تب، کت شلوار کوچولو، مامان توته وسایل دوست!

دو شب و یک روز بود که  تب سی و هفت و نیم درجه داشت. گاهی نیمه شب به سی و هشت هم می رسید): تمام وقت بالای سرش بیدار بودم. لثه اش متورم شده بود.مدام انگشت هاش رو در دهانش می کرد و کلافه بود. کاملا مشهود بود که تب بخاطر دندون هاش هست. با این حال برای اطمینانِ خاطر، بردیم که دکتر هم ببیندَش.

صبح روزی که کمی بهتر بود،برای چک آپِ نُه ماهگیِ پسرک به شبکه ی بهداشت هم رفتیم.خوشبختانه از نظر رشد مشکلی نبود. و روند خوبی طی شده بود.


بدنم خسته است. نه به خاطر این چند روز. فکر می کنم کم خونی گرفته ام، مدام کسلم و مثل گذشته توان انجام کارهایم را به سرعت و با علاقه ندارم. چند وقت است که می خواهم بروم چکاپ اما نمی دانم چرا پشت گوش می اندازم. از مریضی بیزارم. از بیمارستان و آزمایش هم همینطور): اما خب پیش شما قول می دهم که بروم(:


فامیل ما هر سال دکوراسیون عوض می کنند و برای دو هفته ی عید حسابی از جیب مایه می گذراند. هر کدام اثاث و دیوارها و به کل سرتا پای خانه هایشان را نو می کنند، من اما به این سادگی از وسایلم دل نمی کنم! باور کنید بهشان احساس دارم. دلم نمی آید به یک سال نکشیده  بندازمشان دور.


شانس آوردیم که قبل از شروع پروسه ی دندان های جدید رفتیم برای پسرکمان لباس گرفتیم. اگرنه نمی دانستم پسرک غرغروی این روزهایمان چطور می خواست  همراهیمان کند!

وقتی لباس را تنش کردیم،آنقدر از دیدنش ذوق مرگ شده بودیم که به خودزنی رو آوردیم. ذوق زده ی اینکه کت کوچولو تنش کرده ایم. که ساس بند کوچولو برایش زده ایم..... انقدر جلف باری در آوردیم که پسرمان و فروشنده با تعجب زل زل نگاهمان می کردند (:

یک همچین مامان بابای ذوقی ای هستیم ما...

ممنون که بداخلاقی هام رو مهربونی .
یه وقتا خیلی بدم، می دونم خودم! خیلی خوب می دونم ): 

 اما تو تمامِ لحظاتِ بداخلاقی هم دوسِت دارم.

پ.ن: کُلاه

باور کنید به ما مربوط نمیشهِ!

از وقتی مادر شدم.....

یاد گرفتم به عنوان یه شخصِ سوم، تو رابطه ی مادر و فرزندیِ دیگران دخالتِ بی مورد نکنم و در موردِ همه چیز اظهار نظر نکنم.


به من ارتباطی نداره بچه ی دیگران چطور تغذیه میشه، من دکتر اون بچه نیستم. مادرِ هیچ بچه ای موظف نیست سوال های من رو پاسخگو باشه. 

به من ارتباطی نداره که بچه ی دیگران چند وعده و در هر وعده اش چقدر غذا می خوره. من حق ندارم راجع به پوشش بچه ی دیگرن نظر بدم. حتی حق ندارم سوال کنم که چرا موهاش رو کوتاه نمی کنید؟. مادرِ هیچ بچه ای موظف نیست برای من توضیح بده که زیاد بودن موهای بچه اش ژنتیکیه و هیچ تاثیر سوءی روی روند رشدش نداره. اون مجبور نیست منو توجیه کنه که شیرخوارش از مکمل زینک استفاده می کنه و بلندی  موهاش جلوی رشدش رو نمی گیره!

به من ارتباطی نداره که اون بچه چند کیلوعه و قدش چند سانته وچرا تو خونه و در دمای مناسب لباسِ گرم تنش نمی کنه؟. من حق ندارم به بچه ی دیگران هیچ چیز بخورونم و حتی حق ندارم که بپرسم چرا فلان مواد غذایی رو به بچه ات نمیدی؟. مادرِاون بچه وظیفه ای نداره که واسه من توضیح بده بچه اش به مرکبات حساسیت داره. 

من حق خیلی چیزهای دیگه رو هم ندارم.

من حق ندارم یک مادر رو بِرَنجونَم .... امیدوارم یادم بمونه.

پسرِ کنجکاومون هستن ایشون

خواب بدی دیدم. خیلی بد. وقتی بیدار شدم از خوشحالیِ کابوس بودنش دلم می خواست بپرم تو بغل خدا!

حواسم به خودم بود و خوابی که دیدم، سربرگردوندم دیدم دستشو از پایه عسلی گرفته. تا صدام رو شنید،خوشحال شد و با خنده دست زد، تعادلشو از دست داد و با صورت خورد زمین. نفهمیدم چطوری از رو تخت پریدم پایین. اصن نفهمیدم اون کی رفته بود پایین؟. از وقتی راه افتاده اطراف تخت رو با تشک پر می کنم موقع خواب که اگه یک وقت خوابم عمیق بود و زودتر از من بیدار شد طوریش نشه.من خواب سبکی دارم مگر اینکه اینطوری درگیر خواب باشم و متوجه دنیای بیداری نباشم.

داشتم می گفتم ؛ با صورت روی زمین خورد.  گریه هاش، هق هق  و هق هق هاش به ناله تبدیل شدن. قلبم از سینه کنده شد. 

داشتم فکر می کردم انگار از ابتدایی ترین روش باید استفاده کنم. پاش رو به پام ببندم موقع خواب؟ ( آیکون بدجنسی)

تو تختش هم نمی خوابه آخهههه

دندون درآوردنِ بی دردم آرزوست!

وزنم به قبل از بارداری برگشته. شکمم هم کاملا صاف شده اما دلم واسه شکمی که قبل از زایمان داشتم تنگ شده. 

گاهی به پسری میگم ببین چقد تو دوست داشتنی بودی که مامان بخاطرت از شکمِ نازنینش گذشته.همونطوری که از وسواس هاش گذشته. مامان حالا پی پی میشوره و عوق نمیزنه.


چندسطر بالا رو سه چهار روز پیش تایپ کردم، اما یک دفعه تو خواب گریه کرد و من متوجه نشدم کِی نوشتن رو نیمه کاره رها کردم و رفتم.


پارسال این روزها  با مادر رفتیم  بهارو خریدای رنگی رنگی کردیم واسه مسافرِ اون روزامون. نمیدونم کِی یک سال گذشت.....انگار همین دیروز بود که داشتیم سر رنگ و اندازشون با مامان چونه میزدیم. من کوچیک انتخاب می کردم میرفتم واسه حساب کردن اما مامان انتخاب های منو به فروشنده مرجوع می کرد و سایز بزرگ ترشو  برمی داشت(: آخه من نمیدونستم فرشته کوچولوها انقدر زود قد می کشن. نمی دونستم هرروزشون با روز قبل متفاوته.....همون لباس های بزرگ تری که مامان برداشت هم حالا کلی تنگ شده واسه پسرکمون.آخه کِی نُه ماهه  شدی تو وروجک؟


تمام مراحل رشد نوزاد یک طرف، دندون درآوردن یک طرف دیگه. عجب پروسه ی دردناکیه. پسرمون چهارتا دندون داره و حالا دو تا نیش ها خیالِ بیرون زدن دارن انگار. کلی داره اذیت میشه. کلی بی قرار و کلافه اس. طبعا من هم به اندازه اون کلافه ام ):


نمیدونم کسی اینجا منتظرِ برگشت من بود یا نه(: اما تصمیم دارم به روزمره نویسی تو این صفحه برگردم.....

