مژگان-پارت چهارم

قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد.

اسامی اشخاص و مکان ها مستعار است.


آگهی مربوط به یک شرکت وارد کننده ی لوازم آرایشی بود .این یکی بیشتر از بقیه با شرایط من و زمانی که می توانستم بمانم هماهنگی داشت. با شماره ای که گذاشته بودند تماس گرفتم،یک آقای نسبتا مسن تلفن را جواب داد،یکی دو تاسوال پرسیدو قرار شد فردا برای مصاحبه بروم.

این بار تصمیم گرفتم همه چیز را به مادر بگویم .شب بعد از شام گفتم که می خواستم پنهانی از تو کار کنم حتی یک نیم روز  را هم در شرکت فروش  تلفنی  بودم اما نتوانستم بیشتر از این پنهانی کاری کنم.یعنی اصلا نمی شود و نباید. مادرعصبانی شد.سرم داد کشید که چرابی اجازه اش به آن شرکت رفته ام؟.کم پیش می آمد عصبانی شود. وسط همان عصبانیت ها سفت و سخت گفت "نه". آنقدرمحکم گفت که امیدی برای راضی شدنش نداشتم.کوتاه نیامدم اما.تصمیم خودم را گرفته بودم. حرف زدم.معذرت خواهی کردم. قول دادم دیگر چیزی را پنهان نکنم. ازش خواستم فردا با هم برویم مصاحبه.خواستم اجازه بدهد من هم کمکی به بهبود اوضاع زندگی مان کرده باشم.بگذارد شانسم را امتحان کنم....آخر شب بود که راضی اش کردم دست کم برویم ببینیم شرایطش چیست و بعد اگر اجازه نداد ،نمی روم.

صبح راه افتادیم به سمت شرکت.آدرس سرراست نبود.کلی گشتیم تا بالاخره رسیدیم.تصورم نمای بیرونی مدرنی بود با یک سردر بزرگ طوسی رنگ که روش نوشته باشد "شرکت وارد کننده ی لوازم آرایشی و بهداشتی" یک صالحی هم سمت چپ با فونت کوچک تری  زده باشند.اما خبری از این تصورات نبود. اصلا سردری نبود که نوشته ای باشد.واقعیت یک ساختمان کلنگی دو طبقه و نیمه بود که بالکنش یکی دو متر آمده بود داخل پیاده رو.با نمای سیمان سفید دود گرفته.سیمان سفیدی که حالا نوک مدادی بود.راه پله ها باریک بود طوری که من و مادر باید پشت سر هم حرکت می کردیم. مدام بوتیک های شیک پدر پشت ذهنم تداعی می شد. تجملی که قیاسش با این دیوارهای زهوار دررفته خنده دار بود.تجملی که هیچ وقت برای ما نبود!

رسیدیم پشت در. برگه آچهاری که اسم شرکت و مدیرش روش نوشته شده بود را داخل یک کاور گذاشته بودند. زده بودند روی در.خیالمان راحت شد که لااقل اشتباه نیامده ایم. مادر تمام مدت  ساکت بود.من هم. برگه آچهار را که دیدیم به هم نگاه کردیم و از خنده ریسه رفتیم. مادر گفت"یواش تر الان می شنون... اما فکر نکنم حقوق بده باشه، معلومه خیلی خسیسه".بعد سرش را تکان داد،گفت "البته از روی ظاهر قضاوت نکنیم بهتره. بریم ببینیم چه خبره."

وارد شدیم.یک سالن کوچک بود و اتاقی کوچک تر که در کشویی راه راه داشت،آشپزخانه هم کنج بود به ابعاد پنج شش متر که با چهاردیواری متحرک از سالن جدا شده بود.

پیرمرد لاغر اندامی نشسته بود پشت میز قهوه ای رنگ .تکیه زده بود به صندلی چرمی که خیلی پهن تر از شانه هایش بود  و چای می نوشید.از پشت عینک زیر چشمی  نگاه کرد،همراه با اشاره دست به سمت مبل، تعارف کرد که بنشینیم.چهره ی آرامی داشت.

