شروع هفته به سبک ما

چشم باز و بسته می روم داخل کابین. برگ تایپ شده با فونت درشتی می خورد وسط خمیازه ام."آسانسور خراب است". خب حالا پایین رفتنش را یک کاری می کنم اما امان از بالا آمدن.

پله ها را به مرحمت جاذبه با سرعت خوبی پایین می روم. هنوز به در حیاط نرسیده کارشناس رشته تماس می گیرد."کجایی خانم فلانی پس چرا نیومدی؟". می خواهم بگویم خب خواب مانده بودم اما نمی گویم. فقط می گویم میام سریع و قطع می کنم.

تاکسی اول پیرمردی است با چهره ای آشنا. از آن پیرمردها که انگار هزارتا شبیهش را دیده ای. صدای رادیو را بالا می برد.خانمی با صدای طنزآلوده سلام و صبح بخیر می گوید و اینطور ادامه می دهد که "خب نفس که می کشید الحمدالله تو این هوا؟" پیرمرد می گوید "ای خانممم....به زحمت" دو تا مسافر دیگر هنوز خوابند و انگار می دانند ترافیک سنگین حالا حالاها تکان نمی خورد.مرد بغل دستی سرش را روی کیف گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفته.پیش خودم می گویم "حتما باید مقصدش را به پیرمرد گفته باشد و بعداینطور شیرین خواب رفته باشد دیگر، هان؟". مسافری که صندلی جلویی نشسته هم هی چرت می رود و از خواب می پرد. طوری که من و آقای راننده مدام نگاهش می کنیم. بنظرم او هم خنده اش گرفته.

سرچهارراه که سوار تاکسی دوم می شوم.مرد راننده زمین تا آسمان توفیر دارد با پیرمرد. عصبانی، با سگرمه هایی که در هم کشیده. خب حتما چیزی هست که اینطور توی فکر و بد عنق شده اول صبحی؟ جز انتظار برای آمدن دیگر مسافرها کاری ندارم  پس شروع می کنم به خیال بافی. می رسم به کرایه خانه ی این ماهشان که لابد تا الآن باید پرداخت می شد و شاید عقب افتاده باشد؟.بعد اما خودش را صاحب خانه فرض می کنم و به شروع ترم جدید می رسم و دخترش که منتظر انتخاب واحد است و احتمالا دانشگاهش هزارجور بامبول در آورده که باید مبلغ زیادی از شهریه را همین ابتدا پرداخت کنند. یا هزار جور خیال دیگر... خیال بافی ها را تا زمانی که  دو مسافر دیگر سوار شوند ادامه می دهم.ازمکالمه شان می شود فهمید رئیس و زیردست هستند.من یاد می گیرم که اگر رئیس و زیر دستی سوار تاکسی شوند رئیس حتما باید جلو بنشیند.

نگهبان دانشگاه طبق معمول تا کارت ها را نبیند اجازه ی ورود نمی دهد.به بوت هایم چپ چپ نگاه می کند،می گوید "شلوار را از کفشت در بیاور".همینطور که دالان منتهی به حیاط دانشگاه را زیر نگاه خشم آلودش طی می کنم جواب می دهم "بنظرتون میشه؟". بلند می گوید "این بار رو فقط اجازه میدم بری داخل ها خانم فلانی". لبخند می زنم از اینکه همیشه فامیلی ام را اشتباه می گوید. این بار اشتباهش را تصحیح نمی کنم.

خانم کارشناس عصبانی است که الاف من شده.چایی اش را هورت می کشد، لیوان را روی میز می گذارد و ماحصل برخوردش با میز شیشه ای صدای نسبتا گوش خراشی می شود توی فضای اتاق .همینطور که تکه ای از بیسکوئیت  را گاز می زند، ازپایین ترین نقطه ی عینک نگاهم می کند.معذرت خواهی می کنم که دیر کردم.سر تکان می دهد.می پرسد دلیل تقاضای مرخصی ام آن هم برای ترم آخر چیست؟ قضیه ی پسر کوچولو را می گویم،اینکه خرداد می افتد به فارغ شدن و امتحان ها را نمی توانم شرکت کنم.چشم هایش را گرد می کند که مگه الآن چند وقته که خرداد زایمانته؟ طوری که انگار بخواهم دروغ بگویم یا یک چیزی توی همین حوالی. می گویم" پنج". همینطور که زل زده به صفحه ی مانیتور می گوید "نشون نمیدی اصلا".می خواهم بگویم "شرمنده ی انتظاراتت شدم،معذرت می خوام" اما خیلی خودم را می خورم که جلوی زبانم را بگیرم.از فکر خبیثانه ام خنده ام میگیرد. گوشه ی لب می گزم.به هوای نخندیدن سرم را برای بیرون آوردن مدارک توی کیف می برم.

توی خوش بینانه ترین حالت ممکن هم امکان ندارد آسانسور طی این سه چهار ساعت تعمیر شده باشد. جزء محالات است.حتی فکرش.

به درب ورودی آپارتمان که می رسم حس فتح بلندترین قله ی دنیا را دارم.چهار تایی هم عق می زنم از شدت نفس کم آوردن. بوت ها را در آورده،در نیاورده پرت می شوم روی کاناپه و به خوراکی های خوشمزه ای که برای پسرک خریده ام می اندیشم.چه خوب که خریدمشان.

 اوممم....حالا کدام یکی را اول بخوریم شکر پنیر مامان؟