مژگان-پارت اول

قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد.


شاید اگر داستان علاقه ی پدر به مادر را از زبان چند نفر نشنیده بودم،هیچ زمانی نمی رسید که باور کنم مردی که پدرم است روزگاری پاشنه ی در خانه ی مادر را از جا در آورده باشد.که یا مادر یا مرگ! یا می دهیدش یا خودم را می کشم.شاید اگر "گذشته "نبود  به یقین می گفتم که هیچ محبتی در کار نبوده .که این مرد فاقد عنصر عشق است.مگر نه اینکه حاصل عشق،فرزندانمان هستند؟ چطور می شود عاشقشان نبود؟ چطور می توان در توان داشت و انجام نداد؟داشت و دریغ کرد... احساس و مال و زندگی را....عشق را نیز! همه و همه را.

همان روزهایی که با جنگ و دعوا شهریه می گرفتم و کلاس موسیقی می رفتم.خساست پدر بیشتر از هر زمان دیگری خودش را نشان داد.وقتی موعد پرداخت هر ماه، چندساعت گریه می کردم که پول بدهد.با اکراه و هزار حرف درشت اسکناس هایی که وصل به جانش بود انگار، جلوی روم می انداخت.بارها آرزو کردم بزرگ باشم.آنقدر بزرگ که دیگر چیزی ازش نخواهم.

بوتیک های بالای شهرش تا مرز انفجار پر بود از کتانی و لباس و کفش و کیف مارک.و این در حالی بود که من،بهتر است بگویم ما.من و عرفان و مامان.در حسرت همه چیزمانده بودیم.همه چیز به معنای واقعی کلمه. خنده دار بود.مضحک بود اصلا.که داشته باشی و در عین حال، نداشته باشی.که باشد اما برای تو نه!گاهی واقعا شک می کردم به اینکه دخترش نباشم.اما گواهی بالاتر از این چشم ها هم مگر داشتیم؟ من چشم های پدر را داشتم. شباهت زیادی بین ما بود.که اگر جز این بود،لحظه ای تردید نمی کردم که خونی از او توی رگ هایم جاری نیست.

بیشتر وقت ها نبود.وقت هایی که بود هم سرش به کارهای تاتمامش گرم بود.نه تفریحی.نه لذتی.نه محفل گرم خانواده ای.نه پارکی.نه مسافرتی.نه حتی یک کلمه. که لااقل اسممان را از روی علاقه صدا بزند.شاید دل خوش این شویم که هستیم برایش.! اما نه. ما نبودیم.ما سه تا همیشه تنها بودیم.

مادر.... مادر زیبا بود.زیباتر از فرشته ها.غریبه ای نمانده بود که اشتباهی به جای خواهرم  خطابش نکرده باشد.دوستی نبود  که به زیباییش اذعان نکرده باشد. مادر خیلی زیبا بود تا جایی که هرکس نمی دانست خیال می کرد پدر ،پدرش است!

آن روزها کامپیوتر داشت توی خانه ها جا باز می کرد.یک روز ظهر با شاگردش آمد خانه.باورم نمی شد اما کامپیوتر گرفته بود.از شوق پریدم صورتش را ببوسم اما پسم زد. گذاشتم به حساب جذبه اش! جذبه ای که برای غریبه ها نبود امابرای ما همیشه وجود  داشت.آنقدر ذوق زده ی سیستم بودم که تلخی رفتارش خیلی زود رنگ ببازد.فراموش شود.ذوق زده ی کامپیوتری که البته  زیاد هم کنارم دوام نیاورد.یک روز که خواهر مجردش آمده بود خانه مان به پدر گفت که این را بدهد به او و کامپیوتر قدیمی اش را برایمان بیاورد. مسلما پاسخ پدر چشم بود.بماند که چقدر گریه کردم.بماند که اسپیکر سیستم درب و داغونش چقدر زود منفجر شد.

این که به بهانه ی جنس آوردن مدام سفرهای دور و نزدیک برود و گاهی هم شب ها بی دلیل و یک باره خانه نیاید ،دیگر برایمان عادی شده بود.

شبی که خانه نبود و عرفان تب کردرا خیلی خوب به خاطر دارم. اشک هایی که مادر از فرط استیصال می ریخت و برادری که توی تب می سوخت و پدری که نمی دانستیم کجای این شهر کنار کدام  معشوقه ی احتمالی اش  آرمیده!

