وقتایی که همو بیشتر دوست داریم

هنوز بیدار نشده بود که لباس هاش رو تنش کردم.داشت دست و پای کوچولو و کپلش رو کش و قوس می داد و دل من رو آب می کرد، قیافه اش با لب و چشمهایی که جمعشون کرده و بینیش که بالا کشیده بود،شبیه موش شده بود.دلم می خواست لُپش رو محکم فشار بدم یا دست کم با لب هام گازشون بگیرم. اما خیلی ناز خوابیده بود، گناه داشت که اذیتش کنم اول صبحی.
تمام مسیر رو روی شونم خواب بود.
وقتی رسیدیم و دادمش بغله مامانه مثل همیشه بیدار شد و با چشم و دماغ پف کرده و موهای ژولیده نگاهم کرد. با مزه تر از اول صبح شده بود. اونقدر که دندون هام برای گاز گاز کردنش گِز گِز می کرد.می دونست دارم میرم و مثل هرروز اونو با خودم نمیبرم. اوایل بی قراری می کرد اما حالا فقط به یه نق بسنده می کنه و به گفته ی مامان یکم بعد از رفتنم به خوابش رو شونه ی مادربزرگه تا رسیدن به تشک ادامه میده.
داشتم روی تردمیل می دویدم .حواسم به حرف های  بهاره نبود، زل زده بودم به آیینه ی رو به رو و نمی شنیدم که چی میگه. هرقدر می خواستم که حواسم رو جمعش کنم نمیشد. با تکونی که خوردم به خودم اومدم. با بطری آبی که توی دستش بود به پهلوم زده بود،برگشتم گُنگ نگاهش کردم. گفت کجایی بابا؟ گفتم آروم دیونه ی وحشی پهلومو ترکوندی.... حواسم پیشِ پسره بود. قیافش و کج و کوله کرد و ادامو درآورد که یعنی چقد لوس و بی مزه.حالا بذار دانشگاهت شروع شه ببینم اون موقع چیکار می کنی؟. چپ چپ نگاش کردم،گفتم مامان نشدی نمی دونی....
وقتی برگشتم که برِش دارم بریم خونه خیلی از دیدنم خوشحال شد. به محض وارد شدنم شروع به دست زدن کرد.چهاردست و پا اومد سمتم. محکم توی بغل گرفتم و بوسیدمش. چقدر دوسش دارم خب. چقدر عاشقشم خب (: 

پ.ن: خدا جان لطفا لطفا لطفا! نصیبِ هرکی منتظرهست بکن از این حِسّا... از این فسقلا.... از این مامان شدنا