داستان مریم 2

قسمت دوم داستان مریم این بار خلاصه و به قلم توت

(توی پرانتز بگم که داستان کلی رو خوندم و چیزی که بتونم رو تعریف می کنم از زبان مریم)


از اولین دیدار با غریبه ماه ها گذشت، این مدت به ناخوشی و بی تابی سپری شد. انگار فقط خودمان را گول زده بودیم که یک بار برای همیشه باشد اما مگر دل منطق و استدلال و شرع و شعور حالیش می شد!

رابطه ام با تو که  نامزدم  بودی و حالا چندروزی بیشتر نمانده بود که " شوهرم " بشوی هر روز سرد تر از قبل می شد. اما  شاید حس مالکیتی که نسبت به من و تمام کاینات داشتی نمیگذاشت که پایان دهیم این اتفاق را، از همه پنهان می کردیم که خوب نیستیم، اما مگر می شود از مادر پنهان کرد؟

 یکی از هزار شبی که خواب به چشم هایم حرام شده بود وسط حال داشتم قدم رو می رفتم  که در اتاق خواب باز شد. همه جا تاریک بود. به زحمت تصویر تیره ی  مادر را دیدم. تا آنجا تاب آورد که خودش را به سینک ظرفشویی برساند. بالا آورد و آه کوتاهی کشید.... پریدم کلید چراغ را زدم " چی شدی مامان یه دفعه؟ " صورتش زرد شده بود ، زیر چشم هاش قهوه ای ... تا آمدم بغلش کنم ازحال رفت! وسط آشپزخانه بالای سرش فریاد می زدم و اشک می ریختم، از استرس نمی دانستم چه کار باید کنم؟ پدر خواب عمیقی رفته بود انگار، گوش هایش را هم عادت دارد پنبه میذارد اذیت نشود موقع خواب. دوییدم بیدارش کردم ،با همان لباس خواب مادرم را که داشتم هول هولی چادر روی سرش می نداختم بغل کرد و دویید سمت راه پله. دکمه های مانتو را بسته نبسته در حالی  داشتم خواهر و برادر گریانم را قانع می کردم که چیز خاصی نیست و  بهشان قول می دادم که ما زود بر می گردیم در را بستم! 

تمام مسیر چشم هایش را بسته بود صورتش خیس اشک های تمام نشدنی ام بود ... چرا تکون نمی خوری مامان؟ ماااماااان... 

رسیدیم بیمارستان پرستار شیفت انگار از دنده ی چپ بلند شده بود یا انگار خواب نازش را بر هم زده بودیم. نمی دانم شاید هم مقصر بدبختی هایش را گیر انداخته بود

با غیظ گفت "خانم حمله ی عصبی یه چیکار کردید باهاش؟" 

نظرات 16 + ارسال نظر
نیلوفر شنبه 27 تیر 1394 ساعت 00:28 http://niloofar9191.mihanblog.com/

حلول ماه شوال و عید سعید فطر رو بهتون تبریک میگم
98651

تبلیغه اما چون عید هست حذف نمی کنم

shirin شنبه 27 تیر 1394 ساعت 01:19 http://www.rozegar-khosh.blogfa.com

شاید هر کسی با خوندن این داستان در ابتدا تصویر بد بودن و خیانت مریم رو بیشتر احساس کنه . اما راستش چالشی که براش بوجود اومده (چیزی که من درک کردم - چالش بین زندگی و عشق به فردی دیگر - چون نمی دونم مابقیش چی شده)شاید برای خیلی ها بصورت های متفاوت ایجاد بشه . مریم عزیز در ابتدا باید بگم شاید بزرگترین اشتباه زندگیت این بود که مجددا بهش زنگ زدی و بزرگتر از اون این بود که دیدیش . با اون شخص کاری ندارم ، اما خب شما همسر دارید . قبول دارم وقتی دل مشغوله و تماما جای دیگه است دیگه حایی برای کس دیگه نمیمونه . سعی کن رفته رفته توجه و محبتت رو به همسرت منتقل کنی . هیچی از این رابطه ها و داستان ها بهش نگو که بدون شک هیچ وقت تو رو نمی بخشه . چیزهایی که در اون مرد میبینی رو در همسرت جستجو کن . مقایسه کن و در ذهن همسرت رو قالب بر اون ببین . چون ادامه داستانت رو نمی دونم واقعا نمی تونم چیزی بگم . اما داستان زندگیت در جامعه الان ما کم نیست . باید خودت مدیریت درست کنی . مدیریت خداپسندانه .

اتشی برنگ اسمان شنبه 27 تیر 1394 ساعت 02:13

ببین توت فرنگی جون اگه من نظر نداشتم فقط واسه این بود ک چون این روابط بعد از ازدواج رو درک نمی کنم ترسیدم حرفی بزنم ک روح آزرده مریم خراش عمیق تری برداره ب همین خاطر سکوت کردم تا ادامه رو بخونم این رد شدن دلیل بی توجهی نیست عزیزم

اشکالی نداره گلم
شاید من بد قضاوت کردم

شادی شنبه 27 تیر 1394 ساعت 06:35

بیچاره مادر مریم!


عیدت مبارک توت فرنگی نازم

عید مبارک شادی من

دریا شنبه 27 تیر 1394 ساعت 09:45

یکی از دوستان تو کامنتها گفته بود که باید مریم به شوهرش می گفت. به نظر من کار درستی کرده که نگفته و نباید هم بگه. از حرفهای مریم مشخصه شوهرش مرد خوبیه و تمام تلاش مریم باید در جهت بهبود زندگی با همسرش باشه اون مرد اگه واقعا مریم رو دوس داره باید از زندگیش بره تا مریم به آرامش برسه نه اینکه با و جود داشتن شوهر هنوز به این رابطه ادامه داده این خودخواهی محضه و مرد قابل اعتمادی نیست.