 گواهی نامه ام را گرفته بودم.اما هیچوقت اجازه نداده بود به ماشین دست بزنم.گند زدن به اعتماد به نفس آدم ها تنها کاری بود که از دستش بر می آمد انگار. مادر از رانندگی خاطره ی تلخی داشت، چند سال بود پشت رل نمی نشست.با آژانس هم اگر تماس می گرفتیم جهنم به راه می انداخت.چاره ای نبود.عرفان داشت توی تب می سوخت.تلفنش راهم ازدسترس خارج کرده بود. نشستم پشت فرمان،به جای پدری که باز هم نبود.

رفتیم و وقتی برگشتیم .خانه بود. تا دید من از ماشین پیاده شدم شروع کرد به فحش و بد و بیراه دادن.چیزی نمی گفتم .عادت کرده بودم تحقیر شوم.تا آن روز توی چشم هاش هم مستقیم نگاه نکرده بودم چه برسد به اینکه جوابش رابدهم.گفت...گفت... آنقدر گفت که صبرم را لبریز کرد.گفتم خب اگه پدرش بودی می اومدی می بردیش !اگه تو خونه بودی که من هیچوقت به ماشینت دست نمی زدم.اما مسیله اینه که تو نبودی.هیچوقت نبودی.

فکر می کنم آن شب اولین شبی بود که حرف می زدم.توی چشم هایش نگاه می کردم و صدایم را هول می دادم میان فریادهایش .آری! درست همان شب بود...

همین شد که جرات پیدا کردم سر از کارهایش در بیاورم.یک روز سرزده رفتم بوتیک نزدیک امامزاده .خانم فلانی بود و پدر بود و یک مغازه ی خالی.چهره اش خندان بود و دندان هایش تا آن آخری پیدا.چیزی که کمتر شاهدبودیم.شاید هم اصلا ندیده بودیم. انگار همان آدم خشک و بداخلاقه خانه  که لبخند زورکی هم بلد نیست بزند نبود.

این ها را از پشت درب شیشه ای می دیدم.وارد که شدم ترکیب ادوکلن های تهوع آورشان خورد توی مشامم.مه رقیق ناشی از کشیدن پیپ های همیشگی اش توی فضا پخش بود .موزیک با ولوم بالایی که اگر توی خانه پخش می شد شک نداشتم داد می زد " خفه کن اونو" 

از تعجب ماتش برده بود.پاچه های شلوارش را زده بود بالا دمپایی لا انگشتی هم پوشیده بود.هردوپایش را گذاشته بود روی میز ،میزی که با وجود لیوان ها و ظرف غذا و پاکت سیگارو کیف خانم فلانی که بغل به بغلش نشسته بود،نه بهتر می شود اگر بگویم دراز کشیده بود.آری کیف خانم فلانی که دراز کشیده بود کنارش و چندتا گوشی ،دیگر جایی خالی نداشت.گوشی هایی که من تابه حال ندیده بودمشان.

اولین باری بود که می دیدم پدرم هول شده.پاهایش را  ازروی میز برداشت.لقمه ای که توی دهانش بود به زحمت قورت داد و همان طور که پیش بینی می کردم باز اخم هاش رفت توی هم.گفت تو اینجا چیکار می کنی.گفتم اومدم لباس بردارم.هیچی ندارم بپوشم. کارد می زدی خونش در نمی آمد.که چرا من در حضور خانم همکارش از نداشتن حرف به میان آورده ام.به خشمش اهمیت ندادم.رفتم چندتا کتانی پا زدم، لباس پرو کردم.دو سه تاتی شرت و شلوار هم برای عرفان برداشتم.برای مامان هم کلی لباس زیر.خنده دار بود که بار اول باشد از بوتیک به آن شیکی که تصادفا برای پدرت هم باشد  جنس برداری. خنده دارتر نگاه خانم غریبه ای بود که  با نفرت لباس زیرهای مادرت را برانداز می کند... انگار هوویش باشد! 

ادامه دارد.....

اسامی  اشخاص و مکان ها مستعار است.