استرس داشتم. هرکس نمی دانست خیال می کرد قرار است برای کدام شرکت معتبر دنیا استخدام دایم شوم!. پرسید شغل پدرت چیست دخترم؟وقتی جواب دادم تعجب کرد.طوری که انگار بخواهد بگوید "خب اگه شغلش اینه چرا اومدی واسه من کار کنی؟" اما روش نشود به زبان بیاورد.اینکه چرا می خواهم کارکنم را روی پای خودم ایستادن پاسخ دادم.گفت "کار با کامپیوتر رابلدی؟ " گفتم "کم و بیش".خواست متنی تایپ کنم. از روی نوشته ای خواند و چندخطی نوشتم.برگه ی پرینت را نگاه کرد اما چیزی نگفت.همانطور که بین پوشه ها جایش می داد گفت که شماره تماسمان را بگذاریم که اگر خواستند تماس بگیرند.

تمام مسیر برگشت را با مادر حرف زدیم. مادر گفت که من مجبور نیستم کار کنم .گفت می توانم بروم پیش پدرم  که زندگی راحتی داشته باشم. گفت درست است که دوری من و عرفان از پای در می آوردش اما اگر ما بخواهیم تحمل می کند،که رفاه داشته باشیم. گفتم من نمی خواهم در رفاه زندگی کنم .وقتی عشق نباشد رفاه را می خواهم چه کار؟. 

آن شب وقتی می خواستم بخوابم آرزو کردم فردا آقای صالحی تماس بگیرد.

صبحش که تازه بیدار شده بودم عرفان آمد گفت یک  آقایی تماس گرفته و با تو کار دارد.آقای صالحی بود. قرار شد از فردای آن روز مشغول به کار شوم.با خودم گفتم انگار مرغ آمین دیشب روی شانه ام نشسته بود،کاش چیز دیگری خواسته بودم. بعد خنده ام گرفت که موافقت با کار کردنم در همچین شرکتی باید جزء رویاهایی باشد که مرغ آمین تعبیرش ببخشد؟ 

فردا رسید و من باز راه پیچ در پیچ شرکت آقای صالحی را پیمودم. با این تفاوت که این بار مادر کنارم نبود.خودم بودم و خودم. می رفتم که محیط جدیدی را تجربه کنم.

روز اول و روزهای اول  به آشنایی با کارهایم گذشت. حقوقی که توافق کرده بودیم به اندازه ی یک منشی ساده بود اماکاری که انجام می دادم چیز دیگری بود. همان روزهای اول ازم خواست که تمام اجناس رالیست کنم و قیمت هایشان را دربیاورم.برایم سخت بود تجربه ای نداشتم اما دقتی که به کار می گرفتم باعث شده بود کمتر به مشکل برخورد کنم. شریک آقای صالحی به کشوری که ازش اجناس را وارد می کردند رفته بود و مدام لیست ها را می خواست. باید اقلامی که تعداد کمی ازشان مانده بود و فروش خوبی هم داشتند را مشخص میکردم و برایش می فرستادم،که دومرتبه سفارش بدهد.کار خیلی راحتی نبود. لااقل برای دختری به سن و سال من.اماتمام توانم رابه کارگرفته بودم که از پسش بربیایم.... کم کم به کارم عادت کرده بودم. آقای صالحی طوری حرف نمی زد که خیال کنم دارم زیادتر از آن چیزی که باید کار می کنم،این در حالی بود که خودم از تمامشان خبرداشتم. از اینکه او هیچ کاری انجام نمی دهد و یک جورهایی فقط نظارت می کند. برایم مهم نبود. یک بار جسته و گریخته میان حرف هایش بهم گفت که من  خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کرده  به اصلاح کار راه بیندازم. یک بار هم گفت "خیال می کردم بچه ای دختر، اما خیلی بزرگی که!"

تمام روز من و آقای صالحی داخل شرکت بودیم. قیافه اش شبیه پدر بزرگ ها بود. از همان پدربزرگ هایی که همیشه دلم می خواست داشته باشم.از همان ها که با وجود سن بالا آگاه اند. حرف های مهربان می زنند.زندگی اش را برایم گفته بود. اینکه همسرش فوت کرده و تنها پسرشان خارج از کشور مشغول به تحصیل است.من هم چیزی را ازش پنهان نکرده بودم. شرایط زندگی مان را گفته بودم. اینکه چرا مدتی است پدرم نیست و من کار می کنم. اینکه مادرم تقاضای طلاق داده است.

