وقتی privacy در خانه ما معنا ندارد!

دو شب پیش که طوفان شد من حیاطِ خانه ی مامان اینا بودم.برای خودم خلوت دل انگیزی محیا کرده بودم که آن گردباد سهمگینه آمد.تا بیایم خودم را به پناهگاه که راه پله بود برسانم،قشنگ دو سه مشت خاک بعلاوه ی هوای کثیف و مسخره نشست انتهای حلقم.حالا دو روز و یک شب است که به شدت مریضم.شما که غریبه نیستید، فوبیای آمپول هم اجازه ی مراجعت به دکتر را نمی دهد.در نتیجه منم وعطسه های وقت نشناس و آبریزشِ بینی و گلویی که عملن به صحرای آفریقا تبدیل شده است وتنی  رنجور و بی رمق که به شدت درد می کند.یک همچین آش ولاشی هستم الآن. همسر هم نیست.با دوست خوبم هم شکرآب شدیم.دلم هم عجیب گرفته.الان مقدار متنابهی انرژی منفی دریافت کردید یا بیشتر منتقل کنم؟.می خواید بیشتر بگم؟ تعارف نکنیدها.خب؟
میگم اصلن مطلب اصلی که می خواستم بگم.چی بود؟...آها!دو روز پیش دفتر خاطراتم را....نه! نمی شود گفت دفتر خاطرات.روزنگار هم که نمی شود اسمش را گذاشت.چی بگم؟. بی خیال همان دفتر خالی.
دفترم را گذاشتم پشت آیینه ی میز آرایش.رفتم دوش بگیرم.اما وقتی آمدم بیرون با صحنه ی دردناکی مواجه شدم.من با دو چشم خویشتن دیدم که همسر تا نزدیکی های خشتک فرو رفته توی نوشته هایم.آنقدر غرق مکتوبی جات عیال بودکه متوجه حضور خودش نشد.به همین خاطر یک سرفه ی مصنوعی زدم که سر از خشتک برآورد.همین که من را دید،فیکس پنجاه و پنج سانت از روی تخت پرید بالا.فکر می کنم خودش حس کرد که عصبانیتم از حد نرمال بیشتر است.در همین راستا چشم هاش شبیه گربه ی شرک شد.دوتا گردالیه بزرگه مظلوم زل زد به چشمانم.یک طوری نگاه می کرد  که یعنی "غلط کردم،توروخدا منو نخور".بی توجه به برق نگاهش جیغ بنفشی زدم .شدتش آن قدری بود که هنوز هم  ارتعاش تارهای صوتی ام متوقف نشده باشد.پریدم دفتر را ازش گرفتم و چندتا حرف درشت هم بهش زدم .شما ندیده اید اما توت عصبانی،یک اژدهای مهار نشدنی است.تنها تفاوتش با اژدها این است که آتش  از دهانش بیرون نمی زند.که با پشتکار بیشتر این یکی هم محقق خواهد شد.
اما ازشوخی گذشته خیلی حرکت ناجوانمردانه ای بود.حالا که اینطوری شد،اصلن هم پشیمان نیستم که اسمش  را گلابی گذاشتم.بعله!
هیچی دیگه!دو روز بود باهاش صحبت نمی کردم.آشپزخانه هم تا ظهرهمین امروز پلمپ  کرده بودم.امروز در حالی که با خودش حرف می زد.شعری که  یک گوشه از دفترم نوشته بودم را  هم پررو پررو زمزمه می کرد.حس کردم اصلن قصد اصلاح شدن ندارد.تصمیم گرفتم چندوقتی به قهر ادامه بدم.همانطور سوت زنان و آواز خوانان رفت برای خودش کته بار گذاشت از آن طرف هم به قول خودش جوج سیخ زد.یعنی اصلن فکر نمی کرد که من چقدر از کارش ناراحتم.یک هو آمد تو گفت"توت خیلی خوب می نویسی ها..!".نیم خیز شدم که بلند شم بزنم از وسط دو نیمش کنم.امانتوانستم چون بدنم درد می کرد.چرا متوجه نیست که آن دفتر تمام privacy من بود؟.
کته ای که گذاشت شفته شد و دل من بسیاااار مشعوف.
راستی یک با ر هم  سالیان نه چندان دور دا داش بزرگه یکی از این دفتر هایم را خوانده بود. و تا مدت ها سوژه ای بودم برای خودم.لپ مطلب اینکه  دور از جون شما ذکور این حوالی بسیااارفضول تشریف دارند.
نظرات 40 + ارسال نظر
آنا چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 22:48 http://aamiin.blogsky.com

آخی .. طفلک من. خیلی مراقب خودت باش.

