یک جرعه زندگی! به همین سادگی!

تصویر دیوار روبه روی تخت برای بار هزارم در نگاهم تکرار می شود. تابلوی قدی عروسی. به این فکر می کنم که  چقدر خوب می شد اگر موهایم اینطور نبود.یا رنگ لاکم طور دیگری بود.بجای گردن آویز تراشیده، مروارید بهتر نمیشد؟.به قدری ایراد می گیرم که از نگاه کردن پشیمان می شوم. نفسم را حبس می کنم.یک آه سوزناک می کشم. هووف.که یعنی بی خیال گذشته. 

به زحمت تن مچاله شده ام را از لا به لای پتو بیرون می کشم.دمای اتاق آنقدر پایین است که صبح های پاییزی را توی خاطرم تداعی می کند.بدنم را کش می دهم تا ریموت کولر را از روی پاتخت بردارم.کلید آف را می فشارم،در حالی که زیر لب نق می زنم که این چه وضعی است خب خاموشش می کردی دیگر.

 تکیه می دهم به پشتی تخت.بر آمدگی کنده کاری اش فرو می رود تو کمرم. احساس می کنم قیافه ام خیلی در هم می شود از درد.با خودم می گویم مجبور که نبودی خب ساده ترش را انتخاب می کردی. بعد خودم زمزمه میکنم آخه این خوشگل تر بود خب.لبخند رضایت روی لبم نقش می بندد. بلند می شوم که برم بیرون از اتاق. دستم هنوز به کمرم است که پاهایم را روی سرامیک می گذارم. یخ می کنند. سرما در چشم به هم زدنی نقطه نقطه بالا می آید تا وقتی تمام تنم یخ کند. تند تند و دوتا یکی  قدم برمی دارم تا به فرش پذیرایی برسم.

 پیشدستی روی میز است با ته مانده ی میوه های دیشب. کارد هم افتاده کنار میز.عصبانی می شوم. "نمیگه این میره تو پام! خب برش می داشتی دیگه".همینطور که سر تکان می دهم و نوچ نوچ می کنم،خم می شوم  از روی زمین برش می دارم.هیچ چیزی بیشتر از دیدن لنگه دمپایی ام که پشت عسلی پنهان شده خوشحالم نمی کند.با خود می گویم این تکه پلاستیک من را از شر سرامیک ها خلاص می کند.بعد همینطور که به خوشحالی پاهام را داخلشان می کنم به کتابی که نیمه باز افتاده گوشه ی مبل زل می زنم.لبخندم می خشکد.انگار نگاه سنگینش تمام وقت روی من بوده. که چرا فقط یک فصل ازش را خوانده ام. خودم را توجیه می کنم که ده بار قبلی که خوانده بودمش ،هیچوقت نفهمیدم چرا قهرمان اولش روی کوه بلور فروشی تاسیس کرد. می ترسم باز هم از دست ندانم کاری اش برای از دست دادن دختری که عاشقانه دوستش داشت اعصابم بهم بریزد.تصمیم  می گیرم دیگر نگاهش نکنم.

می روم سمت آشپزخانه. یخچال را باز می کنم. صدای دیری دیدینگش سر ذوقم می آورد. دوباره این کار را می کنم "دیری دیدینگ".بعد از موزیک گوش نواز لباسشویی، صدای باز شدن در یخچال دومین نوای دلنشین من در آشپزخانه است. 

بطری را بر می دارم. کمی آبغوره می ریزم کف دستم، زبانم را می کشم روش.حالم از کارم بد می شود اما چقدر بیشتر یخ می کنم. چقدر قیافه ام ترش تر می شود.صدای فریاد مادر را تصور می کنم.که هیچ آدم عاقلی سر صبح آبغوره نخورده که من دومیش باشم. از کارم خجالت می کشم،مکث میکنم. اما مادر که اینجا نیست!. با خیال راحت به کارم ادامه می دهم. حس می کنم فشارم چندتایی آمده پایین. تصمیم می گیرم چیزی بخورم، اما نه. میلم نیست. در یخچال را می بندم.

می روم سمت حمام. صدای دستگیره اش خیلی روی اعصاب است. صدای جیر جیر درش از آن بدتر. گوشت تنم می ریزد.می ایستم زیر دوش . قطرات آب نرم می لغزند روی پوستم. هرکدام دریای آرامشی هستند که سر می خورند روی تنم و پخش سرامیک می شوند.بعد سر پایین می اندازند و راه خانه ی دیگری پیش می گیرند. هلپ هلپ کنان از دریچه ی حمام بیرون می روند. چشم هایم را می بندم. آب! به استخر خانه ی نسترن فکر می کنم. چقدر از دستش حرص می خورم که از آب می ترسد.مگر اب هم ترس دارد؟.با خودم می گویم اگر یکی از این ها اینجا بود، بیشتر در آب زندگی می کردم تا خشکی.احتمالن سیب زمینی ها را هم می بردم توی آب پوست می گرفتم. یقینن کتاب نصفه ام را برای بار یازدهم در آب می خواندم. وقتی آن دوست پر حرفه ام تماس می گرفت گوشی را می بردم آنجا، تا مجبور نباشم چهل و پنج دقیقه روی مبل دراز بکشم و چرت بزنم.که بعد ستون فقراتم خشک شود.چرت توی آب بنظرم دلنشین تر است.باز هم سینه ام را پر از نفس می کنم.نفس حسرت آلود.نفس رامیدهم بیرون.هعییی...! خودم را سرزنش می کنم که چرا حسرت چنین چیزی را خورده ام؟ از خودم شرمنده می شوم. حس می کنم فشارم باز دارد پایین تر می آید.

در حمام را آرام می بندم. طوری که صدای جیر جیرش این بار کم تر بلند می شود.دومرتبه می ایستم وسط پذیرایی. احساس می کنم به عقربه ی ساعت وزنه آویزان است!فقط یک ساعت گذشته. ساعت هشت است. به این فکر می کنم که چرا هیچوقت نشد که چند ساعت بیشتر بخوابم؟

دارم لباس هایم را تن می کنم و می گویم، اگر  پاستا درست کنم بیشتر خوشحال می شود یا قیمه بادمجان؟ کیک خشک درست کنم دوست  دارد یا خامه ای؟.با اینکه جواب سوال هایم را می دانم. اما باز هم مرور می کنم. 

حرارت به وانیل رسیده.شاید اگر بوی سرخ شدن گوشت و پیاز نبود،عطر خمیری که داشت پف می کرد بیشتر معده ام را به هوس می انداخت.سینک پر از ظرف های آردی و تخم مرغی و روغنی است.شیر هم ریخته کف آشپزخانه.بادمجان ها را یکی یکی توی تابه می اندازم و به این فکر می کنم که چقدر از این کار بدم می آمد. تا سرخ شدنشان،می نشینم کف آشپزخانه شیر را پاک کنم. دستمال را روی زمین می کشم در حالی که یکی یکی لباس هایم را از جلوی چشم می گذرانم.پیراهن مشکی حریره ام؟. نه. تونیک آبی نفتی ام؟.نه. 

اینطوری نمی شود.بلند می شوم شعله ی گاز را کم می کنم.دستکشم را در می آورم.می روم سراغ کمد لباس هایم. چندتایی را به همراه رخت آویز برمی دارم. می اندازم روی تخت. یک لحظه نگاهشان می کنم بعد می گویم  می روم بعد میام انتخاب می کنم،که چشم هایم به قرمزی خوش رنگ و لعابش خیره می شود.چرا اصلن حواسم به این پیراهن  نبود؟. می گیرمش روی تنم. کنار صورتم. می ایستم رو به روی آیینه. خودم را باهاش برانداز می کنم. موهایم را یک بار جمع می کنم بالای سرم. بار دیگر باز می گذارم. و در همه ی این مدت بیشتر مطمعن می شوم که بهترین است.زیاد توی خیال نمی مانم چون یاد بادمجان ها می افتم.می دوام سمت آشپزخانه.خوشبختانه آنقدری حرارت پایین بوده که اتفاقی برایشان نیفتاده باشد.پیش خودم فکر می کنم که اگر می سوختند حس دوباره سرخ کردنشان را از کجا می آوردم؟

بوی کیک حالا دیگر حسابی بر گوشت و پیاز غلبه می کند. فر را خاموش می کنم.همزمان شکلات ها را تکه تکه می کنم می گذارم روی حرارت.همینطور که شکلات ذوب شده  را روی کیک می ریزم به این فکر می کنم که حالا که خامه تمام شده چطور باید بنویسم "سالروز یکی شدنمان مبارک"

زونا


Deleted



وقتی توت الکی فقط می نویسد!

به زودی در این مکان یک سری مسایل مربوط به حال و آینده را خواهم نوشت که همیشه سعی می کنم فراموششان کنم.


+اگر یک هو وبلاگم پرید تعجب کنید، فکر می کنم کسی داره هکم می کنه!  


+با صورت خوردم به در کابینت، بینی ام لواشک شد (شصت پام نره تو چشمم صلوات !)


+بینی معمولی  به این راحتی ها چیزیش نمی شود. واسه ما از این الکی هاست!


+خواستم دیگر بهش نگم گلابی، بعد دیدم اگر نگم گلابی قطعا می گم قورباغه. نشستم فکر کردم به این نتیجه رسیدم گلابی هم ظاهرش مجلسی تر است هم طعمش بهتر. اینطور نیست؟


+از دیروز بس که به مرگ فکر کرده ام دیگر آمده باهام طرح رفاقت ریخته. الآن هم قرار شده تاریخ و مکان موتم را بهم اعلام کند که دیگر توهم الکی برندارم. والا


+حاشیه از متن طولانی تر شد! گفتم که توت پر حاشیه ای هستم. جدی ام نگرفتید.


+هک نکن خواهر/برادره من ، هک نکن هکره  محترمه/محترم


بعدن نوشت:  نوشتن از چیزهایی که سعی می کنم به یاد نیارم منتفی شد. چیز خاصی هم نبود. بی خیال.

وقتی می خواستم فقط" او" باشد!

پیش تر ها که هنوز دوست داشتنش را انکار می کردم. یک روز از طریق دوستم نوشته ای فرستاد که عصر فردا فلان کافه منتظرت هستم. اگر آمدی که گوش به حرف هام بدی خوشحال می شوم. اگر نیامدی هم من می مانم و پاسپورت و فرودگاه و یک چمدان پر از روزهایی که فهمیدم تمام من برای توست و دور شدن از هر کشور و شهر و خیابانی که خاطراتت  را یدک می کشد.
از خواندن تصمیم یکباره اش ترس برم داشته بود. می خواستم همان موقع بهش زنگ بزنم و اعتراف کنم که من هم  بدجوری عاشق شده ام. اما از طرفی هم نمی توانستم به اعتقاد سفت و سختی که "من از همه ی مردها متنفرم" بود، پای بند نباشم. خجالت می کشیدم کبریت بکشم زیر تمام حرف هایی که سال ها وجودم باهاشان خو گرفته بود. یک طوری با خودم هم رو در بایستی داشتم. جرات نداشتم بگم این بار اشتباه کرده ام.
نمی دانستم  حرف های توی نامه اش تهدید بود  یا جدی جدی نرفتنم  مساوی با رفتنش می شد. مصداق با دست پس زدن و با پا پس کشیدن بودم آن روز. نمی خواستمش اما چرا وقتی دست خطش را می خواندم یقین داشتم هیچ مردی غیر از او نمی تواند اینطور ساده قلبم را تسخیر کند؟  انگار تک تک  کلمات روی کاغذ عشقش را فریاد می زدند. عطرش را جا گذاشته بود بین حروف. وقتی از دوست داشتن نوشته بود انحنای لغات خوش تراش بودند و صیقلی در مقابل از رفتن  که گفته بود لرزش خودکار و لیز خوردن جوهر موج می زد توی نگاهت. انگار که تمامشان را با اضطراب و دو دلی نوشته باشد طوری که خودش هم دلش نمی خواهد این ها را بگوید. نامه اش با من حرف می زد.
تا آن روز زیاد اذیتش کرده بودم. زیاد نازم را کشیده بود. زیاد پس زده بودمش. زیاد مراعاتم را کرده بود. زیاد جلوی خودم ایستاده بودم که رنگ سرخ عاشقی از رخسار آشکار نشود. اما تا کجا؟ خودم  می دانستم رفتنش را دیگر تاب نخواهم آورد. تمام این ها ر ا می دانستم اما هنوز شجاعت کافی برای رفتن به کافه را پیدا نکرده بودم. تا نیمه های شب با خودم کلنجار رفتم. شبی که با کش و قوس های  تمام نشدنی رفتن و نرفتن بالاخره سپری شد. صبح فردا که چشم باز کردم و نگاهم به گوشی افتاد.دیدم شیوا. دوستم. چندین بار تماس گرفته و مسیج داده است. اس ام اس اش را نخوانده شماره  را گرفتم اما همین که گفت الو از صداش هول برم داشت. گفتم چرا صدات اینطوری یه. نگذاشت پلک هام را  از روی هم بردارم. گفت:پوریا میگه تصادف کرده.
خون به مغزم نرسید. تصادف؟ همین دیروز هزار بار نامه اش را خوانده بودم . با کلماتش زندگی کرده بودم. با عشقی که داشتم و انکارش می کردم جنگیده بودم. یواشکی توی خیال با شال سبزه ام مقابلش نشسته بودم.  زیر چشمی نگاهش کرده بودم. 
ته مانده ی توانم را جمع کردم توی صدام ،داد زدم گفتم چی میگی شیوا؟ چرا حرف مفت میزنی؟ گفت راست می گم بخدا پوریا بهم گفت. تصادف کرده
قلبم دیگر نمی خواست بزند. خدای من. حتمن باید اینطوری بهم می فهماندی ، که چقدر دلم می خواهد که باشد؟
تا بار دوم  که شیوا زنگ زد داشتم جان می دادم. مردن و زنده شدن چیز کمی بود  برای توصیف حال دلم. وقتی گفت چیزی نشده اما پاش بدجوری شکسته. نفسی از سر راحتی کشیدم اما دقایقی بعد نمی دانستم خوشحال باشم که زنده بود،  یا ناراحت که پاش خرد شده ؟
خوب یا بد بودن  اینکه نقطه ی وصل من و او یک تصادف باشد را نمی دانم. فقط می دانم با تلنگری  که به قیمت جانش داشت تمام می شد تازه فهمیده بودم چه اتفاقی برای دلم افتاده و بی خبر بوده ام.
چندروز پیش ها که توی سفر خیلی راه رفتیم. پایی که آن روزها خرد شده بود ، درد گرفته بود. بهم گفت. حالا حتمن باید این پای ما رو می شکستی که اعتراف کنی؟ خردش کردی آخه بی انصاف.  خندیدم ، گفتم: می خوای خودم رو واست خرد کنم تا مساوی شیم؟ اخم کرد که چرا این حرف را زدم، تا انتهای مسیر پک زد به سیگار وینیستون لایتش 
امروز وقتی داشتم  از ترس می لرزیدم ،نشستم روی جدول کنار خیابان و به" او " فکر کردم... خواستم همیشه کنارم باشد. من نمی خواستم تنها بمیرم. فقط همین!

من قفل کردم!

دست و پاهام داره به شدت  می لرزه! نزدیک بود زیر یه ترانزیت له بشم! نمی دونم چی شد که له نشدم! همه ی تنم افتاده به رعشه


+هیچ وقت به خیابون های این مملکت اعتماد نکنید به خصوص وقتی پیاده هستید

وقتی تو ت حاشیه می سازد!

امروز صبح شش، شش و نیم رفتم آزمایشگاه که آزمایش خون و "گلاب به روی شما " جمع آوری ادرار بیست و چهار ساعته بدم، قرار شد گلابی که شیفتش را تحویل داد و من کارهام تمام شد برم دنبالش و با هم بریم خانه مان.  

قبلش باید این را بگم که مامان، بابا و گلابی همیشه  به  من خرده می گیرند که آدمه مساله درست کنی هستم.  بهم میگند هر بار میری بیرون و برمی گردی یک چیزهایی بوجود می آری که بهش فکر کنی و ازش حرف بزنی و مشکل درست کنی.  سردردتان ندهم، خلاصه اش  این می شود که همگی معتقدند که سر من درد می کند برای دردسر. 

اما من هیچوقت زیر بار این حرفشان نمی روم. بهشان می گم که آخه من که با کسی کاری ندارم . آسه میرم و  آسه هم برمی گردم. تنها چیزی که هست اینه که به  آدم های اطرافم اهمیت میدم. نمی توانم از کنارشان ساده گذر کنم. این خصلت شاید به ظاهر خیلی هم خوب باشد، اما من همیشه بخاطرش دردسر کشیده ام و سرزنش شده ام و جواب پس داده ام. 