دویست و چهل روز

خیلی وقت است که تایم همه چیز با پسر کوچولو تنظیم می شود. غذا خوردن، استراحت کردن، فیلم دیدن،حمام رفتن،مهمونی رفتن و وبلاگ نوشتن
خیلی وقتی که می گویم به اندازه ی دویست و چهل شب و روز قدمت دارد(:

البته اول سلام. بعد از مدت نسبتا طولانی (:

سایت معتبری رو سراغ دارید که با سفارش غیر حضوری، هدیه ای رو به یک آدرس برسونه؟
ممنون میشم اگه می دونید و تجربه اش رو دارید راهنماییم کنید

مامان میگه هیچ وقت درد و بلای کسی رو حتی از سرِ دوست داشتن به جون خودت آرزو نکن. اما من دلم نمیاد پسرکوچولوم بی حال باشه. ): 

چقد خوبه که هستی

سالِ پیش چند روز قبل تر توی یک روزِ برفی فهمیدم که خداوند صلاح دیدن تو، آقا کوچولو باشی. درست روزِ تولدِ بابای خونه(: 
همین الآن و در حالِ انتقالِ عکس های شب ِ تولدِ سه نفرمون به لپ تاپ نگاهم محو خنده هات شد. ماتم بُرد به برقِ چشم های خوش رنگت و بی اختیار بارونی شدن چشمهای مامانی. 

صدوپنجاه روز

پنج ماه گذشت از اولین سحر ماه رمضان! این یعنی پنج ماهه عشق کوچولومون کنارمونه.خوش گذشت که زود گذشت؟ نمی دونم. فقط می دونم که خیلی دوسش دارم. وقت هایی که خیلی شیرین هست و از دوست داشتنش لبریزم دعا می کنم هیچکس حسرت داشتن فرشته های اینچنینی رو به دل نداشته باشه.آرزو می کنم انتظار همه ی اونهایی که منتظر هستن هرچه زودتر به پایان برسه و طعم شیرین مادر، پدر، مادربزرگ و پدربزرگ شدن رو بچشن.

 درسته که میگن وقتی برای مدتی، هرچند کوتاه ننویسی دستت از نوشتن سرد میشه. چندماهیه که خیلی کم نوشتم. چه پای لپ تاپ و چه دست به قلم..... باید سعی کنم  دوباره همه چیز رو طور دیگه ای نگاه کنم تا حرفی برای گفتن داشته باشم(:

من و پسرم و دوستای وبلاگیمون

مگه میشه فراموشتون کرد؟

اولین کسایی که نی نی دار شدنمون رو فهمیدن شماها بودید. ولی بهم حق بدید کمتر وقت کنم بهتون سر بزنم چون یه مامان کم تجربه  ام و بیشتر ساعات شبانه روزم رو با لپ گلی سرو کله میزنم.نسبت به گذشته کمتر می تونم پای لپ تاپ بشینم. 

کلی نخوندمتون و کلی دلتنگتون هستم ):

سلامتی بزرگ ترین نعمت خداست

پسرمون یکم تب داشت. بعد از قطع شدن  تب گلاب به روتون اسهال شد. الانم کمی بی قراره. کلی ناراحتش بودیم تو این چندروز. هی دکتر بیمارستان. آزمایش خون. استرس ):

بدتر از همه دیدن  اذیت شدن پسرگلی بود. الآن همه چیز یکم بهتره خدارو شکر، اما کرامپ شکمی داره که از عوارض داروهاشه. درسته مجبوریم مدام بغل بگیریمش و اینور اونور بریم ولی همینکه ایشون گریه نکنه واسمون کافیه.خسته شدن خودمون اهمیت چندانی نداره.

لپ گلی داشتن باعث شده از اینجا دور باشم. دلم واستون تنگ شده. 

ده دقیقه ای که لپ گلی چرت می زند

زندگی کمی به روال عادی برگشته. ما تقریبا به حضور فسقل خانمان توی خانه عادت کرده ایم. دیگراز نق های شبانه اش دستپاچه نمی شویم.حالا می دانیم که هر کدام از بی قراری هایش مرتبط با چیست. گریه ی گرسنگی با دل درد و نق هایی که از سره سر رفتن حوصله بلند می شود هرکدام با آن دیگری متفاوت است. یعنی فهمیده ایم که پسر کوچولو چطوری صحبت می کند.
می توانم به جرات بگویم یکی از خوشایندترین احساساتی که می توانستم تجربه کنم،دیدن لبخندهایش است. وقتی می خندد توی تمام تنم حس های خوب پراکنده میشود. دلم از شادی می ریزد.چندروز پیش ها از مامان پرسیدم:یعنی شما همین اندازه که من پسرک را دوست دارم،دوستم داشتی؟ یعتنی همه همین طوری اند؟ مامان گفت: "یادته وقتی اذیتم می کردی می گفتم بذار مادر شی اونوقت می فهمی من چی میگم؟".
 راست می گفت. آن زمان ها درک حرفش برایم سخت بود این چندوقت که با تمام وجود احساساتش را لمس کرده ام اما،بیشتر از قبل دوستش دارم.فهمیده ام که مادر بودن چه اندازه سخت است.چقدر دل می خواهد که تکه ای از وجودت جدا از خودت نفس بکشد. چقدر نگرانی های عجیب در پی دارد....

آرزو می کنم همه ی آن هایی که می خواهند فرشته کوچولویی توی زندگیشان باشد به خواسته دلشان برسند.

عشق به اضافه ی عشق برابر است با عشق

فقط وقتی می شود یک ماه سراغی از وبلاگت نگرفته باشی که مامان یک فسقل پسر باشی.

توی این یک ماه و چندروز بارها گوشه ی ذهنم پست های بلند بالا نوشته ام.همه چیز را با جزئیات تعریف کرده ام. حالا که لپ گلی خواب عمیق رفته و من توانسته ام کمی آسوده گوشی دست بگیرم  اما تمام حرف هایم را گم کرده ام.


یکی از نیمه شب های خرداد ماه پسرک عجولمان تصمیم گرفت زودتر از موعد احتمالی ما و دکتر قدم های کوچولویش را روی کره ی خاکی بگذارد.بعد از تحمل دردهای زایمان طبیعی مجبور به جراحی شدم. از اینکه شرایط خوبی نبود و پذیرفتن عمل بدون پیش زمینه ذهنی قبلی خیلی برایم سخت بود، می گذرم.روایت شیرینی ها را به تلخی هایش ترجیح می دهم.

نمی دانم از زمانی که عمل آغاز شد تا آخرین لحظه ای که به وضوح در خاطرم مانده چقدر طول کشید.برای من اما خیلی دیر گذشت. توی همان حالت خواب و بیداری ناشی از آمپول سری پسرم را دیدم که بی وقفه جیغ می کشید،مدام تکرار می کردم "عزیزم... عزیز دلم! گریه نکن." کمی بعد گرمای پوست لطیفش را روی صورتم احساس کردم.به محض تماس با من آرام گرفت. بله! دانه ی سیبی که غافلگیرانه توی دلم جا خوش کرد و از تصور به اندازه ی لیمو عمانی بودنش ذوق کردیم و تا قد سیب و چه و چه شدنش را شبیه سازی کردیم. همان که کله ای گنده داشت و مدام لگد پرانی می کرد حالا واقعیه واقعی کنارم خوابیده بود و من ذوق زده ترین مامان دنیا بودم.

بله.... سحر رمضانی نودو پنجی که خیلی هایتان در حال سحری خوردن بودید من و فسقل پسرم برای بار اول همدیگر را حضوری ملاقات کردیم. همین لحظات به ظاهر کوتاه تبدیل به تجربه ی تکرار نشدنی شیرین زندگی من شدند.معجزه ی کوچولویی که بی هوا آمد و مهمان وجودم شد.ماه هایی که سخت و آسان سپری شدند و فسقلی که حالا آرام و ناز خوابیده بود. و من که ناشناخته ترین احساس ممکن را تجربه می کردم. 

نمی خواهم از بعد ترهایش چیزی را سانسور و یا کتمان کنم.نمی خواهم بگویم همه چیز عالی بود.نه. اینطوری هم نبود.روزهای اول سخت بود.از لحاظ روحی و جسمی بهم ریخته بودم. کنار آمدن با شرایط جدید با تمام عشقی که به لپ گلی داشتیم آسان نبود. کوچولویی که جز به زبان گریه جور دیگری نمی تواند بگوید چه می خواهد؟ چرا جیغ می کشد؟ و تویی که نمی دانی دقیقا باید چه کاری  انجام دهی؟ با تمام خستگی و کم خوابی و آشفتگی باید در آغوش بگیری و آرامش کنی... مراقب باشی که شیر راه نفسش را نگیرد. جایی از بدنش نسوخته باشد. دست وپای کوچولویش جایی مچاله نشده باشد.باد گلویش را حتما بزند، حتی اگر نیمه شب باشد و تاریک باشد و وسوسه ی خواب خیلی شیرین باشد. روزهای  دل نشین و در عین حال سختی که در حال سپری کردن سی و چندمینش هستیم.فسقل پسری که تا چندوقت قبل تر از این چشم هایش را حتی به زور و زحمت باز نگه می داشت، حالا کمی بزرگ تر شده و هرلحظه چیز تازه ای یاد می گیرد که دیدنشان قند توی دلت آب می کند،طوری که تصور زندگی قبل از آمدنش در خاطرت نمی گنجد.طوری که با خودت می گویی "روزها بدون او چگونه می  گذشت؟"


مثل اینکه قبلاهای پای وبلاگ ماندن و کامنت گذاشتن و پست های طوماری نوشتنم به تاریخ پیوست. پسرک جیغ های بلند می کشد و بابایی هم از آرام کردنش نا امید شده. من بروم تا خانه را با هوارهایش بیشتر از این روی سر نگذاشته.... !

