مژگان-پارت سوم

قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد.

اسامی اشخاص ومکان ها مستعار است.


لاپوشونی هایمان دیگر جواب نمی داد. همه می دانستند به مشکل بزرگی برخورده ایم.ارتباطمان با دنیای بیرون کم کم داشت به هیچ می رسید. یکی از زن های همسایه زیاد تلاش کرد که راهی برای رفت وآمد به خانه ی مان دست و پا کند.نمی دانم چرا؟ اما زیاد تلاش کرد.به مادر گفته بود پدرم مرتب با آقای فلانی تماس می گیرد و گزارش زندگی مان را دریافت می کند.حسابی هم خودش را تبریه کرده و مارا مقصر جلوه داده. مهم نبود.دیگر نه آقای فلانی مهم بود.نه زن همسایه. نه پدر. ما اهمیت داشتیم .زندگی مان اهمیت داشت. من. عرفان.مامان.

قفل درب را عوض کرده بودیم. یک روز که از مدرسه آمدم یک راست رفتم حمام.قرار بود مادر که ازرستوران برمی گردد عرفان را هم از مدرسه همراهش بیاورد.

حفاظ درب ورودی را کشیده بودم، عادت داشتیم حفاظ را قفل بزنیم.اما درب رانبسته بودم.با خودم گفتم حمام فضای اتاق را  مرطوب می کند،در باز باشد که هوا جریان داشته باشد.رفتم حمام. بیرون آمدم و توی حال چرخ می زدم.وقتی رسیدم به راهروی منتهی به درب.از تعجب خشکم زد.پدر توى تاریکی نشسته بود پشت در.من را که دید،دستش را بلند کردکلید لامپ رازد.صورتش پر شد از نور زرد رنگ.چشم هایش ریز شد،انگار که خیلی وقت باشد توی تاریکی نشسته باشد.ریش هایش را از همیشه بیشتر تراشیده بود. موهای جو گندمی اش آشفتگی این روزهای ما را نداشت،بیشتر از همیشه آراسته بود.به من نگاه می کرد و کلیدهای توی دستش را می چرخاند.به لباس های  گران قیمتش فکر می کردم که روی سرامیک های خاک خورده کثیف می شد.چشم هایش که خیره ام شد،تنم گر گرفت. بیشتر از همیشه ترسیدم.انگار پدرم نباشد انگار هفتاد پشت غریبه باشد. انگار خیلی وقت باشد که نباشد.موهایم هنوز خیس بود.قطرات آب چکه چکه از پیشانی ام پایین می آمدند و روی پوستم سر می خوردند. یک دستم سشوار و آن دیگری شانه. مات و مبهوت  ایستاده بودم به نگاه کردن.یک آن به خودم آمدم .چنددقیقه ای می شد که همدیگر را نگاه میکردیم. شانه وسشوار راگذاشتم روی رختکن. رفتم نزدیک درب را ببندم که پایش را گذاشت بین حفاظ و در.گفت "درو باز کن".می دانستم نمی توانم.شاید دور از ذهن بود. اما من به دور از هرگونه خشم و نفرتی فقط ترسیده بودم. گفتم "کسی خونه نیست". گفت "خب نباشه.درو باز کن می خوام بیام خونه ام".می خواستم بهش بگویم که "من ازت می ترسم پدر".وقتی دید ایستاده ام  و قصد باز کردن در را ندارم،فریاد زد که "در رو باز کن مژگاااان". همین کافی بود.به لحظه نرسید که زن همسایه و آقای فلانی و پسر چشم چران طبقه بالایی و چندتای دیگر سر رسیدند. صف کشیدند توی راه پله و شروع کردند به پچ پچ.چی شده چی نشده و نوچ نوچ هایشان که وای چه دختر  چشم سفیدی کم و بیش به گوشم می رسید.پدر مثل خاله زنک ها داشت از من بهشان می گفت .که "می بینید؟ شما شاهدباشید که من آمده ام  خانه اما اجازه نمی دهند  واردشوم.". انگار دادگاه است و آن ها همگی قاضی.گفتم "من تنها هستم،مامان و عرفان بیان بعد بیا تو". همسایه ها را یکی یکی راهی کرد .شروع کرد به حرف زدن.حرف های خوب خوب می زد. وعده های  رنگی می داد.ابراز پشیمانی می کرد.انگار نه انگار که همین چند دقیقه قبل داشت به همسایه ها بدگویی ام را می کرد.تمام پیرهنم خیس شده بود. گفت "برو لباست رو عوض کن سرما می خوری". جا خوردم. قلبم تند زد.پدر که هیچ وقت  از این حرف ها نمی زد.داشتم نرم می شدم.خودم می دانستم الآن در را باز می کنم.خودم می دانستم تشنه ی ذره ای محبت بودم که همیشه دریغش می کرد.فکر کنم کم کم داشتم می رفتم  قفل را باز کنم که مادر و عرفان  آمدند.