حجم کار زیادی روی دوشم بود اما با علاقه انجامشان می دادم وقتی حقوقم را دریافت می کردم تمام خستگی ها از تنم بیرون می رفت. خوشحالی مامان و عرفان به تمام سختی ها می ارزید.

مادر در رفت و آمد دادگاه بود و با چند تکه طلایی که فروخت و چند سکه ای که تا آن زمان گرفته بودیم توانستیم ماشین بخریم.  ماشین خیلی خوبی نبود اما برای ما خیلی هم خوب بود.آن روزها وقتی از شرکت بیرون می آمدم میرفتم دنبال مامان و عرفان  و چند ساعتی با ماشین گشت می زدیم  بلکه ترسی که مامان از رانندگی داشت کم کم از بین برود. مدتی که گذشت مادر دیگر پشت رل می نشست. صبح ها من را می رساندشرکت و می رفت رستوران. عرفان راهم همراه خودش می برد. عصرها هم می آمدند دنبالم و سه تایی برمی گشتیم خانه.گاهی وقت ها آخر هفته هم بخاطر عرفان می رفتیم شهربازی.انگار زندگی یکباردیگر داشت روی خوشش را نشانمان می داد. 

همین روزهای نسبتا خوش بود که آقای صالحی کمی تغییر رویه داد.ازتصویر پدربزرگ مهربانی که در ذهنم ساخته بودم زیاد فاصله گرفته بود.زیاد ازمادرمی گفت و  من دوست نداشتم.اینکه زیباست.اینکه حیف او که چنین روزهایی را تجربه کند.حیف جوانی اش.حیف زیباییش.می گفت روز اول فکر نمی کردم با مادرت آمده ای.خیال کردم دو تا دوست هستید یا نهایتا خاله و خواهرزاده.وقتی این ها را می گفت ازش بدم می آمد.من تفاوت دلسوزی و چشم چرانی را خوب می دانستم. خوب یاد گرفته بودم دلسوزی را از هوس تمییز دهم.

عصرهایی که مامان و عرفان دنبالم می آمدند تغییر بزرگی که به تدریج در لحن صحبتش با مادر شکل گرفته بود را  خیلی محسوس لمس می کردم. مادر متوجه نمی شد اما من می فهمیدم.می فهمیدم چون روزها بود کنارش زندگی کرده بودم  و می دانستم آن نگاه های خیره ی از پشت عینک  چه معنایی می دهد!

هرچه بیشترگذشت رفتارجدیدش شدت گرفت. خودم را سرزنش می کردم که داستان زندگی ام را.بی عاطفگی های پدرم را. توی مسیر طلاق بودن مادرم را،به مرد غریبه ای گفته ام.مرد غریبه ای که داشت از نقاط ضعف زندگی ام سوء استفاده می کرد. خیال می کرد حالا که کسی را نداریم باید او را داشته باشیم. نمی دانم می خواست چه کار کند؟ یا اصلا چه فکری داشت؟ نمی دانم چون نمی خواستم بدانم. چون حس کردم اگر بیشتر بمانم بیشتر از خودم بیزار می شوم که اعتماد کرده ام.از یک روز دیگر نرفتم.هرچقدر آقای صالحی تماس گرفت جوابش را ندادم.زیاد هم تماس گرفت ،خودش می دانست بیشتر از آنچه فکر کند به درد اوضاع به هم ریخته ی شرکتش خورده ام. می دانست به قول شریکش چه منشی همه کاره ای را از دست داده!

فردای آن روز که مادر بیدارم کرد تا راه بیفتیم به سمت محل کارگفتم "دیگه اونجا کار نمی کنم" .مادر جا خورد گفت "چرا؟ یه دفعه چی شد؟."  گفتم "خودش هیچ کاری نمی کنه  همه چی گردنه منه.خسته شدم از حجم زیاد کارهاش".نخواستم چهره ی مهربانی که توی ذهن مادر داشت خراب شود. از طرفی می دانستم اگر حقیقت را بگویم دیگر اجازه نمی دهد به فکر کار جدیدی باشم. گفت "خب زودتر می گفتی من که گفتم اگه  ذره ای سخت بود یا اذیت شدی  بهم بگو". تمام سعیم را کرده بودم که قوی باشم اما حالا در نظر مادر ضعیف جلوه کرده بودم؟ مهم نبود. مهم این بود که   اعتماد مادر از آدم ها سلب نشود.