چشم

بانوی بهار پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 00:07


سلام عزیزم،خیلی خنده دار بود،واقعا که خسته نباشی،دست به قلمتون خیلی قشنگه،احسنت

ممنونم

جوک خانه پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 00:07 http://raouf7.blogsky.com

سلام خیلی وبلاگ خوبی داری جالب بود
به من هم سر بزنی خوش حال می شم
اسمش
جوک خانه
raouf7.blogsky.com

سلام ممنون.

سپیده مامان درسا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 00:18

ای جونم توت بامزه ی خودم
به اعصابت مسلط باش عزیزم

مسلطم سپیده

بانو(: پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 01:12 http://25333.blogfa.com

من خودم زخم خوردم،حتی از قبل ازدواجمون،و دیگه مجبورم کنار بیام

دفترت رو پیدا کرد؟

رویا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 01:54 http://khoshbakhti1393.blogsky.com

آخه این همه حرفو اونم با این طنازی از کجات در میاری تو دختر؟؟؟
مردم از خنده.واقعا عالی می نویسی عزیزم.لذت میبرم از خوندنت
در مورد دفترچه خاطرات هم بگم که منم چند باری توسط اعضای خونه رد دفترچه خاطراتم زده شده و سوژه شدم.حالا جالبه که من یه سری درد و دلای رمزی رو به انگلیسی می نوشتم.یه بچه چهارده پونزده و انقد کله پوک بودم که نمیفهمیدم انگلیسی در این سطح برای بقال سر کوچه هم قابله فهمه
خلاصه که هم دردم

لطف داری به من رویا
همه باهم هم دردیم تو این یه مورد

سارا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 08:14 http://perinparadais.blogsky.com/

منظور از دفتر همون وبلاگه آیا؟

نه دفتر سارا

شکیبا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 08:16 http://sh44.blogsky.com

سلام
حالا کوتاه بیا توت عزیز گلابی گناه داره خو یه کم کنجکاوی کرده

سلام
من که کاری نکردم

آیدا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 08:16 http://Aiiidddaaa.blogfa.com

توروخدا من و نخور و خیلی خوب اومدی خخخ
عزیزم الان بهتری؟سرماخوردگی و اینا؟
عاغا چه معنی داره بره سراغ دفترت اون جیغ بنفش و قهر به جا بود اصن
الان وضعیت چطوره؟سفیده ؟خخخخ

وای نه هنوزم خوب نشدم
الان وضعیت سفید که نه اما خاکستریه کمرنگه

مریم بانو پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 08:21 http://www.rozhan313.blogsky.com

منم فوبیای آمپول داشتم تا ترم 3 دانشگاه که یکی از استادا مجبورمون کرد از هم خون بگیریم و من داوطلبانه دو دستم رو در اختیار بقیه گذاشتم و از اون جا کلا ترسم ریخت...
میدونم نباید بخندم ، اما کار گلابی و اون شعر خوندنش حسابی خندم گرفت...
فک کنم تو عصبانیت کااملا شبیه همیم

من مهندسی خوندم تو رشته هامونم خون گرفتن نبود دیگه خوب نشدم پس
تو هم عصبی میشی دیگه جایی رو نمی بینی؟

مبی پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 09:11 http://inthisworld.blogsky.com

من اون موقعها که دبیرستانی بودم مکافاتی داشتم سر پنهان کردن دفترم. داداشام از هر سوراخ سنبه ای میکشیدن بیرون دفترمو. چند وقت پیش رفته بودم خونه دفترا رو دیدم اما دیگه هیچکی نگاهشونم نمیکنه. انگار همون زمانا جذابیت داشته براشون. عزیزم حق میدم عصبانی باشی اصل پریوسی همین دفتر شرح حالاته

داداش من که پیدا کرد خوند و خلاصم کرد از پنهان کردنش... دیگه قایم نمی کردم دفترم رو

ح مثل ... پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 09:18

وای توت متاسفم برای حال بدت . و مخصوصا از بین رفتن privacy و حریم خصوصیت. کاش این کار رو نمی کرد . و کاش خیلی چیزهای خاص رو نخونده باشه . حالت رو میفهمم . امیدوارم حالت زود زود خوب بشه.