حس کردم نایلون هایی که مادر دست گرفته بود به زمین نزدیک تر شدند،این یعنی دست هایش یک باره بی حس شد.حس کردم زانوهایش از دیدنمان سست شد.عرفان تقریبا پشت مادر پنهان شده بود.از مانتوش گرفته بود و آرام قدم برمی داشت. پدر خواست دهان باز کند و لابد بگوید "می بینی "دخترت" در رو به روم باز نمی کنه" که مادر قبل از اوگفت "در را باز کن مژگان".

دلم می خواست همان لحظه اول فریاد نزند.دلم می خواست لحظه های قبلی که حرف های خوب می زد هنوز بود. واقعی بود.دلم می خواست پشیمان شده بود.دلم می خواست ... دلم می خواست... اما نه! اژدهای هوس تمام وجودش را تسخیر کرده بود. دلم بی جا می خواست .زیاده می خواست.نباید می خواست.

مادر گفت...نه مادر این بارفریادزد که تمام جوانی ام را به پایت گذاشته ام.سال های نداری ات قناعت کردم.عصبانیت ها را ندید گرفتم.حالا که خروار خروار پول دیده ای من و بچه ها نچسب شده ایم؟.وقتی می گفت خجالت نمی کشی که یکی ازمعشوقه هایت به سن و سال دخترت باشد؟ تنش به رعشه افتاده بود.انگار هرکداممان زمانی لبریز می شدیم. یک بار من. این بار مادر.

رفت سراغ گاو صندوق.برگه ها و پول ها و وسایلش را خالی کرد داخل چندتا کیف و رفت...باز هم رفت.... پیش خودم گفتم یعنی فقط آمده بود  این ها را ببرد؟ 

رفتنش عادی شده بود این بار مثل  دفعه ها ی قبل اشک نریختیم. انگار تن داده بودیم به تمام تلخی ها.

تابستان داشت می رسید وتمام این مدت خبرهای خانه ی مان توسط آقای همسایه به پدر مخابره شد.روزهای سختی گذشت.شاید سخت ترینش شبی بود که باصدای هق هق مادر از خواب بیدار شدم. مردک عیاش نیمه های شب به بهانه ی شارژ ساختمان آمده بود جلوی در.هرچه مادر از پشت در گفته بود فردا می آوردمی دهد قبول نکرده بود.وقتی هم که در را تا نیمه باز کرده بود که پولش را بدهد،گفته بود "پول خوبی به مادر می دهد اگر......". و از شهو.ت رانی مرد شغال صفتی بود که مادر مانده بود و آسمان شب و گریه های ناتمام. وخدایی که نمی دانستیم چرا  نگاهمان نمی کند؟

تصمیم گرفته بودم برای کنکور خوب بخوانم.این میان مادر تقاضای طلاق داده بود.پدر هم نیازی به خانه آمدن نداشت .ثانیه به ثانیه زندگی مان رابی اینکه نکته ای ازش جا بیفتد بهش می رساندند.بی شک یک جایی از این شهر داشت  پول روی پول می گذاشت و خرج خوشگذرانی با سوگلی هایش می کرد. 