نظرات 45 + ارسال نظر
مهدیا دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 13:12 http://mahdia.blogsky.com

توت...جان من بگو این زندگی خودت که نیست ؟زندگیه مژگان است دیگر درسته؟

نه بابا من نیستم ...مگه من چندتا زندگی دارم؟
اگه قرار باشه هر داستانی که میذارم خودم باشم باید یه ده باری زندگی کرده باشم قطعا
یه روز باید زندگی خودم رو بنویسم که کلا رفع ابهام بشه (:

سارا دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 13:38 http://perinparadais.blogsky.com/


کامنت مهدیا جالب بود

چرا؟ نکنه تو هم فکر اون اومد تو سرت ؟

مبی دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 13:52

خانم توت شما هم دستی بر آتش داری انگار. قلمت جذابه. منتظر ادامه اش هستم

قربان شما

مهدیا دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 13:56 http://mahdia.blogsky.com

خدا رو شکر.
ببخشید توت جان.اخه یه دفعه شوکه شدم.این گل هم تقدیم تو ،توت مهربان

عزیزم....ممنونم

bita دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 14:21

خیلی روان و خوب مینویسی... دوست دارم نوشته هاتو مخصوصن اینا که حالت داستانی دارهادامشو زود بنویس

چشم

سارا دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 15:00 http://doranzendegiyeshirinman.persianblog.ir/

وب خدا را شکر نظرها را خوندم وفهمیدم داستان خودت نیست.

زود بیا ادامه را بنویس ، عاشق این نوشتن زیباتم.

من داستان هارو از زبان اول شخص مفرد نقل می کنم که راحت تر باشه. شاید همین شبهه ایجاد می کنه و باعث میشه خیلی ها فکر کنن خودمم (:

موژان دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 16:52 http://zendegyema.persianblog.ir/

داستان ازخودته یا واقعیت داره ؟ جذاب بود منتظر ادامه اش هستم

داستان کسی هست که می شناسمش...
باید گفت برگرفته از واقعیت.
دیدی بعد از اتمام بعضی فیلم ها تو تیتراژش می نویسن؟

آوا دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 16:57 http://ava-life.blogsky.com

چه مشتاقانه منتظر بقیشم
راستی مگه رمز ۱۱۱۱ نبود؟

نه اون پست واسه خودم بود. رمزش فرق داره
اما اگه خواستی بخونی هم اشکالی نداره
رمز 9339 هست

بوی اتیش دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 18:04

سلام
شاید این نوشته ها تلنگری باشه برای ماها، ممنونم از نوشته هاتون.

سلام. ناقابله (:

tarlan دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 18:45 http://tarlantab.blogsky.com

سلام قشنگ وروان بود
بقیش رو زود بنویس

سلام.چشم

honey دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 19:07 http://honeyjoo.blogsky.com

عجب داستان ریز و با دقت اما جالبی بود!اما کاش هرگز چنین پدری نبود!
بی ادبی من رو ببخشید،سلام،هانی هستم از دوستان ماهی به شما رسیدم
باز هم با اجازه فرصت کنم میخونمتون

سلام
خوش اومدی
بنظرم نکات ریز داستانش مهم بود بخاطر همین سعی کردم بنویسمشون

مریم دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 19:22 http://40years.blogsky.com

از این که این ها روایت زندگی انسانهایی ست که ممکنه در نزدیکی ما زندگی کنندغصه ام شد .

زیاد هم هستند.
اما نبینم غصه ات رو مریم جان

مهناز دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 20:38 http://www.1zan-moteahel.blogsky.com

میخواستم بپرسم,یعنی اینا زندگیه خودته؟!!!که دیدم بچه ها پرسیدن و جواب دادی!
قصه قشنگیه,مشتاق خوندن ادامشم....

نه من نبودم.

نرگس دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 20:44

تو دنیای مجازی که کسی نمیشناستت هم سعی در پنهان کاری داری.خوده واقعیت باش.راحت و آزاد...

شرح ما وقع اگر می دادی بیشتر می تونستم در خدمتت باشم (:

نل دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 21:19 http://ykishodan.blogsky.com

چقد خوشگله.کاش زودتر ادامه اشو بزاری...
روون مینویسی.دوست دارم.موفق باشی ^_^

تو هم موفق باشی عزیزکم

zahraa دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 22:19 http://dr_coffe.blogsky.com

چه زندگی تلخی....اگه البته واقعی باشه...خوب می نویسید

سلام .آدرستون اشتباهه فکر کنم زهرا جان

Amitis دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 22:46 http://amitisghorbat.blogfa.com

montazere ghesmat 2 hastam

عمری اگر باشد آمیتیس جانکم

اتشی برنگ اسمان دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 23:29

پست قبلی اول رمز نداشته درسته???چون من خونده بودم
خیلی خوشگل مینویسی ها دوست جون

چه کیفی داره که من الان آنلاینم
به یه نتیجه ای رسیدم که اگه حدس بزنی کلی باهوشی.می دونی چیه نتیجه ام؟

