من نه منم، نه من منم!

مَنی هست.نه آنی که در نگاهِ اول می بینی.نه! همانی که همیشه از وابستگی گریزان بود. منی که زود طعمِ جدایی را چشید.
دل بستگی هایی که رفتند.یکی خانه اش عوض شد.یکی مدرسه اش.یکی چمدان در دست راهیِ دوردست ها شد.یکی...یکی...یکی...آن قدر یک ها که به هیچ رسید! 
منی که هربار بیشتر از قبل فهمید، چه بی اندازه ترسِ از وداع درونش تلمبار شده است.شاید روزهایی که عمو رفت بیشترفهمید،تا آن جایی بیشتر فهمید که یقین پیدا کرد واهمه ی از دست دادن عنصر اَزلیِ وجودش بوده.می داندکه تا همیشه هم خواهدماند!
توی جغرافیای کوچکش آدم ها هستند و نیستند!حضور دارند وحضور ندارند.یا آشنا می شود و ادامه می دهد و تا انتهامی ماند.یانمی خواهد و ادامه نمی دهد و نمی ماند.من از دوری بیزار است.! از فاصله، از نبودن!از ماندنی که ترک کردن درپیش داشته باشد!من زود دل می دهد. زود می شکند. زود دلتنگ می شود.من آن قدر ها که فکر می کنی قوی نیست. من از صبح هزار بار خواست بگوید،نگذار این فاصله بینمان رخنه کند.من از صبح هزار بار خواست بگوید مَنِ واقعی این که می بینی نیست.خواست بگوید"می شود بمانی بی معرفت؟"
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.