باران شنبه 27 تیر 1394 ساعت 11:44

سلام خانوم خانوما
منتظرم ادامه رو بخونم

می خوام برم مسافرت باران
اگه بتونم الان می نویسم اگه نه که وقتی برگردم

آنا شنبه 27 تیر 1394 ساعت 13:50 http://aamiin.blogsky.com

و مادرش بدون این که هیچ چیزی بگه یک دفعه بعد از چند ماه حالش بد شد؟ یک کم دور از ذهنه.

نمی دونم آنا
تو قسمت اول گفت مامانش بیمار بوده
خیلی خلاصه کردم حوصله اش رو نداشتم

آنا شنبه 27 تیر 1394 ساعت 21:13 http://aamiin.blogsky.com

دارم به شدت سعی می کنم جلوی سوال های ذهنمو بگیرم. به هرحال سفر بخیر. امیدوارم حسابی خوش بگذره.

em دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 09:37 http://http:/topshapeme.mihanblog.ir

من دارم سعی میکنم وزن کم کنم منتها پایه میخوام :((( نه کسی که بخواد لاغر کنه. کسی که وقتی پست میذارم امروز یه خروار خوردم کامنت بذاره غلط کردی :||
همی امروزم شورو کردم تو وبلاگم تجربه شکنجه ی هر روزو مینویسم :|

خب طوری رژیم بگیر که شکنجه نباشه!

خانم آبی دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 12:02

نمیدونم.. فقط من نمیتونم بهش بگم خائن! اصلا انگار هنوز کل این داستان واسم گنگه.. خیلی جاهاش رو نمیفهمم توت فرنگی..

آبی می دونی شاید از اول هم نباید داستانش رو می ذاشتم
چون من نمی تونم ابهام هایی که تو ذهن تو و بقیه ی بچه هاست رو رفع کنم دلیلش هم اینه که این اتفاق ها واسه من نیفتاده و منم یکی هستم مثل شما فقط می شنوم

موژان دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 19:30 http://zendegyema.persianblog.ir/

سلام توت فرنگی جون. الان مسافرتی گلم . عید هم با تاخیر تبریک میگم.
من الان تونستم داستان مریم رو تموم کنم. راستش یجورایی درکش میکنم، نه اینکه خودم تجربه اش کرده باشم ، نه . ولی حسشو میفهمم. میدونم که بعضی چیزا دست خودش نبوده . اولین و بزرگترین اشتباهش ای بود که بعداز جدایی از غریبه و نامزد کردنش بازهم برگشت و به غریبه مسیج داد. بقیه ماجرا شاید تا حدود زیادی دست خودش نبوده . هیچکدوممون هم جای اون نبودیم و بری از خطا و گناه نیستیم که بیایم مریم رو سرزنش کنیم . یهویی دلم برات تنگید توت من

سپیده مامان درسا سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 02:54

بنده خدا مامانه ، الان حالشون خوبه ؟

بله بله

دندون سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 11:57 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

زود تر بنویس میخوام بقیه شو بدونم خوب....

از همه مشتاق تر این دندونی یه هااا

تمشک سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 12:41 http://mahbubedelam.blogsky.com/

عزیزم
به من هم رمز میدید؟

فرستادم گلم

نرگس یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 11:34

ببین توت فرنگی جان . اینکه شما شاکی شدید از اینکه بعضیها نظر ندادن، من به شخصه شاکی می شم که بعضی ها یکهو میان و نظر میدن! یعنی کلا این شخصیت ما ایرانی هاست! منی که قصه رو دارم از زبان یک نفر می شنوم، و از خیلی جزئیات مسلما بی خبرم. مخصوصا که قصه ایشون دقیقا شبیه قصه بود، نه واقعیت زندگی. به خودم حق نمیدم بیام راجع به مریم، یا همسرش یا والدینش یا غریبه نظر بدم.
به نظر من راهنمایی کردن من این وسط خنده داره! وقتی جزئیات رو نمی دونم و به فرض دونستن جزئیات ،متخصص این حوزه نیستم که بیام و راهنمایی کنم

کلن اون هفته یه جوری بود
من هیچ وقت نظر دادن دوستام مهم نبوده واسم "خودشون مهم بودن و خوب بودنشون"
چون اون پست واسه من نبود شاید توقع داشتم... نمی دونم
مرسی از توضیحت

مونا یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 12:01 http://www.khepel-2008.blogfa.com

خیلی شرایط سختی بوده
کاش همون اول خودش پیش یه روانشناس میرفت تاراه درست رو بهش بگه
تا نه خودش اینقدر اذیت بشه نه همسرش نه اون نفر سوم
به هر حال رابطه های کامل تموم نشده همیشه مقداری درد و عذاب برای آدم دارن
کسی که میخواد یه رابطه احساسی رو تموم کنه حالا به هر دلیلی باید به طرف مقابل توضیح بده و خداحافظی کنه و بره
وگرنه همهمیشه خودش عذاب وجدان داره هم اون طرف مقابل همیشه حس بدی داره
کار اولیه که بدون خبر نفر اولرو گذاشته و رفته خیلی اشتباه بوده
اشتباه از اونجا شروع شده و به بدترین شکل ادامه پیدا کرده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.