....

تهِ وجودم یک چیزی بود که اجازه نمی داد غمگین باشم. بی دلیل غمگینم حالا! کاملا بی دلیل. علتی نیست که بتوان تحلیلش کرد، حرفی نیست که بشود گفت، کسی هم نیست که برایش گفت البته.
نشسته ام به قبل تر های همین نزدیک فکر می کنم،هرچه دنبال دلیل می گردم پیدا نمی کنم.
اوضاع خانه معمولی است، همسرم برای رفاه و آرامش زندگی مان تلاشِ بیست و چعهار ساعتی می کند. پسرم بزرگ تر شده. دلبری می کند.ماما، می می، عمَ، بابا، دَدَ، آبَ و... می گوید و توی دلمان قند آب می کند. با همه ی این ها یک جایی آن اعماقِ دلم خالی است .
راستش یک روز از خواب بیدار شدم و فهمیدم  که چیزی ازم گم شده است، حالا روزهاست،گشته ام و نتوانستم پیدایش کنم. یک خوشحالی از تنم جدا شد و بی قرار شدم. از بی قراری های این شکلیِ نامعلوم، هیچ خوشم نمی آید. اصلا کسی هست که دوست داشته باشد همچین وضعی را؟. معلوم است که نه. مگر دیوانه باشد.
داشتم به پارسال همچین روزهایی که پسرک روزهای آخرِ توی وجودم بودن را می گذراند و من نفس نفس زنان، آخرین های مهمان کوچولو داشتن را فکر می کردم.خوشحالی آمدنش بی اندازه و وصف ناشدنی بود، اما سختی های زیادی هم داشت. تغییر بزرگی که برای درکش باید زیاد قوی می بودم.شب های اول با گریه بیدار می شدم که شیرش بدهم، شب های بعد با نق های توی دلم. شب های بعد تر بی نِق. و رفته رفته با قربان صدقه رفتنِ پسرک. من تغییر کردم.با درکِ عشقش یاد گرفتم که عاشقانه مادری کنم. 
با تمام روزهای خوب و بد، سعی کردم انرژی مثبت م را حفظ کنم. حالا که بیشتر فکر می کنم با تمام سختی های سه نفر شدنمان خوشحال تر از حال حاضرم بودم.
حالا چند روزی است از خواب بیدار شدم و فهمیدم مثل قبل نیستم.حفره ای  توی تنم اجازه نمی دهد خوشحال باشم.