امیدوارم بشود که زود بیایم و کامنت های مهربان شما را که ناچارا بی جواب تایید کرده ام جواب بدهم.ببخشید این تاخیر ها را.

ده روز پیش از این بود که آمد، لپ گلیه مامان....

سی و هفتمین هفت روز

پسرم! کوچولوی مامان

 این روزها بیشتر از هرزمان دیگه ای حست  می کنم.

بی شک  خیلی زود دلتنگ میشم....

 دلتنگ امروزی که از من یک مامان گردالی ساختی.

سفر بی خطر

مامان و بابا و برادرام رفتن سفر. تمایل به رفتن نداشتن، بخصوص مادرم. اما من مجبورشون کردم که برن یه آب و هوایی عوض کنن. یک ساعتی میشه راه افتادن و جای تعجب نداره که سیل تماس هاشون از همین حالا شروع شده باشه. 

من از اینکه عزیزانم تو جاده باشن هراس دارم.البته کسی جز خودم این رو نمی دونه. ترسم به تجربه تلخی که تو بچگی داشتم مربوط میشه. لطفا برای بی خطر بودن سفرشون دعا کنید (:

خدایا مراقبشون باش لطفا. 


+دوستان جانم

تک تک کامنت های مهربونتون رو با عشق می خونم .دلم کلی واستون تنگ میشه، اما این روزها مجبورم کمتر بیام اینجا....

گوشه ی دنجی که خانه ی توست

نیازی نیست بگم خرید چه اندازه برای ما خانم ها لذت بخشه. حالا اگه  ریز ریزهایی باشه برای نی نی کوچولویی که قراره تا چندوقته دیگه وارد زندگیمون بشه.
هیچ وقت فکر نمی کردم برای خریدن پیراهن کوچولو. پیشبند فسقلی و کلاه های قد عروسک .... این اندازه ذوق زده باشم.
اتاقی که تا قبل از این پر از وسیله و لوازم خانگی بود حالا شده مامن اسباب بازی ها. کنج دنجی تحویلمون داده برای تخت پسرک عزیزمون.پرده های کرم قهوه ای جای خودشون رو به رنگ رنگی ها دادن.فرش تبریز بافتی که حالا به شخصیت کارتونی ای وسط اقیانوس تبدیل شده. و ما که هر شب به جای پسرک با اسباب بازی هاش بازی می کنیم و موزیکال بالای تخت کوچولوش رو کوک می کنیم و احساس می کنیم چقدر بیشتر از قبل بینمون حضور داره.
اواخر هفته ی سی و سوم بارداری هست و من با شکم به قول همسر نقلی مهمان کوچولوم رو بسیاربیشتر از قبل ترها حس می کنم. 

آلبالوهای ستاره چین

اینجا آسمون پشت بوم خونه ی کوچیک ماست. من با آلبالوهای  فریز شده در دست،تکیه به دیوار زدم  و سوسوی چراغ های شهر رو دنبال می کنم.

کاش تابستون بود. کاش آلبالوها تروتازه بودند. اما نه! اشکالی نداره. آلبالوی یخ زده داشتن بهتر ازاصلا آلبالو نداشتنه. آلبالو چیز خوبیه.


دلم برای وبلاگ تنگ میشه. اما سعی می کنم کمتر پای لپ تاپ بنشینم.حال همه خوبه؟ عید چطور بود؟ سیزده بدر بارونیتون چگونه گذشت؟ روزگار به کامه انشالا؟

ما بهتر از روزهای گذشته هستیم،اما کماکان کمی درگیر پس لرزه های اتفات چندوقت پیش ها.

وجود پسر کوچولو باعث میشه فراموش کنیم گرفتاری ها رو.فراموش کنیم دغدغه ها رو و فقط و فقط به او و اومدنش فکر کنیم.طوری که دغدغه ی بزرگمون لگد زدن هرروزش باشه و دیگه یاد گرفته باشیم که پسرکمون شب ها بیشتر ورجه وورجه می کنه و به صدای پدرش واکنش نشون میده و یک نوع موسیقی خاصی رو دوست داره و نوازشش با دست مادرش رو همینطور.... یاد بگیریم  که وقتی عصبی میشم و داد می زنم مچاله میشه گوشه ی خونه اش و به گمانم ترسش رو اینطور بروز میده. 


آلبالوها لب هام رو می سوزونه. بنظرم اگه نوشته ام رو نصفه و نیمه رها کنم و برم پایین و یک لیوان آب بخورم بهتر باشه.

مواظب خودتون باشید

حالمان خوب است ، بهتر می شویم!

همین حالا نشستم و تمام آرشیو وبلاگم را خواندم.همین حالا که پسرک با پاهای کوچکش پوست شکمم را آنقدر می فشارد که دردم می گیرد. دردی خوشایند اما.

 آنقدر آرشیو را خواندم که بعد از روزها حس نوشتن به سراغم آمد.چند روزیست بی صدا وبلاگ هایی را خوانده ام اما حوصله ام نکشیده حرفی بزنم. یکیشان که توی حرم امام رضا بود... چندباری خواستم بگویم دعایم کن. دعایمان کن. نمی دانم چرا تایپ نکردم اما خواسته ام را؟!...حرف هایم گم شده اند. بیشتر با پسرک حرف می زنم، به حرکاتش دقت می کنم.گاهی توی خواب که هستم لگد می زند. چندباری هم از خواب بیدارم کرده. دفعات زیادی هم بوده که اصلا اجازه نداده بخوابم.زیاد دوستش دارم.

کارهای عید را جلو می بریم. خرید هم رفته ایم توی هیاهوی همین روزهای شلوغ.عادت ندارم برای نوروز هزارو یک وسیله ی غیر ضروری تلن(م) بار کنم گوشه ی کمد. فقط چیزهایی که لازم است را گرفته ام همیشه. دو تا مانتوی به نسبت گله گشاده آبرنگی و یک تونیک رنگ رنگی.دلم می خواهد همه چیز رنگارنگ باشد این روزها.هفت سین چیده ایم. ماهی های زیبایی هم خریده ایم. خانه را گرد گرفته ایم. نونوار کرده ایم.نشسته ایم منتظر سالی که قرار است متفاوت باشد برایمان.

مسافرتی هم برنامه چیده بودیم که دکترم اجازه نداد برویم.من هم به حرفش گوش دادم طبق معمول.

چیزی که اعصابم را بهم ریخته سرفه هایم است.هنوز ادامه دارند.برایم یادگاری مانده اند از آنفولانزایی که چندروز قبل تر ها گرفته بودم.نمی دانم تا چندروز دیگر طول خواهند کشید؟ فقط می دانم که دارم از دستشان کلافه می شوم.

وقتی آرشیو را می خواندم دیدم که چندتا پست پایین تر نوشته ام "سلام شش ماهگی".یادم آمد که امروز شش ماه تمام شد و وارد ماه هفتم شده ایم. شروع هفته ی بیست و هشتم

به گمانم کمی زود گذشت.... شاید برای من! راستی عید مبارک

آغازی دیگر....

می دونید... دیروز وقتی پست گذاشتم.رفتم که به  وبلاگ ویولا سر بزنم. متوجه شدم رفته برای زایمان. چندساعت بعد از شنیدن خبر فوت پدر دندون عزیزمون شوک شدم! 

نمی دونم چه حکایتیه؟ توی همین چندتا دونه وبلاگ خودمون، درست تو یک روز، یه پسر کوچولو به دنیا میاد و یه پدر بزرگوار از دنیا میرن...