چیز خاصی هم نبود
من احساساتم رو با یه ادبیات خاصی می نویسم.چیز خاص منظورت چیه؟
ممنونم عزیزم

سیمای پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 09:53

واااااااااای چه حس بدی داشتی اون لحظه

اوهوم سیمای

یاس پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 11:43 http://khatkhati-76.blogfa.com

شاید تو خیلی از خونها حریم شخصی وجود نداره ...
البته من زیاد با دیوار آتش موافق نیسم ولی خوبه که زیاد فوضولی نکنیم تو کارای همدیگه

می دونی دارم به این فکر می کنم که اگه همچین دفتری واسه اون بودمن می تونستم نخونم؟

مهناز پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 13:29 http://www.1zan-moteahel.blogsky.com

توت فرنگی عصبانیشم,خوشمزه است!!
ولی خداییش عصبانی شدنم داره .منم سال اول عروسیمون با همچین صحنه وحشتناکی مواجه شدم و قشنگ حالتو درک میکنم!من که خیلی طول کشید تا بی خیالش بشم و ببخشمش!!!

اوه اوه!! نمی دونم شاید اگه چیز خیلی سکرت و خاصی داشت نمی شد اصلن فراموش کرد.... یا فکر کن یه رازی که نمی دونست!!!! وااایی
فقط دلنوشته بود

شادی پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 15:42

ای جااان
عاشق این اخم کردناتم
خوب مینویسی هااا توتی

عزیزممم

مهدیا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 15:50 http://mahdia.blogsky.com

وای توت .من واسه همین هیچ وقت تو دفتر نمی نویسم. امان از دست از ذکور ها.

من عاشق نوشتنم.اونم با دست خط خودم

خانوم مهندس پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 17:30 http://khanummohandes.blog.ir

ایول قهر میکنی آشپزی هم تعطیل میشه خوشمان آمد
راستی از نگار درددلهای یک زن متاهل خبری نشد؟

آره دیگه از موقعیت پیش اومده سوءاستفاده می کنم....
نه خبری از خودش نداد بهم ):

موژان پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 18:42 http://zendegyema.persianblog.ir/

وای توت فرنگی قشنگ الان عصبانیتت رو درک میکنم خیلی لحظه ی غم انگیزیه
ولی اعتراف میکنم از رفتار گلابی خنده ام گرفت خیلی خونسرده

خیلی غم انگیز
یکی تو کامنتها گفته بود انگار خصوصی هات رو برهنه روبه روت می بینی که دارن نگاش می کنن....

زبله پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 20:04 http://lee-aad.blogsky.com


یه چیزم بگم و برم کلا ذکورهای همه ی حوالی ها فضول تشریف دارن فقط اسمشون مث ما مونث ها بد در نرفته که انشالله بره

اره واقعن اسم ما بد در رفته....اونا بدترن

ویولا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 20:47 http://www.sadafy.persianblog.ir

وووووااای من می دونم دقیقا چه حس بدی داره!!! انگار ییهوویی مشتت رو می شه و اون درونت رو که فقط و فقط برای خودته یکی لختش رو دیده!!! من دقیقا همچین تجربه ای رو با مادر محترمه داشتم! البته ایشون خیلی خیلی خیلی حرفه ای تر از جناب گلابی بودن و بنده بعد از 5-6 سال یه بار وسط حرفاش که سوتی داد متوجه شدم تمام سررسید هایی که خاطرات هر روزم رو سالهای ساااال در دوران دبیرستان و بعدش توش می نوشتم رو ایشون با دقت و رج به رج اسکن و مطالعه کردم و تازه اون لحظه بود که فهمیدم چرا همیشه از اینکه بد خط هستم سرزنشم می کرد! نگو به سختی می افتادن موقع مطالعه!!! خیلی حس بدی بود اصلا نمی تونم بگم چطور... مثل این بود که بعد سالها فهمیدم بهم خیانت شده! اینم نمیتونم فراموش کنم هیچوقت!
البته خدا رو شکر که هیچوقت خجالت زده نشدم جلوشون چون دختر ساده و بی حاشیه ای بودم و هر چی هم ازتجربیات و ارزو ها و احساسات و روابطم نوشته بودم با اصول اخلاقی و عرفی خانواده و مغایرتی نداشت وگرنه اصلا بعید بود به این سن می تونستم عمر از خدا بگیرم و دو شقه نشم!

