هوای حوصله ابریست!

امروز بعد از ظهر خونه ی مادربزرگ دعوتیم.می دونم که جلسه دارن و خانم های نسبتا زیادی هم دعوتن.اما دقیقا نمی دونم چجور جلسه ای. فقط خدا بخیر کنه نظرات کارشناسانه و موشکافانه ای که مدعوین در رابطه با من و فسقلمون خواهند داد.قبلا اگه بود،مهم نبود اصلا ! از حوصله ی این روزهام خارجه اما. 
این روزهایی که راستش بیشتر از هرچیزی دلم می خواد تو دفتر خال خالی به این صورت واسه کوچولومون از حال و روزم  و حال و روزمون بگم.
‌این روزهایی که مدام شب های بارونی آرزو می کنم  که مجبورش کنم بزنیم به جاده و این طوری هی بچرخیم دور آزادی و به صدوهشتاد درجه ی استادانش بخندیم.
این روزهایی که هی بریم و از آقایی که سر فر.حزاد وایساده از  این ها بخریم و وقتی اون رفته از ماشین کیفش رو بیاره  من از فرصت استفاده کنم و به آقاهه بگم "از اون ترشه بیشتر بریزید لطفا" و بعدش نتونم آب دهنم رو خیلی واضح قورت ندم و یکم خجالت بکشم خب!

حس مزخرف حسادت

دلم خواسته بود مهربون تر باشم و بنشینم با موجود کوچیکی که مدام همرامه حرف بزنم و کتابهام رو براش بخونم و .... اما همش نشده! این روزها اون طور که باید نگذشته.من آدم مزخرفی شدم. دیروز صبح با همسرم رفتیم آزمایشگاه.من رو رسوند و خودش رفت محل کارش.چون نخواسته بودم بمونه و گفته بودم بره و به کارهاش برسه.

آزمایشگاه شلوغ بود و منتظر بودم تا نوبتم برسه.بخاطر اینکه نوبت ها اشتباه نشه سه چهار نفری پشت سر هم ایستاده بودیم. یه آقایی بود که می اومد مدام بهم می گفت خانم من بعد شماست منتها بارداره نمی تونه سرپا بایسته. زنه نشسته بود تو سالن و دستش رو گذاشته بود رو شکمش و کاملا مشخص بود که داره خودش رو لوس می کنه.من ناشتا بودم.ضعف کرده بودم.تو دلم حسودی کرده بودم.دلم خواسته بود یکی هم بود جای من می ایستاد تا نوبتم بشه. پشیمون شده بودم که هیچوقت در مقابل هیچ کس خودم رو لوس نکرده بودم.انقدر زیاد خودم رو لوس نکرده بودم که چندشب پیش ها مامان همسر بهم گفت خداروشکر انگار حالت خیلی خوبه.نه؟.و در حالی که مجال جواب دادن نداده بود اینطور ادامه داده بود که دخترم انقدر ویارش بد بود، دور از جونت داشت می مرد.خواسته بودم بهش بگم من حالم خوب نیست واقعا!اما نگفته بودم.نمیدونم چرا لبخند زده بودم.بعدترش که اومده بودیم خونه تا صبح توی دستشویی بالا آورده بودم.

گوش نواز تر از صدای باران

سکانس هایی که زن و شوهرها برای اولین بارمیرن صداقلب بچه شون رو بشنون تو فیلم ها دیدین؟ چه هالیوودی .چه بالیوودی .چه ایرانی. تو این یک موردفرقی با هم ندارن.همه اش هم از این قراره:

 همینطور که مادروپدر بی صبرانه منتظرن و دل تو دلشون نیست ،یه دفعه صدای گوپ گوپ... گوپ گوپ... می پیچه تو اتاق و دوربین زوم میشه رو صورت مادرو  وقتی یه قطره اشک از گوشه چشمش می چکه به سمت گوشش نمای دوربین تو شات میشه .زن و شوهر با هم تو کادر هستن.پدر در حالی که بغضش رو قورت میده دست همسر رو که از ابتدا تو دستهاش گرفته بود با عشق توام با شعفی وصف ناشدنی  می فشاره وفیلم باز زومه. این بار زوم رو دست هاشون. حلقه ی ازدواج کمی می درخشه.در همین حین هست که یه نمای کلی از اتاق داریم. و ... هیچی دیگه کات. حالا در صورتی که فیلمه هالیوودی یا بالیوودی باشه شوهره یه بوسه ای هم عنایت می کنه. ایرانی باشه هم که خب... هیچی!

منم تحت تاثیر همین فیلم ها بودم دیروز.استرسم اما واقعی بود. واقعیه واقعی.

دکتر که ژل رو ریخت رو شکمم اوشون بالاسرم ایستاده بود. اتاق در سکوتی عمیق فرو رفته بود.سونو رو انجام داد اما هیچ صدایی نیومد.قلبم دیگه داشت کنده می شد از جاش، زل زده بودیم به دکتر. تا بالاخره بعد از این که ما رو جون به لب کرد،لب به سخن گشود و گفت: "جنین هشت هفته و پنج روز.قلب هم داره". من که هنگ بودم.حرف زدن یادم رفته بود.اوشون گفت پس صداش کو؟ گفت دستگاهم خراب شده این دستگاه قدیمیه.بخاطر همین صداش رو با گوشی می شنوم. رسما ... به فانتزی هامون.

ما هم دست برنداشتیم.بالاخره بایدیه قطره اشک می ریختم یا نه؟ یه طرف گوشی رو من گذاشتم تو گوشم یکیش رو هم اوشون.بالاخره یه صدای خش داری اومد و ... هی یواش گفت :گوپ گوپ... گوپ گوپ...

و استرس ها آنی به پایان رسید و جای خودش رو به شادی داد.

اشک ها هم که سرازیربودن وقصد تموم شدن نداشتن انگار. یواشکی بهتون بگم که اوشون هم چشماش کلی خیس شد.دستم رو با عشق توام با شعفی  وصف ناشدنی فشرد اما حلقه ها باعث شد دردم بگیره و بگم "عه یواش".کلا جون به جونم کنن نمی تونم صحنه های احساسی رو خوب از آب در بیارم.فقط اکشن!


شک ندارم این گوش نوازترین صدایی بود که تا به حال شنیده بودیم. گوش نوازتر از رقص قطره های آبشار روی صخره ...

وقت دکتردارم امروز. واسه شنیدن تاپ تاپ قلب کوچیکش.
زیاد دعامون کنید... زیااااد

گلابی هستند یک پدر

میگه: 

بنظر من بچه هامون دو قلو هستن. 

به همین خاطر هست که صداشون می کنه "اژدر و منیژه". 

میگم: 

ولی دکتر که سونو انجام داد،گفت تک قلو عه ها.

ته ریشی خارانده  بعد از مکثی کوتاه

 میگه:

من بهتر می دونم یا دکتر؟ 

پیرمردِ مهربون مزرعه داره...!

جم جونیور می بینم.
خانمی که بلوز سبز رنگ پوشیده می خواند: "old macdonald had a farm"  منتظر بودم که در جوابش مثل پیش دبستانی ها بگم "!E.I.E.I.O".  جم جونیور همیشه همین جایی که هست بود. من هم همیشه همینجا روی این کاناپه دراز کشیده بودم. امروز اما دلم خواسته بود که پیرمرد، مزرعه ای داشته باشد و من در جوابش بگویم ای آی ای آی اُ...... و یواشکی سرم را با ریتم  تکان بدهم و خیال کنم که حالا توی شش سالگی هستم.
جم جونیور می بینم و فکر می کنم زندگیِ من دیگر فقط زندگیِ من نیست ... دلم می خواهد توی وبلاگم بنویسم که همین  تازگی ها فهمیده ام  "یک ماه" هایی هم  توی زندگی ها وجود دارند که  بیشتر از یک ماه طول بکشند.... یک ماه هایی که هر روزه ش برای مهمان کوچکت خیلی بیشتر از یک ماه طول بکشند... تمام سی روزهایی که او بی وقفه تلاش کرده تا  "بماند"!
جم جونیور می بینم و همراه با مهمان کوچکم تکرار می کنم  ای ... آی... ای ... آی ... اُ...!


اینجا پر از مهربونی بود

وقتی هیچی سرجاش نیست

من اهل لوس شدن نبوده م هیچ وقت.از اینکه کانون توجه باشم استقبال نکردم هیچ وقت. اخلاق بدی که دارم اینه که اگه حتی دارم از بدحالی می میرم هم اجازه نمی دم کسی بفهمه.  هرکس یه جوریه دیگه.خوشبختانه یا بدبختانه منم اینطوری ام. گاهی وقت ها خودم رو جنگ جوی متعصبی تصور می کنم که موقع مرگ شمشیرش رو می زنه زیر چونه اش تا ایستاده بمیره. حالا نه در اون حد اما خب تا یه اندازه ای هستم اینطوری.

این چندروزه دارم از استرس متلاشی میشم راستش، فکر کنم دلیل بالا آوردن های مداومم که از پریشب شروع شد هم  همین استرس مزخرفی که از زمانی که شنیدم یکی از فامیل های دور که باردار بود  و قلب جنینش تشکیل نشد و چند روز پیش ها کور.تاژ کرد،به جونم افتاده هست.الآن من پر از استرسم. پر از ترس. نمی دونم شاید کسی حالم رو درک نکنه اما من واقعا نگرانم. و بخاطر همون حس که اول پست گفتم به کسی حرفی نزدم.برای اینکه اطرافیانم ناراحت نشن و کسی نگران نشه.

بگذریم.دیشب ماهی می گفت دوستش وقتی باردار بوده و حالت تهوع داشته با بو کردن  خمیر دندون خوب می شده. من از اون موقع در به در دارم دنبال یه چیزی می گردم که بوش کنم و حالم خوب بشه.یا دست کم بهتر.در همین راستا هرچیزی که به نظرم بوی خوبی داشته باشه رو امتحان می کردم. مثلا ادوکلن داداشم که اصلا افاقه نکرد.مایع دستشویی.بوگیر با اسانس لیمو. وقتی کیک رو باز می کنم بینیم رو می گیرم سمتش و یکم از بوش خوشم میاد.اما وقتی گوشت و پیاز دارن سرخ میشن حس می کنم الآنه که من بمیرم. وقتی ادویه هم بهشون اضافه میشه که بدتر... به اوشون میگم بوی آهن زنگ زده میدی و اون چشم هاش غم انگیز میشه و من خودم می دونم که شاید یک بار بیشتر توی عمرم بوی آهن زنگ زده به مشامم نخورده باشه و حالا اینکه چطور تشخیص این بو رو دادم واسه خودم هم هنوز سواله. تازگی ها آدم ها رو نسبت به بویی که دارن طبقه بندی می کنم و خودم می دونم که این خیلی بده و من آدم مزخرفی شدم. از یه سری ها خوشم نمیاد. مثلا دلم می خواد وقتی خواهر شوهر بزرگه رو می بینم باهاش بگو مگو داشته باشم. نخندید. واقعا من  الآن اینطوری ام. هورمون ها فکر کنم دارن گرگم به هوا بازی می کنن و من مجبورم به سازهایی که می زنن برقصم. شاید هم عمو زنجیر باف.و همه ی این ها درون من اتفاق می افته  و کماکان وانمود به خوب بودن می کنم. 


+ادامه ی نظرات رو در اولین فرصت تایید می کنم.تأخیر به این دلیل هست  که دلم نمی خواد بدون جواب تایید بشن.

کج دار و مریز


به زعم دنیای این روزهای من، حال تهوع بی وقفه ی تمام ناشدنی

تهوع آورترین اتفاق دنیای من است


وقتی اعلام حضور کرد

سلام

ما خوبیم شما خوبید؟

راستش من ذوق دارم واسه این اندازه لطفتون. ذوق دارم واسه داشتن شما دوست ها. ممنون از تبریک هاتون .توصیه هاتون. همراهی هاتون. 

.

.

داستان از اون جایی شروع شد که من  فکر کردم سرما خوردم. یه پست هم گذاشتم راجع بهش همونی که گفتم نتونستم کلاس دانشگاه روتاساعت آخربمونم و برگشتم خونه.همون که گفتم اصلا حال ندارم و فکر می کردم سرما خوردم.یادتونه؟

چند روز اوضاع به همین منوال گذشت و  من هم که زیر بار دکتر رفتن نمیرم هیچوقت.تا رسید به روز دوره ی ماهانه و من هنوز این اتفاق واسم نیفتاده بود.حتی فکرش هم ازذهنم نگذشت که ممکنه اتفاق خاصی افتاده باشه. سه چهار روز دیگه هم گذشت و دیدم نه مثل اینکه خبری نیست. دیگه کم کم داشتم به دکتر رفتن راضی می شدم. فکرش رو بکنید منه دکترگریز به مراجعه به پزشک تن داده بودم اما یه زحمت به قدوم مبارک نمی دادم ،برم یه بی.بی  چک از داروخانه ی سر خیابونمون بگیرم! مثل اینکه زیادی به خودم مطمئن بودم اما  زهی خیال باطل... ! دیگه دیدم نه انگار قرار نیست اتفاقه این ماه بیفته و بدنم خیال پری.ود شدن نداره. با خودم گفتم حالا برم یه تست بگیرم.امتحانش که ضرر نداره سنگ مفت گنجشک مفت. البته مفته مفت هم نبود. همونطور که داشتم پول تست هارو به صندوق دار پرداخت می کردم،یه ندای خوش خیال درونی می گفت داری الکی وقتت رو تلف می کنی ها از ما گفتن بود.