دندون مهربونم، دوست من... همه ی ما به قلب پاکت واقفیم. ازخدا برای خودت و خانواده ات صبر میخوام و برای روح پدر عزیزت آرامش.... 


ویولای خوشگلم... یقین دارم بهترین حس و حال رو داری و لحظات قشنگی رو داری تجربه می کنی عزیزم. بهت تبریک میگم.حالا دیگه بهشت زیر پاهاته...

من و این حال خرابم

بدجوری سرما خوردم.آدم وقتی مریض میشه یادش میره سلامتی چطوری بوده اصلا؟. درد عضلاتم باعث میشه فشارم جابجا شه و من چهار روزه مدام در حال کنترل فشار هستم.دو روز اول خیلی بی تاب بودم. دلم برای پسرک می سوخت با خودم می گفتم وقتی من نمی تونم این دردهارو تحمل کنم اون چی داره می کشه؟ اما دکتر و اطرافیان و همه و همه بهم گفتن اون اصلا چیزیش نیست و حالت های منو نداره که اگه اینطوری نبود دوام نمیاورد.

شب ها نمی تونم بخوابم. صدام خفه شده.هیچ قرص و آمپول و شربتی هم نمی تونم استفاده کنم بجز دیفن هیدرامین و استامینوفن که اونا هم هیچی هستن در برابر این حال من.

وقتی مریض میشی حس می کنی همیشه همینطوری بودی و یا همیشه همینطور خواهی موند.دلم برای سلامتی تنگ شده.

موتورهای جستجو و وبلاگ من

هر از چندگاهی که به آمار وبلاگم سر می زنم،یه نگاهی هم به عبارات جستجو شده درموتورهای جستجو (کلیکمیندازم.
دیدن یه سری جملات سرچ شده ای که از طریقش به وبلاگم رسیدن باعث خندم میشه.بلا استثناء چندتاییشون هم منشوری هستن همیشه. الآن هم بودن همچین نوشته هایی، اما دیگه فاکتور گرفتم ازشون و به این تعداد که قابل پخش هستن بسنده کردم.
+یعنی هلاک پشتکار مورد سی و نهم!
++مورد بیست و نهم فکر کنم افتاده تو دام خونه تکونی از دست مامانش عصبیه!

سلام شش ماهگی

امروز وارد شش ماهگی  شدیم.پسر کوچولوی ما حالا قدی حدود 29 سانتی متر و وزنی بیشتر از 450 گرم دارد.بدنش بصورت خمیده توی شکمم جا خوش کرده.اوضاع زیادخوب نبود و نشد که از اولین تکانی که حس کردم بنویسم. حالا اما تکان ها محسوس تر شده و من کاملا تشخیصشان می دهم.
توی سونوی بیست ویک هفتگی دیده بودم پاهایش کجا قرار گرفته.حالا هروقت بازیگوش می شود همان قسمتی که پاهای فسقلی اش را روی هم انداخته بود تکان می خورد.خوب می دانم این ها همان لگدپرانی هایش است.
این شب ها مطیع امر شازده کوچولوی تو دلم هستم .طوری که او تعیین می کند به کدام پهلو بخوابم.وقتی سمتی که دوست ندارد خوابیده ام،با پاهای کوچکش آنچنان به پوستم فشار می آورد که مجبورم بگویم "تسلیم" و برگردم به سمت دیگری بخوابم.وقتی گرسنه بمانم ورجه وورجه می کند. ضربه هایش نرم و ریز ریز است اما برای من کاملا محسوس.وقتی سیر می شود یک چرخی از سرشعف می زند و بعد از لحظاتی به پوزیشن قبلی اش بر می گردد.نمی دانم من نشسته ام به آنالیز لحظه به لحظه ی رفتارهای پسرکوچولو یا همه ی مامان ها این اندازه ذوقی هستند.
چندشب پیش ها خواب دیدم پسرکی که توی خواب می دانستم پسرمان است توی خانه بازی می کند و من با شوق به تماشایش نشسته ام.از آن شب بیشتر از قبل دوست دارم صورتش را ببینم. عجول شده ام.

یک جایی از پازل زندگی به هم ریخته و چندروزی است کلافه و گیج قطعه ها را جابه جا می کنیم تا به سرانجامی برسیم.یک سردرگمی یکباره افتادوسط روزگارمان.خنده ام می گیرد که چقدر پوست کلفتیم ما! با همه ی این ها دو تا شاخه گل برای هم می گیریم و به هم می گوییم "روز عشق مبارک". همین. خرس قرمز گنده نمی خریم که جایش را نداریم. شکلات نمی خوریم که رژیم داریم.

قاطیه!

داداشم چندروز نشسته پای قفس،انقدر سماجت به خرج داده تا  اسم پسرک رو به مرغ مینا یاد داده. از اون روز هروقت منو می بینه هی تکرار می کنه اسمش رو...  یه دایی هم تهش اضافه می کنه.

امروز خیلی  اعصابم رو بهم ریخت،مدام تکرار می کرد.بهش گفتم ساکتتتت شووو مینا.... یه لحظه ساکت شد، بعد صداش رو انداخت تو  گلوش  گفت: "قاطیه! قاطیه!" خیلی هم غلیظ میگه  این کلمه رو.خندم گرفت.اونم فهمید من قاطی کردم.

به گمانم پسر شکمویی باشی....

چقدر برف  و باد دیروز به جا بود....


تهران تمیز شده

بدتر از بد هم می شود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کسی بیدار شد در من...
همان که به اندازه ی قرن ها  خفته بود....

این منم! 
غرق در ظلمت روزگار نابسامانم...

خدایا! برهانم... به سامان برسانم!

مامان شدنت مبارک غزاله

 خودمونیم مثل اینکه فسقلمون پاقدمش خوب بوده هاااااااا.

یکی  یکی دوست های وبلاگی دارن حس قشنگ مادر شدن رو تجربه می کنن.

اول رها... بعد الناز... حالام  غزال...

شیش

این همه به به و چه چه بارداری رو کردم. ملت تشویق شن برن زن بستونن. یا به قول نسرین به مرادشون برسن.بعد یه کاری کنن که جمعیت کشور افزایش پیدا کنه، سرباز به حد کافی داشته باشیم بفرستیم به جنگ کفار.که خدایی نکرده دنیارو ملحد برنداره یه وقت.که بعدش دولت سرکیسه رو شل کنه و یه مبلغی از اون خزانه اش بعنوان مبلغ(با ضمه روی میم،فتحه روی ب و تشدیده کسره دار روی لام خونده شه)سرسخت  این اتفاق به بنده مرحمت کنه. حالا یکم هم می خوام بد بگم خب! چی میشه مگه؟
دیشب یک دفعه سرگیجه و گرگیجه و بی حالی و بد حالی اومد سراغم.اصلایه وضعیت بدی بود. سردرد دیوانه کننده ای هم داشتم،دستگاه فشارم نداشتیم تو خونه.خیال کردم فشارم رفته بالا که سردرد گرفتم.کلی ماست به اضافه ی خیارو نعنا درست کردم،خوردم.یه دفعه دیدم زیر چشمام گود رفت و اصلا رنگم بدجور پرید. دیگه گفتم الانه که بیهوش بشم.پا شدیم بریم درمانگاه. حالا آسانسور هم خراب. چه بدبختی ای کشیدیم با آقای همسر که برسیم به پارکینگ.همون زمانی که بارون شدت گرفته بود ما رسیدیم درمانگاه. فشارم رو گرفت و واویلا! شیش بود. دیگه سرم و اینا نوش جان فرمودم و یکم شیرینی جات خوردم تا به حالت نرم برگشتم. بعد  که اومدیم خونه کلی هم سرکوفت و سرزنش نوش جان کردم که مراقب خودم نیستم و دست آخر که ظرفیت سرزنش شنیدنام تکمیل شد. خوابیدم.
این بود غرهای من....

شروع هفته به سبک ما

چشم باز و بسته می روم داخل کابین. برگ تایپ شده با فونت درشتی می خورد وسط خمیازه ام."آسانسور خراب است". خب حالا پایین رفتنش را یک کاری می کنم اما امان از بالا آمدن.

پله ها را به مرحمت جاذبه با سرعت خوبی پایین می روم. هنوز به در حیاط نرسیده کارشناس رشته تماس می گیرد."کجایی خانم فلانی پس چرا نیومدی؟". می خواهم بگویم خب خواب مانده بودم اما نمی گویم. فقط می گویم میام سریع و قطع می کنم.