الآن دارید با خودتان فکر می کنید که چیکار کرده ام؟  بگذارید از اولش برایتان بگم که:

 شش و چهل دقیقه ی صبح امروز اولین نفری  که وارد آزمایشگاه شد، البته به استثنای آقای سرایدار، من بودم.  برای اینکه زود برگردم و به کارهام برسم اول وقت رفتم که تست هام رو انجام بدم. بیست دقیقه ای که گذشت پرسنل یکی یکی آمدند. اسمم را خواندند که برم برای تست خونه اول.  پاشدم رفتم که نق و نوق کنان خون بدم. دست چپ را که سوراخ کرد آمدم دوباره نشستم تو سالن و قرار شد دو ساعت منتظر بمانم تا جوابش  آماده شود. تا اگر قندم نرمال بود آزمایش دوم را بدم. فکر کنید ساعت شده بود هفت و نیم و من باید تا نه و نیم منتظر می ماندم. مسیر هم نزدیک خانه نبود که برم و برگردم . چون دکترم این آزمایشگاه را تعیین کرده بود و اجبار که حتمن همین جا برم. 

دو ساعتی معطلی داشتم  که ده دقیقه اش هم برای من اعصاب خرد کن بود. نشسته بودم توی حیاط که یک خانم مسن ریزه میزه که دستش عصا گرفته بود آمد نشست رو صندلی های کنار باغچه. زمان زیادی نگذشته بود که رو به من گفت "می بینی مادر جان پیر که بشی دیگه ارج و قربی پیش کسی نداری" گفتم مگه چی شده مادر؟  او هم گفت حواس پرتی دارد ، به همین خاطر بدون اینکه تلفن همراهش را بیاورد از خانه بیرون آمده .حالا مسوول پذیرش ازش شماره تلفن خانه شان را خواسته و گفته بدون شماره پذیرش نمی کند. آمدم بگم" شماره خانه تان را نمی دانی یعنی" بعد خودم را ملامت کردم که این چه حرفی است خب حواس ندارد دیگر. می گفت تمام شماره ها تو موبایلم هست اما یادم رفته با خودم بیارمش. پسر کوچیکه ام  هم الآن خوابیده.  می دانم تا لنگ ظهر هم بیدار نمی شود که یاد من بیفتد و به خاطر بیاورد که قرار بود بیام آزمایش بدم تا سراغم بیاید . گفتم خب شما برو خانه ات بعد از ظهر بیا. آزمایشگاه تا عصر باز هست. گفت تا آن زمان نمی تواند ناشتا بماند و حالش بد می شود. راست هم می گفت. هفت صبح کجا پنج بعد از ظهر کجا. ازم خواست ببرم دم خانه شان تا او با پسرش  بیاد و پذیرش شود. یکم من من کردم، این دست آن دست کردم .بعد با خودم گفتم خب چه اشکالی دارد من که قرار است دو ساعت مثل مجسمه بنشینم اینجا نگاه به در و دیوار کنم . میرم یک ثواب اخری و عقبی ای هم جمع آوری می کنم. گفتم فکر می کنم آنای خودم است ، دستش را گرفتم و دوان دوان تا نزدیک ماشین رفتیم. مدام می گفت " خیر ببینی مادر جون" و من هم که جوگیر. چنان کیفور می شدم که بیا و تماشا کن. خلاصه ! راه افتادیم و با مسیر های چپ اندر قیچی ای که داد، رسیدیم . آدرس را چشمی بلد بود. مثلا نمی گفت خیابان فلان را بپیچ، می گفت : " اون مغازه ی آقا رضا رو می بینی همونو برو داخل". حالا من نمی دانستم کدام یکی مغازه ی آقا رضاست ؟ آن وقته صبح کرکره ها هم هنوز پایین بود به همین خاطر خودش هم خوب تشخیص نمی داد که مغازه ی آقا رضا کدام است! خلاصه مکافاتی بود برای خودش، اما  خب بالاخره رسیدیم دم خانه. رفتیم زنگ زدیم پسرش بیاد جلو در. از پشت آیفون گفتم " آقا میشه بیاید پایین. مادرتون رو آوردم ".  یعنی چه فکری کردم این حرف را زدم؟ انگار مادرش بسته ی پستی است. من هم پست چی ام. یا کبوتر نامه بر.  فقط کم مانده بود بگم بی زحمت بیاید مادرتون رو دریافت بفرمایید رسید بگیرید.

یکم بعد پسرش آمد. پسر  نگو ، بگو "مستر هیکل". یعنی مدیونید اگه فکر کنید عضله هاش همه آمپولی بودند و هرچی هورمون اورانگوتان و گوریل و گراز و کردگدن بود زده بود تو رگ! سه تای من و شماها و مادرش را مثل آب خوردن می گذاشت تو جیب کوچیکه اش. راستش را بخواهید اولش خیلی ترسیدم . هشت صبح باشد. من باشم و یک مستر هیکل به اتفاق یک پیرزن رنجور. مثل توطعه می ماند. یکم عقب کشیدم .با خودم  گفتم "جانه توت این ها همه نقشه است، می خوان بدزدنت" بعد گفتم "نه بابا من رو می خوان چیکار! کلیه ام هم که مریض شده نمی تونن در بیارن بفروشنش. نه! نمی دزدنم".  همینطور که داشتم با خودم مشورت می کردم دیدم  مستر هیکل دارد به مادرش می توپد که چیه اول صبحی؟ چته؟ کجا بودی؟  چرا رفتی؟ با کی رفتی؟  اه اه اه باز این زنه شروع کرد کفر من رو بالا آوردن. بعد هم رو کرد به من با آن هیبت که شما با اجازه ی کی مادر من رو سوار ماشینت کردی هان؟ من هم خشکم زد که ببین به  خیال ثواب، چه کباب جزغاله ای شدم که این نره قوله بی اعصاب  هرچی از دهنش در میاد بهم بگه. خیلی حالم گرفته شد اول صبحی. بعد هم هیچی نگفتم چون خانم مسن ازم معذرت خواست.

بالاجبار برگشتم  آزمایشگاه، در حالی که توی  راه  برای خودم هزاران خط و نشان کشیدم که از حالا به بعد به هیچ احدی اهمیت ندهم، هیچکس هم برام مهم نباشد، غیر از خودم. البته همان موقع هم می دانستم این خط و نشان ها به حقیقت بدل نمی شوند. چقدر حرف می زنم. کجا بودم.آزمایش خون دوم را دادم. موقع آمدن هم یک گالن بهم جایزه دادند تا که تا صبح فردا مسوولیت خطیر و چندش آور جمع آوری ا.د.ر.ا.ر را به دوش بکشم.

راستی موقع برگشت هم داشتم می رفتم پلیس بعلاوه ی ده بدم گواهینامه ام را تمدید کنند. یک خانمه "دوباره" مسن و ریزه میزه صدام کرد گفت: "دخترم، دخترم". یک لبخندی هم داشت که آدم ذوق می کرد. رفتم گفتم جانم مادر جان خیال کردم این یکی هم از آن ثواب های کبابی در پی دارد اما گفت :دخترم" حجاب، حجاب"  من هم خندیدم گفتم " چشم، چشم" خیلی خانم خوبی بود. اما خب.... دو قدم رفتم جلو شالم را کشیدم عقب تر ، برگشتم نگاهش کردم. مثل خودش لبخند زدم.  تنها دلیل قانع کننده ام هم لجبازی بود. 

امروز روز پیرزن های ریزه میزه بود.

جریان مستر هیکل را هم نصفه و نیمه برای گلابی تعریف کردم یعنی تا آنجایی که آمد جلو در ، عین حقیقت را گفتم اما دیگه بقیه اش را بنا به صلاح دید  خودم بر طبق قوانین نانوشته ی  زندگی مشترک سانسور کردم. یک همچین توت پر حاشیه ای هستم .

+چقدر جدیدن زیاد می نویسم! این چه وضعشه!

وقتی توت فرنگی سفرنامه می نویسد!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی برادر های توت فرنگی پشت هم گل می کارند!

برادر بزرگ ترم مخی بود برای خودش. به اعتقاد من اعجوبه بود. نزدیک های کنکور دوست صمیمی اش تصادف کرد و از دنیا رفت این برادر ما هم بدجوری روحیه اش را باخت. می گفت احساس می کنم همه ی فرمول ها از یادم رفته. چیزی توی ذهنم نمی ماند. هوش و حواسش جای دیگری بود این اواخر . گیج می زد کلن. نتایج کنکور های آزمایشی اش  روز به روز داشت افت می کرد. هرچقدر سعی کردیم آرامش کنیم و روحیه ی مرده را زنده . نشد که نشد. بدجوری شکسته بود! 
حالا که نتایج اعلام شده پدر و مادر من مانده اند و رتبه ی هفت هزاری که گل پسر باهوششان به ارمغان آورده و آرزوی  جشن فارالتحصیلی در رشته ی وکالت دانشگاه تهران که خب در خوش بینانه ترین حالت هم  طبعن  محقق نمی شود. 
بیچاره برادرم کسی نیست بهش بگوید اشکالی ندارد حالا  سال دیگه رتبه ات بهتر می شود. همه بغ کرده اند.  بنظرم اینکه سواد یک نفر را یک روز خاص  یکجا  و یلخی اندازه بگیرند شیوه ی درستی نیست. اصلن به اعتقاد من کنکور اتفاق خوبی نیست.

+الان قشنگ معلومه من امروز بیکارم یا شیش هفت تا پست آبدوغ خیاری دیگه بذارم؟ جان من یه وقت تعارف نکنیداااااا

بعدن نوشتیم:  داشتم از دسته گل برادر بزرگ تر برایتان پرده برداری می کردم  که همین الآن و به صورت آنلاین برادر کوچک تر یک حرکتی زد که یعنی من  از خجالت دارم غزل خداحافظی را می خوانم. امکانش خیلی زیاد است که بی توت فرنگی بمونید.
از آنجایی که روم به دیوار در حال سپری کردن  چهار پنج روز دردناک هر ماهه ام هستم. رفتم اتاق خواب خانه ی مادر  گلاب به روی شما یک عدد بوق بهداشتی برداشتم گذاشتم یک گوشه. درست در همین موقع مامان از آشپزخانه صدام کرد . من هم یادم رفت این بوق را بذارم یک جایی که دیده نشود. رفتم ببینم مامان چیکارم داره. اما هنوز پام رو تو آشپزخانه نگذاشته بودم که داداش کوچیکه صدازد" آبجییییییییییی" رفتم خیلی مهربان با لحن لوس کننده گفتم جون آجی جیگمل من ؟ (ایشون 12-13ساله هستن) برگشت گفت "این چیه میذاری اینجا خجالتم خوب چیزیه ها !!حالا همه باید بفهمن که پروییدی؟"  (دقت داشتید که کلمه رو اشتباه تلفظ کرد)
مردم از شرم ، آب شدم از حیا! خب یکی بیاد من رو به قتل برسونه راحت شم یعنی. خدایا نمی فهمم این ها دقیقن چی هستند. یه دفترچه ی راهنمایی  چیزی  می ذاشتی واسشون آخه! 

وقتی توت فرنگی ندار می شود!

می گما تا حالا تو زندگیم پیش نیومده بود کمبود چیزی به اسم  "پول" رو انقدر عمیق  لمس کرده باشم! عرضم به حضورتون که من الآن یه خانم توت فرنگی "بی پولم".... دلم گرفت واسه کسایی که هیچ وقته هیچ وقت پول ندارن  و  این حال نداریه  الآن من رو همیشه دارن  چقد سخته هاااا!  اما باز هم خدا رو شکر که حداقل  خونه واسه خودمونه  گلابی هم که  واسه خودمونه دیگه. تازه یه وبلاگم دارم که کلی دوست خوب توشه. اشکال نداره اگه الآن نمی تونم اون مانتو لیمویی یه رو بخرم بعدن می خرمش (: 


+خودآموز: واقعن دغدغه ات یه مانتوعه توت فرنگی؟ خجالت بکش!! از خودت شرم نمی کنی از نیلوفر شرم کن که انقدر قانعه... والا


جهت رفع ابهام نوشت: میگم مانتو لیمویی  بیشتر جنبه ی شوخی داشت مشکل ما خیلی بزرگتر از مانتو و این حرف هاست در این روزهای پیش رو . یک چیز دیگه اینکه بدم نمی آمد که یک خانم توت فرنگی  بچه پولدار می بودم  یا همان مرفه بی درد....  اما خب  نبوده و نیستم

قسمت آخر داستان مریم را گذاشتم ادامه ی همان پست قبلی.

داستان مریم 3 و قسمت آخر

تو نظرم بود که پست اول بعد از سفرم راجع به خود سفر باشد اما خب گوشی جا موند عکس ها نیست و تا فردا  پس فردا که به دستم برسند با ادامه ی داستان مریم سر می کنیم. این بار خودم می نویسم و  برعکس پست قبل رمز هم نخواهد داشت چون به قلم خودم و با یکسری سانسورهای کوچولو  برای شناخته نشدن نوشته میشه. اینطور که از کامنت ها بر میاد انگار داستان برای خیلی هاتون مبهم یا گنگ بوده. با عرض پوزش و تقدیم یه ماچ گنده باید بگم که من نمی تونم رفع ابهام کنم چون فقط راوی هستم و یک سری قسمت ها برای خودم هم گنگ هست. نمی خواستم ادامه رو بذارم اما خب میذارم دیگه (:


ادامه: شبی که من و مادر و پدر بیمارستان بودیم یکی از بدترین شب های زندگی بود. مدام استرس ،مدام گریه ،مدام ترس. مادری که روی تخت دراز کشیده بود پدری که دلم نمی خواست با آن حال و روز ببینمش و تو که من را مقصر همه ی این بدبختی ها و بد بیاری ها می دانستی و لحظه ای نبود که حس سرزنش را با چشمانت بهم نفهمانی.

 تشخیص پزشک شیفت بر این شد که قلب مادر مشکل پیدا کرده و ما با نامه ای به دکتری دیگر پاس داده شدیم. چندروزی توی راه بیمارستان و مطب و کلینیک  بودیم تا دست آخر نظریه ی قلب توسط یک پزشک نامدار رد شد. سایر  پزشکان  هم بر این عقیده بودند که منشا ء بیماری اش اعصاب است.

از آن زمان به بعد تا چپ به مادر نگاه می کردیم شب پشیمان می شدیم. نفسش می گرفت و تا مرز خفگی پیش می رفت . هزار بار خودمان را لعنت می فرستادیم که نکند بخاطر فلان حرف ناراحت شد؟ نکند از بهمان رفتار دلگیر شد؟ تا برگشتنش به وضع عادی پا به پای مادر زجر می کشیدیم.

 کم کم داشتیم یاد می گرفتیم که مادر دیگر مادر قبلی نیست. باهاش دعوا نمی کردیم. حرف های ناراحت کننده نمی زدیم. خیلی اتفاقات را ازش پنهان می کردیم  که مبادا ناراحت شود. وسط همه ی این ها  عروسی من و تو هم وول می خورد. خانه ای که هنوز نداشتیم وسایلی که هنوز نخریده بودیم و عروسی که من بودم با آن حال نزار و مادری که حالا شبیه چینی بند زده شده بود و با تقه ای هرچند آرام می شکست. متلاشی می شد. مادری که نمی دانم چرا آنقدر دلبسته ی تو بود!می توانم به جرات بگم که به اندازه ی من که دخترش بودم دوستت داشت.

شب ها همیشه بیدار بودم. خواب و خوراک نداشتم. داشتم تحلیل می رفتم. خیلی محسوس فیزیکم تغییرکرده بود. طوری که هرکسی که بعد از مدتی من را می دید اولین سوالش : " چرا انقدر لاغر شدی" بود. از آن چرا انقدر لاغر شدی هایی که یعنی بدبختیت چیه؟ معلومه یه درد بی درمان داری.

می نشستم زندگی را مرور می کردم. صحنه ها را کنار هم می چیدم ، بد بیاری ها را ردیف می کردم . همیشه هم آخرش انگشت اتهام را به سمت خودم نشانه می رفتم. به تو حق می دادم به غریبه حق می دادم به مادرم حق می دادم به پدرم همینطور. توی دادگاه خودم بلا استثنا محکوم بودم.