تست رو گرفتم و گلاب به روتون انجامش دادم و یه خط کمرنگ افتاد.بهتره بگم یه هاله ی کمرنگ. خدا پدر اینترنت و نی نی سایت رو بیامرزه تا تو گوگل زدم خط کمرنگ کلی سربرگ اومد. همه اشون هم حاکی از این بودن که خانم شما بی برو برگرد بارداری. لپ تاپ رو بستم و پیش خودم گفتم بیخودحرف می زنن اینا...الکیه. خلاصه جدیش نگرفتم.

شب که اوشون اومدن خونه بهش گفتم موضوع رو. و اضافه کردم که جدی نیست ها. اما توجهی نکرد و به قر کمر و سینه بلرزون دور تا دور حال ادامه داد. من اما با اعتماد به سقفی مثال زدنی همچنان به خودم مطمئن بودم.به خاطر همین تو دلم به خوشحالی بی موردش پوزخند می زدم و مسخره اش می کردم. بیشتر شبیه یه شوخی بود تا اون موقع. ولی دیدم نه انگار داره جدی میشه.رفتم یه تست دیگه برداشتم که امتحان کنم.فکرش رو بکنید. تست رو گذاشته بودیم روی سرامیک و دوتا یی چسبیده بودیم به هم و زل زده بودیم بهش. این بار همون ثانیه های اول خط دوم افتاد.یکباره تمام سلول های بدنم کرخت شد و افتادم به گریه و پشت بندش هم هق هق. اوشون هم بدتر از من. صدای گریه هامون فکرکنم ساختمان رو به ارتعاش انداخته بود.دیدید تو این کارتون های ساخت چین  و ژاپن وقتی گریه می کنن چشم هاشون دو تا خط صاف میشه و قطرات اشک با شتاب پرتاب میشه به اطراف؟ تصورم از خودمون تو اون لحظه یک همچین چیزی بود. من از بهت گریه می کردم  و اوشون از خوشحالی. البته یکم بعدتر بهتم کمرنگ تر شد و حس خوبی بهم دست داد.با اینکه بی هوا اومده بود. البته دیگه دلم نمی خواد این جمله رو یعنی(بی هوا اومد) رو به کار ببرم چون حالاجزیی از وجودمه و قطعا می شنوه.این که نوشته است بعید می دونم متوجه بشه چون هنوز مدرسه نرفته اما خب احتیاط شرط عقل است.

اون شب خاطره انگیز هم به صبح رسید و رفتیم که آزمایش بتا بدم.اوشون منو رسوند و خودش عازم محل کار شد. من هم منتظر نشستم تا جواب آزمایش رو بگیرم. و ساعتی بعد اسمم رو صدا زدند... با سرچ هایی که از دیشبش تو نت کرده بودم یه پا دکتر شده بودم واسه خودم.به محض اینکه عدد توی برگه رو دیدم یعنی "چهارصدوپنجاه و هفت"  فهمیدم  که بعله! و همونطور که حدس می زنید باز زدم زیر گریه. البته این بار ملو بود گریه ام.اشکهام یواشکی سر می خوردند و صدا هم نداشت.تو همین حال و هوا بودم که اوشون تماس گرفت. نمی دونم چرا دلم خواست اذیتش کنم. گفتم منفی بود. یه جوری واقعی هم گفتم که خودم هم باورم شد. یه همچین آرتیستی بودم خودم خبر نداشتم.بعد دیدم دیگه خیلیییی صداش عوض شد و ناراحت.دلم سوخت که پدری را بدین سان بی رحمانه برنجانم. گفتم نه دروغ گفتم چهارصدوپنجاه و هفته. یکی نبود بگه خب بگو مثبته اینکه راحت تره.چرا عددمیگی؟ مگه متوجه میشه؟ جالب اینجاست که اصلا نپرسید چهارصدوپنجاه و هفت یعنی چی الآن؟ و فقط خوشحالی کرد.

شب اون روز و خبر دادن به خانواده هامون هیجان انگیزترین بخش  ماجرا بود.به پیشنهاد گلابی با چهارتا خط(خط من،خط خونه،دوتاخط اوشون) همزمان با همشون تماس گرفتیم و تلفن هارو گذاشتیم رو اسپیکر وبه همه گفتیم.دیگه جیغ و فریادهارو خودتون تصور کنید دیگه. 


+این یک هفته هم خودش هزار صفحه حرف داره که از بقیه اش به علت معده درد فاکتور می گیرم... 

کماکان هم بی نام به سر می بره کوچولوی ما... فقط مدام میگیم الآن اندازه  سر سوزنه...الآن اندازه کنجده...الآن اندازه دونه ی سیبه... الآن اندازه .... تفریح جدیدمونه  دیگه

چهارصدو پنجاه و هفت کوچک ما

من 


در آستانه تولد بیست و پنج سالگی


 حسی عجیب و ناشناخته را تجربه می کنم! 


ما  چندروز ه متوجه شدیم که .... یه مهمون کوچولو داریم! 


وقتی بیاد من "مامان" میشم و   او "بابا" ! 


می دونید!


فکر نمی کردیم انقدر زود تجربه اش کنیم.


دور از ذهن و  در عین حال شیرین و  خارق العاده است!


خوش اومدی کوچولوی چهارصدو پنجاه و هفت ما



+ خواستم شمام با ما باشید! تو این حس عجیبم شریک باشید. 


...............برمی گردم با کلی حرف و حس  جدید!


فکر می کنم پست قبل چندباری تو قسمت پیغام هاتون اومد اما باز نشد.نمی دونم چرا وب دچار مشکل شده بود. الآن رفع شد و می تونید قسمت چهارم  مژگان رو  تو پست قبلی بخونید. چون گفتن با جزییات تعریف کن طولانی شده ها.اگر به خودم بود تو یک قسمت جمع می شد (:

مژگان-پارت چهارم

قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد.

اسامی اشخاص و مکان ها مستعار است.


آگهی مربوط به یک شرکت وارد کننده ی لوازم آرایشی بود .این یکی بیشتر از بقیه با شرایط من و زمانی که می توانستم بمانم هماهنگی داشت. با شماره ای که گذاشته بودند تماس گرفتم،یک آقای نسبتا مسن تلفن را جواب داد،یکی دو تاسوال پرسیدو قرار شد فردا برای مصاحبه بروم.

این بار تصمیم گرفتم همه چیز را به مادر بگویم .شب بعد از شام گفتم که می خواستم پنهانی از تو کار کنم حتی یک نیم روز  را هم در شرکت فروش  تلفنی  بودم اما نتوانستم بیشتر از این پنهانی کاری کنم.یعنی اصلا نمی شود و نباید. مادرعصبانی شد.سرم داد کشید که چرابی اجازه اش به آن شرکت رفته ام؟.کم پیش می آمد عصبانی شود. وسط همان عصبانیت ها سفت و سخت گفت "نه". آنقدرمحکم گفت که امیدی برای راضی شدنش نداشتم.کوتاه نیامدم اما.تصمیم خودم را گرفته بودم. حرف زدم.معذرت خواهی کردم. قول دادم دیگر چیزی را پنهان نکنم. ازش خواستم فردا با هم برویم مصاحبه.خواستم اجازه بدهد من هم کمکی به بهبود اوضاع زندگی مان کرده باشم.بگذارد شانسم را امتحان کنم....آخر شب بود که راضی اش کردم دست کم برویم ببینیم شرایطش چیست و بعد اگر اجازه نداد ،نمی روم.

صبح راه افتادیم به سمت شرکت.آدرس سرراست نبود.کلی گشتیم تا بالاخره رسیدیم.تصورم نمای بیرونی مدرنی بود با یک سردر بزرگ طوسی رنگ که روش نوشته باشد "شرکت وارد کننده ی لوازم آرایشی و بهداشتی" یک صالحی هم سمت چپ با فونت کوچک تری  زده باشند.اما خبری از این تصورات نبود. اصلا سردری نبود که نوشته ای باشد.واقعیت یک ساختمان کلنگی دو طبقه و نیمه بود که بالکنش یکی دو متر آمده بود داخل پیاده رو.با نمای سیمان سفید دود گرفته.سیمان سفیدی که حالا نوک مدادی بود.راه پله ها باریک بود طوری که من و مادر باید پشت سر هم حرکت می کردیم. مدام بوتیک های شیک پدر پشت ذهنم تداعی می شد. تجملی که قیاسش با این دیوارهای زهوار دررفته خنده دار بود.تجملی که هیچ وقت برای ما نبود!

رسیدیم پشت در. برگه آچهاری که اسم شرکت و مدیرش روش نوشته شده بود را داخل یک کاور گذاشته بودند. زده بودند روی در.خیالمان راحت شد که لااقل اشتباه نیامده ایم. مادر تمام مدت  ساکت بود.من هم. برگه آچهار را که دیدیم به هم نگاه کردیم و از خنده ریسه رفتیم. مادر گفت"یواش تر الان می شنون... اما فکر نکنم حقوق بده باشه، معلومه خیلی خسیسه".بعد سرش را تکان داد،گفت "البته از روی ظاهر قضاوت نکنیم بهتره. بریم ببینیم چه خبره."

وارد شدیم.یک سالن کوچک بود و اتاقی کوچک تر که در کشویی راه راه داشت،آشپزخانه هم کنج بود به ابعاد پنج شش متر که با چهاردیواری متحرک از سالن جدا شده بود.

پیرمرد لاغر اندامی نشسته بود پشت میز قهوه ای رنگ .تکیه زده بود به صندلی چرمی که خیلی پهن تر از شانه هایش بود  و چای می نوشید.از پشت عینک زیر چشمی  نگاه کرد،همراه با اشاره دست به سمت مبل، تعارف کرد که بنشینیم.چهره ی آرامی داشت.

استرس داشتم. هرکس نمی دانست خیال می کرد قرار است برای کدام شرکت معتبر دنیا استخدام دایم شوم!. پرسید شغل پدرت چیست دخترم؟وقتی جواب دادم تعجب کرد.طوری که انگار بخواهد بگوید "خب اگه شغلش اینه چرا اومدی واسه من کار کنی؟" اما روش نشود به زبان بیاورد.اینکه چرا می خواهم کارکنم را روی پای خودم ایستادن پاسخ دادم.گفت "کار با کامپیوتر رابلدی؟ " گفتم "کم و بیش".خواست متنی تایپ کنم. از روی نوشته ای خواند و چندخطی نوشتم.برگه ی پرینت را نگاه کرد اما چیزی نگفت.همانطور که بین پوشه ها جایش می داد گفت که شماره تماسمان را بگذاریم که اگر خواستند تماس بگیرند.

تمام مسیر برگشت را با مادر حرف زدیم. مادر گفت که من مجبور نیستم کار کنم .گفت می توانم بروم پیش پدرم  که زندگی راحتی داشته باشم. گفت درست است که دوری من و عرفان از پای در می آوردش اما اگر ما بخواهیم تحمل می کند،که رفاه داشته باشیم. گفتم من نمی خواهم در رفاه زندگی کنم .وقتی عشق نباشد رفاه را می خواهم چه کار؟. 

آن شب وقتی می خواستم بخوابم آرزو کردم فردا آقای صالحی تماس بگیرد.

صبحش که تازه بیدار شده بودم عرفان آمد گفت یک  آقایی تماس گرفته و با تو کار دارد.آقای صالحی بود. قرار شد از فردای آن روز مشغول به کار شوم.با خودم گفتم انگار مرغ آمین دیشب روی شانه ام نشسته بود،کاش چیز دیگری خواسته بودم. بعد خنده ام گرفت که موافقت با کار کردنم در همچین شرکتی باید جزء رویاهایی باشد که مرغ آمین تعبیرش ببخشد؟ 

فردا رسید و من باز راه پیچ در پیچ شرکت آقای صالحی را پیمودم. با این تفاوت که این بار مادر کنارم نبود.خودم بودم و خودم. می رفتم که محیط جدیدی را تجربه کنم.

روز اول و روزهای اول  به آشنایی با کارهایم گذشت. حقوقی که توافق کرده بودیم به اندازه ی یک منشی ساده بود اماکاری که انجام می دادم چیز دیگری بود. همان روزهای اول ازم خواست که تمام اجناس رالیست کنم و قیمت هایشان را دربیاورم.برایم سخت بود تجربه ای نداشتم اما دقتی که به کار می گرفتم باعث شده بود کمتر به مشکل برخورد کنم. شریک آقای صالحی به کشوری که ازش اجناس را وارد می کردند رفته بود و مدام لیست ها را می خواست. باید اقلامی که تعداد کمی ازشان مانده بود و فروش خوبی هم داشتند را مشخص میکردم و برایش می فرستادم،که دومرتبه سفارش بدهد.کار خیلی راحتی نبود. لااقل برای دختری به سن و سال من.اماتمام توانم رابه کارگرفته بودم که از پسش بربیایم.... کم کم به کارم عادت کرده بودم. آقای صالحی طوری حرف نمی زد که خیال کنم دارم زیادتر از آن چیزی که باید کار می کنم،این در حالی بود که خودم از تمامشان خبرداشتم. از اینکه او هیچ کاری انجام نمی دهد و یک جورهایی فقط نظارت می کند. برایم مهم نبود. یک بار جسته و گریخته میان حرف هایش بهم گفت که من  خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کرده  به اصلاح کار راه بیندازم. یک بار هم گفت "خیال می کردم بچه ای دختر، اما خیلی بزرگی که!"

