خدای خوب من

مرد کوچک خانه،ته تغاری،کلی همه ی مان را نگران  کردی بی انصاف.انتظار باز آمدنت پشت اتاق عمل سخت تر از سخت تر از سخت بود.دیر گذشت.بد گذشت.تلخ گذشت.اما خب...گذشت!.

قول می دهم انتقام امروز و اشک هایی که دو ساعت تمام برایت ریختم را با ماچی آغشته به  یک گاز اساسی ازت بگیرم.از همان آبدار ها که بدت می آمد.داداش کوچیکه ی  لاغروی مو طلایی من،زود خوب شو!

سر شب نوشت:مامان در حالی که  لیوان آبمیوه  را داخل سینی می گذارد سرش را از روی کانتر سمت هال می آورد، چهره اش را شبیه خاله های برنامه کودک می کند،خیلی کشدار می گوید "نازدووووونه".نزدیک من دراز کشیده با دم و دستگاهی که بهش وصل است.طوری جوش می آورد که در عرض چندثانیه گونه های سفیدش سرخه سرخ می شود. آنقدر که کم مانده بخیه هاش از هم جدا شود! با غیظ می گوید "من دختر نیستم مامان خانممممم.اه". مامان بی توجه به او طوری که خیلی ملموس است که باز هم دارد لوسش می کند اینطور جواب می دهد که " دختر نیستی مامانم، اما نازدونه ی من که هستی". فقط می گوید هوووف!.بهش چشمک می زنم که یعنی مقاومت بی فایده است. داداش بزرگه  حرفم را تایید می کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.