با من خوب بودی اما نه مثل آن اوایل، غریبه بود اما کمرنگ تر. توی این برهه از زندگی مادر از همه پررنگ تر بود. می رفتیم جهاز می خریدیم من ذوق نمی کردم. خانه می دیدیم خوشحال نمی شدم. حوالی همان روزها بود که معنی یک سری  کلمات را با مغز استخوان لمس می کردم کلمه ای مثل "لبخند تصنعی" که آن روزها خوب یادش گرفته بودم. مدام لبخند تصنعی تحویلت میدادم. تحویل مادر می دادم. من به ظاهر خوشحال بودم.

غریبه از همه ی ماجراها خبردار بود. حال مادر را می دانست. وضع زندگی را می دانست. حالا که دارم رو بازی می کنم بگذار بگم که دو بار دیگر به دیدار هم رفتیم. بله من و غریبه! غریبه ای که برایم هزار بار آشناتر از آشناها شده بود.  غریبه ای که می دانستم تا چند وقت دیگر باید آرزوی دیدنش را به گور ببرم. غریبه ای که قول داده بودم فقط یک بار ببینمش. غریبه ای که فقط دستش را گرفتم. فقط دستم را گرفت. من اشتباه می کردم بهتر است بگویم من و غریبه اشتباه می کردیم. اشتباه پشت اشتباه اما اشتباهات شیرین، من معنی "گناه شیرین" را هم درک کردم معنی "عشق ممنوعه" را همینطور. آن روزها معنی خیلی کلمات را داشتم یاد می گرفتم. غریبه هم یکی از آن کلمات بود. شده بود: " میوه ی ممنوعه ی من "

همه چیز برای مراسم ازدواج آماده بود. حس عجیبی بود، حال غریبی بود! می رفتیم لباس عروس انتخاب می کردیم. تن می کردم  لبخند تصنعی میزدم. اما شب توی رخت خواب گریه بود و گریه بود و گریه. وسط این شب بی قراری ها و گریه ها چندبار هم  تصمیم گرفتم همه چیز را بگم مثل فیلم ها همان فیلم هایی که دو دقیقه مانده به شروع مراسم عروس می گفت" متاسفم نمی تونم" و می رفت با لباس عروس سوار بر ماشین توی پیچ جاده محو می شد. داماد هم خیلی راحت می پذیرفت در بعضی هاشان حتی برای عروس و معشوقه اش آرزوی خوشبختی هم می کرد!! اما ما فیلم نبودیم. قصه نبودیم ما داشتیم زندگی می کردیم. زندگی معمولی ما اجازه نمی داد که حقایق بیدار شوند. پیامد بر ملا شدن حقایق بی آبرویی بود. من از بی آبرویی می ترسیدم چون پدر از بی آبرویی می ترسید چون مادر می ترسید.

الآن که دارم فکر می کنم و یاد التماس های غریبه برای جدایی از تو و رفتن با او می افتم می بینم تمام این ها بهانه های واهی بود. بهانه های ناشی از ترس " بی آبرو شدن" .  این شاید بهترین استدلال برای آن روز هاست. ترس بی آبرو شدن .

خیلی زود رسیدیم به روزهای نزدیک عروسی. همه خوشحال بودند و البته دست به دعا. یادت که نرفته؟ وصلت ما یک کشته بر جا گذاشت. باید برای به سلامت برگزار شدن مراسم تمام دعاهاشان را می ذاشتند وسط.

عروسی رسید. خیلی زود  رسید. همیشه زمان هایی که دلت تاخیر می خواهد با تعجیل رو به رو میشی. بهم گفته بودند پنج صبح باید آرایشگاه باشم. قرار بود تنها باشم. بخاطر روز شلوغی که داشتند همراه عروس قبول نمی کردند. تو که اهل صبح زود بیدار شدن نبودی پدر من را  رساند.

 آرایشگر ماهری بود. من عروس زیبایی شده بودم این  را همه بهم می گفتند اما نمی دانم چرا  هرچه بیشتر صورتم را توی آیینه برانداز می کردم  کمتر چیز قشنگی  می دیدم. "من خوشحال نبودم"

یک هفته قبل از عروسی با غریبه حرف زده بودیم. از من قول گرفت که قبل از رفتن یک دقیقه باهاش صحبت کنم. خیلی زود آماده شده بودم. تو هم زیر دست آرایشگرت بودی. زمان خوبی بود برای تماس گرفتن. بهش زنگ زدم هیچ یک دقیق ای تا به حال انقدر طولانی نگذشته بود. حرفی نمی زدیم فقط نفس می کشیدیم. نفس های طولانی و سنگین.  صدایی که پر از بغض بود سکوت را شکست به زحمت فقط این را  زمزمه کرد " راستی راستی داری میری عشقم؟ برو... دست علی به همرات" بار اول را آرام گفت دوبار بعد را بلند فریاد می زد. آنقدر گوشی را نگه داشتم نزدیک گوشم که تماس به بوق ممتد رسید. اشک هام می چکید روی گونه ام .یک حالت مسخ بودم. خانمی که کنارم بود گفت "چی شده ؟" چیزی نگفتم فقط زل نگاهش کردم. مات و مبهوت. احساس کردم شبیه ابله ها شده ام و تمام سالن دارند به من می خندند. آرایشگر آمد  بهم گفت نباید گریه کنم صورتم خراب می شود.  چند تایی متلک می انداختند که دلت واسه عروسک هات تنگ میشه؟ یکی هم آب داد بهم. من هیچ کدامشان را نمی دیدم فقط می شنیدم.  دلم یک جای خلوت می خواست. یک غروب و یک ساحل آرام و یک عالم گریه. اما....شبی طولانی در پیش بود.

 صورتم را بازسازی کردند یکی را هم گذاشتند مراقبم که دلم گریه نخواهد. مدام جمله اش توی سرم می چرخید."راستی راستی داری میری عشقم؟" بغضی که می دانم بعد از قطع کردن تلفن بدجوری شکست مثل پتک می خورد توی سرم. داشتم از درون نابود می شدم اما حالا دیگر مجبور بودم برای اینکه خانم های توی سالن نفهمند که چه مرگم است " لبخند تصنعی " بزنم. تو آنقدر دیر کردی که زمان کافی برای نبش قبر هزار باره ی خاطرات غریبه را داشته باشم. یادت هست وقتی که رفتیم لواسان؟ نمی دانم چرا همان جایی نگه داشتی که غریبه پارک کرده بود. همین که پیاده شدم حالت تهوع داشتم پنج دقیقه هم نشد که بمانیم یعنی من تاب و تحملش را نداشتم. رفتیم سرم زدم و تو فکر کردی که آفتاب علت حال خرابم است. از این روز که می گذشتم آن یکی توی سرم می آمد. از این خاطره میخندیدم آن یکی بغض می آورد با خودش. لحظات  توی سرم  چرخ می زدند، خودنمایی می کرند. انگار خاطرات غریبه داشتند به من دهن کجی می کردند و هی فریاد می زدند ما اینجایییییمممم ما اینجاییم.

آمدی دنبالم. به قول فیلمبردار من روی مود نبودم . عروس بد قلقی بودم.  همین شد که به لطف نوشیدنی یک کمی پا از این دنیا بیرون کشیدم و شدم یک عروس نیمه مست!

 فردای آن روز دیگر واقعن بودی. خانه ای که خانه ی من و تو بود. و غریبه ای که رفته بود. زندگی می کردم چون این سرنوشت من بود کنار می آمدم چون این انتخاب من بود. اما باز هم غریبه بود. همیشه بود. تا یک جایی داشت پیش می رفت. تا اینکه تو صفحه ی یکی از دوستانم  که دوست مشترک من و غریبه بود اتفاقی مطلب share شده ای را دیدم. پستی  که برای غریبه آرزوی سلامتی کرده بودند و از هم خواسته بودند که برای عمل قلبی که پیش رو  دارد دعا کنند. 

دنیا روی سرم خراب شد. غریبه ای که ورزشکار بود و سالم کجا، عمل قلب کجا؟ پشت مانیتور خشکم زده بود.  اشک ها هم که دیگر راه خود را بلد بودند. من تازه داشتم با بیماری مزمن مادر کنار می آمدم . چرا تمام نمی شد این سیل بد بیاری ها؟

هرچقدر خودم را مجاب می کردم که دروغ است  آرام نمی گرفتم. از دوستم هم می ترسیدم بپرسم! دلم نمی خواست واقعیت باشد. زنگ زدم چندتا بیمارستان قلب اسم و فامیلش را دادم تا پیدایش کردم. غریبه بستری بود داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. من کجا بودم؟ شب و روزم شده بود گریه کارم شده بود این که روزی یک بار زنگ بزنم حالش را بپرسم. آخر هم دلم طاقت نیاورد پا شدم رفتم بیمارستان. خواهر کوچکش من را می شناخت اما مادرش و بقیه ی اعضای خانواده اش  فقط عکسم را دیده بودند. اضطراب داشتم داشتم دق می کردم عینک آفتابی بزرگی به چشم زده بودم. موهام را روی صورتم ریخته بود. آخر من به دیدن غریبه ای می رفتم که برایم ممنوع بود اما  باز هم دل داشت می کشید دست را. دله لعنتی!

با همان شکل و شمایل توی حیاط بیمارستان لرزان قدم برمی داشتم  و مدام احساس می کردم چیزی راه گلویم را بسته است. ضربان بالای قلبم را کاملن احساس می کردم. 

رسیدم توی سالن. به اندازه ای زنگ زده بودم که لازم نباشد برای پیدا کردن اتاقش دچار مشکل شوم. چند متری بیشتر نرفته بودم که مادرش را دیدم. وای مادرش! توی عکس ها خیلی شاداب تر بود. ترسیدم. رو برگرداندم که مبادا شناخته شوم. خوب می دانستم من را مقصر می داند. برای پیدا کردن مقصر حتی نیاز به ثانیه ای فکر کردن نبود. خوشحال بودم از اینکه من را نشناخت. خوشحال تر از این بابت که انگار غیر از او کسی توی بیمارستان نبود. نه خواهری که من را بشناسد نه هیچ کس دیگر.

 دلم می ریخت از اینکه توی اتاقی که نزدیکش بودم خوابیده. حالم خوب بود از اینکه می بینمش اما بدحال بودم از اینکه کجا و در چه حالی باید به دیدنش بیایم.

 مدام از مقابل درب اتاقش رد می شدم که شاید ببینمش.  اما نه! فایده نداشت هیچ چیز مشخص نبود. آنقدر ایستادم تا بالاخره مادرش رفت پایین. رفتم داخل .یادم نمی آید چی کشیدم که توی آن شرایط دیدمش. چشم های  گود رفته اش را بسته بود. خواب عمیقی رفته بود انگار. وصل به آن دستگاه ها. صورت رنگ پریده ی تکیده اش. خدای من دارم از نوشتنش دیوانه می شوم.

 نذاشته بودند گل را ببرم داخل همه ی چیزهایی که برایش گرفته بودم را انداختم توی اتاق و دویدم نمی دانم تا کجا؟ نمی دانم چند ساعت؟ به کدام مقصد؟  فقط می دویدم.  به سمت جایی  که نمی دانم کجا بود. 

+قرار بود قسمت آخر باشد امانمی دانم چرا باز هم ادامه دار شد. معذرت می خوام


بعدن نوشتیم


قسمت آخر: حالی که شبی که از بیمارستان برگشته بودم  داشتم قابل وصف نیست.  شاید عصبی، شاید گیج شاید هم گنگ . نمی دانم چطوری بودم  فقط می دانم که  روحم آرام نداشت. 

شب که آمدی از دیدنم شوکه شدی، انگار یک باره از بین رفته بودم .طوری که انگار واقعن سال هاست افسرده ام. برای فهمیدن اینکه خوب نیستم لازم نبود زیاد توی صورتم دقیق شوی. از دور هم بد بودنم داد میزد.

خیال می کردی دلتنگ خانه ی پدری هستم و بخاطر عوض شدن شرایط زندگی دچار افسردگی موقت شده ام. یادت هست آن خانم روانپزشک را؟ مدام از من و تو سوال می پرسید از رابطه ی مان، از کودکی هایمان، به خیال خودش می خواست ریشه یابی کند. بیچاره نمی دانست توی سینه ی مراجعه کننده ای که من بودم چه راز های نگفته ای خفته! سوال های ریز و درشت می پرسید و من بیشترشان را فقط با آره و نه جواب می دادم . دلم می خواست  بزنم به سیم آخر. دلم می خواست در حضورش اعترافات تلخی به زبان بیاورم. اما نمی شد که. می دانی ترسو تر از این حرف ها بودم. شجاعت چیزی بود که بلدش نبودم.

ما اینجا در حال مشاوره بودیم برای بهتر شدن زندگی مان . غریبه چند خیابان آن طرف تر داشت روی تخت بیمارستان می جنگید برای از دست ندادن زندگی اش. تفاوت عجیبی بود. فاصله ی زیادی بود.

روزی که قرار بود عمل شود را می دانستم. از شب قبلش  رفتم خانه ی مادرم می خواستم تنها باشم.  نه به این خاطر که با غریبه صحبت کنم  نه! این بار اشتباهات قبلی را تکرار نکردم. نه زنگی نه مسیجی. هیچ چیز. فقط به یادش بودم. برایش اشک می ریختم. اشک هایی که بی فایده بودند اما نمی توانستم جلوشان را بگیرم .

تصور اینکه الان که من توی خانه نشسته ام  سینه ی غریبه را شکافته باشند دیوانه ام می کرد. نتوانستم طاقت بیارم گفتم لااقل از دوست مشترکمان سوال کنم که چی پیش آمده شاید کمی آرام بگیرم.

هرچی از دهنش در می آمد بهم گفت. حالم را بدتر کرد. قاضی شده بود و حکم صادر می کرد. دوست مشترکمان را می گویم.  اما برایم مهم نبود که تحقیر شوم با فحش و بد و بیراه نثارم کند من فقط می خواستم از حال غریبه باخبر شوم همین.

چقدر عوض شده بودم مریم مغرور مرده بود انگار غرور برایم معنا نداشت در آن لحظات چون تنها کسی که می توانست کمکم کند همانی بو د که داشت فحشم می داد. التماسش کردم که من را در جریان همه چیز بگذارد بدون اینکه کسی با خبر شود. باهزار خواهش   تمنا و گریه با اکراه پذیرفت . 

باز نشستم کنج اتاق. منتظر خبر بودم. بخاطر اینکه مادر بویی نبرد و متوجه حال غیر طبیعی ام نشود سرم را پتو کشیده بودم و تظاهر به مریض بودن می کردم. البته خیلی هم  تظاهر نبود روحم بی اندازه بیمار بود.

نمی دانم دو ساعت گذشت یا سه یا ... وقتی زنگ زد قلبم مثل اسب رم کرده ای بود که چهار نعل می تاخت فقط. افسار گسیخته بود. بی امان می کوبید به قفسه ی سینه ام. به زحمت خودم را جمع و جور کردم و صدایی که از هق هق گرفته بود را صاف کردم تا حداقل یک الو بتوانم  بگویم.

وقتی گفت به هوش آمده داشتم از حال می رفتم انگار قلبم یک دفعه برگشت سر جای قبلی. نفس راحتی کشیدم. و پرت شدم روی تخت. خدا را هم نمی توانستم شکر بگویم. از خدا خجالت زده بودم. تا چند روزی کارم شده بود پرسیدن حالش از دوست مشترکمان. هرچند که خیلی بی محلی می کرد و کنایه دار حرف می زد اما چاره ای نداشتم. من بخاطر او همه چیز را تحمل می کردم. اما نمی دانم چرا نتوانستم بی آبرویی را تاب بیاورم؟

روزی نشد که از ذهنم عبور نکند. لحظه ای نماند که به یادش نباشم. حالا دیگر قلب بیمارش هم مزید بر علتی شده بود که بیشتر دلتنگش شوم بیشتر نگرانش شوم. بیشتر توی ذهنم مرورش کنم و  چندباره و صدباره  توی خیالاتم به دیدنش بروم. باهاش حرف بزنم. صدایش کنم.

ذهنی که مدام خیانت می کرد. چشم های تو که آیینه ای بود برای انعکاس چهره ی غریبه.  

من داشتم از درد نبودنش آب  می شدم اما تحمل می کردم. تا روزی که خواهرش آن ایمیل را فرستاد.  ایمیلی که پر بود از لعن و نفرین و ناسزا و آه و...... از اینکه هر روز مادرش یک دختر نشان می کند. کسانی که حاضر هستند با وجود قلب بیمارش همسرش باشند و او قبول نمی کند از حال خرابش می گفت.خواهرش من را مقصر می دانست فحشم می داد. دیگر غروری برایم نمانده بود. توی راه این عشق همه چیزم را داده بودم. روحم را شخصیتم را عزتم را صداقتم را.  من کشتی سوار بر موجی بودم که مسیرش را جزر و مد آب تایین می کرد. اراده ای در میان نبود. 