تاکسی اول پیرمردی است با چهره ای آشنا. از آن پیرمردها که انگار هزارتا شبیهش را دیده ای. صدای رادیو را بالا می برد.خانمی با صدای طنزآلوده سلام و صبح بخیر می گوید و اینطور ادامه می دهد که "خب نفس که می کشید الحمدالله تو این هوا؟" پیرمرد می گوید "ای خانممم....به زحمت" دو تا مسافر دیگر هنوز خوابند و انگار می دانند ترافیک سنگین حالا حالاها تکان نمی خورد.مرد بغل دستی سرش را روی کیف گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفته.پیش خودم می گویم "حتما باید مقصدش را به پیرمرد گفته باشد و بعداینطور شیرین خواب رفته باشد دیگر، هان؟". مسافری که صندلی جلویی نشسته هم هی چرت می رود و از خواب می پرد. طوری که من و آقای راننده مدام نگاهش می کنیم. بنظرم او هم خنده اش گرفته.

سرچهارراه که سوار تاکسی دوم می شوم.مرد راننده زمین تا آسمان توفیر دارد با پیرمرد. عصبانی، با سگرمه هایی که در هم کشیده. خب حتما چیزی هست که اینطور توی فکر و بد عنق شده اول صبحی؟ جز انتظار برای آمدن دیگر مسافرها کاری ندارم  پس شروع می کنم به خیال بافی. می رسم به کرایه خانه ی این ماهشان که لابد تا الآن باید پرداخت می شد و شاید عقب افتاده باشد؟.بعد اما خودش را صاحب خانه فرض می کنم و به شروع ترم جدید می رسم و دخترش که منتظر انتخاب واحد است و احتمالا دانشگاهش هزارجور بامبول در آورده که باید مبلغ زیادی از شهریه را همین ابتدا پرداخت کنند. یا هزار جور خیال دیگر... خیال بافی ها را تا زمانی که  دو مسافر دیگر سوار شوند ادامه می دهم.ازمکالمه شان می شود فهمید رئیس و زیردست هستند.من یاد می گیرم که اگر رئیس و زیر دستی سوار تاکسی شوند رئیس حتما باید جلو بنشیند.

نگهبان دانشگاه طبق معمول تا کارت ها را نبیند اجازه ی ورود نمی دهد.به بوت هایم چپ چپ نگاه می کند،می گوید "شلوار را از کفشت در بیاور".همینطور که دالان منتهی به حیاط دانشگاه را زیر نگاه خشم آلودش طی می کنم جواب می دهم "بنظرتون میشه؟". بلند می گوید "این بار رو فقط اجازه میدم بری داخل ها خانم فلانی". لبخند می زنم از اینکه همیشه فامیلی ام را اشتباه می گوید. این بار اشتباهش را تصحیح نمی کنم.

خانم کارشناس عصبانی است که الاف من شده.چایی اش را هورت می کشد، لیوان را روی میز می گذارد و ماحصل برخوردش با میز شیشه ای صدای نسبتا گوش خراشی می شود توی فضای اتاق .همینطور که تکه ای از بیسکوئیت  را گاز می زند، ازپایین ترین نقطه ی عینک نگاهم می کند.معذرت خواهی می کنم که دیر کردم.سر تکان می دهد.می پرسد دلیل تقاضای مرخصی ام آن هم برای ترم آخر چیست؟ قضیه ی پسر کوچولو را می گویم،اینکه خرداد می افتد به فارغ شدن و امتحان ها را نمی توانم شرکت کنم.چشم هایش را گرد می کند که مگه الآن چند وقته که خرداد زایمانته؟ طوری که انگار بخواهم دروغ بگویم یا یک چیزی توی همین حوالی. می گویم" پنج". همینطور که زل زده به صفحه ی مانیتور می گوید "نشون نمیدی اصلا".می خواهم بگویم "شرمنده ی انتظاراتت شدم،معذرت می خوام" اما خیلی خودم را می خورم که جلوی زبانم را بگیرم.از فکر خبیثانه ام خنده ام میگیرد. گوشه ی لب می گزم.به هوای نخندیدن سرم را برای بیرون آوردن مدارک توی کیف می برم.

توی خوش بینانه ترین حالت ممکن هم امکان ندارد آسانسور طی این سه چهار ساعت تعمیر شده باشد. جزء محالات است.حتی فکرش.

به درب ورودی آپارتمان که می رسم حس فتح بلندترین قله ی دنیا را دارم.چهار تایی هم عق می زنم از شدت نفس کم آوردن. بوت ها را در آورده،در نیاورده پرت می شوم روی کاناپه و به خوراکی های خوشمزه ای که برای پسرک خریده ام می اندیشم.چه خوب که خریدمشان.

 اوممم....حالا کدام یکی را اول بخوریم شکر پنیر مامان؟

بچه ها من هستم... فقط خستم... نگرانم نباشید سرفرصت پست می ذارم

توت هستم،بی تجربه ا ی نسبتا ترسو

دوستان من از وقتی وارد ماه پنجم بارداری شدم دو طرف پایین شکمم که بنظرم مختصاتش حوالی تخمدان ها میشه؟(انگار آدرس خونه دارم می دم) درد گرفته. درد مداوم نه اما وقتی از پهلویی به پهلوی دیگه جابه جا میشم یا یک دفعه بلند میشم و یا عطسه می کنم تیر می کشه. چندجا خوندم علتش این هست که لیگامان ها دارن ضخیم میشن و کش میان، رحم هم در حال بزرگ تر شدنه.اما خب می ترسم راستش. از تجربه هاتون واسم بگید که آیا اینطوری شده بودید؟  جای نگرانی هست؟ نیست؟

+وبلاگم تبدیل به نی نی سایت شده اخیرا! لوگوی پستونک باید بذارم واسش.


++خطاب به شباهنگ نوشت در رابطه باپست آخرش: تو همه جوره خوبی. تو هر رشته ای ،با هر مدرکی و در هر منصبی!

دلم می خواست خواهری داشتم.
فانتزی من خواهرداشتن بود،هست! یادم رفت این رو واسه ماهی کامنت کنم.اینجا میگم پس.

اینو بذار تو اولویت

یادتون میاد یه پست داشتم اسمش چوب دو سر طلا بود؟ فکر کنم دومین پست این وبلاگم بود.یه دوست خانوادگی نه چندان صمیمی داریم که چندوقتیه بین همسرامون شکرآبه و با هم سنگینن. بار اول چندماه پیش دیدم رو گوشیم تماس بی پاسخ دارم از خانم همین دوست همسر.گوشی پیشم نبود و متوجه نشدم زنگ کامل بوده یا یه میس.تماس گرفتم واسه احوالپرسی و وسطاش هم گفتم تماس گرفته بودی انگار و ببخش ندیدم جواب بدم.اما گفت که بهم زنگ نزده بوده! باور کردم.چند وقت بعد وقتی برای بار دوم تماس گرفت گوشی دستم بود و دیدم که یه میس کوتاه انداخت و قطع کرد.و اتفاقا دو بار طی روزهای بعدش هم همون کار رو انجام دادو من چون بار اول زنگ زده بودم و گفته بود نه،دیگه تماس نگرفتم.از طرفی خودم دیدم که میس کاله دیگه چه کاری بود تماس گرفتن.
یه روز که اتفاقی مامانم رو دیده بود بهش گفته بود که با من تماس می گیره اما من جوابش رو نمیدم!!!! مامانم با ناراحتی قضیه رو گفت و ازم دلخور بود که این چه کاریه؟ واسش تعریف کردم که اینطوری نبوده اصلا و همیشه میس می ندازه و یک باری هم که تماس گرفتم و گفتم زنگ زده بودی؟ گفته نه.تا همین الآن که باز میس انداخت.دست برقضا باز هم گوشی کنار دستم بود و دیدم که زنگ نبود و فورا قطع کرد.... خب نوشتنش ربط زیادی به این وبلاگ نداشت اما واسم جالبه بدونم که چرا این کارو می کنه همیشه؟ وقتش زیادی آزاده؟ دلش بیش از حد خوشه؟ مغزش طوریشه؟
الآن مطمئنم که اگه مسیج بدم یا تماس بگیرم و بگم زنگ زده بودی؟ صراحتا میگه:نه!... یه استیکر تو تلگرام هست که کنارش نوشته "خدایا اینو بذار تو اولویت" الآن باید از اون استفاده می کردم.