صهبا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 00:12 http://www.sahba44.blogfa.com

از همین گل ها برای شما (:

مرمر سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 00:34 http://www.m-h-1390.blog.ir

ترسیییییدم دختررر واااای کلی غصم شد اول...فکر کردم زندگی تووو..
عالییی مینویسی

من که اولش اضافه کردم " من فقط نویسنده ام"
این یعنی خودم نیستم دیگه... (:
ممنونم

آیدا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 07:44 http://Aiiidddaaa.blogfa.com

اوففففففففففف این زندگی کی بود؟
خیلی سخته که اینجوری
پس زندگی میکنیم برا چی اگه خبوایم به خودمون سختی بدیم
عجب بابایی

یه زندگی بود دیگه...
آره عجب بابایی واقعا آیدا!! دیده بودی این مدلیش رو ؟

سمیرا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 07:45 http://tehran65.blogfa.com

هیییییییییییییی...

باز دخترک قصه چه شجاع بوده و خووووووووووووب تونسته

مچ پدر رو بگیره...

توعم مث آنا انقده قشنگ مینویسی آدم خوشش میاد

من خودم هلاک این دخترک قصه ام یعنی

سارا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 09:17 http://perinparadais.blogsky.com/

نه من متوجه شدم خودت نیستی
فقط مثل داستان مریم یهویی تموم نشه مثل سریال یانگوم تااخرشوبگو

باورت میشه پنج دقیقه است دارم به کامنتت می خندم سارا؟؟ یانگوم؟ یانگوم چطوری بود مگه؟
خب آخه من داستان نویسم ... بعد هربار میام یه داستان بذارم همه میگن خودتی... خودتی...
راستشو بگو! هنگ می کنم اصلا!
بعد اعصابم بهم می ریزه نمی تونم کامل تعریف کنم
علتش اینه

بانو سین سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 09:58 http://our-lovely-life-92.blogsky.com/

چقدر سخته دختری اینطوری پدرشو ببینه بیا بنویس بقیشو خانم توت خوش قلم

متاسفانه چیزهای دیگه هم می بینه! این پدره درست نمیشه سین خانم
چشم

nht سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 10:13 http://ruzhayearghavani.blogsky.com/

متاسفانه چه قدر برام آشناست ... یاد پدر یکی از دوستام افتادم
خیلی دردناک بود و خب البته این از خوبی قلمته که اونجوری که باید درد رو منتقل میکنه به خواننده

چه بد... این یعنی بازم از این پدرها هست

اتشی برنگ اسمان سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 11:19

من ک بأهوشم شک نکن!!!
یعنی من همیشه آنلاین هستم؟؟؟بلی!!!!

آره دقیقا!
عنوان آنلاین ترین خواننده ی وبلاگ تقدیم میشه به آتشی به رنگ آسمان (:

ونوس سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 11:39

سلام توت جون خیییییییییلی وبلاگ خوبی داری من عاشق نحوه نوشتنتم به نظرم فوق العاده است
بد نیس رو بیاری به رمان نویسی با این فن بیانی که داری
من حدودا سعی کردم بیشتر پستاتو بخونم چون خییییلی به دلم نشست عالی بودن
بیشتر بنویس بوووووووس
در ضمن خییییییلی خوشم میاد از اقای گلابی تون منو یاد طرف خودم می اندازه

سلام... ممنون که وقت گذاشتی عزیزم.
جدی؟ طرف شمام زیاد حرص میده؟

نیلوفرجون سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 12:27 http://talkhoshirin2020.blog.ir

چه غمگین انگیز.
چقدم خوب نوشتیش.
بذار منم بپرسم،قصه خودته؟
ادامشم بذار خب. اهههه

تو دیگه چرا؟ تو که می دونی دختر...
چون تو گفتی نمیذارم (:

دختر همساده سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 16:13 http://zizinet.blog.ir

الان دارم میخندم.
هول هولکی زدم روی نظرات که دقیقا یه چیزهایی مثل مهدیای عزیز بنویسم برات!
الابته من تا آخر خوندم و سریع برگشتم به عنوان ببینم چیزی هست که نشون از عدم ربطش به خودت داشته باشه؟
منتظر ادامه هستم عزیزم.