در مقابل باعث شده  بودم تو و غریبه و خیلی های دیگر عذاب بکشید.

تصمیم گرفته  بودم خودم را از بین ببرم. دیگر گنجایش این همه درد را نداشتم . یک بار برای همیشه می رفتم.  اما... شجاعتش را نداشتم. چندبار تا خوردن قرص های مادر پیش رفتم.  تیغ را روی رگم گذاشتم. شیر گاز را باز گذاشتم. اما هیچ وقت جرات نکردم تمامش کنم.

از روایت دعواهایمان که علت بیشترشان بهانه های صد من یک غاز من  بود که سودی نمی بری پس بهتر است نگویم.  تو هم کم از غریبه از من نکشیدی. چرا من انقدر نفرت انگیز شده بودم؟  انگار منحوس شده بودم. هرکجا بودم غم  و درد و بدبیاری بود و بیماری.

ایمیل های گاه و بی گاه خواهرش بود و فحش هایی که می داد. دلم خوش بود که لا به لای آن فحش ها از حال غریبه هم با خبر می شدم. دوست مشترک هم بود یک پل ارتباطی غیر مستقیم. 

این زندگی جدید من بود. عشق از راه دور! دلتنگی بی ثمر. اشک های مداوم. تا شش ماه قبل که تو در وجودم جان گرفتی پسرم. ببخش که من مادرت هستم . ببخش 

وقتی توت فرنگی برمی گرده!

سلاااااااام من برگشتممممممممم  دلم واستون یه نقطه (.)  شده بود.  الان دوست دارم بغلتون کنم اما خاچی پاچی ام ): خیلی خوابم میاد فکر کنم فردا بیدار شم(:

وقتی توت فرنگی و گلابی اش راهی سفر می شوند!

سلام عید شما مبارک. همیشه موقع تبریک عید بی اختیار یاد تبریک سال نو  e   فامیل دور    می افتم ! از امروز  تا چند روز دیگه من مدام فکر می کنم  روزه ام و تا یک جایی یادم میره چیزی بخورم فکر می کنم تا برگشتنم به روال عادی فرشته ای که روی شونه ی راستم می نشینه چندتا روزه کله گنجشکی هم واسم تیک بزند. امشب می خوایم بریم سفر اگر وقتی ماند امروز تو همین پست داستان مریم را (که خدا بگم چیکارش نکنه ) تموم می کنم اگر هم وقت نشد که ناچار می ماند برای بعد از بازگشت. جایی که می روم هم فاقد موهبت  اینترنت است (آیکون یه توت معتاد به وبش و دوستاش) اگر خواستم داستان را  امروز تمام کنم ادامه ی همین پست  می نویسم اگر نه که.... به خدا می سپارمتون. دلم واستون کوشولو میشه (گلب) (گلب)


+ اگر اومدید رمز پست مریم را خواستید و من نبودم  از  نیلوفر  بگیرید.

داستان مریم 2

قسمت دوم داستان مریم این بار خلاصه و به قلم توت

(توی پرانتز بگم که داستان کلی رو خوندم و چیزی که بتونم رو تعریف می کنم از زبان مریم)


از اولین دیدار با غریبه ماه ها گذشت، این مدت به ناخوشی و بی تابی سپری شد. انگار فقط خودمان را گول زده بودیم که یک بار برای همیشه باشد اما مگر دل منطق و استدلال و شرع و شعور حالیش می شد!

رابطه ام با تو که  نامزدم  بودی و حالا چندروزی بیشتر نمانده بود که " شوهرم " بشوی هر روز سرد تر از قبل می شد. اما  شاید حس مالکیتی که نسبت به من و تمام کاینات داشتی نمیگذاشت که پایان دهیم این اتفاق را، از همه پنهان می کردیم که خوب نیستیم، اما مگر می شود از مادر پنهان کرد؟

 یکی از هزار شبی که خواب به چشم هایم حرام شده بود وسط حال داشتم قدم رو می رفتم  که در اتاق خواب باز شد. همه جا تاریک بود. به زحمت تصویر تیره ی  مادر را دیدم. تا آنجا تاب آورد که خودش را به سینک ظرفشویی برساند. بالا آورد و آه کوتاهی کشید.... پریدم کلید چراغ را زدم " چی شدی مامان یه دفعه؟ " صورتش زرد شده بود ، زیر چشم هاش قهوه ای ... تا آمدم بغلش کنم ازحال رفت! وسط آشپزخانه بالای سرش فریاد می زدم و اشک می ریختم، از استرس نمی دانستم چه کار باید کنم؟ پدر خواب عمیقی رفته بود انگار، گوش هایش را هم عادت دارد پنبه میذارد اذیت نشود موقع خواب. دوییدم بیدارش کردم ،با همان لباس خواب مادرم را که داشتم هول هولی چادر روی سرش می نداختم بغل کرد و دویید سمت راه پله. دکمه های مانتو را بسته نبسته در حالی  داشتم خواهر و برادر گریانم را قانع می کردم که چیز خاصی نیست و  بهشان قول می دادم که ما زود بر می گردیم در را بستم! 

تمام مسیر چشم هایش را بسته بود صورتش خیس اشک های تمام نشدنی ام بود ... چرا تکون نمی خوری مامان؟ ماااماااان... 

رسیدیم بیمارستان پرستار شیفت انگار از دنده ی چپ بلند شده بود یا انگار خواب نازش را بر هم زده بودیم. نمی دانم شاید هم مقصر بدبختی هایش را گیر انداخته بود

با غیظ گفت "خانم حمله ی عصبی یه چیکار کردید باهاش؟" 

حذف شد!


بعدن نوشتیم: ببخشید خیلی عصبانی بودم! هورمون هام به هم ریخته! معذرت می خوام ازتون... کامنت هاتون تایید نشد آخه یه چیزایی تو بعضی هاش بود که ممکن بود کسی ناراحت بشه!  اماهمه رو  خوندم خیلی مهربونید.... باز هم میگم معذرت می خوام 

وقتی همه خوبند و یکی بد!

من داستان مریم را گذاشتم که بخوانید و دیدگاهتان را باهاش در میان بذارید. الان آمدم نظرات را نگاه می کنم همه یا رمز خواسته اند یا گفته اند که سکوت کنند بهتر است! هیچ کداممان قدیسه نیستیم به خود مریم هم گفتم که این قصه خیانت محض است اما خب این دختر هم آدم است ، خیلی ها هستند که هزار بار بدتر از من یا مریم باشند اما هیچ وقت از پوسته ی دوست داشتنی شان بیرون نمی آیند و به هیچ گناهی اعتراف نمی کنند و همیشه در چشممان آدم سفیده ی قصه می مانند. 

مریم ادامه ی زندگی اش را برایم فرستاده بود اما دو تایی ترجیح دادیم که نگذاریم .چون صرفن خواندن و بی اعتنا گذشتن دردی از این دوست ما دوا نمی کند. خوبی و بدی هرکس به خودش مربوط است من خواستم کمکی به مریم کرده باشم که متاسفانه نشد به نظرم!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مجازی های حقیقی من

سلام

خیلی بی حال و دمق هستم. طوریکه حتی کامنت ها را نا نداشتم تایید کنم. یک لحظه آمدم سر بزنم  دیدم آنا و نیلوفر و خانمی نگرانم شده اند.  اینجا خیلی خوب است که حتی قبل از اینکه مادرم  یا دوست صمیمی ام یا همسرم بفهمند چه مرگم است شماها می فهمید... خیلی دوستتان دارم  

این را می خواستم با لحن عامیانه بگم اما دست خودم نیست وقتی دستم روی کیبورد می رود خودش اینطوری تایپ می کند انگار که لحنم عصا قورت داده باشد!

یک دوستی  از من یک خواهشی کرد

داستان زندگی اش را برایم ایمیل کرده که بگذارم اینجا تا شما بخوانید دلیلش هم می گفت نمی داند چیست! فقط می خواهد راز سر به مهرش را عده ای بخوانند و راهنماییش کنند. اسمش "مریم" است. حالا من هم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم قصه اش را توی یک پست رمز دار بگذارم منتها چون نمی دانم کدام هایتان دوست دارید بخوانید. قرار بر این باشد که هرکس رمز پست بعدی را خواست اینجا کامنت بگذارد. خاموش و روشن بودنتان هم مهم نیست رمز به همه تعلق می گیرد.

رفیق روزهای تابستانی من

چند شب پیش  ها داشتم می رفتم خانه مادرم. رسیدم به درب خانه شان  همین که آمدم کلید بندازم در را باز کنم احساس کردم کسی صدایم زد. برگشتم دیدم دوستم است "سمانه"  یک لحظه به اینکه خودش باشد شک کردم، مکث کردم. اما خود خودش بود با همان چشم های مشکی تیله ای و ابروهای کمانی پهن و صدای نازک نارنجی و لوس و با تناژ پایینش که داشت اسمم را صدا می زد. بنظرم شش هفت سالی می شد که ندیده بودمش حتی صدایش را نشنیده بودم
آن روزها که پدر هنوز خانه ی خوشگل ویلایی مان را دست بساز بفروش نداده بود که خانه ی  واحدی امروزمان را به پا کند حیاط خانه ی ما و مادربزرگ سمانه جفت هم بود. خط فاصل بینمان یک دیوار آجری بود و بس. تابستان که می شد سمانه و خانواده اش بیشتر اوقات خانه ی مادربزرگش بودند همان روز هایی که من از خوشحالی سر از پا نمی شناختم روزهایی که تمام امتحانات خرداد را به شوق آمدنشان یکی بعد از دیگری می گذراندم. روزهایی که با سمانه می رفتیم پشت بام و از خوشه های انگور درخت ما یک دل سیر می خوردیم دست آخر هم حسابی آب بازی می کردیم و از خجالت گرما در می آمدیم. غروب هم خسته و کوفته و له و لورده برمی گشتیم خانه.
پشت بام ما و آن ها هم سطح بود و صدایشان کامل از حیاط خلوت می آمد توی پشت بام. مادر سمانه وسواس داشت همیشه  بلافاصله بعد از اینکه از هم جدا می شدیم صدای جیغ و دادهای مادرش که می گفت: "اینطوری تو خونه رات نمیدم برو همونجا که بودی شبیه موش آب کشیده شدی سمانهههههه" می پیجید توی فضا. از ترس اینکه سروقتم بیاید و خشمش شامل حال من هم شود آنی پا به فرار می گذاشتم. اصولن مادر من خیلی مادر ریلکسی بود برعکس پدرم که درست مثل مادر سمانه وسواس داشت اما خوشبختانه اکثر مواقع خانه نبود و من از غضبش در امان.
داشتم می گفتم سمانه صدایم زد همین که برگشتم مثل فیم هندی ها در حالیکه زل زده بودیم توی چشم های همدیگه به سمت یکدیگر آمدیم و پریدیم توی بغل هم. بعد از فوت پدربزرگش مادربزرگ سمانه خانه اش را داد اجاره و این شد که از محله ی ما رفتند. حالا هم انگار برای یک سری کارهای مربوط به خانه و مستاجر به همراه دایی اش آمده بودند محله ی قدیم. هرچقدر اصرار کردم که بریم بالا خانه ی مادرم و بنشینیم یک دل سیر با هم گپ بزنیم قبول نکرد و آخر هم به پارک سر خیابان راضی ام کرد.
توی حال و احوال قبل از گپ و گفتمان همینکه پرسیدم " مامانت چطورن سمانه" بی درنگ زد زیر گریه. من خیلی جا خوردم، فقط دست هایش را توی دستم گرفتم و دلداری اش دادم همینکه آرام شد گفت مامانم چهار ساله پیش فوت کرد. "یه روز که سر سفره ی نهار بودیم یک هو دهنش کف کرد و از حال رفت تا بابام بیاد برسونیمش بیمارستان تموم کرده بود هیچ دلیلی هم نداشت خیلی ناگهانی اتفاق افتاد".  و باز هم گریه(طاقت اشک های هیچکس را ندارم)
سه سالی از من بزرگ تر بود اما حالا این تفاوت سنی ده یا حتی بیشتر به نظر می آمد یک جوری شکسته بود انگار. سر و وضعش و آرایش موهایش طوری بود که فکر می کردی ازدواج کرده باشد اما حلقه نداشت با این حال چیزی نپرسیدم باز اما خودش گفت با یک پسر از آشناهای دورشان به اصرار و تشویق اطرافیان نامزد شده و بعد از دو ماه هم شوهرش پایش را کرده در یک کفش که باید زود عروسی بگیریم و نامزد نمانیم به همین خاطر طی دو ماه مراسم عروسی را برگزار کرده اند. اما همان یک ماه اول کارشان به جدایی کشیده.
انگار شوهرش یک دیوانه ی تمام عیار بوده و سمانه تازه بعد از ازدواج فهمیده که قبل از او هم با کسی عقد کرده و بخاطر خلق و خوی بد پسر جدا شده اند. مردک کلاش و خانواده اش همه چیز را طوری پیش برده بودند که این ها متوجه هیچکدام از ماجراهای وصل به گذشته شان نشوند. تا جایی که بعدها سمانه فهمیده که خانه و محله ی قدیمی را  قبل از خواستگاری عوض کرده بودند به این علت که در بین همسایه ها به دعوا و بدنامی مشهور بوده اند.
انگار سایه های سیاه تمام این شش هفت سال یک لحظه هم از آسمان زندگی اش کنار نرفته بودند. اعتیاد برادر بزرگترش هم بعد از فوت مادرش تکه ی آخر این پازل بدبیاری بود البته اگر آمدن زن بابا به خانه ی پدری اش  را فاکتور بگیریم آن هم تنها دو ماه بعد از فوت مادرش.

وقتی گلابی درونش کتک می خواهد!

پیشنهاد می کنم اگه یه گلابی تو خونتون دارید که یک ساعت و نیم هست که با پوشش غیر موجه (منظور همون ش و ر ت خودمون هست) دقیقن به این  شکل داره جلو تلویزیون اخبار نگاه می کنه و وقتی شما بعد از نیم ساعت صغری کبری چیدن واسه گفتن یه سری حرف ها میرید جلو و زل می زنید تو گردالی کوچیکه ی جفت چشم هاش تازه می فهمید شش دانگ حواسش تو  اعماق فرکانس ها ی بی بی سی بوده و یکهو مثل اینکه تازه متوجه حضورتون شده باشه در کمال خون سردی میگه "جونم چیزی شده خیار چمبر(چنبر)" بزنید با کفگیرتون پخش سرامیکش کنید هم خودتون رو راحت کنید  هم ملت رو .... والا

وقتی توت فرنگی مثبت می اندیشد!

توی دلم بازار روزی به پاست بس تماشایی به غایت غویایی اصلم شلم شوربایی... انگار که یک جا بساط چک برگشتی این ماهمان را پهن کرده باشند که مبلغش کمر فیل شکن است بعد پیرمردی کهن سال که آفتاب لب بوم است با دست لرزان هی این چک را به رخ عابران می کشد و با یک صدای خش دار حاصل از کشیدن سالیان سال سیگار بهمن هی فریاد بزند چک دارم چک نخواستی خانم؟ چک نمی خواد کسی....  بعد آن طرفش خانم تپلی ای با چادری که ضربدری به شانه هایش بسته و پاهایی که روی آسفالت دراز کرده به جای اسپند و لباس زیر، درد و مشکلات من را هوار می زند " آهاییی مشکل دارم.. حل نشدنی! بدبختی دارم درجه یک گرفتاری دارم هلو " بعد من با همه ی اینها دارم  توی آن بیغوله های مغزم انتهای یک کوچه ی بن بست وسط حیاط یک خانه ی پشت قواره وول می خورم و بس نشسته ام  در انتظار خوشبختی با لبخندی که انگار نمی رود از نقش این لب ها! بعد دو مرتبه بر می گردم توی بازار روز... این بار تیر نگاهم به گوشه ای دیگر بر خورد می کند. دختر کوچولویی با صورت معصوم پای بساط گل رزش نشسته و گل های خوشگلی می فروشد یک چندتا بیسکوییت و ویفر و آدامس هم زده است تنگ این گل رزها. من این خانم تپل و پیر مرد مسن و بدبختی و مشکل و چه و چه را بی خیال می شوم بر می گردم سمت صدای نازک و مایل به جیغ جیغ خفه  اما دوست داشتنی دختر کوچولوی توی بازار که عطر گل های شاخه ای هزار تومنش مست می کند آدم را جلو می روم و بی توجه به فریاد های گوش خراش آن دو مبنی بر بدبختی یک شاخه گل سرخ از دخترک برای خانه می خرم.... می دانی اصلن مدل من این است. من همیشه می گذرم، عبور می کنم نه اینکه ساده انگار و بی خیال و یا چه می دانم خوش خیال باشم ها نه! هیچ کدام از این ها نیستم. به لیوان زندگیم که نگاه می کنم " یک میلی" هم برای ادامه ی این بودن کافی است! 