بیکار شده بودم. خبری از پدر هم نبود.دیگرنمی آمد دادو بیداد راه بیندازد.مادر می گفت جلسات دادگاه رایک در میان می آید. آن وقت هایی که می آید هم شخصیت دومش رارو می کند،طوری که همه مجاب می شوند عاری از هر گناهی است.معصوم است.هیچ حرفی از اینکه ما با پدر زندگی کنیم نبود. یعنی پدر اصلا ما را نخواسته بود.حاضر شده بود مهریه رابصورت اقساطی پرداخت کند اما من و عرفان سربار زندگی اش نشویم. مهریه ای که پرداخت یک جای آن برای کسی مثل او خیلی ساده بود اما تنها به این دلیل که نگذارد یک آب خوش از گلویمان پایین برود تمام سندهایی که به نامش بود را به خواهر و برادر و لابد زن یا زن هایش واگذار کرده بود.شاید هم بچه داشت.از گوشه و کنار شنیده بودیم یک پسر دارد.تعجب کرده بودیم که چطورشده که باز به قول خودش گرفتار زن شده؟. زن عقدی دایم.

وقتی سندها به نامش نبود یعنی چیزی نداشت. ما می دانستیم که اینطور نیست اما کو  گوش شنوا.قاضی که نمی دانست.

اینکه من داشتم دنبال کار می گشتم و پول پدر از پارو بالا می رفت، دیگر برایم اهمیت نداشت. تصمیم گرفته بودم خودم برای بدست آوردن زندگی بهتر تلاش کنم. زندگی ای که مدام چرخ می خورد و روزهای خوشش را زود ازمان می گرفت. روزهای خوب کوتاه. من می خواستم روزهای خوب پایدار بسازم .همین بود که باز شد روز از نو ... دو مرتبه دنبال کار بودم. 


ادامه دارد.....


+چون قصه خط واقعی داره نخواستم شخصیت های خیالی بهش اضافه کنم. می دونم کم کاراکتره.معذرت


نظرات 24 + ارسال نظر
مهدیا پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 22:34 http://mahdia.blogsky.com

توت جان خسته نباشی. مرسی.کاش زودتر تا اخرش بنویسی .

جدی؟ خسته شدی؟ خوبه که... داستان های دنباله دار... این قسمت شرکت آقای صالحی
اگه خسته کننده است قسمت بعد سر و تهش رو هم بیارم

Amitis جمعه 17 مهر 1394 ساعت 01:03

man age budam mimundam bebinam chi mishe ! khob shaiad ghasde badi nadashte aghaye salehi ! che pedar ajibi dashtan ina!

چرا قصد داشته
در خوش بینانه ترین حالت قصد خوبش شاید ازدواج بوده!! اما مادر پدرش تو دادگاه بودن دیگه. جدا هم نشده بودن هنوز
مرد گریز بوده تو اون مقطع

مریم جمعه 17 مهر 1394 ساعت 04:23 http://40years.blogsky.com

توت جان قشنگ بود ، مرسی ، سعی کن شخصیتهای تازه وارد داستان کنی و مخاطب رو در هیجان اتفاقات جدید وارد کنی .
ممنون

آخه داستانش واقعا اتفاق افتاده... شخصیت خیالی نتونستم بذارم. خواستم واقعیت باشه
نمی دونمم چرا

هانی جمعه 17 مهر 1394 ساعت 12:58

خسته نباشی عزیزم... قشنگ بود. واقعیه داستان؟

سلام عزیزم. برگرفته از واقعیت.

مهدیا جمعه 17 مهر 1394 ساعت 15:46 http://mahdia.blogsky.com

نه عزیزم منظورم این بود که خیلی جذابه دوست دارم زودتر بفهمم چی میشه.البته نوشتن پست های طولانی یه کم برات سخته که واقعا خسته نباشی.

ایران دخت جمعه 17 مهر 1394 ساعت 16:11 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

نل جمعه 17 مهر 1394 ساعت 18:29 http://ykishodan.blogsky.com

چقدر این نگاهها آزار دهنده است.. اون قسمتی که دختر پنهان کرد از مادرش علت نرفتنشو... .
سخته که فکر کنن ناتوانی اما علت دگه ای پشت قضیه اش باشه که خودت خبر داری!

تصویرسازی خوبی هم داشتی از ظاهر ساختمون.
منتظر ادامه اش هستم..