از دست شماها
چشم

سهیلا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 17:34 http://rooz-2020.blogsky.com/

کامنت من کوووووو؟؟؟
من اینجا کامنت گذاشته بودم خووو

واقعا؟؟ کامنتی ازتون نیومده سهیلا جان
بلاگ اسکای هم قاطی کرده یعنی

دلارام سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 18:19 http://femo935.mihanblog.com/

حتما ادامه اش را بنویس

چشم

نیلوفرجون سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 18:27 http://talkhoshirin2020.blog.ir

توت بد. ادامشو بنویسی هم نمیخونم. قهر شدم

نمی خونی؟

پریا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 18:35 http://athletic-programmer.blogsky.com/

چقدر حرف دارم که بزنم.
بیخیال ...

امیدوارم که همه شون حالا زندگی خوبی داشته باشند :)

همه حالشون خوب باشه انشالا (؛

شکیبا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 19:17 http://sh44.blogsky.com

سلام
داشتم به این فکر میکردم وقتی فیلمی پر از تلخی و ماجراهای غم انگیز یا داستانی به این سبک میخونیم مجذوب اون میشیم به نوعی لذت میبریم اما اگر همین مسئله حتی یک صدمش در زندگی واقعی برامون پیش بیاد وایلاست تحمل یک سرسوزنشم نداریم
منم منتظر ادامه داستانم

سلام
شاید بعضی حس هارو درک می کنیم و باعث میشه همزاد پنداری کنیم

سهیلا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 20:09 http://nanehadi.blogsky.com

سلام. خیلی قشنگه.بقیه اش؟

سلام عزیزم.اولین فرصت می نویسم

اتشی برنگ اسمان سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 20:56

مرسی مرسی بوس بوس
جایزه جواب معما؟

نمی دونم... پیشنهادی نداری؟

دندون چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 08:21 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

منتظر ادامه اشم...

شوما جون بخواه

مریم چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 08:48 http://rozhan313.blogsky.com

چقدر خوب نوشتی...
منتظر ادامه اشم...
دوست دارم زندگی بقیه رو بخونم... اصلانشم فوضول نیستم :))
زندگی خودتم بنویس :))

فقط تو نیستی اکثر ما همینطوریم

سارا چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 09:28 http://perinparadais.blogsky.com/

جواهری در قصر زندگیو یانگومو تو شونصد قسمت نشون داد.یادته
اینم به ریز بگو مثلا چه رنگی لباس زیر خرید برای مامانش

آها یعنی دق بدم دیگه؟؟ تو شونصد قسمت تعریف کنم
چشم چشم...

تمشک چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 10:07 http://mahbubedelam.blogsky.com

از تمشک به توت فرنگی
خوبی عزیزم؟
منم رمز میخوام

توت به گوشم
رمز کدوم پست رو عزیزم؟

اتشی برنگ اسمان چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 10:55 http://atashibrangaseman.blogsky.com

با ی ظرف توت فرنگی موافقی؟

آقا بیا با یه ماچ سر و تهش رو هم بیار
با ما ارزون حساب کن
ما وسعمون به یه ظرف نمی رسه. همین یه دونه که خودم باشم رو دریافت کن صداشم در نیار

نارسی چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 11:40 http://dokhtarebaharii.persianblog.ir/

توت جانم باز هم میگم که تو باید نویسنده میشدی و من طرفدار پر و پا قرص کتابهات...
چقدر تلخ که داستان برگرفته از واقعیته... مردی که انقدر در گذشته عاشق بوده چی باعث شده انقدر پست و هوسران بشه... افسوس...
منتظر ادامه داستانت هستیم عزیزم..

اوووه... من و نویسندگی آخه
گذاشتم یکم از ادامه رو (:

اتشی برنگ اسمان چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 11:46

ای جانم

سپیده مامان درسا چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 14:58

توت تو نویسنده ی خوبی میشی اگه کتاب بنویسی تا آخرین کتاب به فروش میره همون چند روز اول خیلی واضح تعریف میکنی انگار آدم همون جا داره از نزدیک میبینه صحنه ها رو
موفق باشی دوست خوبم ...

عزیزم.. ممنونم

آیدا پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 08:55 http://Aiiidddaaa.blogfa.com

منم نظر گذاشتمااااااااااااااااااا

جدی؟؟ کامنتی ازت نیومده آیدا.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.