تمام روز من و آقای صالحی داخل شرکت بودیم. قیافه اش شبیه پدر بزرگ ها بود. از همان پدربزرگ هایی که همیشه دلم می خواست داشته باشم.از همان ها که با وجود سن بالا آگاه اند. حرف های مهربان می زنند.زندگی اش را برایم گفته بود. اینکه همسرش فوت کرده و تنها پسرشان خارج از کشور مشغول به تحصیل است.من هم چیزی را ازش پنهان نکرده بودم. شرایط زندگی مان را گفته بودم. اینکه چرا مدتی است پدرم نیست و من کار می کنم. اینکه مادرم تقاضای طلاق داده است.

حجم کار زیادی روی دوشم بود اما با علاقه انجامشان می دادم وقتی حقوقم را دریافت می کردم تمام خستگی ها از تنم بیرون می رفت. خوشحالی مامان و عرفان به تمام سختی ها می ارزید.

مادر در رفت و آمد دادگاه بود و با چند تکه طلایی که فروخت و چند سکه ای که تا آن زمان گرفته بودیم توانستیم ماشین بخریم.  ماشین خیلی خوبی نبود اما برای ما خیلی هم خوب بود.آن روزها وقتی از شرکت بیرون می آمدم میرفتم دنبال مامان و عرفان  و چند ساعتی با ماشین گشت می زدیم  بلکه ترسی که مامان از رانندگی داشت کم کم از بین برود. مدتی که گذشت مادر دیگر پشت رل می نشست. صبح ها من را می رساندشرکت و می رفت رستوران. عرفان راهم همراه خودش می برد. عصرها هم می آمدند دنبالم و سه تایی برمی گشتیم خانه.گاهی وقت ها آخر هفته هم بخاطر عرفان می رفتیم شهربازی.انگار زندگی یکباردیگر داشت روی خوشش را نشانمان می داد. 

همین روزهای نسبتا خوش بود که آقای صالحی کمی تغییر رویه داد.ازتصویر پدربزرگ مهربانی که در ذهنم ساخته بودم زیاد فاصله گرفته بود.زیاد ازمادرمی گفت و  من دوست نداشتم.اینکه زیباست.اینکه حیف او که چنین روزهایی را تجربه کند.حیف جوانی اش.حیف زیباییش.می گفت روز اول فکر نمی کردم با مادرت آمده ای.خیال کردم دو تا دوست هستید یا نهایتا خاله و خواهرزاده.وقتی این ها را می گفت ازش بدم می آمد.من تفاوت دلسوزی و چشم چرانی را خوب می دانستم. خوب یاد گرفته بودم دلسوزی را از هوس تمییز دهم.

عصرهایی که مامان و عرفان دنبالم می آمدند تغییر بزرگی که به تدریج در لحن صحبتش با مادر شکل گرفته بود را  خیلی محسوس لمس می کردم. مادر متوجه نمی شد اما من می فهمیدم.می فهمیدم چون روزها بود کنارش زندگی کرده بودم  و می دانستم آن نگاه های خیره ی از پشت عینک  چه معنایی می دهد!

هرچه بیشترگذشت رفتارجدیدش شدت گرفت. خودم را سرزنش می کردم که داستان زندگی ام را.بی عاطفگی های پدرم را. توی مسیر طلاق بودن مادرم را،به مرد غریبه ای گفته ام.مرد غریبه ای که داشت از نقاط ضعف زندگی ام سوء استفاده می کرد. خیال می کرد حالا که کسی را نداریم باید او را داشته باشیم. نمی دانم می خواست چه کار کند؟ یا اصلا چه فکری داشت؟ نمی دانم چون نمی خواستم بدانم. چون حس کردم اگر بیشتر بمانم بیشتر از خودم بیزار می شوم که اعتماد کرده ام.از یک روز دیگر نرفتم.هرچقدر آقای صالحی تماس گرفت جوابش را ندادم.زیاد هم تماس گرفت ،خودش می دانست بیشتر از آنچه فکر کند به درد اوضاع به هم ریخته ی شرکتش خورده ام. می دانست به قول شریکش چه منشی همه کاره ای را از دست داده!

فردای آن روز که مادر بیدارم کرد تا راه بیفتیم به سمت محل کارگفتم "دیگه اونجا کار نمی کنم" .مادر جا خورد گفت "چرا؟ یه دفعه چی شد؟."  گفتم "خودش هیچ کاری نمی کنه  همه چی گردنه منه.خسته شدم از حجم زیاد کارهاش".نخواستم چهره ی مهربانی که توی ذهن مادر داشت خراب شود. از طرفی می دانستم اگر حقیقت را بگویم دیگر اجازه نمی دهد به فکر کار جدیدی باشم. گفت "خب زودتر می گفتی من که گفتم اگه  ذره ای سخت بود یا اذیت شدی  بهم بگو". تمام سعیم را کرده بودم که قوی باشم اما حالا در نظر مادر ضعیف جلوه کرده بودم؟ مهم نبود. مهم این بود که   اعتماد مادر از آدم ها سلب نشود.

بیکار شده بودم. خبری از پدر هم نبود.دیگرنمی آمد دادو بیداد راه بیندازد.مادر می گفت جلسات دادگاه رایک در میان می آید. آن وقت هایی که می آید هم شخصیت دومش رارو می کند،طوری که همه مجاب می شوند عاری از هر گناهی است.معصوم است.هیچ حرفی از اینکه ما با پدر زندگی کنیم نبود. یعنی پدر اصلا ما را نخواسته بود.حاضر شده بود مهریه رابصورت اقساطی پرداخت کند اما من و عرفان سربار زندگی اش نشویم. مهریه ای که پرداخت یک جای آن برای کسی مثل او خیلی ساده بود اما تنها به این دلیل که نگذارد یک آب خوش از گلویمان پایین برود تمام سندهایی که به نامش بود را به خواهر و برادر و لابد زن یا زن هایش واگذار کرده بود.شاید هم بچه داشت.از گوشه و کنار شنیده بودیم یک پسر دارد.تعجب کرده بودیم که چطورشده که باز به قول خودش گرفتار زن شده؟. زن عقدی دایم.

وقتی سندها به نامش نبود یعنی چیزی نداشت. ما می دانستیم که اینطور نیست اما کو  گوش شنوا.قاضی که نمی دانست.

اینکه من داشتم دنبال کار می گشتم و پول پدر از پارو بالا می رفت، دیگر برایم اهمیت نداشت. تصمیم گرفته بودم خودم برای بدست آوردن زندگی بهتر تلاش کنم. زندگی ای که مدام چرخ می خورد و روزهای خوشش را زود ازمان می گرفت. روزهای خوب کوتاه. من می خواستم روزهای خوب پایدار بسازم .همین بود که باز شد روز از نو ... دو مرتبه دنبال کار بودم. 


ادامه دارد.....


+چون قصه خط واقعی داره نخواستم شخصیت های خیالی بهش اضافه کنم. می دونم کم کاراکتره.معذرت


وقتی فلفل حکومت می کند!

این پست  واسه چند روز قبل بود. 


نشستم  سیب زمینی سرخ شده های خوشحال رو به این صورت. مشت مشت و دانه دانه راهی خندق بلا می کنم. سس تند و آتشینش لبم رو می سوزونه طوری که حس می کنم گوشه های لبم از هم باز شدن! دهنم رو باز می کنم و با دست هوارو جا به جا می کنم تا یکم خنک شم. امادر عین واحد، رو چیپس بعدی سس بیشتری می زنم.

نشسته اون سمت حال داره کارهاش رو انجام میده. متوجه من که میشه سرش رو ازتو لپ تاپ بالا میاره همینطور که داره حرص می خوره میگه "مازوخیسم داری؟." می خندم میگم آره. دهنش رو کج می کنه بایه صدای نازک شده میگه"آره".میگم مثل اینکه  از جونت سیر شدی، ادای منو در میاری؟ میگه ببخشید اما جدی تو هندی نیستی؟ میگم نه من تورکممم.تورککک.میگه خب حالا!همچین میگه انگار بلده یه کلمه حرف بزنه.میگم بلدم بعد صدامو صاف می کنم میگم  "سنی سویوروم" میگه اینو که همه بلدن.

میگه توت جدی هندی نیستی؟ آخه خیلی فلفل می خوری.یه سوال بپرس از مامانت؟ میگم نخیر هندی نیستم و این در حالیه که  فلفل پاش رو کج کردم به سمت  کباب تابه ای هایی که روی شعله ی آتیش هستن. میگه جان هرکی دوست داری به کباب من فلفل نزن من جونمو دوست دارم. میگم چشششممم واسه شما فلفل نمی زنم چیز دیگه ای می زنم.

الآن چند دقیقه است میز روچیدم اماهرچی صداش میزنم نمیاد. فکر کنم ترسیده. نترس...باور کن مرگ موشش درد نداره.... !

خیر نبینی ویروس

نتونستم تا آخر کلاسم رو بمونم.سرم بدجوری درد می کرد.گلومم می سوخت. تازه حال تهوع هم بود.سرگیجه داشتم. اصلا یه وضعی.عملا رو به موت.فقط نمی دونم چطوری صبح زود رفته بودم! با کدوم اعتماد به نفس؟  استاده گفت پاشو برو تو ناقل ویروسی.از چشمات داره مریضی می باره. یه جورایی نرم انداختم بیرون دیگه. صداشو درنیاوردم.

ببینم مگه یه آدم در طول یک ماه چقدر مریض میشه؟ چندبار خب؟ انصاف نیست که،ملت دارن توکلاس جزوه می نویسن، کسب دانش می کنن من با تن مچاله، بصورت  افقی  افتادم رو مبل زل زدم به سقف. تو فکر دکتر رفتن هم نیستم. تو فکر داستان نوشتن هم نیستم. تو فکر نهار درست کردن هم نیستم. تو فکر یه جایی ام. مثل هرسال منتظره. نمیشه خلف وعده کرد.

بعد از چهارساعت و نیم نوشت: 

رفتم به وعده ی هرساله ام عمل کردم. ویروس پدرسوخته خیال کرده بود می تونه نذاره برم! کور خونده بود چون من رفتم.هوای اونجا اصلا فرق داره با همه جا. خونه ی آخره دیگه!

مژگان-پارت سوم

قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد.

اسامی اشخاص ومکان ها مستعار است.


لاپوشونی هایمان دیگر جواب نمی داد. همه می دانستند به مشکل بزرگی برخورده ایم.ارتباطمان با دنیای بیرون کم کم داشت به هیچ می رسید. یکی از زن های همسایه زیاد تلاش کرد که راهی برای رفت وآمد به خانه ی مان دست و پا کند.نمی دانم چرا؟ اما زیاد تلاش کرد.به مادر گفته بود پدرم مرتب با آقای فلانی تماس می گیرد و گزارش زندگی مان را دریافت می کند.حسابی هم خودش را تبریه کرده و مارا مقصر جلوه داده. مهم نبود.دیگر نه آقای فلانی مهم بود.نه زن همسایه. نه پدر. ما اهمیت داشتیم .زندگی مان اهمیت داشت. من. عرفان.مامان.

قفل درب را عوض کرده بودیم. یک روز که از مدرسه آمدم یک راست رفتم حمام.قرار بود مادر که ازرستوران برمی گردد عرفان را هم از مدرسه همراهش بیاورد.