می دونی من چقد به مامانت خندیدم؟
یه پا مارپل هستن مامان خانم ویولا... تو با نی نی از این کا را نکنیاااا

بآنو پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 20:50 http://colored-days.blog.ir/

:)
من ولی خودم! دفترمُ دادم همسرم خوند! یعنی کار اشتباهی کردم؟!
البته اون وقتی که من دادم دفترمُ بخونه، برای ثابت کردن خیلی چیزها بود.

نه چرا اشتباه... اینکه خودت دادی بهش که اشکال نداره
اما وقتی ببینی یکی داره می خونه اصن یه جوی میشه واست!!

عسل پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 22:03 http://withgod.persianblog.ir/

یه بارم یه ناجوانمردی از پسرای کوچولوی فامیل دفتر منو خوند و بلند بلند برای همه از حفظ میگفت :(((
من اونموقع یه دختر نوجوان بودم که همه چیییزو مینوشت :)))) البته چیز خاصی نبود فقط یک چیزو لو داد

آخی! چه حسی داشتیا تو اون لحظه؟
نوشته ی منم چیز خاصی نبود ولی خب....

ماهی پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 23:37 http://nimehdovomblogfa.com

وای . نوشته ی خصوصی نداشتی که؟

چیز خاصی هم نبود
دل نوشته و اینا....

هانی جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 01:55

سلااااااام توت خوشمل. دلمممم خییییییلی واست تنگ شده. بیا بوبوسمت خوااااهر... راستش شوهر منم یه بار اومد خونمون و من حلقه مو گم کرده بودم وقتی داشتیم دنبالش میگشتیم دفترمو پیدا کرد.منم ازش قاپیدمو چون مامانم بود نتونست کاری کنه منم گرفتم و همه شو پاره کردم... الان حال و احوال خوبه عزیزم

سلام
کجایی تو؟ ستاره ی سهیل شدی؟
هانی.... این کارت باعث نشده شکاک بشه؟
خوبم عزیزم تو چطوری؟

بانو(: جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 14:42 http://25333.blogfa.com

قبل ازدواج ک وبلاگمو پیدا کرده بود،بعدشم ک بازم وبلاگمو پیدا کرده بود و دفترهامو،ینی کنار این آقایون حریم خصوصی بی معنیه

چه پیگیره ها
بله بی معنیه بانو ی لبخندناک

نل جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 21:48 http://ykishodan.blogsky.com

چقدر خوب که مینویسی و نگه میداری...
منم داشتم اما مادر پیدا کردو خواند و سیم جیم و...
بعدهم دیگه توی دفتر ننوشتم و کاغذهای برگ برگ...که درآخر هفته پیش در یک اقدام همهههههههه اونهارو بیرون ریختم...یک حس خاصی بود..
منم فضولم.البته درباره همسر...اگه باشه دوست دارم بخونم.دست خودم نیس.شاید دراین موردخاص درست نتونم و اموزش ندیدم خودمو حفظ کنم.. دوست دارم بدونم...

ولی ازاینها بگذریم...زیبا مینویسی...

منم نمی دونم تو این موقعیت باشم می تونم جلو خودمو بگیرم
ممنونم عزیزم

خانم آبی جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 22:22 http://Mrsblue.blogsky.com

خوند یعنی؟ وااای.. مراقبت کن عزیزم

خوند دیگه... گذشت

بانو سین شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 10:05 http://our-lovely-life-92.blogsky.com/

خوندن دفتر خاطرات یکی یکی دیگه شاید بد باشه ... اما من به شخصه فوضولمممم ... و کمی تا قسمتی کنجکاو ... اگه همچین دفتری پیدا کنم یواشکی میخونم ولی سریع میزارمش سر جاش عزیزیییی ....