اینم از این

امروز رفتیم واسه آزمایش. هوا نسبت به روزهای دیگه قابل تحمل تر بود؟ نبود؟. ماشین رو یه جا پارک کردیم که راهمون دور نشه و بقیه ی مسیر رو که خیلی هم طولانی نبود پیاده روی کردیم. سربالایی کنار هتل بزرگ ایران رو نمی تونستم برم! فکر کن اون یه تیکه ی کوچولو رو... هعی پیر شدم رفت. البته خب دلیلش اینه که وزن گرفتم، هرچند کم اما خودم کاملا حس می کنم که کم کم دارم سنگین میشم. بعد تو همون حال که من داشتم نفس نفس می زدم سر یه چیزی که دقیق یادم نیست چی بود دعوامون شد.منم قند خونم افتاده بود و اصن دیگه مغزم فرمون نمی داد.هی بزرگش کردم وادامه ی حرف رو گرفتم و خلاصه قهر کردیم. در واقع من قهر کردم.البته تا برسیم آزمایشگاه آشتی بودیم.رسیدیم و خوشبختانه کسی هم نبود و به محض ورود رفتم داخل کابین واسه انجام آزمایش.این بار آقاعه انقد خوب خون گرفت اصن متوجه نشدم ولی بعدش خیلی بی حال بودم و سرگیجه داشتم کمی...که اونم تقصیر خودم بود باید یه چیزی می خوردم .موقع برگشت دیگه پیاده نرفتیم و تاکسی گرفتیم چون راه برگشت یه طرفه نبود.خلاصه اینکه غربالگری دوم رو هم انجام دادم.

راستی  تو ترافیک ماشین ها به آمبولانس راه نمی دادن و من کلی غصه ام شد واسه اون مریض بینوا. آخه چرا به محض شنیدن صدای آژیر آمبولانس کنار نمی کشیم؟ اون دقیقه هایی که تو بیشتر موارد واسه ما حیاتی نیست ولی اصرار داریم که از دستش ندیم شاید برای اون بیمار حکم ادامه ی حیاتش رو داشته باشه.

بنرهای تو شهر و تابلوهای پل هوایی ها رو هم که کلا به شیخ تازه درگذشته اختصاص دادن. کاش عکس العمل شهرداری و سایر موارد تو همه ی زمینه ها انقدر سریع و اکشن بود.ای بابا....بی خیال

خلاصه اینکه آخرین روزهای ماه چهارم در حال سپری شدنه. و چهار روز دیگه وارد پنجمین ماه میشیم.

شیر بخور همیشه

دارم سعی می کنم  هرطوری که شده مصرف شیر رو تو وعده های روزانه ام جا بدم.آخه کلا میونه ی خوبی باهاش ندارم و طی یک سال اخیر حتی یک بارم نخوردم.وقتی شیر می خورم حالت تهوع می گیرم و اوضاع گوارش و اجابت مزاج و خلاصه این بندو بساطا بهم می ریزه.البته پنیر رو  تقریبا هرروز استفاده می کنم و خامه رو گه گاه. اما خب هیچی شیر نمیشه و خودم این رو خیلی خوب می دونم.سه روزه خوردنش رو شروع کردم و طبعا سه روزه اوضاع بدنم بهم ریخته.اما اشکالی نداره تحمل می کنم.

این تویی،توی پیرهن پف کرده ای که بیشتر از قبل دوستش دارم

تا هفته ی قبل از این باورم نمی شد که جوجه کوچولویی درونم در حال رشدباشد.خب یقینامی دانستم که هست اما منتظر بودم یک طوری خودش را نشانم بدهد.شاید هم بیشترمی خواستم واکنش خودم را ببینم.سه بارسونو داده بودم.دوبار عکسش را دیده بودم و این در حالی بود که فیزیکم تغییری نکرده بود.مدام وهم برم می داشت که نکند....

 پریشب که داشتم آماده می شدم برای مهمانی شب یلدا،پیراهن کرم شکلاتی پاییزه ی بلندی که مامان یلدای سال قبل هدیه داده بود را تن کردم.آمدم جلوی آیینه موهام را جمع کنم که توجهم به چیزی جلب شد.شکمم پیراهن را به اندازه ای محسوس به جلو هول داده بود.حالا نه آنقدرها که تصور می کنید اما برای من که تا هفته ی قبلش هیچ نشانه ای ندیده بودم همین هم کلی زیاد بود.شاید اگر چند ماه قبل بود گریه ام می گرفت و به ساعت های دویدنم روی تردمیل فکر می کردم.به صبح زود باشگاه رفتن ها و رعایت کردن ها.غذای ناسالم نخوردن ها.دراز و نشست رفتن هاو...آنقدر که از شکم داشتن بدم می آمد ازچاقی هراس نداشتم.یعنی همیشه شکم نداشتن توی اولویتم بود.پررنگ تر از چاق نشدن.حالا اما شکمی داشتم که توی آیینه برایم دست تکان می داد،چشمک می زد.تعجب برانگیز بود اما بدم نیامد.غصه ام نشد.آخر این روزها هیچ کدام از واکنش هام شبیه تصورات قبلی ام نیست.نمی دانم دارم توت قبلی را فراموش می کنم یا قرار است توت جدیدی را هم به قبلی اضافه کنم.یا اصلا یک فوت آخری بوده که حالا با آمدن کوچولو خدا درفطرتم دمیده.نمی دانم.این عشق یک هویی دقیقا کی و از کجا پیدایش شد؟

می گویم از کجا پیدایش شد چون راستش من برای داشتنش هیچ وقت غش و ضعف نکرده بودم.هیچ وقت از قبل دل ضعفه اش را نکرده بودم.دلم قنج نرفته بود برای بودنش.آن اولش که فهمیده بودم ترسیده بودم حتی. مدام کمیت را وسط کشیده بودم و یواشکی اشک ریخته بودم که خب بیست و پنج سال؟ تو قرار بود مادر بیست و پنج شش ساله ای باشی که الآن هستی توت؟ خب نه! قرار نبود. اما حالا هستم و این چه اشکالی دارد؟.شاید توی برهه ای که قرار بود برنامه ریزی اش کنیم آنقدر که امروز احساس خوب دارم و داریم، نداشتم و نداشتیم.اصلا شاید توی آن برهه نمی توانستم و نمی شد که تجربه اش کنم.دیگر مهم نیست که من بیست و چند ساله هستم یا سی و چند ساله.... مهم حال خوب داشتن است. نه اینکه برنامه ریزی برای داشتنش بدباشد.نه.برای ما اما پیش آمد... پیش آمد برنامه ریزی نشده ی غافل گیر کننده ی  خوبی هم بود اتفاقا.چه خوب که پیش آمد اصلا.

آمدم که اولین  واکنشم نسبت به تغییر فیزیکی ام را ثبت کنم اما انگار رشته ی کلام پرید و رفت آن دور دورها.حالا که از هر دری سخنی وسط آمد این را هم اضافه کنم که پیامد تحصیل در رشته ای که زیاد دوستش ندارید می شود من... می شود مدرکی بی عشق! می شود نشستن پای وبلاگ و پست نوشتن و با جوجه کوچولو حرف زدن به بهانه ی فرار کردن از خواندن هر آن چیزی که به اجزای داخلی کامپیوتر مربوط می شود و امتحانش...بگذریم!تصمیم دارم بعداز گذراندن پنج ماهی که با فسقل پیش رو داریم آزمون ادبیات، روانشناسی یا جامعه شناسی بدهم.این ها گزینه های روی میز است تا بعد که شاید چیزجدیدی بهشان اضافه شود.من همان توتی هستم که المپیاد ریاضی می دادم کرور کرور! کجایی استاد که علوم انسانی ها شاگردت را دزدیدند؟

موشک سپید، اپلیکیشنی به سوی محبت های پوشالی!

