بابا جان...خودم را می گویم

یک زمان هایی به قدری از خودِ واقعیش دور می شود که با خدا هم بنای ناسازگاری می گذارد.


حالا هیچوقت ریمل روی مژه هایش نیست.درست وقتی بعد از سیصد سال توی تاریکی اشک می ریزد باید یک من مالیده باشد و  بعد از دیدن خودش در آئینه ی روشویی، وحشت کند؟


متنفرم از این یک وقت ها که معلوم نیست چه مرگِ آدم است و تصادفا باران هم می بارد...


چطور میشه حرفِ نزده ای رو به کسی زد که هیچ راهِ ارتباطی ای باهاش نداری؟


پ.ن: اووووم..... خبببب..... مسلما هیچ طور!