ورونیکا تصمیم می گیرد خودش را بکشد

خوابم نمی آمد.

همسرم انگار به خلسه فرو رفته بود. آنقدر عمیق خوابیده بود که متوجه بیدار بودن من نشد. حس نکرد روی تخت نشسته ام و مدام ورجه وورجه میکنم.

سرم را برگرداندم.چقدر غریب بود که تازگی ها روی تخت خودش میخوابانمش.

 از شدت بیماری بی رمق خوابیده بود.

دلم سوخت. آهسته آه کشیدم. خواستم خوب باشد. خوب باشد و من هزاربار بد باشم. بمیرم اصلا...! معامله ی عادلانه ایست.

توریِ بالای تختش را کنار زدم. مثل فرشته کوچولوی از رنگ و رو رفته ای مچاله شده بود گوشه ی تشک. وقتی خواب است دلم می خواهد بیدار باشد. وقتی بیدار است و نای دنبالش دویدن به این طرف و آن طرف را ندارم هم،دلم می خواهد خواب باشد. 

گوشه ی تشک قلمبه شده و بود و می خواست اشکم را در بیاورد.بوسیدمش. دست روی گونه اش کشیدم.آرام نوازشش کردم.

قهوه ساختم.تلخ تلخ تلخ...

صندلی ام که پدر خریده بود، گذاشتم کنار پنجره ی آشپزخانه و پرده را کنار زدم. هالوژن ساختمان روبه رو خیابان را روشن کرده بود. بیشتر از چراغ برقِ خیابان. نور نقره ای رنگ.

پیرمرد نحیفی با جاروی بلند، خِش خِش، روی آسفالت می کشید.

صدای ماشین هایی که تند و تند از خیابان می گذشتند پشت زمینه ی خش خشِ جارو بود. ریتمِ خوبی داشت....  

ویژژژ.... خش خش.... و لالاییِ نسیم!

پیرمرد کمی خش خش می کرد و وقتی خسته میشد می ایستاد،به جارو تکیه می زد. کی بعد؛ خش خش خش....

یادِ رفتگرِ کوچه ی مامان این ها افتادم که پرتقال زیاد دوست داشت. یک وقت هایی که پرتقال می خوردیم و یادمان می افتاد برایش  کنار می گذاشتیم.

توی خیابانِ اینجا کسی را نمی شناختم که بدانم پرتقال دوست داردیا ندارد.

قهوه را هورت کشیدم.... تلخِ تلخِ تلخ. زیاد داغ بود. سوختم. دون دون های روی زبانم یک طورِ نمیدونم چطوری شدند. اما خب زبانم سوخت.

پیرمردِ سبز پوش تا انتهای خیابان رفت.چشمم دنبالش می کرد و جرعه جرعه می نوشیدم. 

با همان زبانه سوخته. تلخِ تلخِ تلخ....

دور شد. کم کم نقطه ی سبزِ شبرنگی عصا به دست شد... محو شد. خش خش هایش، آرام آرام توی تاریکی شب خفتند.

تنها ماندم و هالوژن های روشنِ ساختمان روبه رویی و قهوه ی ماسیده ام.

سراغ قفسه ی کتاب هایم رفتم. گفتم دست می اندازم هرچه آمد می خوانم. بدون اینکه کلک بزنم.

انگشتانم را گرفتم رو به رویشان. چندسری مثل دست کشیدن روی پیانو رفتم و برگشتم... روی جلدش فلش انداختم. ورونیکا تصمیم می گیرد خودش را بکشد"