مامان من ومادربزرگم هنووووز چشم انتظارند ک بیاد
راستش منم منتظرشم

عزیزم !خیلی ناراحت شدم
ایشالا چشم انتظاریتون هرچه زودتر به سر میاد فاطمه جان...
چشم انتظاری خیلی سخته

آوا سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 14:25 http://ava-life.blogsky.com

فقط سکوت به احترام این مردان همیشه مرد

درد دل های یک زن متاهل سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 14:52 http://zan94.blogsky.com

خیلی ناراحت شدم
نمیتونم چیزی بگم

شادی سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 15:18

روحشان شاد و قرین رحمت الهی

بانوی بهار سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 16:18 http://banoo63.blogsky.com

روحشون شاد و یاد و خاطره شون جاودان

اسفندونه سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 16:52

روحش قرین رحمت
اما چقدر به خون این شهیدان احترام گذاشتیم؟!!!

نمیدونم واقعن....

یک زن خانه دار معمولی سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 16:59 http://1zanekhanedar.persianblog.ir

خدا رحمتشون کنه,و به داد ما برسه,خیلی از خصوصیات خواهرزاده ها به داییها میره,حتما تو هم یه خانم شجاع و دلیری هستی,قدر خودتو بدون که دایی شجاع و باغیرتی داشتی,ایشالا خدا به مادربزرگ مهربونت اجر بده

ممنون مریم خانم

خانومی سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 18:53 http://khanoomivaaghayehamsar.persianblog.ir/

روحشون شاد توت فرنگی جون . بابای منم سر*بازیش رو رفته جن*گ ولی هیچوقت از اینکه اونجا چطوری بود و چه اتفاق هایی افتاد حرف نمیزنه...
آره واقعا منم دیگه م ر د نمیبینم

چرا حرفی نمی زنن؟ شاید تلخیش واسشون تداعی میه؟

قهوه چی سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 22:26

چه سالهایی بدی بود...قهرمانها رفتن...

روحشون شاد

tarlan سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 22:50 http://tarlantab.blogsky.com/

:خدا ازشون نگذره که اینجوری خونواده هارو داغدار کردن بمیرم برای دل مادربزرگت که میدونم چه زجری میکشه .
شهرما امام جمعه ای داشت که همه حرفهاشو جوک میکردن ولی بعضی از حرفهاش درعین جوک بودن جالب بود یکی اینکه تو نماز گفته بود جوونهای شاه رفتن جبهه مقابل دشمن ایستادند و مملکت رو حفظ کردند و مرد بودند ولی جوونهای ما یا معتادند وکنار جب افتادند ویا ابرو برمیدارن و گوشواره میاندازن و ....
روح دایی بزرگوارت قرین رحمت باشه و خدا آرامش به همه خونوادت بده .:گل

نمیشه کلی گفت اما این سیستم چون خیلی دو رنگی کرده
کسی روحش سالم نمونده!

خانومی سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 23:56 http://zendegiekhanomane.blogsky.com

بوسه بر دستان مادربزرگی که چشم براهی با جسم وجانش عجین شده...
امروز روز بزرگی بود، چه چیزهای خوبی یادمان آمد،چه اشکهای قشنگی ریختیم...
اگر به احترامشان تاقیامت برخیزیم کم است.

موژان چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 01:07 http://zendegyema.persianblog.ir/

روحشون شاد عزیزم، خدا به همه ی کسایی که عزیزشونو از دست دادن صبر بده واقعا سخته

آمین

سپیده مامان درسا چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 03:33

روح دایی مهربونت شاد عزیزم

وحید53 چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 09:35 http://razanipoem.persianblog.ir

همیشه هستند آنانی که به خود شکوفایی رسیده اند و ایثار می کنند

خانم آبی چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 10:43 http://mrsblue.blogsky.com

ای واای.. جگر گوشه ات را تکه تکه در جعبه ای بگذارند و با پرچمی کادو کنند بفرستند برایت تا ابد دیگر حالت خوب نمیشود...
حساب اون مردها رو از تمام اینها و دستگاهشون جدا کن//

حسابشون جداست اما غصه ام از اینه که
ایثار این مردها به سود کسانی هست که هیچ نقشی نداشتن

آنا چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 10:47 http://aamiin.blogsky.com/

جنگ جز رنج و غم و درد هیچی نداشت. برای همین هم وقتی آدم هایی که حتی جنگ را ندیده اند یک جوری با افتخار حرف می زنند انگار موهبتی بوده برای ایران ... الان دارم می نویسم چشم هام پر اشک شده. فقط امیدوارم داییت خیلی اذیت نشده باشه. و حتما الان کنار پدربزرگت خوشحالند.

باید هم با افتخار حرف بزنن کلی پست و مقام از قبلش به دست آوردن... ممنون آنا ببخش غصه خوردی

نسیم چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 11:25 http://nasimmaman.blogsky.com

روحشون شاد....طفلی آنا....طفلی مامانت

ممنون نسیم جان

عمو چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 12:27


روحشان شاد

خانومی چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 13:49 http://khanoomivaaghayehamsar.persianblog.ir/

نمیدونم هر بارم که ازش میپرسم کلا چیزی نمیگه ، طفره میره از جواب دادن

فکر می کنم علتش همون تلخی بیش از حدش باشه

دزیره چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 13:54 http://zendegidobare.blogsky.com/

باهات موافقم
مرد (جنس مذکر) زیاده اما مردونگی تقریبا نایاب شده ....

دریا جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 11:13 http://history1400.blog.ir

موافقم مردی وجود نداره!

شین جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 14:09 http://thelittletraveler.blogsky.com/

چه جوونایی که اینجوری جونشون رو دادن و الان اینه وضع ما
تو فامیل ما هم پیرزنی بود که شوهرش مرده بود و از دار دنیا یه پسر داشت. پسر تو 17 سالگی تو سال 59 به جنگ رفت آبان 59 تو جنگ شهید شد. مادره هم بلافاصله بعد از شنیدن خبر سکته کرد و رفت پیش پسرش

سلام
وای جدن خیلی ناراحت شدم... اما تو مدت کمی اتفاق افتاده در عرض چند ماه
قسمت بدترش اینه که خیلی ها هنوز دارن انتظار می کشن
از جنگ متنفرم

نارسی شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 10:51 http://dokhtarebaharii.persianblog.ir/

موهای تنم سیخ شد... خدا لعنت کنه اونهایی رو که جنگ رو طولانی کردن و بی دلیل هشت سال طولش دادند تا الان ازش سود ببرن

فقط سکوت.....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.