پیرمردِ مهربون مزرعه داره...!

جم جونیور می بینم.
خانمی که بلوز سبز رنگ پوشیده می خواند: "old macdonald had a farm"  منتظر بودم که در جوابش مثل پیش دبستانی ها بگم "!E.I.E.I.O".  جم جونیور همیشه همین جایی که هست بود. من هم همیشه همینجا روی این کاناپه دراز کشیده بودم. امروز اما دلم خواسته بود که پیرمرد، مزرعه ای داشته باشد و من در جوابش بگویم ای آی ای آی اُ...... و یواشکی سرم را با ریتم  تکان بدهم و خیال کنم که حالا توی شش سالگی هستم.
جم جونیور می بینم و فکر می کنم زندگیِ من دیگر فقط زندگیِ من نیست ... دلم می خواهد توی وبلاگم بنویسم که همین  تازگی ها فهمیده ام  "یک ماه" هایی هم  توی زندگی ها وجود دارند که  بیشتر از یک ماه طول بکشند.... یک ماه هایی که هر روزه ش برای مهمان کوچکت خیلی بیشتر از یک ماه طول بکشند... تمام سی روزهایی که او بی وقفه تلاش کرده تا  "بماند"!
جم جونیور می بینم و همراه با مهمان کوچکم تکرار می کنم  ای ... آی... ای ... آی ... اُ...!