فقط باشد فقط باشم..... بخدا همین کافیست!

دلم واست تنگ میشه گلناز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی توت فرنگی دلش کارتون میو میو می خواهد!

بین کارتون هایی که تو بچگی تماشایشان می کردم. یک گربه بود به اسم "میو میو"  توی پرانتز عرض کنم که من از گربه های کارتونی نمی ترسم و قضیه ی فوبیا اینجا منتفی است. و اینکه فکر نمی کنم دوستان من زیاد این کارتون را  یادشان باشد چون اکثرتان دهه ی 5 و 6 هستید و من اوایل دهه ی هفتاد.  یادتان هست آیا؟

بگذریم.... داشتم کارتون  اون گربه را می گفتم آخرهای تیتراژ آغازین کارتون یک آقاهه می گفت "بگم اسم قصه امون چیه؟" بعد میو میو می گفت: "نه بابا خودم میگم میو میو عوض میشه".

من با همان عمه ام که روی صورتم خط انداخت همیشه می نشستم این کارتون را نگاه می کردم با یک شوق وصف نشدنی. بعد عمه ام جای کسی که تیتراژ را می خواند می گفت:" بگم اسم قصه امون چیه؟" من یک دفعه می پریدم جلوی دهانش را با دستهای کوچولوم می گرفتم و می گفتم:"نه بابا خودم می گم میو میو عوض میشه" بعدش هم ذوق مرگ می شدیم دوتایی. (البته عمه ام سنی ازش گذشته بودها) از شما چه پنهان الان دلم بچگی می خواهد! برای بار دویستم دارم تیتراژ میو میو را نگاه می کنم (:

وقتی وب توت فرنگی لینک قبول نمی کند ):

امروز جایی دعوت بودیم یعنی مراسم ختم یکی از اقوام نسبتن دور. گلابی یا گل آبی خیلی اصرار کرد که تنها نمانم و پا شم باهاش برم اما من زیر بار نرفتم آخر هم تنها رفت.

یکی دو ساعت مانده بود به اذان که نشستم به وب گردی... عاغا این دوستان انگار به اتفاق می خواستند دل من را آب کنند! هر جا رفتم عکس کیک و شیرینی بود به خصوص "زبرا کیک" من هم خسته! از صبح بیرون بودم و خیلی بی حال کلی با خودم کلنجار رفتم که دلم کیک نخواهد و وعده ی شله زردی که همسایه آورده بود رابرای افطار  بهش دادم اما خب نپذیرفت و من هم بالاجبار پا شدم کیک درست کردم واسش.

ده دقیقه به اذان بود که زنگ را زدند. از رستوران نزدیک خانه غذا آورده بودند انگار همسر سپرده بود که نزدیک اذان برایم غذا بیاورند. انقده خوشحال شدم انقده خوشحال شدم. خیلی با این حرکت حال کردم

هیچی دیگه همین! گفتم بیایم بنویسم که بعدن بخوانم و کم پشت سرش بدگویی کنم. راستی کیکم را که بریدم یادم افتاد عههه من می خواستم عکس بگیرم بذارم اینجا بعد ناچار از قطعات تکه تکه شده اش تصویر برداری کردم. الان که خواستم لینک کنم تازه یادم آمد که ای دل غافل اصلن وب من لینک قبول می کند؟ نه دیگه.... بنظرم وبی که نمی شود درش لینک و عکس گذاشت درش را باید گل گرفت!

بعد از دو روز نوشت:  این هم کیک متلاشی من! (ملسی پریا)

وقتی خانه پدر توت فرنگی نوبت دعواست!

 یک چیزی بین فامیل پدری بنده اپیدمی شده آن هم اینکه هرکسی دلش می خواهد دیگران را متقاعد کند که من خوبم و بقیه بد . 

یعنی هرکدام  از ایشان پشت سر اوشان حرف ها و چغلی های بسیار می کنند آخرش هم می گویند: "توروخدا فقط بین خودمون باشه هااااا شتر دیدی ندیدی". بعد از این مرحله کسی که حرف ها را کامل و جامع شنیده همه را ضبط کرده نزد شخصی که پشت سرش جلسه گذاشته بودند رفته و خیلی شیک کلید پلی را می زند و هر آنچه در نهان بوده آشکار می کند. حالا یک نفر بیاید این طرف را بگیرد که کلی پشت سرش حرف زده اند. نمی شود که او تا نرود اشخاص مربوطه را به سزای اعمالشان نرساند دست نمی کشد که.

خلاصه که شخصی که پشت سرش صفحه گذاشته اند پا می شود می رود منزل شخصی که صفحه گذاشته و کلی گله و شکایت و ناله و نفرین. شخصی که خیلی ضایع شده و بدگویی هایش رو شده شروع می کند به افشاگری. در اینجا سوالی مبنی بر اینکه افشاگری چیست؟ به میان می آید.افشاگری آن دسته از صحبت هایی است که شخصی که  خیلی ضایع شده بود به شاکی(کسی که پشت سرش حرف زده اند) تحویل می دهد مبنی بر اینکه شخص سخن چین در گذشته چه چیزهای بدی که پشت سر شما سرهم نکرده است. در اکثر مواقع هم با هم یکی می شوند و علیه شخص سخن چین می شورند و فردا روزی را تعیین می کنند که به سراغش بروند و حسابش را کف دستش بگذارند. 

این چرخه تا انتهای ابدیت و تا آخرین قطره خونشان زنجیروار ادامه پیدا می کند. و همانطور که در تعاریف فیزیکی خواندیم که "انرژی از بین نمی رود بلکه از جسمی به جسم دیگر منتقل می شود ". حرف و حدیث و دعوا و سخن چینی هم در بین اقوام پدری ما از بین نمی رود بلکه فقط از شخصی به شخص دیگر انتقال می یابد. 

حالا هم نوبت به خانه ی پدری بنده رسیده. بی زحمت این سری دعوا را شما دست بگیرید که من دستم بند است! انشالا در شادی هاتان جبران کنم


یک چیزی که الآن یادم آمد اینکه جا دارد که خیلی خوشگل از آقای الکساندر گراهام بل مخترع تلفن نهایت تقدیر و تشکر را به جا بیاورم که با اختراع کار راه بیندازشان چقدر اسباب راحتی اقوام را فراهم آورده اند. بدین شکل که ایشان در خانه می نشینند (ترجیحن زیر باد جگرنواز چیلر و کولر هایشان) تلفن را دست می گیرند و این دست کارها را سیم ثانیه و به همین میزان راحتی که مشهود است انجام می دهند. یعنی مدیون شما باشند اگر یکم زحمت به خودشان بدهندهاا همه ی کارها را خاصیت کشسانی فک مبارک و اندکی چاشنی چرخش زبان راست و ریست می کند و لاغیر


+التماس  دعا

وقتی گلابی نمی داند گلابی است!

 به دلیل پاره ای از مشکلات که جسته و گریخته در جریانش هستید. دیشب خیلی افسرده بودیم. گلابی جلوی تلویزیون و من هم ولو روی مبل در حال مسیج دادن به دوستم بودم که الی(دوستم) گفت شبکه ی نسیم داره خندوانه پخش می کنه نگاه کن یکم بیخودی بخندی دلت وا شه. من هم با هزار زحمت از بین کانال ها نسیم نامی پیدا کردم و با هم نشستیم به تماشا. انقدر غمگین و بی حوصله بودیم که نگوووو. مهمان برنامه شان آقای جواد رضویان بود. کمی که گذشت ایشان شروع کردند به تعریف کردن خاطره ای از باجناقشان که از یک میوه ای متنفر است به حدی که حتی اگر اسمش را جلویش بگویی به قصد کشت کتک می خوری ازش. همینطوری داشت می گفت که وسط ها رامبد جوان گفت خب چه میوه ای بود آخه؟ او هم گفت  "گلابی"

وای من پوکیدم از خنده! انقدر خندیدم که هرچی بدبختی بود از یادم رفت... اثنی عشرم حال اومد به جان خودم! گلابی هی می گفت آخه این کجاش خنده دار بود؟ خیلی هم بی مزه بود به چی می خندی؟ بیچاره نمی دانست یک اسم دومی هم غیر از اسم شناسنامه ای دارد. روحش هم بی خبر است که من آمده ام اینجا اسمش را گذاشتم گلابی. هی می گفت من دو روزه کلی جوک فوق خنده دار میگم  یه لبخند هم نمی زنی حالا این مردک چی گفته مگه؟! طفلی فکر می کرد قاطی کردم !

آنچنان روحیه ام شیش و هشت بود که نصفه شبی پا شدم کاپ کیک درست کردم عکس هم گرفتم اما نمی دانم وبلاگم چه مشکلی دارد که هیچ لینکی را قبول نمی کند حتی باهاشان مکاتبه هم کردم اما جواب درست و حسابی ندادند.


وقتی توت فرنگی بیدار می شود!

نشسته بودم زیر یک درخت، جایی مثل کویر... درختی سرسبز و تنومند و پر شاخه و برگ! زانوهایم را بغل گرفته بودم و چانه ام را روی پاهایم گذاشته بودم. هوا مثل این روزها نبود باد خنکی می خورد توی صورتم که خیلی دل نشین بود.
موهایم مثل چندسال قبلم بود تا پایین کمر می رسید. باد می پیچید میانشان و رقص رقصان در هوا پخششان می کرد. من هیچوقت پیراهنی که تنم بود را ندیده بودم. پیراهن یاسی رنگ با گل های ریز ریز اما کفشی که به پا داشتم بنظر آشنا می آمد. به گمانم همان کفش اناری رنگی بود که قبل از عید  با مادر از سپه سالار خریدیم. 
دقایقی که گذشت دیگر حالم مثل اول نبود. توی خواب دلم گرفته بود خیلی پریشان بودم زل زده بودم به نقطه ای بی پایان از آن برهوت و انگار در خلسه ای عمیق فرو رفته بودم. روحم از بالا تماشاگر تمام این لحظات بود. نمی دانم چرا احساس می کردم من تنها کسی هستم که از تمام این دنیا باقی مانده یا نمی دانم یک جورهایی از بقیه جا مانده بودم. جامانده ای که نشسته بود و فقط نگاه می کرد. وهم برم داشته بود. از تنهایی خوف کرده بودم
کم کم شب شده بود و تاریکی همه جارا فرا گرفته بود اما تصویر من با آن کفش و پیراهن و موهای تیره رنگ معلق در هوا هنوز پا برجا بود. انگار ساعت ها می گذشت و من هیچ تکانی نمی خوردم حتی چانه ام را از روی زانو بلند نمی کردم. موهایم باز همانطور پخش هوا بود! منی که از بالا نگاه میکرد وحشت زده بود. 
توی خواب دلم برای پدرو مادرم تنگ شده بود. یادم افتاده بود به برادرم قول داده ام برایش چیزی بخرم اما هرچه فکر می کردم یادم نمی آمد چی. چهره ی همسرم جلوی چشمم بود دروغ کوچکی که چندوقت پیش ها بهش گفته بودم توی گوشم زمزمه می شد. حس می کردم تا همیشه در آن بیابان خواهم ماند! خواهم مرد! اما
وقتی ویبره ی گوشی دستم را گرفت و پرتابم کرد وسط این دنیای دوست داشتنی! یک نفس عمیق از سر خوشحالی کشیدم و باز احساس کردم چقدر عاشق همین خروپف های اعصاب خراب کن همسرم و بی موقع زنگ زدن های مادرم و دستور خرید دادن های برادرم و توصیه های تکراری پدرم هستم
زندگی تلخی های زیادی دارد اما من با شکر پاش خودم تمام این تلخی ها را ملس خواهم کرد (هزارتا (گلب) برای شما مهربون ها)

خانمی پست گذاشتن، لینکشون به اسم "عمل ته تغاری" تو روزانه هام هست... 

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

مچاله شده ام گوشه ی کاناپه، تمام نگاهم به ته سیگاریست که دودش را توی زیرسیگاری خفه میکند. زیر چشمی نگاه می کند انگار که فهمیده باشد دارم باخودم می گویم چرا باز تو خونه سیگار کشیدی؟ هر دو دستش را لای موهایش می برد و سرش را تا شیشه ی میز پایین می آورد، زیرلب آهی میکشد و مثل همه ی اینطور وقت ها با یک لحن مملو از استیصال می گوید خدایا شکرت! جمله اش می خورد توی سرم ! خدایا شکرت خدایا شکرت چرا خدایا شکرت؟ نمی دانم چرا بغضم می شکند می زنم زیر گریه تنش ها و ترس ها و دو دلی ها را یکجا بیرون می ریزم. موسیقی هق هق هایم با فریادهایش یکی می شود. فریادهایی با محتوای گریهههه نککککننننن ! گریه نکنننننن! همه ی اینها را با یک بغض فروخورده بر زبان می آورد انگار که اشک هایش را پشت این فریادهای پوشالی پنهان کرده باشد. هق هق هایم بلندتر می شود و فریادهایش آرام تر، از جایش بلند می شود، تمام خاکستر سیگار روی فرش پخش می شود. با گریه می گویم گند زدی به فرشم! با بغض می گوید می خرم واست عشقم. چقدر در برابرش بی اراده و ناتوانم! عشق را می گویم.... بالای سرم ایستاده و دقایقی بعد داریم در آغوش یکدیگر بی امان "زار" می زنیم. 

وقتی خواهرش موش می دواند!

دیشب رفتیم منزل مادر شوهر جان.... میگم نمیشد کلن خواهر شوهر وجود نداشته باشه؟! عایا اینکه خواهر شوهر با وجود داشتن شوهر منزل مادرشوهر را قرق(قرغ،غرق) کرده باشد کار خوبی است؟ (آیکون توت فرنگی غرغرو دقیقن مثل نیلوفر) خب البته این رو هم بگم که خدا همه ی پدر شوهر های جیگرطلا را حفظ کند. 


+این خانمی نمی گه ما اینجا بی خبر موندیم! دل نگرون موندیم!


پنج دقیقه بعد نوشتیم: اندر حکایات اختلافات زیر پوستی توت فرنگی و خواهر گلابی


مثل همیشه جای شما خالی دیشب همان خ ر ه پس کله ام را گاز گرفت پا شدیم با گلابی تخمه خوران و بوق بوق کنان عازم منزلگه یار و دلدار و اغیار شدیم(یار استعاره از مادر شوهر، دلدار استعاره از پدر شوهر و اغیار استعاره از خواهر شوهران جان) یعنی توت فرنگی به این گلی عروس به این مهربانی کسی هست آخر اسم خواهر شوهر جان بگنجاند؟ اصلن می گنجد؟ نه دیگر نمی گنجد! ببینید من "جان" گنجاندم و این یعنی من خوبم اما چه کسی است که قدر بداند هعی روزگار... داشتم عرض می کردم خدمت انورتان همانطور لایی کشان و خوشان خوشان خیابان های طهران را طی می کردیم تا سرانجام به خانه ی مذکور رسیدیم! خب اولین نکته ای که در بدو ورود نظرمان را بدجوری به خودش جلب کرد چهره ی خواهر شوهر بزرگه جانمان بود که یکجوری تیریپ برداشته بودند ایشان که انگار خدایی نکرده میزبان هستند. عاغا ما کی برویم سر راحت روی تکیه گاه مبل خانه ی اینها بگذاریم بی خواهر شوهر؟ یعنی مدیونید اگر فکر کنید تمام 24 ساعت روز را عینهو دکل وسط خانه مادر شوهر ایستاده ها!! اصلن من دلم برای شوهر این کباب زغالی است بخدا. بنده خدا خانه دارد آن هم چه خانه ای آنوقت تمام قد آواره است این بشر یعنی فاتحه ی هرچی استقلال و زندگی مشترک است خوانده ایشان....می دانید این خواهر شوهر جان بنده یک سری اخلاقیات منحصر به فردی دارد که بنظر من باید هرچه سریعتر حق انحصاری اش را خواستار شود چون خدایی ناکرده یک کسی می آید از این استعدادهای ناب به نام خودش استفاده می کند! شما در نظر بگیرید که بنده با مادرشوهر جانم یک عدد کار خصوصی دارم ایشان نقش واسطه را ایفا می کنند یعنی توقع دارند که من تماس بگیرم مسیله را بهش بگویم او هم به مادرش... یعنی سرش درد می کند برای این کارها یا مثلن خبری باشد و خبردارش نکنم به قدری ناراحت می شود که یعنی من از باخت دیشب والیبال انقدر ناراحت نشدم! همیشه به گلابی می گویم این خواهرت اینقدر که عاشق دلسوخته ی واسطه گری است اگر ذکور تولد یافته بود مطمعنن(من املای صحیح این کلمه رو میدانم بخدا) از این شغل های کاذب در پیش می گرفت چیزی مثل دلالی.... یعنی یک درصد شک نکنیدها... همه ی قیافه در کردن ها و اخم و تخم هایش هم یک همچین ریشه ای دارد که فلان روز توت فرنگی با من تماس نگرفت فلان مسیله را بگوید... من هم خیلی در لفافه و مودبانه و لای زرورق چیزی مثل "بیشین بینیم بابا حال نداریم" نثارش کردم... باشد که سر به راه شود و انقدررررر کنجکاو نباشد.. والا


+عاغا فکر کنم روزه ام باطل شد از بس غیبت کردم باید زنگ بزنم بپرسم غیبت مجازی هم روزه رو باطل میکند عایا؟ (:


وقتی گلابی درونش baby girl می خواهد!