حفاظ درب ورودی را کشیده بودم، عادت داشتیم حفاظ را قفل بزنیم.اما درب رانبسته بودم.با خودم گفتم حمام فضای اتاق را  مرطوب می کند،در باز باشد که هوا جریان داشته باشد.رفتم حمام. بیرون آمدم و توی حال چرخ می زدم.وقتی رسیدم به راهروی منتهی به درب.از تعجب خشکم زد.پدر توى تاریکی نشسته بود پشت در.من را که دید،دستش را بلند کردکلید لامپ رازد.صورتش پر شد از نور زرد رنگ.چشم هایش ریز شد،انگار که خیلی وقت باشد توی تاریکی نشسته باشد.ریش هایش را از همیشه بیشتر تراشیده بود. موهای جو گندمی اش آشفتگی این روزهای ما را نداشت،بیشتر از همیشه آراسته بود.به من نگاه می کرد و کلیدهای توی دستش را می چرخاند.به لباس های  گران قیمتش فکر می کردم که روی سرامیک های خاک خورده کثیف می شد.چشم هایش که خیره ام شد،تنم گر گرفت. بیشتر از همیشه ترسیدم.انگار پدرم نباشد انگار هفتاد پشت غریبه باشد. انگار خیلی وقت باشد که نباشد.موهایم هنوز خیس بود.قطرات آب چکه چکه از پیشانی ام پایین می آمدند و روی پوستم سر می خوردند. یک دستم سشوار و آن دیگری شانه. مات و مبهوت  ایستاده بودم به نگاه کردن.یک آن به خودم آمدم .چنددقیقه ای می شد که همدیگر را نگاه میکردیم. شانه وسشوار راگذاشتم روی رختکن. رفتم نزدیک درب را ببندم که پایش را گذاشت بین حفاظ و در.گفت "درو باز کن".می دانستم نمی توانم.شاید دور از ذهن بود. اما من به دور از هرگونه خشم و نفرتی فقط ترسیده بودم. گفتم "کسی خونه نیست". گفت "خب نباشه.درو باز کن می خوام بیام خونه ام".می خواستم بهش بگویم که "من ازت می ترسم پدر".وقتی دید ایستاده ام  و قصد باز کردن در را ندارم،فریاد زد که "در رو باز کن مژگاااان". همین کافی بود.به لحظه نرسید که زن همسایه و آقای فلانی و پسر چشم چران طبقه بالایی و چندتای دیگر سر رسیدند. صف کشیدند توی راه پله و شروع کردند به پچ پچ.چی شده چی نشده و نوچ نوچ هایشان که وای چه دختر  چشم سفیدی کم و بیش به گوشم می رسید.پدر مثل خاله زنک ها داشت از من بهشان می گفت .که "می بینید؟ شما شاهدباشید که من آمده ام  خانه اما اجازه نمی دهند  واردشوم.". انگار دادگاه است و آن ها همگی قاضی.گفتم "من تنها هستم،مامان و عرفان بیان بعد بیا تو". همسایه ها را یکی یکی راهی کرد .شروع کرد به حرف زدن.حرف های خوب خوب می زد. وعده های  رنگی می داد.ابراز پشیمانی می کرد.انگار نه انگار که همین چند دقیقه قبل داشت به همسایه ها بدگویی ام را می کرد.تمام پیرهنم خیس شده بود. گفت "برو لباست رو عوض کن سرما می خوری". جا خوردم. قلبم تند زد.پدر که هیچ وقت  از این حرف ها نمی زد.داشتم نرم می شدم.خودم می دانستم الآن در را باز می کنم.خودم می دانستم تشنه ی ذره ای محبت بودم که همیشه دریغش می کرد.فکر کنم کم کم داشتم می رفتم  قفل را باز کنم که مادر و عرفان  آمدند.

حس کردم نایلون هایی که مادر دست گرفته بود به زمین نزدیک تر شدند،این یعنی دست هایش یک باره بی حس شد.حس کردم زانوهایش از دیدنمان سست شد.عرفان تقریبا پشت مادر پنهان شده بود.از مانتوش گرفته بود و آرام قدم برمی داشت. پدر خواست دهان باز کند و لابد بگوید "می بینی "دخترت" در رو به روم باز نمی کنه" که مادر قبل از اوگفت "در را باز کن مژگان".

دلم می خواست همان لحظه اول فریاد نزند.دلم می خواست لحظه های قبلی که حرف های خوب می زد هنوز بود. واقعی بود.دلم می خواست پشیمان شده بود.دلم می خواست ... دلم می خواست... اما نه! اژدهای هوس تمام وجودش را تسخیر کرده بود. دلم بی جا می خواست .زیاده می خواست.نباید می خواست.

مادر گفت...نه مادر این بارفریادزد که تمام جوانی ام را به پایت گذاشته ام.سال های نداری ات قناعت کردم.عصبانیت ها را ندید گرفتم.حالا که خروار خروار پول دیده ای من و بچه ها نچسب شده ایم؟.وقتی می گفت خجالت نمی کشی که یکی ازمعشوقه هایت به سن و سال دخترت باشد؟ تنش به رعشه افتاده بود.انگار هرکداممان زمانی لبریز می شدیم. یک بار من. این بار مادر.

رفت سراغ گاو صندوق.برگه ها و پول ها و وسایلش را خالی کرد داخل چندتا کیف و رفت...باز هم رفت.... پیش خودم گفتم یعنی فقط آمده بود  این ها را ببرد؟ 

رفتنش عادی شده بود این بار مثل  دفعه ها ی قبل اشک نریختیم. انگار تن داده بودیم به تمام تلخی ها.

تابستان داشت می رسید وتمام این مدت خبرهای خانه ی مان توسط آقای همسایه به پدر مخابره شد.روزهای سختی گذشت.شاید سخت ترینش شبی بود که باصدای هق هق مادر از خواب بیدار شدم. مردک عیاش نیمه های شب به بهانه ی شارژ ساختمان آمده بود جلوی در.هرچه مادر از پشت در گفته بود فردا می آوردمی دهد قبول نکرده بود.وقتی هم که در را تا نیمه باز کرده بود که پولش را بدهد،گفته بود "پول خوبی به مادر می دهد اگر......". و از شهو.ت رانی مرد شغال صفتی بود که مادر مانده بود و آسمان شب و گریه های ناتمام. وخدایی که نمی دانستیم چرا  نگاهمان نمی کند؟

تصمیم گرفته بودم برای کنکور خوب بخوانم.این میان مادر تقاضای طلاق داده بود.پدر هم نیازی به خانه آمدن نداشت .ثانیه به ثانیه زندگی مان رابی اینکه نکته ای ازش جا بیفتد بهش می رساندند.بی شک یک جایی از این شهر داشت  پول روی پول می گذاشت و خرج خوشگذرانی با سوگلی هایش می کرد. 

آخرین امتحان را که دادم به دور از چشم مادر می گشتم که کاری پیدا کنم.خیال می کردم کار به وفور و بی پایان و در کیفیت های متنوع هست.فقط کسی باید برود انجامشان بدهد.

بین فروشنده تلفنیه اجناس  و بازاریاب یک انتخاب بیشتر نداشتم.  بی دلیل اولی را انتخاب کردم. روز اولی که آزمایشی انجامش دادم را خوب بخاطر دارم.خانمی که چگونگی کار را توضیح می داد صراحتا داشت می گفت که هرچه بیشتر عشوه و ناز در صدایت جاری کنی نتیجه اش بهتر می شود. دو سه تا تماس که گرفتم دیگر داشتم بالا می آوردم.اینکه الو را طوری بگویی که کسی که پای تلفن صدایت را می شنود یادش برود قیمت های آن یکی شرکت از این یکی پایین تر است و صرفا بخاطر کرشمه های تهوع آور تو و چنددقیقه ای که باهات صحبت می کند جنس سفارش بدهد رقت انگیز بود.من نمی توانستم.در توان من نبود که صدایم را برای خوشایند مردها خوش آهنگ کنم.

تمام تلاشم  این بود که باری از دوش مادر بردارم.هرروز یواشکی روزنامه می گرفتم و با هزار امید ورقش می زدم.تا اینکه به آگهی  شرکت آقای صالحی برخوردم....


ادامه دارد......


مژگان-پارت دوم

قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد.

زمان بیرون آمدن ازبوتیک، تمام احساس مسوولیتش نسبت به من  گفتن جمله ی  " پول داری واسه کرایه ماشینت؟" بود.که اطمینان داشتم اگر حضور آن زن نبود،همان یک جمله را هم نمی گفت.
فکر می کردم باید تمام راه برگشت  را اشک بریزم.امامن زیاد هم جا نخورده بودم .حتی آنقدری که بخواهم به کسی چیزی بگویم.اصلا مگر میشد به کسی چیزی گفت؟ .یک نفر توی فامیل نبود  که به سرش قسم نخورد.مگر میشد شکایتش را پیش کسی برد؟ مگر کسی باورش می شد؟.پدر خود واقعی اش را به کمتر آدمی نشان داده بود.چهره ی موجه و با ایمانی که بین دوست و آشنا دست و پا کرده بود مو لای درزش نمی رفت.
هرچه بیشتر می گذشت.به تعداد شب هایی که خانه نمی آمد اضافه می شد. عرفان مدام بهانه اش را می گرفت.بد اخلاقی می کرد.می خواست با پدر برود کوه واستخر.می خواست طعم تمام لذت هایی که دوستانش برایش می گفتند،با پدر تجربه کند اما... ما داشتیم بزرگ می شدیم در حالی که او نبود.
نزدیک عید بود.با مادر  خانه را  مرتب می کردیم که کیف رمزدارش توجهمان را جلب کرد.هرچه  مادر اصرار کرد که بهش دست نزنم، می آید می بیند اوقات تلخی راه می اندازد گوش ندادم. به زحمت کیف را باز کردم.کیف گندکاری های پدر.
برگ صیغه نامه بود و برگ صیغه نامه بود و برگ صیغه نامه!  نام پدر کنار زن های دیگر. زن های سن بالاتر.... دختر های جوان تر....تمدید های مداوم پای برگه ی  آن جوان ترها.... بوی چرک خیانت. مدام خودم  را سرزنش می کردم که چرا آن روز توی بوتیک  زیاد خوش خیال بودم که خیال کنم هوس رانی اش تنها در یک زن خلاصه می شود؟ چرا نفهمیده بودم  زندگی مان  بیشتر از آنچه  تصور کنیم در  باتلاقی که" پدر"  به راه انداخته بود، فرو رفته ؟ 
عکسهای عقد مادر و پدر کنار آن برگه های کثیف پر از خیانت بود. صورت مهربان و خجالت زده ی مادر موقع امضا زدن پای عقدنامه اش از چهره ی بهت زده ای که هزارسال ماتم را یک جا ،جا داده بود ،دور بود.خیلی دور.بدم می آمد که سکوت می کرد.بدم می آمد که مادر سکوت می کرد.مادر و عرفان همیشه سکوت می کردند .
چشم های مادر دیگر برق نداشت.مادر آن روز شکست.
نمی دانم چند شب بعد ازآن روز کذایی خانه آمد؟اماوقتی آمد دیگر آدم های سابق نبودیم.کلید را که توی قفل چرخاند تپش قلبم بالا رفت.من دوستش نداشتم امابعد ازآن روز بیشتر از قبل دوستش نداشتم.
عرفان توی اتاق بود.من و مادرداشتیم تلویزیون تماشا می کردیم. به خاطر ندارم  وارد خانه  که شد کلمه ای به آوای سلام گفت یا نه؟.سوییچ را پرت کرد گوشه ای،خسته افتاد روی کاناپه،بدون اینکه سرم را تکان بدهم با چشم هایم دنبالش می کردم.باچشم های بسته گفت "مژگان چایی". انگار مژگان چاکر درباری اش باشد نه دختر یکی یک دانه اش! انگار که تمام سهم مژگان از پدر داشتن همین امرو نهی های فاقد ذره ای عطوفت باشد نه کلمه ی محبت آمیزی. از کدام سیاره آمده بودی پدر؟ کدام سیاره که چیزی به نام عشق درش تعریف نشده بود؟
دیگر ترسی ازش نداشتم.همانطور که داشتم کانال های تلویزیون را بالا،پایین می کردم گفتم"برو همون جا که بودی چای سفارش بده". هنوز زیر چشمی نگاهم بهش بود.مادر اشاره کرد که چیزی نگویم شر به پا می شود.چشم هایش را باز کرد، سرش را برگرداند سمتم ،ابروهای پرپشتش بیشتر از قبل  به چشم هایش نزدیک و صورتش سرخ شده بود،متعجب و عصبانی گفت"نشنیدم چی گفتی؟". جوابش را ندادم.فریاد زد که "نشنیدم چی گفتی مژگان؟"  ازجا بلندشد و روبه روی من و مامان ایستاد.عرفان سراسیمه آمد توی هال.ترسیده بود.مادر گفت "بس کنید بچه می ترسه". گفتم "چقدر بس کنیم مادر؟ تا کی و کجا کوتاه بیایم؟ عیاشی اش رو برده برای معشوقه هاش،خستگیش رو آورده اینجا؟" این بار عصبانی تر ازبار قبل گفت"خفه شو مژگان".با خشم آمد سمتم که مادر ایستاد بینمان. پدر گفت "بهش بگو داد نزنه همسایه ها می شنون  آبرو ریزی میشه وگرنه هرچی دید از چشم خودش دیده". مادر گفت "نگران همسایه ها هستی اما نگران پسرت که داره از ترس می لرزه نیستی؟"به حالت مهربان شده ای که اصلا بهش نمی آمد رفت سمت عرفان. برادرم اما دویید سمت من و مامان.در را کوبید به هم و رفت...باز نشستیم و تمام بدبختی هایمان را آغوش گرفتیم و اشک ریختیم.
بارها با خودم فکر کردم که اگر با من مهربان بود.اگر محبتی از جانبش دیده بودم، باز هم از خیانتش به مادر زجر می کشیدم؟. نه...یقین داشتم اگر من  و عرفان را می خواست. دوستمان داشت و به مادر بد می کرد ازش بدم نمی آمد.چون آن وقت پدر مهربانی بود که خیانت کرده بود.اما نبود.پدر،پدر نامهربانی بود که خیانت کرده بود.
عرفان از آن شب ترس عجیبی ازپدر پیدا کرده بود.طوری که کمتر حرف می زد.مادر نمی خواست ما پدر را دوست نداشته باشیم. عرفان را مجاب می کرد که پدرش آنقدرها که او فکر می کند هم آدم بدی نیست. من اما مجاب شدنی نبودم.من به اندازه ی عرفان کوچک نبودم.من می فهمیدم.
+بعدن اضافه شد
نیامدن هایش به حدی رسیده بود که همسایه ها سراغش را بگیرند.یک بار من می گفتم رفته ایتالیا.یک بار مادر می گفت دبی. گاهی چین.زمان هایی هم بالاجبار می گفتیم خانه است، لابد شما متوجه آمدنش نشده اید. مشکلات خودمان یک طرف نگاه های دیگران یک طرف.قضاوت هایشان.حرف و حدیث ها. همه ی این ها یک طرف. "نداشتن" یک طرف.یک روز عرفان آمد گفت که از طرف مدرسه می خواهند بروند اردو.اوضاع مالیمان آنقدری بد شده بود که پولی برای ثبت نامش نداشته باشیم. من آن روز دیدم که مادر بخاطر چندده هزار تومان اشک ریخت.مادری که ثروت  پدری اش سر به فلک می گذاشت.اما چهره ی عوام پسند پدر تا آنجا هم نفوذ کرده بود. تا خانه ی خانواده ی مادری.طوری که همه و همه ما را مقصر بدانند.به عبارتی ازسمت پدربزرگ مادری هم تحریم بودیم.یک تحریم اقتصادی و عاطفی.نمیدانم شاید پدربزرگ هم از همان سیاره ای آمده بود که پدر.
اوضاع به جایی رسیده بود که چیزی توی خانه نداشتیم.چند ساعتی از روز را مدرسه بودم و نمی دانستم مادر دور از چشممان مشغول به کار شده است.این را از خرید هایی که انجام می داد فهمیدم. مادر به عنوان حسابدار در رستورانی مشغول به کار شده بود.مادر تحصیل کرده ی من.
کم کم همه بو برده بودند که پدر نیست. این را از نگاه هایشان می شد فهمید.نگاه های نفرت انگیزشان .که چون پدر این دختر نیست بی شک به هزار راه بی سروته کشیده خواهد شد.که چون پدر این پسر نیست بی تردید آینده ی مبهمی خواهد داشت.
یک روز مدرسه ام دیر شد ه بود  رفتم از سرکوچه تاکسی بگیرم، همین که آمدم که سوارشوم مرد همسایه صدایم زد.مرد همسایه ای که بساط   منقل و وافورش همیشه به راه و بوی مشمیزکننده ی تر*یاکش  عالم و آدم را عاصی کرده بود،صدایم کرد و گفت "کجا میری دختر؟ سوار ماشین غریبه ها میشی ؟ خدا به پدرت صبر بده" آن روز صبح تمام خیابان های  منتهی به مدرسه را با گریه دویدم. حس می کردم این شهر پربود ازکفتار ها، و تنها من بوده ام که نمی دانستم. کفتارهای خفته ای که حالا یک  به یک بیدار می شوند. و قسمتی از جانت را،روانت را به دندان می کشند و تا هزار تکه ات نکنند آرام نمی گیرند.از پای نمی شینند.تو می مانی و روح هزارپاره ای که التیام نمی یابد.