حالا چندروزی می شود که بعد از مدت ها چیزی به غیر از یاهو هم روی گوشی دارم.متوجه شده ام که آدم ها توی تلگرام طور دیگری مهربان می شوند. یک طور فرا مصنوعی.اصلا کلمه ی فرامصنوعی وجود دارد؟ مهم هم نیست،همین که لپ مطلبم را ادا کند برایم کافیست.داشتم می گفتم آدم های توی اپلیکیشن جدیدم یک طورفرامصنوعی مهربان هستند که هیچ طوری نمی شود دوستش داشت.همان هایی که توی برخورد واقعی غرق در فیس و چس بسیار هستند،پشت این فاصله ی مجاز به صورت محیرالعقلی مهربان و خودشیرین می شوند که ازتحملت زیادی ازحدخارج است. دوست داری عوق بزنی وقتی می دانی طرف الکی می گوید که دوستت دارد و می بوسدت و فلان... خب نگو لامصب من که کلاشینکف پس کله ات نگذاشتم برای دروغ بافتن. برای گفتن "اوه لاو یو هانی!". دیروزهاکه از نزدیک دیده بودیشان کلی مرام خرج کرده بودند که فقط بگویند"سلام".و طوری کلمه شان را تلفظ کنند که یک وقت از پزشان کم نشود.امروزها اما مهربان شده اند و دوستت دارند و می میرند برات و خلاصه خیلی عشقولک هستی برایشان.


پسرکوچولوی دختر عمه شیر نمی خورد.سرما خورده بود و بینیش گرفته بود و شیر نمی خورد.کوچولوی سه ماهه گریه می کرد. یکبند و بی وقفه. مادرش بدتر از خودش بود.نی نی کوچولو را توی بغلش می فشرد و اشک می ریخت. بدجوری اشک می ریخت. عمه ام پسرکوچولو را از مادرش گرفت و توی اتاق راه رفت. هی راه رفت .هی راه رفت. تا وقتی گریه اش بند آمد.آرام که شد شیر مادرش را با قاشق توی دهانش ریختند و کمی بعد سیر شد و خوابش برد. 

 بی اینکه بخواهم خودم و خودت را جایشان تصور کردم و از بی قراری ات گریه دار شدم و گوشه ی چشمم تر شد و یقین پیدا کردم که با تمام وجود دوستت دارم جوجه کوچولو...


++من اصلا نمی دونستم این پست رمزی شده الان دیدم کامنت دارم واسه رمز! دستم خورده بود اشتباهی رمزدار شده . چیز خاصی نبود که....

کم بود جن و پری؟

تو این سن و وضعیت دارم دندون عقل در میارم من.

اجازه می دادی این چند ماه رو هم بی عقل و درایت سر کنم دیگه قربونت.گناه ندارم من؟

سورپرایز به توان دو

کمی خوب نباشم.بیایم اینجا و بپرسم "من بی معرفت شده ام که برای تولد آقای پدر ماجرا هیچ ذوقی نکرده ام امسال؟..."
صبح زود فردا که بیدار شوم و منظره ی پوشیده با برف خیابان را از پشت پنجره تماشا کنم امابه کل فراموشم شودچقدر حال نداشتم و کرخت بودم و گفته بودم که من بی معرفت بودم دیروز و ال بودم و بل بودم.وتصمیم بگیرم برای خوشحالیش.اولش بروم مطب دکتر وقت بگیرم.منشی بگوید یکی دوساعتی  بایدمنتظر بنشینم اما به محض اینکه بنشینم روی صندلی صورتی یاد کارت بانکی صورتی ام بیفتم که به خیالم یک چیزی مانده بود آن ته هایش؟چیزکمی که میتوانست خوشحالیهای زیادی ایجادکند.اصلا حیف نبود توی اولین روزبرفیه درست وحسابی امسال بنشینی گوشه ی مطب ومجله بخوانی؟.قطعا حیف بود خب.بخاطر همین رفتم ببینم چقدر از آن چیز خوب ها ته کارت صورتی مانده. خوشبختانه اندازه ای بود که شبمان را بسازد.مرحله ی بعد هم قطعا کیک بود.کیک ! چیزی که حال الآنم اجازه نمی داد مثل خیلی از مواقع توی خانه آماده اش کنم.بوی خوش وانیل به کابوس عوق زدنهای من تبدیل شده.پس بهتر این بود که بی خیال درست کردنش بشوم و بروم قنادی سر چهارراه کیک دو نفره ای سفارس بدهم و تاکید کنم که جمله ی مخصوص خودمان را  روش بنویسند.بعد هم آسه آسه بیام بیرون و خیلی مواظب باشم که سر نخورم.بی خیال مغازه های بغل خیابان شوم که از یخ بستنم جلوگیری کنم و یاد مامان بیفتم که اگر امروز باهاش آمده بودم کلی فحش خورده بودم بخاطر لباس های نامناسب و به قول او یک لایه ام.مامان معتقد است که من باید سه لایه لباس بپوشم.بعد از شدت سرما و یک لایه بودنم خودم را بیندازم توی پاساژ و یک چیز خوبی پشت ویترین دومین مغازه ببینم و فکر کنم که چقدر ممکن است این برازنده ی او باشد! بعد غصه ی پولش را بخورم و وقتی قیمت بگیرم کلی خوشحال شوم که چقدر خوب که جنس ها آف خورده اند.و همین که توی پلاستیک بگذارمش خانم منشی تماس بگیرد که بروم تا نوبتم رد نشده. دراز بکشم روی تخت و دکتر هی بگوید سرفه کن و فسقل توی مانیتور این ور و آن ور برود و صدای قلبش این بار به جای گوپ گوپ بگوید پیتیکو پیتیکو.... و من باز اشک بریزم. موقع برگشت کیک را بگیرم و بروم خانه و یک شام کوچولوی خانگی هم بسازم و وقتی صدای آیفون در می آید بپرم لامپ ها را خاموش کنم و گوش بسپارم به صدای آسانسور که تا می آید بروم جلو و یک کمی جلف بازی در بیارم و خوشحالی کنم و تولد مبارک بخوانم و طفلی او ذوق کند و البته بیشتر تعجب. تعجب از اینکه به کل یادش رفته باشد تولدش بوده و گوشی اش خراب باشد و از مادرو پدر و دوستانش و اس ام اس بانک بی خبر باشد و همه چیز دست به دست هم  داده باشدتاواقعیه واقعی جا بخوردوکسی قبل ازمن تبریک نگفته باشد. بعد بیاید بنشیند پشت میز و من بگویم شمع ها را فوت کند و بعد که کلی دست بزنم و جیغ جیغ کنم. همراه چیز خوشگلی که از پاساژ خریده ام یک پاکت هم بدهم دستش و وقتی گفتم چشم هایش راباز کند.با کلی ذوق برگه را از پاکت بیرون بیاردو چند خطی اصطلاحات پزشکی بخواند و هی سر در نیاورد و آخر برسد به آخرین خط نوشته که خبر بدهد ازمردکوچولویی که در راه است و تند بگوید که توووت باید دختر هم داشته باشیم ها....
من خوشحال باشم  از اینکه آنقدرهاهم بی معرفت نشده ام و پاش بیفتدهنوزهم شوق تولد بازی دارم و می توانم و می شود که سرذوقش بیاورم وآن آخرها نیمچه حسادت ملویی هم به عروس آینده ای ک روزی می آیدو فسقلمان رامی بردو از این تولدهابرایش می گیرد بورزم.

آذریِ آتیشیِ خونمون

فردا تولده. تولد آقای گلابیِ ماجرا.  چرا من اصلاً حال و حوصله ی تولد ندارم خب! پارسال همچین روزی کشته بودم خودمو واسه کادو و سورپرایزو این حرفا.بنظرتون  بی معرفت نشدم؟ چمه خب من!
 تازه وقت غربالگری هم دارم فردا.
+من اوایل پاییزم و همسر اواخرش.مثل اینکه قراره تولدهای امسالمون تحت الشعاع مسائل مربوط به فسقل باشه. روز تولد من که اعلام حضور کرد. فردای باباش رو هم به خودش اختصاص داده. نیومده همه چی رو دست گرفته شیطون بلا!