یک جور خاصی روی کاناپه  ولو شده ای همانطوری که قورباغه پولدارها توی کارتون دراز می کشند. از نگاه کردنت خنده ام می گیرد امابه سختی جلوی خودم را می گیرم. وقتی از جایت بلند می شوی با آن ش و ر ت و دمپایی روفرشی خیلی بیشترتر از قبل از دیدنت خنده ام می گیرد! گوشی در دستم است و انگار در جان تو ولوله به پاست. هی نگاه می کنی! سعی می کنی چشم غره بروی برایم اما دستت را می خوانم . با یک لبخند پیشدستی می کنم و تو دیگر نمی توانی اخم کنی مجبوری لبخندم را با لبخند پاسخ بدهی. توی دلم دارم با خودم حرف می زنم حتی با تو حرف میزنم به خودم می گویم"چرا میخوای حرصش بدی تو که می دونی از اینکه گوشی دستت باشه عصبی میشه" بعد دوباره خودم جواب می دهم که "خب این چه اخلاقیه ترکش کنه دیگه" سرم را بالا می آورم خیره مانده ای! به خودت که می آیی دوباره می روی تو فاز  قیافه. اما انگار فکری به سرت زده باشد، همان لحظه قیافه ی اخم آلوده ات را صاف و صوف می کنی... خیلی بی مقدمه می گویی  :" !!I like to have a baby girl"

قیافه ی متعب و هنگ گونه ام در آن لحظه خیلی تماشاییست.....! فقط می گویم: جان؟!!


+سنجاق می شود به سه شب قبل


++ هنوز هم نگران ته تغاری خانمی هستم و امیدوار

وقتی توت فرنگی بچه محصل بود!

امروز بعد از چند روز دومرتبه دارم روزه می گیرم. معده ام که چندروزی بود حسابی به خوردن عادت کرده بود حالا بنای ناسازگاری گذاشته و قارو قوری راه انداخته که نگو و نپرس. از وقتی بیدار شده ام طبق عادت همیشگی ام چند بار بی اختیار خواسته ام آب بخورم اما تا لیوان را نزدیک دهانم آورده ام یادم افتاده که عهه من روزه ام ! یواشکی با خودم می گفتم اگر یکم دیرتر یادت افتاده بود آب رو خورده بودی راحت شده بودی ها... بگذریم

بیاید بنشینید می خواهم از هشت نه سال پیش بگویم! از وقت هایی بگویم که توت فرنگی بچه محصل بود

سال اول دبیرستان که بودم روی نیمکت موازی با نیمکت من و سمیرا مریم نامی می نشست. سمیرا رفیق گرمابه و گلستانم بود از همان هایی که روی حساب خراب رفاقت بودن کلی تقلب های جور و واجور بهش می رسانی و گاهی نمره اش از خودت هم بهتر می شود! اما تو ناراحت نمی شوی. داشتم از مریم می گفتم دختر لاغر و تکیده ای با چشم های بر آمده اما گود رفته (الآن خوب تصویر ذهنی گرفتید دیگر!) با پسری دوست بود و آنطور که خودش می گفت تیریپ ازدواج بودند آن هم در سن شانزده سالگی! نیمکت پشتی مان هم ندا می نشست دختر تپل مپل و دوست داشتنی ای بود! و البته ساده

یک روز زنگ ورزش من و سمیرا یک گوشه نشسته بودیم(بیشتر زنگ مدیتیشن بود تا ورزش و تحرک) که ندا آمد کنارمان و با ناراحتی تعریف می کرد که مریم انگشتر طلای قیمتی اش را به امانت گرفته اما هنوز برنگردانده است و حالا هم وعده ی سر خرمن می دهد. آخرش هم از من خواست که با او صحبت کنم

من قبول نمی کردم اما وقتی گریه کرد که اگر مادرش با خبر شود خیلی برایش بد می شود با سمیرا رفتیم پیش مریم و موضوع را برایش گفتیم او هم داستانی مبنی بر اینکه انگشتر گم شده است و ندا یک کمی صبر کند تا او پول هایش را جمع کند و یکی لنگه ی همان قبلی برایش بخرد تحویلمان داد. خلاصه بدو بدو برگشتیم این گزارش را به ندا دادیم. الان که دارم برای خودم یاد آوری می کنم از دست خودم حرص می خورم که من و سمیرا این وسط دقیقن نقش مرغک نامه بر را به عهده داشتیم انگار وقتی انگشتر رد و بدل کرده بودند ما در جریان بودیم! خلاصه اینکه یک مدتی کار ندا شده بود گریه و کار مریم هم البته همان گریه! این یکی می گفت مادرش خیلی حساس است و مسیله اصن پولش نیست آن یکی هم می گفت خانواده اش اگر بفهمند از کسی طلا قرض گرفته پدرش را در می آورند

چند وقتی گذشت و داستان مریم و ندا همانطور ادامه داشت. تا اینکه سروکله ی یک دزد در کلاس پیدا شد. زنگ تفریحی نبود که وسیله ای پولی چیزی گم نشود. اوضاع طوری شده بود که ما با کیف هایمان به حیاط می رفتیم. تا اینکه ندا گفت سیم کارتی که تازه خریده بوده گم شده است. ما هم دیگر با قضیه دزدی انس گرفته بودیم و اصلن تعجب نمی کردیم طبیعتن. یک روز که جشن پسر خاله ام بود با مادرم به آرایشگاه رفته بودیم که موهایم را کوتاه کنم دقیق به خاطر دارم زیر دست آرایشگر بودم که ندا به موبایلم زنگ زد جواب که دادم صدای مریم بود! خیلی تعجب کردم توی دلم گفتم حتمن پیش هم هستند و مریم از خط ندا تماس گرفته. اما مریم گفت که خط جدیدیش است و تازه گرفته و من می دانستم که این همان خط گم شده ی ندا است که قبل از استفاده شماره اش را به من داده بود و من هم save کرده بودم. الان متوجه شدید دزد کلاس چه کسی بود دیگر؟ برای من که خیلی حس بدی بود . وقتی فهمیده بودم دزد کلاسمان دوست صمیمی خودم است!

مریم تابستان همان سال وقتی شانزده هفده سال داشت با دوست پسرش ازدواج کرد. امروز هم از سمیرا شنیدم که برای بار دوم باردار است. 


+پیش پای شما کولر سوخت و الآن من دارم به یه توت فرنگی له شده تبدیل میشم


++ بلک کتس رو پخشه با آخرین ولوم....  همونکه میگه " با اون دو تا چشم سیات اخم نکن بت نمیاد" حسابی قاطی کردم


+++خدا کنه نتیجه ی عمل ته تغاری خانومی خیلی خوب باشه(چرا اینجا آیکون آمین نداره؟)

جشن نور

اذان مغرب امشب ساعتی باشد برای اینکه با ارتباطات مجازی اما دل های حقیقی مان همزمان برای استجابت خواسته های هم دعا کنیم... من به انرژی های همزمان و آمین های دسته جمعی بیش از حد معتقدم حالا اگر شما هم دلتان خواست امشب همزمان با اذان جشن نور بگیریم. اولین کسی که به ذهنمان می رسد هم همان ته تغاری وبلاگ زندگی خانومانه باشد که جسم کوچکش فردا میهمان اتاق عمل است. ترسم از این است که اگر تک به تک اسم بیاورم کسی را از قلم بیندازم... فقط دعا کنیم برای حال خوب دل هایمان وعده ی ما اذان مغرب
 

+کامنت ها بدون تایید ثبت می شوند        

بعد از اذان نوشت: نمی دونم چرا موقع اذان بی اختیار اشکام جاری شد! گلابی از دیدن اشک های منی که کمتر پیش میاد کسی گریه ام رو ببینه خیلی تعجب کرده بود... خیلی حالم خوب بود امیدوارم حال همتون خوب باشه دوستای مهربونم                           

آلزایمر

سلام آنا خوبی قربونت برم؟/سلام "خانم" شما خوبی؟/ منو نمی شناسی آنا؟/ نه دوسته دخترم هستید؟/ آنا منم ... منو نمی شناسی چرا؟

مامان وارد اتاق میشه: صد دفعه بهت نگفتم انقدر سوال پیچش نکن  اعصابش بهم می ریزه؟ نمی تونه حرف هاش رو  ادامه بده بغضش می ترکه دستاش رو میذاره رو صورتش و از اتاق میره بیرون

اون خانم چرا گریه کرد؟ کجا رفت؟/ هیچی آنا الآن میاد/دختر خانم بیا دستامو نگاه کن ببین چقد زود چروک شده/ آنا خوب میشه واسه بالا رفتن سنته(می دونی قبول نمیکنه اما بازم توضیح میدی)/ بچه هام ازمدرسه نیومدن نمی دونم کجا موندن

پا میشه لباس هاش رو می پوشه که بره جلو در مدرسه دنبال بچه هاش حالا هی بگو آنا شما سنت بالاست بچه هات خودشون نوه دارن گوش نمیده، هی بگو مدرسه ها تعطیل شده گوش نمیده هی بگو بچه ها سرویس دارن اما اون گوش نمیده... هی بگو تابستونه.... هی بگو تابستونه!!


وقتی ساز اعصاب توت فرنگی ناکوک است!

این پست تکراریست اما خب این روزها هم یک همچین طوری هستم من


گلابی جلوی تلویزیون دراز کشیده بود(الحق که ما ایرانی ها همیشه از مبل و کاناپه و فلان و فلان گذشته، یک عدد بالشت زیر سر گذاشته جلوی تلویزیون ولو می شویم)داشتم می گفتم گلابی مثل  همیشه راز بقا می دید..من هم که مث هرماه فیل هورمون های لاکردارم یاد هندوستان کرده، قرار بود چندروزی را بدون موهبت اعصاب سپری کنم. گوشه ای کز کرده بودم... هرماه این روزها یک جورهایی مازوخیسم(خود آزاری) و سادیسم (دیگر آزاری) مفرط می گیرم و دنبال بهانه ای هرچندکوچک برای مشاجره هستم درست مثل یک ماده شیر درنده کمین کرده در انتظار طعمه بودم...توت فرنگی درونم دلش دعواآ می خواست خب...! گلابی هم که زرنگ تر از این حرف ها هیچ جوره دم به تله نمی داد. من هم حرص می خوردم  و دنبال راه چاره  ای بودم. اصلن انگار دز مشاجره ی خونم پایین آمده باشد!!! (داریم عایا؟) یک آن یک جمله ای گفت دقیقن یادم نیست اما بهانه نسبتن خوبی بود... عاغا من را می گویی مثل عقاب حرفش را از دهانش قاپیدم و شروع کردم به غر غر و نق نق و کل کل و.....عملا فقط کم مانده بود بگویم: "چرا در دیزی بازه؟ چرا دم خر درازه؟ چرا در گنجه بازه؟ چرا بی بی بینمازه!؟دختر این پیرزنه چرا گرامافون می زنه؟ چرا آب تو تلمبه س، چرا گوشکوب قلمبه س؟" (:

خلاصه عین وروره ی جادو یه نفس می گفتم... گلابی بینوا هم هاج و واج خیره به من دست زیر چانه زده بود و دریغ  از یک کلمه.... فقط نگاه میکرد یک دفعه گفت: "نفست بند نیومد، آب بیارم واست؟" من باز هم جمله اش را شکار کردم و بلافاصله گفتم: "آها یعنی خفه شم دیگه ؟ آره؟ آره؟آرهههههههه ؟" در آخر هم این جمله را گفتم    "راست گفتن یکی یه دونه، خل دیونه...."  یه نگاه عاقل اندر سفیه یا همان گلابی اندر توت فرنگی که در آن لحظه بیشتر  به توت خشک می مانست انداخت، لبخند ژکوندی تحویلم داده ، آرام گفت: "الآن نیست که شما یکی یه دونه نیستی"  راست می گفت دیگر، من خودم هم یکی یک دونه ام! از شدت ضایع گی مان دست پیش را گرفتیم پس نیفتیم نمیدانم شاید هم دست پس را گرفتیم که پیش نیفتیم طلبکارانه 180 درجه چرخیده پشت به گلابی روی مبل ولو شدیم. سر در تشک کرده خنده ی ریز می رفتم که گلابی فرصت را غنیمت شمرده شیرجه ای روی  مبل زدو میهمان یک آشتی شیرین  شدیم ... چشمتان روز بد نبیند الان با یک لپ پست می گذارم آن دیگری را کند..! گلابی رام نشده ایست...

 این بود ماجرای هورمون های غارت شده ی یک توت فرنگی و درک متقابل یک گلابی....!

 

در جوار توت فرنگی!

نمی دانم دعوا زمان نمی شناسد! زمان دعوا نمی شناسد! آپارتمان نشینی فرهنگ ندارد؟ فرهنگ آپارتمان نشینی ندارد؟

نمی دانم کدام یکی درست تر است اما این را می دانم که 8:30 صبح با صدای جیغ و فریادهای خانم ساکن طبقه ی پایین بر سر شوهرش بیدار گشتم، طوری که این دیوارو درهای صدا گیر هم باعث نمی شد خدایی نکرده یک لحظه از شنیدن صدای ایشان مستفیض نشویم! دیروز آنا از صدا می گفت یک آن به نظرم رسید که این خانم احیانن با بوقلمون پیوند حنجره نداشته اند؟ حالا من هم خسته... می خواستم کمی بیاسایم آخه!

راستی تا الآن متوجه شده ام که خواهر آقای طبقه پایین توی میهمانی دیشب هم چین  چپ چپ به خانم طبقه پایین نگاه می کرده که انگار از دماغ فیل افتاده است مابقی صحبت ها هم دیگر منشوری بود به حدی که از بازگویی آن به شدت معذوریم. بخدا همین الآنه الآن هم یک چیزی مثل گلدان شکست! اصلن به قیافه ی این آقای طبقه پایین نمی آمد که انقدر دست بشکنش خوب باشد! 

می گم براستی من چرا انقدر خوش اقبالم؟ که بین 12 میلیون جمعیت این شهر با این خانم و آقای دوست داشتنی همجوار گشته ام؟

 البته الآن که داشتم خیلی ریز همه ی جوانب را از نظر می گذرانم به این نتیجه رسیدم که آنقدرها هم بدشانس نیستم چون اگر پرواز پدر گلابی یک روز تاخیر نداشت و مهمانی به فردا موکول نمی شد قطعن من باید در هاله ای ازجیغ و داد و بزن بشکانه خانم و آقای مذکور مهمانداری می کردم.

راستی کسی می داند بهترین زمان برای دعوا و داد و بیداد چه ساعتی از شبانه روز است؟ باید یک دست نوشته با این مضمون برای خانم و آقای طبقه ی پایین بنویسم و بزنم روی بورد: "همسایه ی گرامی لطفن دعواهای خود را بین ساعات 10-12 صبح و یا 5-7 عصر برگزار کنید. با تشکر"


+چقدر از کمک هاتون استفاده کردم دوستای مهربونم خصوصن "خانومی" عزیزم و "ترلان خانم " مهربون ... بی نهایت سپاس (: ممنون که انقدر خوبید 


فردا نوشتیم: با یک سری تغییرات مهمانی همان دیروز برگزار شد!! آخه پرواز پدر گلابی دوباره افتاد واسه دیروز.به همه خیلیییی خوش گذشت همه چی هم  نسبتن خوب بود! من هم بیخودی استرس داشتم. ممنون از همتون که به یه خانم توت فرنگی تازه کار راه کارهای خوب زیادی پیشنهاد دادید (:

وقتی توت فرنگی میزبان می شود!

