مامانِ "تو" بودن

از وقتی  راه افتادی بیشتر نیاز به مراقبت داری پسرم.کنجکاویت دو صد چندان شده و لحظه ای آروم نمی گیری.... گاهی وقتا که خسته میشم به چشم هات نگاه می کنم،  زُل زدن تو گردالیِ چشم هات آخرِ دنیاس، بعدِ دیدنشون پاک فراموش میشه نِق زدنم.

مامان بودن وظیفه ی  من نیست، لطفِ  تو و خدا جانه مامان جان. مامان بودن عشق به توعه...که دلیل محکمی میشه واسه از یاد بردنِ ناملایمات. 

کنارِ تویی که تکه ی از وجودمی روزها رو به شب رسوندن  و از بزرگ شدنِ مثل برق و بادت هم ذوقی و هم ناراحت شدن کلی زیاده واسه خوشبختی.که زود گذشتنش باعث اون ناراحتیه آخرشه.

 کافیه یک ساعت پای لپ تاپ نشست و عکس هامون و عکس هات رو ورق زد و در عین حال که خندید، گریه  هم کرد. گریه ی ذوق از دیدنِ فسقل بودنِ فراموش شده ات. ناخن های دراز و پاهای لاغر و بدنِ سُرخت. صورتِ پُپُل و چشم های پف کرده ات و و و تمامِ قشنگی هات...

خلاصه اینکه...مامان بودن یه حالِ عجیبیه اصلا.


حقیقت اینه که اومده بودم بهت بگم، ببخش که حالِ مامان دگرگونه... اما دیدم زیبایی های بودنت کنار می زنه همه ی ناخوشی ها رو عزیزکم.

که هستی و پسرِ من و بابایی، خودش یک دنیاست...