شکیبا جمعه 17 مهر 1394 ساعت 18:49 http://sh44.blogsky.com

سلام
قلمت عالیه نویسنده بانوی توت فرنگی

جلبک خاتون جمعه 17 مهر 1394 ساعت 20:58

تنبل خاله زیادتر بنویس ...
قشنگ مینویسی ها؟
جلبک دلش میخواد بشینه کنارت هی بارون هم بیاد بشینیم با چایی داغ هی تو بنویسی من هی نگات کنم...موهامم ببافی برام...

سیمای شنبه 18 مهر 1394 ساعت 10:03

همین واقعی بودنش خوبه
شخصیت دیگه نمیخواد دیگه
بی صبرانه منتظر آخرشم

نارسی شنبه 18 مهر 1394 ساعت 12:59

ممنون که وقت میذاری و با حوصله واسمون همه جزییات رو ترسیم میکنی عزیزم

شیرین شنبه 18 مهر 1394 ساعت 13:08 http://www.rozegar-khosh.blogfa.com

سلام بر توت عزیز خودم
قلمت بسیار بسیار زیباست . ادامه بده .

مریم بانو شنبه 18 مهر 1394 ساعت 13:25 http://rozhan313.blogsky.com

امروز صبح تند تند از تمام داستان اسکرین شات گرفتم و ظهر تو اتوبوس موقع برگشتن همش رو خوندم...
مشتاقم بدونم تهش چی میشه...
واقعا ک اون مرد از عاطفه هیییچ بویی نبرده ، قشنگ مصداق باارز یک حیوونه...
اون جایی که اومده بود پشت در مونده بود و مژگان در رو باز نمیکرد، ی لحظه دلم خواست مژگان همچین در و بکوبه و دست باباهه بمونه لا درکه اتگشتاااش قطع شه بمییییره...
این ادمها رو اگه واگذار میکردن ب من ، دسته جمعی زنده ب گورشون میکردم

بانو سین شنبه 18 مهر 1394 ساعت 13:28 http://our-lovely-life-92.blogsky.com/

خیلی قلمت قشنگه ... دلم برای بچه های اینجور آدمها میسوزه که باید بخاطر اشتباهات پدر مادر ها اینطوری توی منگنه باشن

دخترک شنبه 18 مهر 1394 ساعت 13:50

توت فرنگی جان چطوری؟؟؟؟
من به طور نامحسوس برگشتم:دی
ادامه داستانو زودتر بزار خانوم

یه مادر شنبه 18 مهر 1394 ساعت 13:56

سلام
دستت درد نکنه خانم توت فرنگی خیلی جالب بود مردهایی که ادعای عشقو وفاداری میکنن کافیه فقط شلوارشون بشه دوتا انوقته که هوسهای رنگا رنگ میکنند وپشت میکنند به خانه وزندگی

سمیرا یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 05:20 http://tehran65.blogfa.com

از دخترک قصه خیلی خوشم میاد.خیلیییی فداکاره

مریم یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 05:29 http://40years.blogsky.com

خوب پس!
قسمت بعدی رو کی می نویسی ؟

بنفش یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 12:52 http://dancelife.blogsky.com/

کنجکاوانه منتظر آخر ماجراام

مبی یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 13:26 http://inthisworld.blogsky.com

داستان علاقه پدر مژگان به مادرش رو هم مینویسی خانوم توت؟

اتشی برنگ اسمان یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 14:38

توتتتت الان کلی أشک رو صورتمه
تووووووت من از خدا معجزه میخوام
توووووت من برای شین و خوب شدن سین معجزه میخوام خدایااااا اخه این کار ک در مقابل عظمت تو خیلی کوچیکه خواهش میکنم التماس میکنم سین خوب شه و برگرده......

... دوشنبه 20 مهر 1394 ساعت 01:19

توتی جان اینم ادرسم که خواست بودی:)
http://badobadbadak.blog.ir/

آیدا دوشنبه 20 مهر 1394 ساعت 12:27 http://Aiiidddaaa.blogfa.com

ببخشید که قصه رو نخوندم ولی اومدم بپرسم حالت خوب شده؟
ویروس رفت؟

دلارام سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 17:01

بقیه را بنویس فردا بهانه میکنی ویار دارم پس فردا سنگین شدم پس اون فردا بچه میاد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.