بعله! کنجکاو دیگه...

شهلا شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 11:39 http://rima1360.blogsky.com

مگه داریم مگه میشه دفتر خاطره یه هر چیزی نوشته شده ی روببینی ونخوانی منکه میدونم .نمیتونم خودم نگه دارم .اصلا نوشته رامینویسیند که بخوانند .این یه قانونه به نظرمن

منم گاهی میگم یعنی اگه من جای اون بودم نمی خوندم؟

زبله شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 12:16 http://lee-aad.blogsky.com

کو؟؟؟نظر من کو؟؟

الان دارم تایید می کنم
ببخشید گریه نکن

شکیبا شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 14:32 http://sh44.blogsky.com

سلام
اگه ممکنه رمز

سلام
کنار عنوان تو پرانتز نوشتم که شکیبا خانم جانکم
رمز چهارتا یک

بنفش شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 15:12 http://dancelife.blogsky.com

ای امان آی فغااااان یکی یه بار اینکارو با من کرده
میدونم چه حس بدیهههه خدا بهت صبر داده که نزدییییشششش هی وای من
راستی رمزیارو میشه دخوند؟

کنار عنوان نوشته بودم رمز 1111 هست بنفشکم

موژان شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 18:39 http://zendegyema.persianblog.ir/

کامنتم نرسیده دستت ؟!!!!!!!!! چند روز پیش کامنت گذاشتم :(

الان دارم تایید می کنم موژانم

موژان شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 18:41 http://zendegyema.persianblog.ir/

راستی رمزتو عوض کردی ؟! با رمزی که سیو شده باز نمیشه پستت برام میگه اشتباست :|

رمز کنار عنوانه.... موژان چهار تا یکه رمز

ایران دخت یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 11:38 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

وای توت خیلی بده یکی دفتر آدم رو بخونهمنم برای همین هیچ وقت جایی نمی نویسم و فقط اینجاده که چهار تا کلمه می نویسم البته نه همه اون چیز هایی که دلم می خواد....واقعا وحشتناکه یکی دفتر آدم رو بخونه.....

البته نمی دونم شدت وحشتناکی یه این اتفاق به مطالبی که توش نوشته شده بستگی داره یا نه؟
مثلن من ننوشته بودم امروز رفتم فلان جا یا فلان کار رو انجام دادم... بیشتر نوشته هام شکل داستا نی داشت... داستانی از احساساتم
اما بازم دلم نمی خواست کسی بخونه

دختر همساده سه‌شنبه 17 شهریور 1394 ساعت 01:45 http://zizinet.blog.ir

وای تو چقدر خشنی دخترررر!
میگم... این تو خون اکثر آدمهاست که هرچی یه چیزی رو بیشتر قایمش کنی بیشتر دنبالشن.
من در دوران جوانیم !! هرچی دفتر این و اون دم دستم میرسید میخوندم!
بخدا اگه بهت بگم پامو تو حریم خصوصی کیا کردم میزنی دو نصفم میکنی! الان نادمم!
من از زمانی که شوهرم دفترمو خوند دیگه ننوشتم.
یه مدت کلا ننوشتم.الان خوشحالم که وب دارم.

خشن نیستم ! خب عصبانی میشی وقتی این صحنه رو ببینی دیگه
خسته نباشی... حالا که همه رو خوندی نادمی
شوهرت انتقام اون کسایی که دفترشون رو خوندی ازت گرفته

سپیده مامان درسا سه‌شنبه 17 شهریور 1394 ساعت 13:29

منم دقیقا مثل توام و همین جور حس ها ور دارم و خودمو فدا کردم واقعا
الهی حال برادرت خوب خوب بشه و عملش به خوبی انجام بشه

ممنونم سپیده که هستی

آویشن سه‌شنبه 17 شهریور 1394 ساعت 15:35

امیدوارم عشق تو و جناب گلابی همیشه همینجوری بمونه.
اون تیکه که گفتی کته شفته شد و حال کردی کلی خندیدم.خدا عمرت بده توت جون

چه دعای مادربزرگونه ی خوشگلی کردی آویشن

سپیده مامان درسا چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 01:31

فدای تو عزیز دلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.