ادامه دارد....

مژگان-پارت اول

قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد.


شاید اگر داستان علاقه ی پدر به مادر را از زبان چند نفر نشنیده بودم،هیچ زمانی نمی رسید که باور کنم مردی که پدرم است روزگاری پاشنه ی در خانه ی مادر را از جا در آورده باشد.که یا مادر یا مرگ! یا می دهیدش یا خودم را می کشم.شاید اگر "گذشته "نبود  به یقین می گفتم که هیچ محبتی در کار نبوده .که این مرد فاقد عنصر عشق است.مگر نه اینکه حاصل عشق،فرزندانمان هستند؟ چطور می شود عاشقشان نبود؟ چطور می توان در توان داشت و انجام نداد؟داشت و دریغ کرد... احساس و مال و زندگی را....عشق را نیز! همه و همه را.

همان روزهایی که با جنگ و دعوا شهریه می گرفتم و کلاس موسیقی می رفتم.خساست پدر بیشتر از هر زمان دیگری خودش را نشان داد.وقتی موعد پرداخت هر ماه، چندساعت گریه می کردم که پول بدهد.با اکراه و هزار حرف درشت اسکناس هایی که وصل به جانش بود انگار، جلوی روم می انداخت.بارها آرزو کردم بزرگ باشم.آنقدر بزرگ که دیگر چیزی ازش نخواهم.

بوتیک های بالای شهرش تا مرز انفجار پر بود از کتانی و لباس و کفش و کیف مارک.و این در حالی بود که من،بهتر است بگویم ما.من و عرفان و مامان.در حسرت همه چیزمانده بودیم.همه چیز به معنای واقعی کلمه. خنده دار بود.مضحک بود اصلا.که داشته باشی و در عین حال، نداشته باشی.که باشد اما برای تو نه!گاهی واقعا شک می کردم به اینکه دخترش نباشم.اما گواهی بالاتر از این چشم ها هم مگر داشتیم؟ من چشم های پدر را داشتم. شباهت زیادی بین ما بود.که اگر جز این بود،لحظه ای تردید نمی کردم که خونی از او توی رگ هایم جاری نیست.

بیشتر وقت ها نبود.وقت هایی که بود هم سرش به کارهای تاتمامش گرم بود.نه تفریحی.نه لذتی.نه محفل گرم خانواده ای.نه پارکی.نه مسافرتی.نه حتی یک کلمه. که لااقل اسممان را از روی علاقه صدا بزند.شاید دل خوش این شویم که هستیم برایش.! اما نه. ما نبودیم.ما سه تا همیشه تنها بودیم.

مادر.... مادر زیبا بود.زیباتر از فرشته ها.غریبه ای نمانده بود که اشتباهی به جای خواهرم  خطابش نکرده باشد.دوستی نبود  که به زیباییش اذعان نکرده باشد. مادر خیلی زیبا بود تا جایی که هرکس نمی دانست خیال می کرد پدر ،پدرش است!

آن روزها کامپیوتر داشت توی خانه ها جا باز می کرد.یک روز ظهر با شاگردش آمد خانه.باورم نمی شد اما کامپیوتر گرفته بود.از شوق پریدم صورتش را ببوسم اما پسم زد. گذاشتم به حساب جذبه اش! جذبه ای که برای غریبه ها نبود امابرای ما همیشه وجود  داشت.آنقدر ذوق زده ی سیستم بودم که تلخی رفتارش خیلی زود رنگ ببازد.فراموش شود.ذوق زده ی کامپیوتری که البته  زیاد هم کنارم دوام نیاورد.یک روز که خواهر مجردش آمده بود خانه مان به پدر گفت که این را بدهد به او و کامپیوتر قدیمی اش را برایمان بیاورد. مسلما پاسخ پدر چشم بود.بماند که چقدر گریه کردم.بماند که اسپیکر سیستم درب و داغونش چقدر زود منفجر شد.

این که به بهانه ی جنس آوردن مدام سفرهای دور و نزدیک برود و گاهی هم شب ها بی دلیل و یک باره خانه نیاید ،دیگر برایمان عادی شده بود.

شبی که خانه نبود و عرفان تب کردرا خیلی خوب به خاطر دارم. اشک هایی که مادر از فرط استیصال می ریخت و برادری که توی تب می سوخت و پدری که نمی دانستیم کجای این شهر کنار کدام  معشوقه ی احتمالی اش  آرمیده!

 گواهی نامه ام را گرفته بودم.اما هیچوقت اجازه نداده بود به ماشین دست بزنم.گند زدن به اعتماد به نفس آدم ها تنها کاری بود که از دستش بر می آمد انگار. مادر از رانندگی خاطره ی تلخی داشت، چند سال بود پشت رل نمی نشست.با آژانس هم اگر تماس می گرفتیم جهنم به راه می انداخت.چاره ای نبود.عرفان داشت توی تب می سوخت.تلفنش راهم ازدسترس خارج کرده بود. نشستم پشت فرمان،به جای پدری که باز هم نبود.

رفتیم و وقتی برگشتیم .خانه بود. تا دید من از ماشین پیاده شدم شروع کرد به فحش و بد و بیراه دادن.چیزی نمی گفتم .عادت کرده بودم تحقیر شوم.تا آن روز توی چشم هاش هم مستقیم نگاه نکرده بودم چه برسد به اینکه جوابش رابدهم.گفت...گفت... آنقدر گفت که صبرم را لبریز کرد.گفتم خب اگه پدرش بودی می اومدی می بردیش !اگه تو خونه بودی که من هیچوقت به ماشینت دست نمی زدم.اما مسیله اینه که تو نبودی.هیچوقت نبودی.

فکر می کنم آن شب اولین شبی بود که حرف می زدم.توی چشم هایش نگاه می کردم و صدایم را هول می دادم میان فریادهایش .آری! درست همان شب بود...

همین شد که جرات پیدا کردم سر از کارهایش در بیاورم.یک روز سرزده رفتم بوتیک نزدیک امامزاده .خانم فلانی بود و پدر بود و یک مغازه ی خالی.چهره اش خندان بود و دندان هایش تا آن آخری پیدا.چیزی که کمتر شاهدبودیم.شاید هم اصلا ندیده بودیم. انگار همان آدم خشک و بداخلاقه خانه  که لبخند زورکی هم بلد نیست بزند نبود.

این ها را از پشت درب شیشه ای می دیدم.وارد که شدم ترکیب ادوکلن های تهوع آورشان خورد توی مشامم.مه رقیق ناشی از کشیدن پیپ های همیشگی اش توی فضا پخش بود .موزیک با ولوم بالایی که اگر توی خانه پخش می شد شک نداشتم داد می زد " خفه کن اونو" 

از تعجب ماتش برده بود.پاچه های شلوارش را زده بود بالا دمپایی لا انگشتی هم پوشیده بود.هردوپایش را گذاشته بود روی میز ،میزی که با وجود لیوان ها و ظرف غذا و پاکت سیگارو کیف خانم فلانی که بغل به بغلش نشسته بود،نه بهتر می شود اگر بگویم دراز کشیده بود.آری کیف خانم فلانی که دراز کشیده بود کنارش و چندتا گوشی ،دیگر جایی خالی نداشت.گوشی هایی که من تابه حال ندیده بودمشان.

اولین باری بود که می دیدم پدرم هول شده.پاهایش را  ازروی میز برداشت.لقمه ای که توی دهانش بود به زحمت قورت داد و همان طور که پیش بینی می کردم باز اخم هاش رفت توی هم.گفت تو اینجا چیکار می کنی.گفتم اومدم لباس بردارم.هیچی ندارم بپوشم. کارد می زدی خونش در نمی آمد.که چرا من در حضور خانم همکارش از نداشتن حرف به میان آورده ام.به خشمش اهمیت ندادم.رفتم چندتا کتانی پا زدم، لباس پرو کردم.دو سه تاتی شرت و شلوار هم برای عرفان برداشتم.برای مامان هم کلی لباس زیر.خنده دار بود که بار اول باشد از بوتیک به آن شیکی که تصادفا برای پدرت هم باشد  جنس برداری. خنده دارتر نگاه خانم غریبه ای بود که  با نفرت لباس زیرهای مادرت را برانداز می کند... انگار هوویش باشد! 

ادامه دارد.....

اسامی  اشخاص و مکان ها مستعار است.

کاش تمام شود این ناتمام ها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ذهن آشفته ی من پلاس فان

دنیای مجازی برای من  به همین وبلاگ خلاصه می شود. به دوستان وبلاگی.این روزها به همین بلاگ اسکای و سال های قبل تر هم، بلاگفا.شاید عجیب باشد که کسی به سن و سال من هیچ  اکانتی در  شبکه های اجتماعی و اپلیکیشن های  متداول ارتباطی این روزها نداشته باشد.شایددموده باشد. مسخره باشد حتی.نمی دانم.اما من واقعن محدود به اینجا هستم.همین هم باعث می شود از غصه ی دوستانم بی اندازه  دلگیر شوم.تا آنجا که حرف هایی که دارم از یادم برود.طوری که وقتیآمدم چیزی بنویسم بلکه یخ سرسخت چندروزه ی  این صفحه کمی آب شود.نشد.فکر همسایه اجازه نداد.

جهت تعویض حال و هوا یه مختصر نوشت
امروزتو باشگاه یه خانمی ازم برای پسرش خواستگاری کرد.نخندید.
گفتم زیاد هم ناراحت نباشید یه همچین فان هایی هم داریم واسه خودمون.تا من باشم "این" زیر ابرو ها رو تا مرحله پاچه بزی پرورش ندم .و "اون" حلقه رو هم بدم سایز کنن.

رفقای جان...مریم خانم رو به خاطر دارید؟

چندروز هست که فارغ شده. 

گفتم شاید خوب باشه که خبرش رو بهتون بدم. 