دزدی‌ در لباسِ میش

یه جای کوچیک یه شراکت داریم.فکر می کنم دو ماه پیش از این بودکه سروکله ی یه آقایی پیداشد.ظاهر‌ بسیار موجه وزبون چرب و نرمی داشت. چند وقتی مثل آدمیزاد خریدهاش رو انجام می داد و بعد چندروز و بدون کوچکترین مشکلی و در کمال خوش حسابی پول رو به حساب واریز می کرد.بار آخر هم  مثل دفعات قبل خرید کردورفت و مثل همیشه وعده ی چندروز بعدرو برای واریز بهمون داد اما این بار هرچقدر منتظر شدیم خبری ازش نشد.نتیجه ی تماس گرفتن هامون هم مواجه شدن باخط خاموش شده ای بیش نبود.یه مبلغی از سهم خودمون و مبالغی هم  ازسهم سایرشرکاء زد به جیب مبارک و دِ برو که رفتی. حدسمون این بود که قضیه فقط به مورد ما خلاصه نشه و احتمالاً افراد دیگه ای هستن که اتفاق مشابهی از طریق این آقا دزد مهربون واسشون افتاده باشه.اتفاقاً همونطور که فکر می کردیم بود و بعد شکایت فهمیدیم که بازهم شاکی داره.  امشب بالاخره  خبر رسید که بازداشت شده. منتظریم ببینیم چه اتفاقی می افته آخرش .فقط خواستم بگم مثل ما به راحتی اعتماد نکنید‌.بعضی ها با نیت سوءاستفاده خوب بلدن نقش آدم خوب هارو بازی کنن.

+راستی چند هفته پیش دو سه قسمت از شهرزاد رو گرفته بودیم اما به کل فراموشمون شده بود نگاه کنیم. بعد هی همه جا دیدم که‌حرف سریاله است گفتم برم ببینمش دیگه. امشب که وقت داشتم و تنها هم بودم،نشستم به تماشای قسمت اول. خیلی غصه ام شد ولی.دیگه قسمت بعدی رو نگاه نکردم.خب چرا مُرد پسره؟  ایشش
++عه نمرد که... 

شکم قلمبه داره

شواهد حاکی از این هست که مسوولیت حمل جوجه کوچولومون بیشتر از من به عهده ی آقای گلابیه ماجراست انگار.رشد شکمش سیر تکامل رو تکمیل کرده و طی یک حرکت رو به جلو، گام بسیااار بزرگی به سمت " تپه" شدن برداشته!  گاهی شک می کنم که تو شکم کدوم یکیمونه واقعا؟


+منفجر نشه صلوات

چون می خوام خودمو گول بزنم باید بگم " طلوع صبح فردا از آن من است"

از اون شباییه که احساس بدبختی های بیخودی دارم در طولش! که از همین حالاش که یازده و چهل و پنج دقیقه است مشخصه چقدر می خواد دیر بگذره.

گرسنه ام اما حال خوردن ندارم. خوابم میاد اما حس خوابیدن ندارم. حرف دارم اما قدرت بیان نه. از اون شبایی که منتظر میشی تا طلوع خورشید رو ببینی بعدش بخوابی.

یه وقتایی هم اینجوری میشم دیگه چیکار میشه کرد. دعوا هم نکردم با کسی.مرد خونه بنده خدا شیفته کاریشه.در حال حاضر هم که خونه مامان هستم و کسی کاری نداره بامن اصولا که بخوام حالم رو بهش الصاق بدم.کلا خودم با خودم سرگرمم می دونم.

انقدم بدم میاد از این شبها....

کله گنده ی من

خب! کوچولوی کله گنده ی من...حالا چندروزی است که من و تو وارد دوازده هفتگی شده ایم. من به عنوان میزبان.تو در جایگاه مهمان.هرروز پیگیر مراحل رشدت هستم.از تشبیه ات به دانه ی سیب شروع کردیم و به تمشک و خرما و انجیر رسیدیم. حالا  هم که اندازه ی لیمو ترش شده ای.خواستم تصورت کنم اما لیمو ترش نداشتیم.غصه ام شد.بابایی رفت لیمو عمانی چروکیده ای از کابینت برداشت و داد دستم. سعی کردم تروتازه ببینمش. به اندازه ی پنج سانتی انت تجسمش کردم. تقریبا فهمیدم  که حالا چقدری شده ای.

چندروز پیش ها که رفته بودم جواب آزمایشم را به دکتر نشان بدم.ازش خواهش کردم که سونو هم انجام بدهد.گفت خانم فلانی الآن وقت سونونیست.نمیشه.گفتم خواهش می کنم و مجبورش کردم.

سیاه سفیدهای روی دستگاه ظاهر شد. این بار مثل بار قبل نبود که معلوم نباشی و من متوجه نشوم اعضای بدنت کدام یکیست؟. و یک هلال کوچک باشی آن گوشه موشه ها. حالا واقعا شبیه نی نی بودی.بیشترت کله گنده ای بود که دست و پای کوچکی هم داشت. چسبیده بودی به یک گوشه و دست های کوچولویت را دوطرف صورتت نگه داشته بودی.برعکس خوابیده بودی.

حیف که بابایی نبود تا با هم ذوق کنیم.دکتر گفت که خداروشکر صحیح و سالمی.پرسیدم بنظرتون کله اش زیادی گنده نیست؟. خندید.گفتم خودم می دانم که درست می شود.اما نمی دانم چرا تازگی ها چیزهایی که جوابش را از قبل می دانم باز می پرسم.در مورد نی نی اینطوری ام.گفت نگران نباش مشکلی نیست.

شبش که عکست را نشان بابایی دادم سوال های خودم را از خودم پرسید.توت بنظرت کله اش گنده نیست؟ توت بنظرت الآن برعکس خوابیده سرگیجه نمی گیره؟.همه ی اینها را با خنده می پرسید.گفتم اتفاقامن هم همین ها به ذهنم رسیده بود. جز به جز مکالمه ام با دکتر را پرسید.وقتی فهمید وزن اضافه نکرده ام کلی دعوام کرد.رفتیم فروشگاه.انتخاب را گذاشتیم با تو.هرچیزی که تو خواستی را توی چرخ گذاشتیم.من قول دادم که بیشتر بخورم تا تپلی باشی. بابایی می گوید تو باید تپلی باشی. از این تپلی هایی که دست هایشان چاک چاک می افتد و لپ هایشان آویزان است.می گوید شکمت باید به دست بیاید.گفتم درخواست دیگه ای ندارید؟ 

شب موقع خوابیدن تپلی تصورت کردم. لپ های گوشتی ات را گاز گازی کردم. روی شکم کوچولویت فوت کردم و تو خندیدی. تصویر دهان بی دندانت حس خوبی را توی تمام تنم پراکند و من گلوله ای شدم لبریز از خوشحالی . کله ات اما هنوز تحت تاثیر عکسی بود که از سونو دیده بودم. کله گنده ی  من...

رویای یاقوتی

زیاد خواب می بینم.خواب های کشدار.خواب هایی که به خیالم خیلی بیشتر از شش هفت ساعت طول می کشند و برخلاف گذشته که چیزی ازشان در خاطرم نمی ماند،با تمام جزییات به یاد می آورمشان. خواب هایی که بیشتر ترسناکند وگاهی خوشایند.می دانم دلیلش تغییرات هورمونی است.اما دلم می خواهد خوابهای  خوشایندم هیچ وقت تمام نشوند.حتی اگر در کنار خوابهای ترسناک باشند.

خوابهای خوب این روزها من را به جاهایی که زیاد دوستشان دارم می برند. آدم هایی که زیاد دوستشان داشتم را نشانم می دهند. دیشب به حیاط خانه ی قدیمی مادربزرگ رفتم.همان حیاط که توش آدم برفی می ساختم. همان که درخت انجیر و انگور و گردو و انار داشت. همان که باغچه اش پر بود از گل های رنگی رنگی. پر بود از مورچه های ریز و درشت. حیاطی که کودکی ام درش سپری شد.

دیشب بواسطه ی یکی از همین خواب های رنگی و خوشایند. به حیاط آن روزها که حالا دیگر ساختمان بلندی جایش سبز شده  سفر  کرده بودم. 

توی حیاط سبد بزرگی بود. سبدی پر از انارهای سرخ و خوش رنگه چاک چاک.من بودم و حیاط و انارها و عالمی احساس دوست داشتنی. به سن روزهای امروزم بودم اما با همان چالاکی روزهای کودکی داشتم دور حیاط را می دویدم. ایستادم و به سبد انارها نگاه کردم.دست دراز کردم،خوش رنگ و لعاب ترین انار رابرداشتم. داشتم به زیبایی دانه های بزرگ و سرخ رنگش نگاه می کردم که آلارم گوشی شروع به نواختن کرد. رویا به اتمام رسید.

بیدار که شدم حس کردم تغییرات هورمون ها خوب است. حتی اگر پنج شب پشت سر هم کابوس دیده باشی. همین یک شب ها که حیاط قدیمی را ببینی کافی است. کافی است برای اینکه بگویی خوب است.خوشایند است.