آخرین امتحان را که دادم به دور از چشم مادر می گشتم که کاری پیدا کنم.خیال می کردم کار به وفور و بی پایان و در کیفیت های متنوع هست.فقط کسی باید برود انجامشان بدهد.

بین فروشنده تلفنیه اجناس  و بازاریاب یک انتخاب بیشتر نداشتم.  بی دلیل اولی را انتخاب کردم. روز اولی که آزمایشی انجامش دادم را خوب بخاطر دارم.خانمی که چگونگی کار را توضیح می داد صراحتا داشت می گفت که هرچه بیشتر عشوه و ناز در صدایت جاری کنی نتیجه اش بهتر می شود. دو سه تا تماس که گرفتم دیگر داشتم بالا می آوردم.اینکه الو را طوری بگویی که کسی که پای تلفن صدایت را می شنود یادش برود قیمت های آن یکی شرکت از این یکی پایین تر است و صرفا بخاطر کرشمه های تهوع آور تو و چنددقیقه ای که باهات صحبت می کند جنس سفارش بدهد رقت انگیز بود.من نمی توانستم.در توان من نبود که صدایم را برای خوشایند مردها خوش آهنگ کنم.

تمام تلاشم  این بود که باری از دوش مادر بردارم.هرروز یواشکی روزنامه می گرفتم و با هزار امید ورقش می زدم.تا اینکه به آگهی  شرکت آقای صالحی برخوردم....


ادامه دارد......


نظرات 25 + ارسال نظر
خانوم خونه شنبه 11 مهر 1394 ساعت 11:56 http://www.ganje-man.mihanblog.com

چرا این آیکون حالا؟

دندون شنبه 11 مهر 1394 ساعت 13:30 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

ممنونم ازت دلم میخواد تا تهشو بخونم...

ناقابله دوستم

بانو سین شنبه 11 مهر 1394 ساعت 15:03 http://our-lovely-life-92.blogsky.com/

ناراحت: چقدر سخت .....

خاموش شنبه 11 مهر 1394 ساعت 15:41

مرسی که ادامه دادی

خواهش می کنم

نارسی شنبه 11 مهر 1394 ساعت 15:52 http://dokhtarebaharii.persianblog.ir/

ممنون که ادامه شو نوشتی توت جان

تشکر لازم نیست که نارسی عزیزم

سمیرا شنبه 11 مهر 1394 ساعت 16:33 http://tehran65.blogfa.com

ما بقیشو میخایم

یالا یالا

باران شنبه 11 مهر 1394 ساعت 17:29 http://bafanoali.blogfa.com

سلام عزیزدلم
عیدت با تاخیر مبارک باشه

داستان رو خوندم. پر از غمه
این داستان میتونه واقعیت باشه. یک واقعیت تلخ
ادامه ش رو هم بنویس لطفا

سلام ممنون بارانی
چشم

اتشی برنگ اسمان شنبه 11 مهر 1394 ساعت 17:41

عههههه پست فلفل کوووووووووو؟؟؟؟

می ذارمش

مبی شنبه 11 مهر 1394 ساعت 19:57

خدا بخیر بگذرونه شرکت آقای صالحی رو

آره

رهآ شنبه 11 مهر 1394 ساعت 20:47 http://colored-days.blog.ir/

توت جان.
من نگرانم! الان بازم میان می نویسن، واااای داستان ِ خودت ِ :||||

این سری نگفت کسی (:

مهناز شنبه 11 مهر 1394 ساعت 23:18 http://www.1zan-moteahel.blogsky.com

خیلی غم انگیزه.....

ببخشید

Amitis یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 05:54

واقعا عجب ادم هایی پیدا میشن تو دنیا، امیدوارم مادرش تونسته باسه حقش رو بگیره!