وقتی از هر دری... شاید هم دری وری

فکر می کنم چیزی که من را "خودم" می کند روح ارتجاع پذیرمن است.یک ارتجاع پذیریه بی حدوحصر. متمایل به مثبت ؟یا منفی؟ نمی دانم.زمان هایی هست که کاملا لمس می کنم،اینکه مرز خوشحالی و ناراحتی ام آنقدر باریک است که گاهی دیده نمی شود حتی.اینکه روزهایی در زندگی من باشد که صبحش شاد شاد باشم و شبش غمگین غمگین.خیلی زیاد است.اینکه من  درست در لحظه ی اوج یک قهقهه ی از ته دل،حس کنم الآن است که اشک هایم جاری شود برایم اتفاق تازه ای نیست.
من از"واقعی نبودن " بیزارم.همینی هستم که هستم. همین که در این صفحه می بینید.میان این خطوط.پشت آن پست.با اندک تفاوتی.کلماتی که بعددیگرمن فرمان تایپش رادرحالی متفاوت با آنچه ازمن سراغ داریدبه سرانگشتانم می دهند "چرکنویس" شده اند همیشه.همین باعث می شود که دلم بخواهد بگویم اینجا شعار نمی دهم! ابدا...فقط بیهوده می دانم که بی دلیل کسی را ناراحت کنم، آن هم ناراحت چیزی یا اتفاقی که خودم هم نمی دانم چیست؟ دیوانگی است شاید.اما واقعن نمی دانم...فقط می دانم چندساعت که بگذرد دومرتبه همان قبلی خواهم بود.همان حرف ها را خواهم زد.همان شوخ طبعی ها راخواهم داشت.همان عصبانیت ها.همان لبخندها.همان آینده ها.همان امیدها. یقین دارم که زود برخواهم گشت و همان قبلی ها را دوست خواهم داشت.
همسرم یک بار به من گفت :
- یادت میاد انیمیشن شرک رو که می دیدیم؟ 
آره معلومه که یادمه.
-یادت هست جایی رو که  شرک به خره گفت "دیوا مثل پیازن" ؟
آره خره هم  پرسید "بوگندوان؟"
-شرک چه جوابی داد؟
شرک گفت "دیوا لایه لایه ان".
-تو لایه لایه ای.طوری که هیچوقت نمیشه کشفت کرد.
من دلم نمی خواست دست نیافتنی بودم،دست نیافتنی که نه! همان لایه لایه بهتر است.دلم نمی خواست لایه لایه بودم.اما وقتی به مثال مسخره اش فکر می کنم به این نتیجه می رسم که همچین هم قیاس مع الفارق نبوده.درکمال دم دستی بودن.کلی من و رفتارم و احساساتم  را شامل می شود.کاملا صدق می کند.نه اینکه چندچهره باشم.نه. اما  چیزی بیشتر از آنچه معمول است حرف های نگفته دارم کمی بیشتر از آنچه او هست، یا بقیه ،یا کسانی که می شناسیم.حرف هایی که همیشه برای خودم بوده اند.مانده اند.

این نوشته از آن جایی نشات گرفت که چندوقتی بود میزان حرف هایی که نشر نیافتند به بالاترین حد ممکن رسیده بود.

سهم ما باشد

رو به درخت همیشه سبز 

شیشه ی باران زده ای


سطر به سطر  خیابان نم گرفته 

نگاه منتظر به راهی


زیر صدای  کوچه ی  غرق سکوت 

ملودی رقص قدم های تند و آهسته ای


آسمان شب بارانی ....و....


بار دیگر وصل... سهم ما باشد...!


کروکودیل عاشق

به سرم زده بود بی سر و صدا کوچ کنم به صفحه ای که اسمم "کروکودیل عاشق" باشد! صفحه ای دور افتاده. ناشناس.اما...نه! من و این وب نان و نمک خورده ایم. اینجا خوب است....دقت کردید با گفتن اسم ،خودم را خلع سلاح کردم؟.خلاص!

چه بسیار غرض ورز مجازی.... بوشلا توت!

وقتی مینا دلتنگ داداش کوچیکه می شود (رمز چهارتایک)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ما هرکول نیستیم

مطلب اول به علت در دست نداشتن مدارک مکفی  Deleted

بعدن نوشت: سارا میگه بیرون اومدن رحم توجیه علمی نداره. یعنی امکان نداره بیرون بیاد.من نمی دونم چون دکتر نیستم.شما اما کماکان هرکول بازی در نیاریدهاااا.مادربزرگم خودتونید (:
بعد تر از بعد نوشت: این رو یادم رفت بگم.یعنی راستش از اول هم دلم نیومد بگم.دختری که این اتفاق واسش افتاد وقتی رفته بود دکتر،(هر دکتری هم نمی تونست مراجعه کنه فقط بخش دولتی.اوضاع مالی خوبی نداشتن زیاد) برای بعد از سیزده بدر بهش وقت عمل داده بودن.همین باعث شده بود زخم دو چندان عفونت کنه. بیست روز تاخیر داشت واسه عمل.
بعدتراز بعد تر از بعد نوشت: این دو سه روز اخیر که داداش کوچیکه عمل کرده من و مامان تمام شماره های گوشی و دفترچه تلفن ها رو بالا پایین کردیم و حال هرکس که می دونستیم کسالت داره را جویا شدیم.انگار تازه فهمیدیم که سلامتی چقدرمهمه.!تازه فهمیدیم کسانی که بیمار تو خونه دارند چقدر  زندگیشون متفاوته!

خدای خوب من

مرد کوچک خانه،ته تغاری،کلی همه ی مان را نگران  کردی بی انصاف.انتظار باز آمدنت پشت اتاق عمل سخت تر از سخت تر از سخت بود.دیر گذشت.بد گذشت.تلخ گذشت.اما خب...گذشت!.

قول می دهم انتقام امروز و اشک هایی که دو ساعت تمام برایت ریختم را با ماچی آغشته به  یک گاز اساسی ازت بگیرم.از همان آبدار ها که بدت می آمد.داداش کوچیکه ی  لاغروی مو طلایی من،زود خوب شو!

سر شب نوشت:مامان در حالی که  لیوان آبمیوه  را داخل سینی می گذارد سرش را از روی کانتر سمت هال می آورد، چهره اش را شبیه خاله های برنامه کودک می کند،خیلی کشدار می گوید "نازدووووونه".نزدیک من دراز کشیده با دم و دستگاهی که بهش وصل است.طوری جوش می آورد که در عرض چندثانیه گونه های سفیدش سرخه سرخ می شود. آنقدر که کم مانده بخیه هاش از هم جدا شود! با غیظ می گوید "من دختر نیستم مامان خانممممم.اه". مامان بی توجه به او طوری که خیلی ملموس است که باز هم دارد لوسش می کند اینطور جواب می دهد که " دختر نیستی مامانم، اما نازدونه ی من که هستی". فقط می گوید هوووف!.بهش چشمک می زنم که یعنی مقاومت بی فایده است. داداش بزرگه  حرفم را تایید می کند.

وقتی بوی ماه مدرسه آمد باز (رمز چهارتا یک)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی ژنتیک ناک اوت می شود

دیروز ظهر رفته بودیم خانه ی دوستِ مادرم.دخترش هم دوست من است.خیلی صمیمی که نه اما خب دوستیم.چندسالی از من بزرگ تر است.باردار بود و تازگی فارغ شده.قرار گذاشتیم بیاد خانه ی مادرش که هم خودش و هم دخترش را ببینیم.
دختر بچه ی نازی بود.خیلی شبیه به پدرش بود.بهتر است بگویم کپی بود اصلن.چشم هاش اما نه! یک رنگ خاص بود.یک رنگ خیلی زیبا.من مثلِ رنگ چشم هایش را خیلی کم دیده ام.شاید هم اصلن ندیده ام حتی.بحثِ چشم های این دختر کوچولو بود.بحثِ اینکه در خانواده ی مادری و پدری اش و تا جایی که خودشان می دانند و از چهره ی آبا و اجدادشان شنیده اند،کسی نبوده که همچین رنگ چشمی داشته باشد.تلفیقی هم نبود.به شوخی به مامان می گفتم "این کوچولو چقدر خوش شانسه.پدرِ من چشم هاش آبیِ خوشرنگ بود اونوقت من عرضه نکردم حتی یکم تُنِ رنگ ازش به ارث ببرم.حالا آبیِ اون رنگی نه، حتی آبیِ پررنگ هم نشدچشمهام،اون وقت این فسقلی از هیچ، همچین چشمِ خوش رنگی شکار کرده واسه خودش".مادر هم می گفت همین را بگو دخترِ بی دست و پا!بعدهم  آب می شدم از خجالت .
داشتم فکر می کردم من مونتاژ نصف به نصفِ مامان بابا هستم.درست نصف به نصف!.اینکه همه چیز باید سرجای خودش باشد از بابا به من رسید.یک وسواسِ زیر پوستی.ریلکسی و آرامشِ مادر نرسید هیچوقت.اینکه ریه ی مادر کمی مشکل دارد به من رسید ریه ی سالمِ پدر نرسید امّا.انقدرها هم بدشانس نبودم حداقل سفیدیِ پوستِ بابا رسید.اندام مادر رسید.حالت چشمانِ مادر رسید.لبخندِ پدر رسید.همه ی این ها نرسید و رسید.اما هرکس به من  رسید، گفت شبیه کی هستی تو؟
بدم می آمد از این آدم ها که از یک دختر بچه همچین سوالی می پرسیدند!چرا نمی دانستندشاید توت بچه  ی ابلهی مثل من  تا صبح گریه کند. که نکند پدرومادرش،پدرو مادرِ واقعی اش نباشند! بدم می آمد.
بگذریم...... چشم های خوش رنگی داشت.

اینا وقت ندارن

یه کسانی هم بودن که مدام اومدن پست گذاشتن،کامنت دونیه پستشون هم فعال بود.هرکی هم رد شد کامنت گذاشت خب.اما هیچ جوابی واسه نظرات خواننده هاشون ننوشتن.حتی جواب سوال هاشون رو هم ندادن.همه رو همونطور دست نخورده تایید کردن که یه وقت فابریکش بهم نریزه.آدم در مواجهه با این بزرگوارها همچین حس خود بیکار پنداری و ایشون شاخص دیداری بهش دست میده،یک جورهایی احساس می کنه با پرزیدنت امریکا قراره گفت و گو کنه و خودش نمی دونه!.یکی نیست به ایشون بگه ،ببند خب اون کامنت دونی رو! غیر فعالش کن.یا اصلا تایید نکن.واسه خودت نگهشون دار.

+اینارو کاری باهاشون نداشته باشیدها.اینا وقتشون پره.اینا مهمن.اینا....هیچی!

دوستان جان.رمز پست قبل کنار عنوانش، داخل پرانتز نوشته شده...بله همونجا !

وقتی یک شاخه گل معجزه می کند!(رمز چهار تا یک)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی privacy در خانه ما معنا ندارد!

دو شب پیش که طوفان شد من حیاطِ خانه ی مامان اینا بودم.برای خودم خلوت دل انگیزی محیا کرده بودم که آن گردباد سهمگینه آمد.تا بیایم خودم را به پناهگاه که راه پله بود برسانم،قشنگ دو سه مشت خاک بعلاوه ی هوای کثیف و مسخره نشست انتهای حلقم.حالا دو روز و یک شب است که به شدت مریضم.شما که غریبه نیستید، فوبیای آمپول هم اجازه ی مراجعت به دکتر را نمی دهد.در نتیجه منم وعطسه های وقت نشناس و آبریزشِ بینی و گلویی که عملن به صحرای آفریقا تبدیل شده است وتنی  رنجور و بی رمق که به شدت درد می کند.یک همچین آش ولاشی هستم الآن. همسر هم نیست.با دوست خوبم هم شکرآب شدیم.دلم هم عجیب گرفته.الان مقدار متنابهی انرژی منفی دریافت کردید یا بیشتر منتقل کنم؟.می خواید بیشتر بگم؟ تعارف نکنیدها.خب؟
میگم اصلن مطلب اصلی که می خواستم بگم.چی بود؟...آها!دو روز پیش دفتر خاطراتم را....نه! نمی شود گفت دفتر خاطرات.روزنگار هم که نمی شود اسمش را گذاشت.چی بگم؟. بی خیال همان دفتر خالی.
دفترم را گذاشتم پشت آیینه ی میز آرایش.رفتم دوش بگیرم.اما وقتی آمدم بیرون با صحنه ی دردناکی مواجه شدم.من با دو چشم خویشتن دیدم که همسر تا نزدیکی های خشتک فرو رفته توی نوشته هایم.آنقدر غرق مکتوبی جات عیال بودکه متوجه حضور خودش نشد.به همین خاطر یک سرفه ی مصنوعی زدم که سر از خشتک برآورد.همین که من را دید،فیکس پنجاه و پنج سانت از روی تخت پرید بالا.فکر می کنم خودش حس کرد که عصبانیتم از حد نرمال بیشتر است.در همین راستا چشم هاش شبیه گربه ی شرک شد.دوتا گردالیه بزرگه مظلوم زل زد به چشمانم.یک طوری نگاه می کرد  که یعنی "غلط کردم،توروخدا منو نخور".بی توجه به برق نگاهش جیغ بنفشی زدم .شدتش آن قدری بود که هنوز هم  ارتعاش تارهای صوتی ام متوقف نشده باشد.پریدم دفتر را ازش گرفتم و چندتا حرف درشت هم بهش زدم .شما ندیده اید اما توت عصبانی،یک اژدهای مهار نشدنی است.تنها تفاوتش با اژدها این است که آتش  از دهانش بیرون نمی زند.که با پشتکار بیشتر این یکی هم محقق خواهد شد.
اما ازشوخی گذشته خیلی حرکت ناجوانمردانه ای بود.حالا که اینطوری شد،اصلن هم پشیمان نیستم که اسمش  را گلابی گذاشتم.بعله!
هیچی دیگه!دو روز بود باهاش صحبت نمی کردم.آشپزخانه هم تا ظهرهمین امروز پلمپ  کرده بودم.امروز در حالی که با خودش حرف می زد.شعری که  یک گوشه از دفترم نوشته بودم را  هم پررو پررو زمزمه می کرد.حس کردم اصلن قصد اصلاح شدن ندارد.تصمیم گرفتم چندوقتی به قهر ادامه بدم.همانطور سوت زنان و آواز خوانان رفت برای خودش کته بار گذاشت از آن طرف هم به قول خودش جوج سیخ زد.یعنی اصلن فکر نمی کرد که من چقدر از کارش ناراحتم.یک هو آمد تو گفت"توت خیلی خوب می نویسی ها..!".نیم خیز شدم که بلند شم بزنم از وسط دو نیمش کنم.امانتوانستم چون بدنم درد می کرد.چرا متوجه نیست که آن دفتر تمام privacy من بود؟.
کته ای که گذاشت شفته شد و دل من بسیاااار مشعوف.
راستی یک با ر هم  سالیان نه چندان دور دا داش بزرگه یکی از این دفتر هایم را خوانده بود. و تا مدت ها سوژه ای بودم برای خودم.لپ مطلب اینکه  دور از جون شما ذکور این حوالی بسیااارفضول تشریف دارند.