فکر نمی کردم بخاطر یک مهمانی ساده انقدر استرس داشته باشم! طی یک عملیات انتحاری و بدون برنامه ریزی قبلی برای افطاره فردا خانواده های خودم و گلابی و خواهرهایش را دعوت کردم. حالا این ها همان آدم هایی که در ماه چندباری می بینمشان هستندهااا اما نمی دانم چرا یک استرس و اضطراب ویرانگری که از من بعید و اخلاقیاتم به دور است به سراغم آمده و باعث شده بیایم اینجا و در حالی که ناخن هایم را بدجوری می جوم برای شما در موردش بگویم. جالب اینجاست که با این حالم با اعتماد به نفسی به اندازه ی آدمی که با ملاغه می خواهد به "اس را ی ی ل" حمله کند و بزند با خاک یکسانش کند زنگ زده ام به مادرم که "من خودم می خوام تمام کارهای مهمونی را انجام بدم"  جای شما خالی اتفاقن ایشون هم خیلی کیف کرد که همچین دختر مستقلی تربیت کرده!!
اما ای دل غافل... بیچاره مادر خانم جان نمی داند من دو ساعت تمام همه ی سایت های تخصصی و غیر تخصصی و  فرزی فود و غیره را زیرو رو کرده ام دست آخر هم به نتیجه ی دلخوش کننده ای نرسیدم....یکی نیست به من بگوید نونت نبود آبت نبود غپی(قپی) آمدن آن هم پیش مادر خودت دیگر چه بود؟ من به روح اعتقاد دارم الان؟ 

وقتی توت فرنگی مهربان می شود!

من عاشق مادرانگی های شیرین مادرم هستم...! وقتی ساعت سه و نیمه صبح آنقدر پیگیر و مداوم زنگ می زند که من و گلابی و خواب سنگینمان و تلفن خانه رابه اتفاق هم از رو می برد. به چه دلیل؟ برای اینکه دختر بچه ی بیست و چهار ساله اش را بیدار کند تا یک وقت سحری نخورده روزه نگیرد! من عاشق آن صدای خواب آلوده ام که بعد از خمیازه ای عمیق آرام و دلنشین می گوید: "دخملی... مگه نگفتم هرطور شده بیدارت می کنم؟ نمیشه بدون سحری روزه بگیری مامان جان" و وقتی با ناز و نوز می گویم : "ماااماااانننن من که گفتم میلم نمی کشه نصفه شب" فقط می خندد و یک "بیخود پاشو ببینم" می گوید و قطع می کند!
من عاشق فردا صبح هایی هستم که شب قبلش با گلابی حسابی برای هم گرد و خاک کرده ایم. عاشق خط و نشان هایی که می کشیم و هیچ وقت عملی نمی شوند! عاشق همان وقت های قهر که به خیال خواب بودنم پتوی کنار رفته را با حوصله می کشد رویم که مبادا سرما بخورم توی این روز های گرم!! عاشق سوییچ گم کردن های همیشگی اش سوییچی که همیشه از یک جای خاص پیدایش می شود اما هیچ وقت در خاطرش نمی ماند! عاشق مواظب خودت باش گفتن های توام با اخم و دل خوری اش... عاشق به سلامت گفتن های آرامم... من عاشق همین عاشقانه های آرامم...

وقتی توت فرنگی م ا ه عسل می بیند!

در راستای حرکت این آقای کت آبی رنگ پوش که دیشب مهمان برنامه ی ماه+عسل بودند و خودشون رو به دلیل اثبات دوست داشتنشون به همسر خانم از طبقه ی دوم پرت فرموده بودن کف آسفالت و بسی کوتلت گشته بودند! از دیشب نشسته ام روی خرخره ی این گلابی که پاشو خودت رو پرت کن پایین زود باش... زووددد باااشششش! این بینوا هم هی با حالت ملتمسانه و چشمان اشکبار میگه: اون از طبقه ی دوم پریده چیزیش نشده من اگر از اینجا بپرم خاک شیر میشم بخدا عیال! من هم که حرف توی کله ام نمیره و مدام میگم نههههه باید بپری بایدددد! (آیکون توت فرنگی حسود و بی رحم)


+برای جلوگیری از بد آموزی پنج ساعت بعد نوشت: بانوان گرامی لطفن این پست رو برعکس بخوانید! یعنی همانطور که وقتی از لقمان حکیم پرسیدند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان... شما هم این مطلب رو بخونید و بصورت تءوری روی روان همسرتون پیاده بفرمایید اما یک وقت عملیش نکنیدهاااا.... فردا روز هم که سوال کردن "شوهر داری از که آموختی" بفرمایید از بی ادبان (اشاره به توت فرنگی)


++دوستای گلم تو قسمت روزانه یک لینکی به اسم "منو اینهمه دلتنگی محاله " گذاشتم. لطف کنید اگه خوندید واسه سلامتیش خیلی دعا کنید... پیشاپیش ممنون از مهربونیتون


وقتی توت فرنگی مجرم شناخته می شود!

وقتی توت فرنگی سرخوش درونم می نگارد:


پارسال روزی که دلم هوای خرید یکی از آن کتاب های تعریفی را کرده بود پا شدم پاشنه ی کالج هایم را ورکشیدم (کالج پاشنه دارد یا نه را دیگر نمی دانم) و منزل پدر جان را به مقصد میدان ان+قلاب ترک نمودم. البته ناگفته نماند در گرمایی که به قول بهروز خالی بند سگ را با لانچیکو میرذی از خانه اش بیرون نمی آمد من به علت خست پدر گونه ام که با هزار چرب زبانی و پاچه خواری از جانب بنده حاضر به تقبل سوییچ نشده بود و گلابی مان هم که آن روزگار بیشتر مشغول تدارکات مزدوجیتمان(رجوع شود به لفت نامه ی توت فرنگی جلد شیش) بود ناچارن پای پیاده راهی شدم. عاغا چشمتان روز بد نبیند هنوز پیچ اول خیابان نزدیک به  کتابفروشی را نپیچیده بودم که یک خانم دقیقن به مانند مادر محترمه ی مکرمه ی چنگیز خان مغول جان با همان هیبت و سجایا از آسمان جلوی پایم هبوط فرمودند و لب به سخن گشودند که ای خانم بوووق بوق بووووق خجالت نمی کشی با همچین وضعیتی آمدی بیرون. عاغا من هم کپ کرده ام که نکند خبر ندارم و مواد مخ+دری چیزی همراهم است! همینطوری که دهانم از تعجب به میزان نیم متر باز شده بود به زلفیجات پشت لبش  زل زده بودم که زیر نور آفتاب خیلی درخشان تر و شیک تر از قبل به نظر می رسید. در همین فضاها بودم که یک جیغ بنفشی بغل دست گوشم کشید که مگر من با تو نیستم دختره ی بوق بوووق بووق! القصه کشان کشان من را داخل ماشین دراز و بدقواره ی شان بردند و آنجا دوتا دیگر از آن دسته از نسوان با این قبلی بر سرم ریختند و یکی رژم را پاک می کرد(فکرش را بکنید رژم دایمی بود پاک هم نمی شد لامصب) دیگری آسیتون داده بود لاک های منحوسم را سریعن از روی انگشتان بوووقم بزدایم آن یکی هم جای شما خالی تشریف برده بودند بالای من+بر که ای دخترک خیره سر از این ماه محبوب خدا شرم نمی کنی با این وضع و اوضاع در مقابل چشمان آقایان ظاهر می شوی؟! حالا منه بدبخت که چون پوستم حساس است فقط یک ضد آفتاب زده ام با رژ آن هم به این دلیل که تشنگی ناشی از روزه باعث می شود لب هایم ترک بخورند و یک عدد مانتو نخی گله گشاد گل منگولی رنگی رنگی با شلواری در حد گشادی شلوارهای نسل پدر بزرگم! همینطور که داشتم این جوانب را در مورد تیپ و ظاهرم در نظر می گرفتم گفتم حاجیه خانم جان من روزه ام الان! یعنی بعد از شنیدن این حرف عملن می خواست من را بزند چشم هایش گرد شده بود و صورتش سرخ که تو با این حال و روزت روزه هم می گیری مگه دختره ی باز هم بوووق؟ خلاصه اینکه تماس گرفتند آبا و اجدادم را ریختند آنجا که آهاااای کجایید بیایید این دخترتان را جمع کنید. پدر جان با گلابی آمدند و خلاصه بعد از شرح پاره ای از وقایع و چغلی از تیپ انحراف گرایانه ی اینجانب بالاخره اجازه دادند که بیاییم بیرون. اما بین خودمان باشد گلابی یک تیکه ای بار یکی از اینها کرد که یک عدد هیزم بود به روی آتش عشق شعله ور توی قلبم... همچین خوشحال دست همدیگه را گرفتیم و یک ایییششش هم نثار مادر و خواهر و خواهر زاده ی چنگیز کردم و به دست جهل سپردمشان و آمدم بیرون!!


+من اهل بزرگنمایی نیستم دوستان جان من انقدر دیگران رو قضاوت نکنیم

وقتی توت فرنگی احساس ندامت می کند!

توی یک پست پرشین بلاگی ام گفتم که فوبیای گربه دارم! یعنی مدام فکر می کنم توی هر کوچه و خیابانی که می پیچم یک گربه آماده است که رو سر من شیرجه بزند. همیشه می گفتم خدایا همه ی گربه ها را از روی زمین بردار با اینکه می دانستم موش ها زیاد خواهند شد اما خب من فوبیای موش ندارم زیاد شدن موش ها برایم مهم نبود که! 

دیروز که با مادرم برای خرید بیرون رفته بودیم یکی از این سطل زباله های آهنی کنار خیابان افتاد روی گربه ای که زیر سطل در حال عصرانه خوردن بودن! حیوان طفلی گردنش زیر آهن مانده بود و برای نجات تقلا می کرد اما خب بی فایده بود چون با وجود اینکه یک آقای مغازه داری سریع سطل را از رویش برداشت باز هم جان سالم به در نبرد. خیلی از عابرین ایستاده بودند و جان دادن دردناک حیوان بیچاره را با آه و حتی اشک نگاه می کردند. من هم یادم ماند که دیگر برای هیچ مخلوقی آرزوی مرگ نکنم حتی اگر گربه باشد مورچه باشد "پشه" باشد حتی! البته در مورد پشه هنوز دو به شک هستم!!

سال های دور از خانه

دهه ی شصت است دایی وسطی ازدواج کرده اما هنوز به خدمت سر*بازی نرفته است. وقتی جن.گ ایران شروع می شود دایی بالاجبار عازم میدان جن.گ می شود و همسر و فرزندی که در راه داشته را به خانواده اش می سپارد. گویا آن زمان همانطور که می دانید تمام سربا*زهای وظیفه موظف بودند که به جن.گ بروند.

یک سال از رفتن دایی می گذرد و حالا دیگر دختر دایی پنج ماهش تمام شده در حالیکه او همه ی این مدت فقط یک بار توانسته به دیدن خانواده اش بیاید. مادر می گوید در یکی از عملیات ها مجروح شده، به تهران منتقل می شود و خانواده ی مادرم هم بعد از چند روز مطلع می شوند و خلاصه چند ماهی را در بستر بیماری سپری می کند. 

بعد از بهبودی اش دومرتبه زمان جب*هه رفتن فرا می رسد اما این بار دایی کوچیکه مانع می شود و می گوید که خودش به جای برادرش داوطلبانه خواهد رفت و طبعن دایی و پدر بزرگ و آنا (مادربزرگم) سرسختانه با این تصمیم مخالفت می کنند اما خب یک دندگی های جوان هجده ساله غالب می شود و عاقبت دایی کوچیکه راهی میدان جن.گ می شود.

تا چند سال اول همه چیز نسبتن عادی است و اینطور که من شنیده ام دایی مدام بین خانه و جب*هه در حال آمد و شد بوده است و خب در این بین چندباری هم مجروح می شود و بعد از بهبودی دومرتبه باز می گردد.

اما بار آخری که می رود تا چندماهی هیچ خبری از خود نمی دهد. آنا دایی بزرگه را می فرستد که جویای حالش شود اما دایی دست خالی بر می گردد و همانجا آنا سکته می کند و این باعث می شود که یک لرزش دست ناشی از حمله ی عصبی دایمی از چهل و هشت سالگی تا امروز همراهش باشد.

خانواده ی مادری ام هلال احمر و کمیته ها و اقسا نقاط جب*هه را زیر و رو می کنند اما اثری از دایی نمی یابند.یکی می گوید شهید شده است کسی دیگر می گوید اسیر شده است و....مادر می گوید بی خبری بدتر از بدخبری است.از خواب های پریشانش می گوید که بارها برادرش را در اردوگاهها با تن رنجور و درحال شکنجه دیده و وحشت زده از خواب پریده است... یا برایم از حال آنا می گوید که نمی دانسته برای آرامش روح فرزندش فاتحه بخواند یا برای بازگشتنش دعا بخواند!

سال شصت و هشت است و جنگ پایان یافته اما هنوز هیچ سرنخی از سرنوشت دایی به دست نیامده است.خانواده ی مادری ام در اغما به سر می برند و حال و روزگار خوشی ندارند.

تا اینکه یک روز دایی بزرگه در یکی از فیلم هایی که توسط سازمان بین الملل از اسرای در حال انتقال به اردوگاه گرفته شده است دایی را در حالی که چشم بند به چشم داشته و دست هایش بسته بوده در حال سوار شدن به اتوبوس عرا*قی ها می بیند. و بعد از پی گیری های خانواده ی اسرایی که یکی یکی می آمدند و فرزندانشان را شناسایی می کردند سرانجام سال هفتادو دو و وقتی من یکی دو سال بیشتر نداشتم سرنوشت تلخ دایی و هم رزمانش هویدا می شود!

دایی و تمام دوازده سیزده نفر هم رزمش طی آن چند سال  اسارت تک تک به شهادت رسیده بودند واین موضوع تا چند سال و حتی بعد از امضای صل*حنامه فاش نشده بود.

 مادر برایم می گوید که از برادرش تنها یک پلا*ک برایشان آورده اند و مشتی خاک و خیابانی که به نامش زدند.

 همین ها و دیگر هیچ....

آنا از آن روز دیگر هیچوقت از ته دل نخندیده است این اواخر هم آلزایمر او را به خاطرات تلخ گذشته و روزهای بی خبری بازگردانده طوری که بیشتر اوقات خیال می کند هنوز سال شصت و هشت است و دایی مفقود است! پدر بزرگ صبور و مهربانم هم وقتی من یازده سال داشته ام از دنیا رفت.

صبح وقتی یک پستی در وبلاگ دوستم شیرین خواندم که راجع به صدو هفتادو پنچ شهید غواص بود منقلب شدم. یاد دایی خودم افتادم... یاد مردانی که مردانه رفتند.... نمی دانم! اما من که دیگر مردی در این سرزمین ن م ی ب ی ن م!

از این دارو دسته از این دم و دستگاه از این ریا و تزویرها خیلی دلت گرفته دایی خوب می دانم!


وقتی توت فرنگی درونم Donkey می شود!

می گم دور از جون شما باشد یک خر پنهانی هم اون بیغوله های درونم دارم که گاهی پس کله ام را بدجوری گاز می گیرد! این چندروز به موجبات آن موقعیت شغلی بر باد رفته خیلی کیشمیشی بودم. وسط همین اوضاع گلابی آمد گفت کجایی عیال که من همان اتولی که می خواستی را دارم قول نامه می کنم! حالا بگذرد که ما آه نداریم این روزها با ناله سودا کنیم. نمی دانم از کجا و چطور می خواست بخرد اما مهم این است که من با اقتدار هررررچه تمام گفتم: نمی خوام برو واسه عمه ات بخر!

یعنی الان نشسته ام کنج خانه یک ترانه از ابی play کرده ام و به پهنای صورت که چه عرض کنم به پهنای شانه های رستم زال دارم اشک می ریزم. دقیقن و شدیدن به مانند همان خ ر ی که کله ام را گاز گرفت پشیمانم اما چه کنم که مرغک چهار چرخ من از قفس پریده است! الان مسیج داده ام "می خوای بگیرش دیگه اشکال نداره!"  برگشته به من می گوید که "چون اتول خیلی خوبی بود فروختنش رفت" حالا من که می دانم دنبال بهانه بود که نخرد! الان من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.... ابی هم سوز دار می خواندها خودمانیم!

محبوبه ی مهربان من!