دختره می گیره.... جور مادرشم می کشه

احساس نویس یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 12:31 http://ehsasnevisi.blogfa.com/

مطالبت خیلی قشنگ بوود
من یه وبسایت دارم که دو روز پیش راه اندازی شده و دارم احساستمو مینویسم و احتیاج دارم به تعامل با وبلاگ های دیگه
ممنون میشم بهم سر بزنی

جلبک خاتون یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 17:44 http://zendegiejolbakieman.blogsky.com

خودتم که هی پست حذف میکنی و حال و هوات متغیر شده این روزا :)))))

افتاده بودن بین این داستانه بعضی ها فکر می کردن نیست قبلیا... میذارمشون دوباره، موقتی برداشتم
خوبی تو؟

مهدیا یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 20:51 http://mahdia.blogsky.com

داستانت خیلی قشنگه.بقیه اش رو حتما بنویس.توت عزیز.

چشم مهدیا

دندون دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 07:31

توتِ من!!! نمینویسی؟؟؟؟
جدا رحمت کنه عمو رو....

سرما خوردم. جان ندارم.تازگی ها لفظ قلم پست در وکنی دندان جان

شکیبا دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 11:03 http://sh44.blogsky.com

سلام
خدا رحمتشون کنه ، عموها خیلی دوست داشتنی هستن

سلام.همینطوره که میگین.ممنون

مریم دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 11:04 http://40yeras.blogsky.com

خیلی غمگینه . خدا به داد همه برسه . خیلی از زندگی ها هست این روزا اینجوری

این دختر آخر قصه رو خوب تموم می کنه
به شوق آخرش می نویسم (:

زبله دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 12:35 http://lee-aad.blogsky.com

داستان مینویسی توتی؟؟

آره ولی چون کلیتش واقعیته زیاد از مغز خودم استفاده نکردم

مریم بانو دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 13:17 http://rozhan313.blogsky.com

امشب سر فرصت از اول میخونم همرو... اولین قسمت رو خونده بودم اما درست یادم نیس :) چقدر خوب ک گفتی ادامه اش رو

یادت رفت ؟ عجب خانم دکتر فراموشکاری (:

بانوووو دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 15:48 http://kajeshisheei.blogsky.com

سلام خوبید.ببخشید شما صاحب وبلاگ درد و دلهای یک زن متاهل رو میشناسید؟من قبلا وب ایشون رو میخوندم اما خیلی وقته واسه وبشون رمز گذاشتن .میخواستم اگر ایشونو میشناسید ازشون اجازه بگیرین و رمز وبشون رو به من هم بدین

سلام عزیزم
نگار یک باره رفت... رمزش رو به من و بقیه ی دوستان هم نداده
من خودم نگرانش هستم

پریا دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 17:12 http://athletic-programmer.blogsky.com/

خدا عموت رو بیامرزه عزیزم
میتونم درک کنم که چقدر سخت و دردناک بود برای تو و بقیه،‌بخصوص تو که در اون لحظه دیدیش :(
متاسفانه این مسائل هیچوقت از ذهن پاک نمیشن.

انشالله که عموت در بهترین حال ممکن باشه :)

ممنونم
تو این مورد خیلی خوب می فهمی منو پریا

مریم سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 12:37

سلام توتی جان خدا عموت رو رحمت کنه. واقعا محشر مینویسی قلمت رو خیلی دوست دارم .
ان شاء الله که مژگان تونسته باشه حقش رو از آدمهای اطرافش گرفته باشه.

سلام.ممنون. لطف داری

بانوى کوچک پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 21:19 http://barayeman3.mihanblog.com

سلااااام خانومی چرابقیشونمینویسى؟

سلام عزیزم. الان گذاشتم

zahraa پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 21:50 http://dr-coffe.blogsky.com

عالی! تک تک جمله هاش قابل درکه

ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.