من نه منم، نه من منم!

مَنی هست.نه آنی که در نگاهِ اول می بینی.نه! همانی که همیشه از وابستگی گریزان بود. منی که زود طعمِ جدایی را چشید.
دل بستگی هایی که رفتند.یکی خانه اش عوض شد.یکی مدرسه اش.یکی چمدان در دست راهیِ دوردست ها شد.یکی...یکی...یکی...آن قدر یک ها که به هیچ رسید! 
منی که هربار بیشتر از قبل فهمید، چه بی اندازه ترسِ از وداع درونش تلمبار شده است.شاید روزهایی که عمو رفت بیشترفهمید،تا آن جایی بیشتر فهمید که یقین پیدا کرد واهمه ی از دست دادن عنصر اَزلیِ وجودش بوده.می داندکه تا همیشه هم خواهدماند!
توی جغرافیای کوچکش آدم ها هستند و نیستند!حضور دارند وحضور ندارند.یا آشنا می شود و ادامه می دهد و تا انتهامی ماند.یانمی خواهد و ادامه نمی دهد و نمی ماند.من از دوری بیزار است.! از فاصله، از نبودن!از ماندنی که ترک کردن درپیش داشته باشد!من زود دل می دهد. زود می شکند. زود دلتنگ می شود.من آن قدر ها که فکر می کنی قوی نیست. من از صبح هزار بار خواست بگوید،نگذار این فاصله بینمان رخنه کند.من از صبح هزار بار خواست بگوید مَنِ واقعی این که می بینی نیست.خواست بگوید"می شود بمانی بی معرفت؟"

تولدت مبارک موژان 

وقتی همیشه در صحنه حضور داریم!

پنج شنبه رفتیم  به آقای موتور سوار سری بزنیم.از آنجا هم سرِ اتول را کج کردیم سمتِ یکی از این پارک های شرق.ملت شانه به شانه ی هم جلوس فرموده بودند.ما هم  به زحمت یک  متر جا یافتیم  و اتراق کردیم.غُلغُله ای بود برای خودش.همینطور تنقلات بلع می کردیم و حظ می بردیم و از دی اکسید کربنِ سرشارِ هوای آلوده استفاده ی بهینه به عمل می آوردیم.و خوش می گذشت خلاصه.امّا.....! از آنجایی که هرجا ما باشیم حادثه دقیقن همانجاست.
یک خانم عصبانی آمد از خانواده ای که نزدیکمان بودند با یک حالت مستاصل و ناراحت گوشی موبایل خواست تا زنگی بزند.در حین مکالمه صدایش آنقدر رسا و فاصله اش با جایی که نشسته بودیم آنقدر کم بود که متوجه شویم  دارد به کسی می توپد و فحش می دهد.
چهل دقیقه ای گذشته بود.من و گلابی  دیگر داشتیم از  پوزیشن لاوگونه مان فاصله می گرفتیم، و از  خوش و بش به سمتِ جرو بحث تغییر مسیر می دادیم .بهش می گفتم که چرا مثل یک شهروندِ گوگولی مگولی آسّه نمی روی آسّه بیایی؟. اگر مردِ موتورسوار چیزیش می شد،چه کار بایدمی کردیم؟ و این ها،راستش داشتم غُرهایی که انباشته بودم را پیاده می کردم روی اعصابش.بیشتر از این نمی توانستم این بارِ جان کاه را به دوش بکشم و  کاراکترِ همسر نمونه را ایفا کنم.وقت انتقام گرفتن فرا رسیده بود.فقط شانسی که آورد این بود که آن خانمی که از خانواده بغلی گوشی گرفت  این بار داشت با یک آقای کچل جروبحث می کرد.بهتر است بگویم دعوا می کردند. آن هم چه دعوایی.سعی می کردیم اهمیت ندهیم و حواسمان به جروبحث زیرپوستیِ خودمان باشد و بنا را بر اینکه بحث خانوادگیست بگذاریم. اما همینطور تنشِ بینشان داشت شدّت می گرفت.
زن آنقدر عصبانی بود که چادرش را جلوی مرد تکه تکه می کرد.داد می زد سرش.هوار می کشید.کسی نمی دانست چه کار باید کند؟ آخر زن و شوهر بودند.رو به روی پار یک پل بود. زن دویید سمت خیابان، من خیال کردم می خواهد خودش را زیر ماشین بیندازد اما رفت بالای پل ایستاد.مرد هم هی می گفت "وایسا" و  پشت سرش می دوید،از آن طرف ماشین های  پلیس و آتش نشانی که ایستگاهشان نزدیک بود از راه رسیدند.به ثانیه نکشیده بود که جماعتِ مستقر در پارک بصورتِ خودجوش بساطشان را جمع کرده زیرِ پل سُکنی گزیدند.دهان به دهان می چرخید که زن برگِ صیغه نامه ای را از جیبِ شوهرش پیدا کرده.مردم با چنان شوقِ وصف ناشدنی ای این کشفیات را برای هم می گفتند که خدا می داند. وهمینطور  سفت وسخت منتظر ادامه ی فیلمِ سینمایی شان ایستاده بودند.
پل خیلی از زمین فاصله نداشت.حرف هایی که زن و مردبافریاد به هم می گفتند بین جمعیت وول می خورد.تا این ها شروع می کردند به داد و بیداد همهمه های سر به فلک کشیده ی تماشاگرها به صورت اتومات به سکوت بدل می شد که مبادایک وقت سعادتِ شنیدنِ حتی یک کلمه اش را از دست بدهند.
زن می گفت "مگه نگفتی دوستم داری؟ مگه تو بهم قول نداده بودی؟ مگه قول ندادییییی؟". جماعت خیلی  ریتمیک و یک صدا  می گفتند:"چرا چرا قول داده بود... چرا چرا قول داده بود" (بخدا عین حقیقت را دارم برایتان بازگو می کنم). بعد هم دست و جیغ و هوراااا. یک با ردیگر هم مرد به زن گفت: فکر کن  اگه خودت را بیندازی پایین بعد بیفتی رو ی یک ماشینِ دیگر، دو نفر آدمِ بی گناه غیر از خودت  را هم به کشتن می دهی. تو را به خدا از خرِ شیطون پیاده شو بیا بریم.زن هم با گریه می گفت لعنتی به این فکر نمی کنی که شاید برم زیرِ کامیون نه؟ نهههه؟بعد هم با گریه فریاد می زد.
بعد از دقایقی به زحمت زن را از روی پل پایین آوردند.حالش خوب نبود،نمی توانست روی پاهایش بایستد.کشان کشان بردند سمتِ آمبولانس. ملّت هم کماکان  دست و جیغ و سوت بلبلی می زدند. از یک نفر هم شنیدم که می گفت نمی خواست خودش را بیندازد ما را هم الّاف کرده بود.
راستی یادم رفت بگویم جمعیت که پراکنده شدند زمین  پر شده بود از پوست تخمه هایی که حینِ تماشای فیلم شکسته بودند.تعجب کرده بودم که آخر اینقدر پوست تخمه؟ یکباره یادم آمد که چقدر از  یادبرده بودم  ما ملتِ "همیشه در صحنه ای" هستیم. یادم آمد که یادم رفته بود صحنه های اعدام در ملا عامی که از شب قبلش می رویم بلیط رِزِرو می کنیم. نکند یک وقت لذتِ  تماشای لحظاتِ پایانیِ عمرِ یک "انسان" را  از کف بدهیم.

+محض توضیح نوشت:اینکه کاری که از آن خانم در حین عصبانیت سر زد درست بود یا غلط، به من ارتباطی ندارد.چون جای ایشان نبودم.اما جای ملت که هستم .یکی از همین مردم که هستم.

پستی که حذف شد را ادامه ی پست قبل گذاشتم

چرا گاز میدی؟

اونروز بهش گفتم توروخدا آهسته تر برو.یعنی همیشه بهش میگم.همیشه و همیشه.مدام تکرار می کنم که بخدا وقت بسیاره چند دقیقه دیر تر برسیم مشکلی پیش نمیاد.هی یاد عمو می افتم که همین کارها،همین رعایت نکردنا ازمون گرفتش.هی چشم الکی تحویلم میده.یک ساعت بود گوشیش در دسترس نبود.یک ساعت بود از نگرانی داشتم می مردم.الآن زنگ زده با یه صدای مظلومانه که تهش ترسه بهم میگه هول نکنی ها! نترسی ها!من خوبم. اما....زدم به یه موتوری.آوردمش بیمارستان.

سه ساعت و نیم  بعد نوشت:رفتم جایی که تصادف شده بود رو دیدم.حال تهوع بهم دست داد.پر از خون...مرد موتورسوار هم بیمارستانه.سرش خورده به زمین.امیدوارم اتفاق بدی نیفته.+دلم آشوبه دوستان.

فردا نوشت:به اصرار های مکررش که "نیا لازم نیست" بود، توجهی نکردم.رفتم بیمارستان.همیشه اورژانس را با چشم نیمه باز و بسته طی می کنم.آخر من هیچ وقت نتوانستم به زخم های دیگران نگاه کنم و گریه ام نگیرد.

مردی که روی تخت بود ملیّت ایرانی نداشت،از مهاجرهای کشور افغانستان بود.نیمه هشیار بود.یک جایی از سرش را بسته بودند. اما به پاو دستش هنوز آن چنان که باید رسیدگی نکرده بودند. تا وقتی برسم هرچه دعا بلد بودم ازگوشه کنارِ ذهنم پیدا کرده بودم،بر زبان  آورده بودم .خوانده بودم.اشک ریخته بودم.تازه اینکه بین راه هم رفتم محل تصادف رادیدم دیگر بماند،که خون بود و خون.که چقدر ترسیدم.

همسرم ایستاده بود یک گوشه.یک پایش را زده بود به دیوار.حالش از مرد موتورسوار بدتر اگر نبود بهتر هم نبود.رنگ صورتش به زردی می رفت.سوییچ را از استرس تکان می داد.من را که دید یک طوری شد.گفت "اینطوری به حرفم گوش می کنی من که گفتم لازم نیست بیای؟". تا آمدم جواب بدم یک خانم کوتاه قد  و نسبتن چاق پرید بینمان. بی درنگ شروع کرد به ناله و نفرین.رو به همسرم  گفت" تو زدی؟ خدا ازت نگذره.انشالا خیر نبینی.و چه و چه" همینطوری برای خودش داشت نفرینمان می کرد،تنم از حرف هایی که می زد به رعشه افتاده بود.آقایی که صاحب کارِ مرد بود آمد سمت آن خانم، باهاش صحبت کرد.زن کمی آرام شد.همسرم تمام مدت سرش را انداخته بود پایین.مدام روی پیشانی اش قطراتِ عرق می نشست.از کیفم یک دستمال دادم صورتش را پاک کند.گفت "خوب کردی به بابااینا نگفتی نمی خوام کسی نگران بشه".داشتیم صحبت می کردیم که خانم ِ مرد موتورسوار دوباره آمد سمتمان.این بار مثل قبل نبود.گفت"من معذرت می خوام.آقا وحید گفتن تقصیر شوهر من بوده داشته خیابون رو یک طرفه می اومده.".بعد هم رفت سمت شوهرش. خیالم کمی راحت تر و جو متشنج کمی آرام تر شد.

دست شوهرش را توی دست گرفته بود.آرام اشک می ریخت.همینطور که با گوشه ی چادر چشم های خیسش را پاک می کرد، نزدیک گوش مرد یک چیزهایی زمزمه می کرد.

صاحب کار مرد و همسرم رفتند به کارهایش رسیدگی کنند.من وآن خانم هم ماندیم توی راهرو کنار تختِ مرد.از نظرِ امکانات، بیمارستان خوبی نبود.آمبولانسِ نزدیک محل تصادف برده بودشان آن جا.اما خب دیگر چاره ای نبود.به خانمش هم گفتیم ببریم یک بیمارستان دیگر پذیرشش کنیم قبول نکرد. گفت پولش را نداریم.گفتم ما هزینه اش را می دیم.قبول نکرد.گفت تقصیر شما نبوده.

خانمش ایرانی بود.ته لهجه ی شمالی هم داشت.می گفت ما غیر از هم کسی رانداریم.اگر او برود... این را که می گفت چشم هایش پرِ از اشک می شد.بعد باز ادامه می داد که اگر زبانم لال او هم مثل خانواده ام من را تنها بگذارد،دیگرکسی را توی این دنیا نخواهم داشت.هیچ کس!.آن وقت به کجا باید پناه ببرم.