نشسته است وسط هال عکس روز عروسی را دست گرفته و بی امان به دخترک زیبای توی تصویر زل زده است. به چشم هایی که  می درخشیدند به لب های صورتی خوش رنگش به دستان بلورین و ظریفش به لباس عروس حریرش که مادر با عشق برایش دوخته بود به حلقه ی ساده ی دوست داشتنی اش که هیچ کس متوجه بدل بودنش نشد! دختر توی عکس برایش غریبه است. خیلی دور است فرسنگ ها دور است.

این روزها دیگر چشم هایش نمی درخشد نفسش تنگ می شود راه گلویش سد می شود فشارش بالا و پایین می شود.

 حوصله ی هیچ چیزی را ندارد اما دختر بزرگ تر مدام سوال پیچش می کند! مامان ترانه که دوستمون بود! مامان بابا که مهربون بود! مامان... مامان... مامان.... فریادی توام با اشک و آه بر سر دخترک می کشد: بسه...اون دیگه بابات نیست! این وسط  دختر کوچک تر هاج و واج و بی خبر از همه جا فقط نگاه می کند!

یاد حرف های مرد می افتد: محبوبه می دونی ما دیگه نمی تونیم ادامه بدیم! محبوبه من و ترانه همدیگه رو خیلی دوست داریم محبوبه منو ببخش اما ما نمی تونیم اینجوری ادامه بدیم. آه ترانه... یاد ترانه بیشتر آزارش می دهد. ترانه! رفیق گرمابه و گلستانش! ترانه... ترانه....

دختر کوچک تر این روزها برای امتحاناتش زیاد درس خوانده حالا دیگر دست و پاشکسته که نه تقریبن خوب می تواند بخواند!

مامان این برگه چیه؟ توش نوشته: بدینوسیله خانم محبوبه میم به درخواست احمد س به دادگاه خانواده ی شعبه ی... خوانده می شود!


+من راوی داستان محبوبه ای بودم که صفای دلش نقل تمام مجلس ها و دور همی هایمان بود. محبوبه ی دوست داشتنی مان این روزها دیگر محبوبه نیست!

وقتی نگرش گلابی درونش باز می گردد به انسان های ما قبل تاریخ!

دلم می خواست  اینجا  چیزهایی بنویسم که حال شما خوب شود اما خب با خودم گقتم یک بار هم چیزی بنویسم که حال خودم خوب شود! من همیشه خودم را پشت سر می گذارم یک جوری به خودم اهمیت نمی دهم که حدو حسابش از دست خودم هم خارج شده است! اینکه می گویم به خودم بها نمی دهم دلیل دارد. 

من مدرسه ی تیزهوشان درس می خواندم از دوره ی ابتدایی بگیر تا قبل از کنکور، درسم خیلی خوب بود و نمراتم عالی، اما همیشه به هنر علاقه داشتم!  سالی که قرار بود رشته ام را انتخاب کنم هیچوقت فراموش نمی کنم. گریه می کردم و می گفتم من ریاضی را دوست ندارم من می خواهم به هنرستان بروم من می خواهم هنر بخوانم. اما کسی به من گوش نمی داد مادرم پدرم معلم هایم مشاور مدرسه ام هیچ کس  مطلقن هیچ کس. پا روی علاقه ام گذاشتم و ریاضی خواندم پا روی چیزهایی که دوستشان داشتم گذاشتم تا دیگران خوشحال باشند تا آنها احساس رضایت کنند! نمی دانید روزی که مادرم فهمید در یکی از دانشگاه های تهران روزانه ی مهندسی قبول شده ام چقدر خوشحال بود!!! اما من ماتم زده بودم. از همان ترم اول از همان برنامه نویسی مقدماتی بگیر تا مهندسی اینترنت و الگوریتم و سی پلاس پلاس و آزمایشگاه داده ها و کوفت و زهر مار هیچ کدام را دوست نداشتم. وقتی با همسرم آشنا شدم احساس کردم خلا هایی که تا به آن زمان در زندگی داشته ام با او پر می شود. عشق را تجربه کردم. خیلی خوشحال بودم روی ابرها سیر می کردم. که بالاخره یک چیز در این دنیا پیدا شده که فقط مال من است آخر می دانید پدرم با ازدواج مان موافق نبود و خیلی طول کشید تا راضی شود دست آخر هم رضایت کافی را نداشت می گفت سنت برای ازدواج کم است. شاید به همین خاطر بود که احساس خوبی داشتم شاید چون فکر می کردم این بار خودم انتخاب کرده ام و بخاطر خوشحالی و رضایت کسی زندگی نکرده ام. حداقل این بار به حرف دلم گوش داده ام. همسرم خوب است مهربان است خیلی زیاد تر از چیزی که بشود گفت اما انگار او هم دارد سیر تکاملی پا گذاشتن روی علایقم را تکمیل می کند! چند وقت پیش ها برای کار در یک جایی مصاحبه داشتم که امروز  تماس گرفتند و نظر مثبتشان را اعلام کردند من هم که در مورد این موضوع به او چیزی نگفته بودم خواستم سورپرایزش کنم. اما تا گفتم که تقاضای کار کرده ام و آنها هم قبول کرده اند و می خواهم مشغول شوم با یک نه غلیظ سورپرایزم را نقطه گذاشت! تا همین الان هم دارد توجیه می کند که من زندگی مان را از لحاظ مالی تامین می کنم و دلیلی ندارد که تو شاغل باشی. نمی دانم چرا نمی خواهد بفهمد که من همیشه از علاقه ام گذشته ام بخاطر علایق دیگران. نمی خواهم باور کنم کسی که خودم انتخابش کرده ام دقیقن همان کاری را با من کند که آن زمان مادرو پدرم کردند. دلم نمی خواهد گذشته تکرار شود. می خواهم خودم باشم ! 

وقتی توت فرنگی بعد از سال ها رویای عزیز سفرکرده ای را می بیند

نمی دانم چرا دوست نداشت فریبا باشد، دلش می خواست تینا باشد! فریبا که خیلی دلنشین تر بود. تکیه داده بودیم به دیوار آجری یکی از خانه های قدیمی کوچه، داشتیم از خانم معلم حرف می زدیم که فریبا گفت: اون کیه جلوی خونه شما بوق می زنه؟ برگشتم دیدم خودش است با همان لبخند، با همان چهره ی مهربان. دلم همیشه برای آمدنش پر می کشید. پیاده شد مثل همیشه برایم بستنی آورده بود. دست هایم را دور گردنش حلقه کردم و گونه اش را بوسیدم. مثل همه ی وقت هایی که می گفت: "دختره ی زشت بوس بخاطر منه یا برای بستنی ها" این بار هم همین را گفت. سگرمه ها را در هم کردم و یک عموی کشدار گفتم و با چشمانم به او فهماندم که یعنی فریبا دارد نگاه می کند اینطوری نگو! 

مادر خانه نبود نمی دانم کجا رفته بود فقط یادم می آید که نبود. گفت: "میرم دور می زنم برمی گردم تو هم باهام میای؟" یک نگاه به فریبا انداختم یک نگاه به او بعد گفتم نه شما برو من دارم با دوستم صحبت می کنم!

چند دقیقه ای می شد که رفته بود، صدای همهمه می آمد صدای آدم ها صدای بوق ممتد ماشین ها...حس بدی تمام وجودم را گرفت و نا خود آگاهه کودکانه ام خبر دارم کرد. با فریبا دویدیم به سمت خیابان در عرض چند دقیقه سیلی از آدم ها یک جا جمع شده بودند. نمی دانم چرا با اینکه می دانستم  اگر مادر مرا در خیابان و بین آن جمعیت ببیند حسابی تنبیه می شوم اما باز هم جلو می رفتم. با دست های کوچکم آدم بزرگ ها را کنار می زدم که یک دفعه ماشین مشکی رنگش جلوی چشم هایم قد الم کرد . صورت استخوانی اش روی فرمان بود چشم های مهربانش را برای همیشه بسته بود. شنیدم که می گفتند: "مرده" 

من از تمام چهاردهمین روزهای پاییز و فریباها بیزارم عمو!


وقتی توت فرنگی دنده عقب گرفتنش شیش می زند!

یک روز از آن روزهای به غایت بوق نامزدی! شب را مقیم منزل پدر بنده بودیم. آخر نیست که گلابی طرح زوج و فرد گذاشته بود یک در میان خانه ی ما و ایشان روزگار می گذراندیم تا مبادا یک شب گلابی پیش من نباشد و گرگ بیاید من را بخورد!!!  به وضوح و با کیفیت اچ دی آواره بودیم دیگر... صبح آن روز که درست دیروزش مدرک مبارک گواهی نامه ی رانندگی ام را دریافت نموده بودم  بلافاصله بعد از باز کردن چشم هایم با قیافه ی چپ اندر قیچی برادر عزیزتر از جانم که بالا سر من در حال تمنا برای بیدار شدنم بود برخیزیدم. برادرم گفت که دیرش شده و باید سریع به مدرسه برسد چون جناب آقای معلم فرمونده اند حتی اگر آسمان قلمبه هم شود بعد از ایشان حق ورود به کلاس را ندارند. من هم که رگ فردین بازیم و عطوفت خواهر اندر برادرانه ام گل کرده بود  دقیقن مثل این داش آکل ها گفتم: غمت نباشه داداش! نمی دانم با کدام اعتماد به سقف سوییچ را برداشتم و یکهو خودم را در حال استارت زدن یافتم!  اتول آن روزگارمان از این ا ل ن و د های بدهیبت بود که صندوق عقبش دو تا لگد (لقد) به بخش تحتانی ج ن ی ف ر زده است! من هم که صفر کیلومتر.. یعنی آک بنده آک بند... فقط بلد بودم دور شهرک آزمایشی بچرخم و پارک  سی سانتی بزنم و هی چپ و راست راهنما سبز کنم و دل افسر را با این قانون مداری های نمایشی ببرم. استارت را زدیم ویک موزیکی پلی کردیم و شروع کردیم به دنده عقب گرفتن... پارکینک را در نیامده بودیم که یکباره صدای فجیعی شنیدیم. برادرم خیلی شیک گفت: خاک بر سرت بلد نبودی چرا الکی منو الاف کردی! احساس سرخوردگی مفرط داشتم در آن لحظه و نمی دانم چه شد که تحت تاثیر حرفی که داداش جان زدند دومرتبه اتول را آتیش کردیم و راه افتادیم و سه سوت برادر را جلو مدرسه گذاشتم کلی هم سفارش و وعده وعید که مبادا پیش کسی حرفی بزند دست آخر هم با قول خرید یک توپ فوتبال دست به سرش کردم. داداش که پیاده شد رفتم ببینم چه بلایی بر سر اتول آورده ام. دیدم بعلههه فک چراغ عقبش پایین آمده. بنابراین سریع به قطعات فروشی رفتم و قطعه را خریدم و دادم یک آقایی نصب کرد.... حالا کلی استرس هم داشتم که این ها بیدار نشوند یک موقع...  به خانه رفتم و لباس های قبلی را پوشیدم و خوابیدم. بعد از آن روز گلابی چندباری می گفت من نمی دونم چراغ این ماشین چرا اصن یک جوری شده! من هم توی دل خودم آی می خندیدم. نمی دانم شاید گلابی فهمید اما هیچ مدرکی دال بر اینکه من همچین کاری کرده باشم نبود و هیچکس فکرش را هم نمی کرد. جز یک شاهد زنده یعنی  داداش جان... که ایشان هم تا همین امروز به تهدیداتش مبنی بر فاش کردن این راز ادامه داده و  بنده کلی باج های جورو واجور متقبل شده ام. الان هم خیلی مفتخرم که از یک عمر مسخره شدن رهایی یافته ام و سر خط یک آتوی آس را از دست گلابی گرفته ام! 


از آنجایی که دور از جون شما انگشتم نزدیک بود قطع شود و تا حدودی در بستر بیماری به سر می برم کاری جز پست گذاشتن و پرت و پلا نگاشتن ندارم... کم و بیشش را بر من ببخشایید... 


کلید اسرار : این داستان آه توت فرنگی!

سالیان پیش که مامان و بابایمان مزدوج فرمودند، به دلیل پاره ای از مشکلات ،زندگانی را در خانه ی مادربزگ جانمان آغار نمودند و بساط عاشقی را بغل دست مادربزرگ و پدربزرگ و عمه و عمو جان هایمان پهن کردند! از آنجایی که به مقدار زیادی هم هول تشریف داشته اند شخص شخیص بنده را پس از یک سال تحویل جامعه داده اند!!

اینطور که بقیه می گویند آمدنم همانا و گل سر سبد خانواده شدنم همانا. نیست که اولین نوه هم بوده ام دیگر فبهاالمراد... از مادربزرگ شنیده ام سر اینکه چه کسی اول من را بغل بگیرد، یا لپم را بکشد  یا گلاب به رویتان باد معده ام را کی اخذ فرماید جنجالی بوده بیا و ببین! یک همچین جیگری بوده ام من

روزی از این روزها که عمه جانمان مشغول تراشیدن نوک مداد مبارک بوده اند( مثل اینکه آن زمان ها شیوه ای مرسوم بوده که سر لوله ی خودکار(ترجیحن بیک) را تیغ می گذاشتند و با آن مداد می تراشیدند) 

داشتم می گفتم عمه خانم گرم توضیح پاره ای از اتفاقات برای مادرم بوده و همزمان تراشیدن مدادش. من هم که تازه یاد گرفته بودم چهار دست و پا خانه را گز کنم شادمان مشغول پیاده روی بوده ام... اینطور که از حاضرین در صحنه شنیده ام  می خواستم سوار بر کول عمه شوم که تیغ گونه ام را می برد

عمه ی نامبرده هم از ترس مادرمان پا می گذارد به فرار... خلاصه ی مطلب  اینکه این زخم اگرچه خوب می شود اما رد پایش برای همیشه روی صورت اینجانب می ماند

روزها و ما ه ها و سال ها می گذرد تا این عمه خانم ما نامزد می کنند و یک روز که به سبب دور دور با نامزد موتور سیکلت سوارشان به یکی از خیابان های ت ه ر ا ن  می روند، بعلت حرافی های بیش از حد عمه خانم و پرت کردن حواس راننده و خوردن خوراکی در حین موتور سیکلت رانی تصادف می کنند و پای این شوهر عمه ی بینوا تا منتها الیه گردن گچ می شود . نکته ی کلیدی ماجرا اینجاست که حتی یک گوشه از ناخن های کاشته شده ی عمه خانم ما نمی شکند... فقط یک زخم روی گونه اش به همان ابعادی که روی گونه ی من کاشته بود می افتد!

حالا از آن روز به بعد بنده در بین فامیل و آشناها و سایر بستگان و سه نقطه ها شهره گشته ام به اینکه آهم می گیرد (: جالب اینجاست که من با این زخم خیلی هم حال می کردم و خیلی ها به من می گفتند که باعث شده چهره ام نمکین شود و هیچوقت آهی مبنی بر اینکه عمه خانم هم یکی از این زخم ها داشته باشد نکشیده ام! تازه حسودیمان هم می شود که این خط فقط برای من بود از هشت ماهگی هم همراهم بود حالا چرا عمه خانم هم داشته باشد؟؟؟

اما یک حسنی که این داستان دارد این است که گلابی هروقت پایش را به مقیاس یک تریلیاردیوم کج می گذار  تهدیدش می کنم به آه کشیدن! یعنی آ را بگویم خودش تا انتهای قضیه را می خواند

در کل این آه خیلی جاها به کار من آمده خدا خیرش بدهد...  


+طرز تهیه ی کامنت خصوصی: 

روی لینک نویسنده ی پست کلیک کنید. بعنوان مثال در همین پست روی کلمه ی" خانم توت فرنگی" که پایین پست است و آبی رنگ. صفحه ای حاوی مشخصات نویسنده باز میشه با کادری که در  قسمت پایینش نوشته شده " تماس با من " روی تماس با من کلیک کنید و فرم ارسال پیغام رو پر کنید و با وارد کردن ایمیل پیغام رو ارسال کنید. کامنت خصوصی میره تو قسمت پیغام های وبلاگ همون جا که وبلاگ های به روز شده رو نشون میده. الکی مثلا من بلدم (:


چوب دو سر طلا

امروز صبح که از خواب  بیدار شدم دیدم دوستم که خیلی هم با من در حال رقابت است مسیج داده است.

 مسیج دریافتی به شکل زیر بود:


"مردان از دو دسته خارج نیستند: یا روی سرشان خالی است یا توی سرشان"


یعنی هنوز هم نفهمیده ام با این حرف شوهر من راکوبید یا شوهر خودش را منهدم کرد......!!!


(لازم به ذکر است که شوهر ایشان کمی تا قسمتی کچل می باشند!!)