نمی دانستم چه بگویم فقط معذرت می خواستم،می گفت شما مقصر نیستید.آری مقصر نبودیم اما هرچه بود یک سرِ حادثه که بودیم.گفت " خدا منو بکشه!من داشتم تلفنی باهاش صحبت می کردم که یک دفعه قطع شد."  گفتم "روی موتور!بدون کلاه ایمنی!خیابانِ یک طرفه! صحبت کردن با تلفن! آخه مگه جونِ آدم شوخی برمی داره؟ کاش هردوشون بیشتر رعایت می کردن.بیشتر احتیاط می کردن".

مرد کم کم داشت هشیار می شد.تخت کنارِ راهرو بود.جا نبود.اورژانس پر بود از آدم های مصدوم.کسی حواسش به ما نبود.!! رفتیم بهشان گفتیم که دارد چشم هایش را باز می کند.قبل از آن هم کاملن بیهوش نبود.اما داشت زیر لب چیزهایی مثل هذیان می گفت.زن دویید سمتش باز دستش را توی دست گرفت. نمی دانم چی به هم می گفتند اما صورت هایشان کمی خوش حال بود.مرد محکم دستش را می فشرد.حضور آن خانمِ  ایرانی  کنار یک مردِ افغانستانی و علاقه ای که آشکار بود، خط کشیده بود روی تمامِ باید ها و نباید های فرو شده توی مغزم.حس کردم که چقدر نژاد پرست بوده ام تمام عمر!

دکتر آمد معاینه اش کرد،گفت عکس ها نشان می دهد که  روی جمجمه اش خطی هست.باید تا شب بماند که یک وقت طوریش نشود. تا وقتی که اطمینان پیداکنیم سرش آسیب ندیده است.

همان موقع ها بود که همسرم و صاحب کارِ مرد هم آمدند.قرار شد چند ساعت باشد.و اگر علایم حیاتی اش مشکلی نداشت.برود خانه. چون جراحتِ عمیقِ دیگری نداشت فقط شکستگی بود که گچ گرفته بودند.

رضایت دادند که ما برگردیم و سه ساعت بعد دومرتبه برای ترخیص یا بستری شدنش بیاییم.

آمدیم خانه.سه ساعت!!.مدام فکر می کردم که اگر یک سی سی خون توی مغز آن مرد جا به جا شود.اصلن اینطور در نظر بگیریم که ما هم مقصر نباشیم. از آن به بعدش را چطور زندگی کنیم؟.سخت است .خیلی سخت.همسرم دراز کشیده بود.استرس اجازه نمی داد حرفی بزند.من هم کم از او نبودم.هرچه که بودگذشت.

سه ساعت بعد رفتیم بیمارستان.با التهابی کشنده.وقتی شنیدیم اتفاقِ بدی نیفتاده توی آن مدت،خیلی خوشحال شدیم. اما دکتر گفت دو روز دیگر دومرتبه باید بیاید که معاینه شود.

وقتی هزینه را دادیم صندوق و برگ ترخیص را گرفتیم یک نفس عمیق کشیدم.ماشین همراهمان بود.چون مرد مدارک هویتی نداشته و موتور هم به نام خودش نبوده.همان ابتدا از همسرم خواهش کرده بود با هم رضایت بدهند که ماشین و موتور پارکینگ نرود.

بردیم رساندیم خانه ی شان.همسرم بهشان کمک کرد که پیاده شوند. اصرار کردند که برویم داخل.ما هم که خدای چتر شدن.تا در را باز کرد.قبض گاز افتاد وسط حیاط،زن همانطور که داشت چادرش را تا می کرد با لهجه ی شیرینش گفت"چه خبره مگه؟دوازده هزار تومن!! پول خونِ پدرشون رو گذاشتن روش؟گران شده همه چی! گران".

حواس من پرتِ حیاط بود.پیش آجرهای سی سال ساخت.کنارِ درخت انگور... شرمنده ی لطفِ خدا !

آهااااای

نگارِ وبلاگِ دردِ دل های یک زن متاهل

 صدامو داری؟

  یه خبر از خودت بده .نگرانتم دختر

خیلی زیاد

وقتی کار عار نیست! اما دروغ چرا

نمی دانم چه صیغه ایست؟ توی بعضی از این تاکسی ها که می نشینی ،تا رسیدن به مقصد یک فیلمِ سینمایی زنده ی بدون بلیط را باید تماشا کنی.
سکانس اول مراسم معارفه ی یک آقای راننده ی خرپول روزگار است.که تو را فقط بعنوان مسافر بین راهی و خالی نبودن عریضه سوار کرده .محض تنوع و عوض شدن آب و هوا ولا غیر.
سکانس دوم بدین منوال است که مدام زنگ بزند به شهرام و بهرام و ممّد وغیره وذلک و بگوید آن ماشین سفیده را فروختی؟من دارم میرم امضای آن یکی طرف را بگیرم تا برمی گردم برای نهار بگو حسن برود کوبیده بگیرد بدون چلو.آن شاسی بلند را هم فلان کن .لگن آن یارو را هم زنگ بزن بیاورند بگذارند گوشه ی نمایشگاه ببینیم چطوری آبش کنیم !تازه  زیر دست های بعضی هاشان هم  توی گمرک  دارند جنس ترخیص می کنند آخر پنج شش تا اسکانیا را با بارش یک جا خریده اند.همه هم جنس تُرکِ اصل.فقط نمی دانم  با این صغر ی کبری هایی که پشت تلفن چیدن می نمایند، این کولرِ ماشین را چرا روشن نمی کنند؟
سکانس پایانی هم مصادف با رسیدن به مقصداست. همان وقتی که مقداری بیشتر از راننده های متین و موقر دیگر که خالی نمی بندند و کولر را هم روشن می گذارند ازت  کرایه دریافت می کنند.طبیعتن پول خرد هم ندارند دیگر.تقصیری هم ندارند، کارشان  این نیست آخر!  و  باید حلالشان کنی بابت پس ندادنِ باقیِ پول.
و این گونه است که تو می مانی و یک ذهن درگیر و یک پایانِ بازِمبهم. ویک سوال که آخه دروغ چرا؟

وقتی توت بچه داری می کند!

امروز،یعنی جمعه.صبحِ زود خواهر شوهرم تماس گرفت که عمه ی شوهرش فوت شده.باید بروند بیرونِ شهر برای مراسم. از من خواهش کرد تا شب که برمی گردند از دخترش نگهداری کنم....طرف های هشت بود که آیفون را زد.خواستم بروم پایین اما دیدم آسانسور خراب است.کسی هم غیر از من خانه نبود.
بچه هنوز توی بغلش خوابیده بود.به شوهرش تسلیت گفتم.بچه را گرفتم.ساکش را هم انداختم.ازشان خداحافظی کردم آمدم توی راه پله.به تعداد پله ها فکر کردم.پایین آمدنش قطعن آسان تر بود؟نه؟. تازه بچه و ساکی هم در کارنبود.آب دهانم را قورت دادم و راه افتادم.به هر پاگردی که می رسیدم چندثانیه نفس نفس می زدم ،بعد دومرتبه بچه را که آب دهانش دیگر جاری شده بود روی دوشم جابه جا می کردم و ادامه می دادم.انگار به اندازه ی قله قاف راه مانده بود.بالاخره رسیدیم.
بردم گذاشتمش روی تخت تاخودم به کارهایم برسم.بیست دقیقه نگذشته بود که صدای گریه اش کل خانه را برداشت.دویدم سمت اتاق ببینم چی شده.مامانش را می خواست.نمی دانستم چکار باید بکنم.اسباب بازی هم نداشتیم توی خانه بدهم دستش،شاید ساکت شود. همینطوری عکسِ دایی گلابی اش را نشانش می دادم.گوشی ام را نشانش می دادم. اما اصلن گوش نمی کرد.
زنگ زدم به مادرش گوشی را دادم بهش.تا صدایش را شنید گریه اش شدت گرفت. هی بهش می گفت "کجا لفتی من تولو میشام". این ها را می گفت و گریه می کرد. دلم ریش می شد.اما نمی دانم مادرش چی بهش گفت که درعین ناباوری یک دفعه گریه اش بند آمد و گفت "راش میجی؟(راست میگی؟)" بعد هم چندبار گفت باسه. باسه. باسه.چش. و همینطور که داشت بینی اش را می کشید بالا، گوشی را داد به من. نمی دانم مادرش چه کلمه ی جادویی ای به کار برده بود اما هرچه بود از این رو به آن رو شد.
از توی کمد چندتا کفش و کیف برایش آوردم تا بازی کند.اما گفت تو هم بمان که خاله بازی کنیم. می گفت مثلن من خانم هستم شما بیا خانه ی ما مهمانی.باید شال سرم می کردم و می رفتم گوشه ی اتاق روی هفت هشت تا سرامیکی که مثلن خانه ی او بود می نشستم.دستش را گرد می کرد می گرفت روبه روم می گفت "بفلمایید"می گفتم این چیست می گفت براتون آبمیوه آورده ام...ازش می گرفتم و کلی هم تشکر می کردم و از مزه اش تعریف.یک بار هم من باید میزبان می شدم تا او بیاید خانه ام مهمانی.برای نهار هم باید الویه درست می کردم.
بعد از یکی دوباری که مهمانی رفتیم و آمدیم به زحمت راضی اش کردم تنها بازی کند.خودم هم رفتم داخل آشپزخانه که صبحانه ی  مان را آماده کنم. چند دقیقه گذشت دیدم صدایی ازش نمی آید رفتم تو اتاق.همه ی لباس هایش را رژ لبی کرده بود. تا من را دید رژی که دستش بود پشتش پنهان کرد.چشم  و ابروهایش از ترس جمع شد. گفت نَن دایی(زن دایی) چقدر لب(رژِ لب) دالی... خنده ام گرفت.چیزی نگفتم.
همینطور که داشتم دست و صورتش را می شستم، بهش می گفتم که نباید به وسایل بزرگ تر ها دست بزنی،باید با همان کیف و کفشی که خودم بهت داده بودم بازی می کردی.اما اصلن گوشش پیش من نبود. با دست های کفی اش بازی می کرد.مشتش را جمع می کرد،کف گوله می شد از لای دستش بیرون می زد.گفتم دختر بدی شدی به حرفِ زن دایی گوش نمیدی؟.می خواستم واست کیک درست کنم ها اما دیگه درست نمی کنم.یک دفعه با یک لحنِ هیجان زده ای گفت:"آخ جون کچ".خندیدم گفتم کچ نه کیک.یکبار بگو ببینم بلدی درستش رو بگی؟.گفت "آله بلدم" اما دوباره می گفت کچ!
لباسهایش را عوض کردم.رفتیم صبحانه بخوریم، ازش پرسیدم."نون پنیر کره می خوای؟ یا خامه مربا؟یا خامه عسل؟ یا تخم مرغ؟"اما ای کاش هیچوقت این سوال ها را ازش نمی پرسیدم.کاش خودم یک چیزی برایش می آوردم، آخر گفت همه اش رامی خوام!.یک لحظه حرصم گرفت.بعد یک نفس عمیق کشیدم به اینکه فقط چهار سالش است فکر کردم و آرام تر شدم.درست است که بچه ی کسی به نام خواهر شوهر بود.اما خب بچه بود.میز را چیدم و صبحانه خوردیم.البته اول روی زمین سفره پهن کردم چون صندلیِ میز مناسبش نبود.اما اصرار کرد روی میز باید باشد.
بعد از صبحانه یک دفتر خواست که نقاشی بکشد.من هم خوشحال شدم که سرگرم می شود و شیطنت نمی کند دیگر. برایش دفتر و مداد رنگی آوردم.این بار کمی با تجربه تر شده بودم.نگذاشتم از جلوی چشمم دور شود.
دراز کشیده بود کفِ سالن داشت نقاشی می کشید من هم با خیالِ راحت با همسرم صحبت می کردم،دم نوشم را جرعه جرعه می نوشیدم.یک دفعه پرید بالا گفت:"نن دایی... دیش!... دیش دارم" به گلابی گفتم" قطع کن.قطع کن.خواهرزاده اتون جیش دارند."
از ترس این که لباس هایش را خیس نکند.همه شان را از تنش در آوردم.فرستادمش داخل.گفتم هروقت کارت تمام شد صدایم کن. بعد از لحظاتی  شنیدم که دارد گریه می کند گفتم چی شده؟.گفت مامانم را می خواهم.گفتم چی شده خب؟ گفت:"پی پی تلدم!" تا این را گفت اشک تو چشم هایم حلقه زد.اصلن تصورش هم چندش آور بود.اماصدایش خیلی مظلوم بود.گفتم "اشکالی نداره من الآن میام تمیزش می کنم باشه؟".اما باز گریه کرد. با گریه گفت:"نه...مامان بیاد" خلاصه باهزار زحمت راضی اش کردم که بروم داخل.رفتم در حالی که به افق نگاه می کردم.و نفس نمی کشیدم.اما برای اینکه گریه نکند.لبخند می زدم.به زحمت رفع و رجوعش کردیم آمدیم بیرون.لباسش را پوشاندم.دوباره نشست به بازی.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشت گریه می کرد.یکم بعد گفت:"گفتی کچ دلس می تونی".پیش خودم گفتم الحق که مثل مادرت هیچ حرفی از خاطرت نمی رود.
رفتیم وسایلی که برای درست کردنِ کیک در خانه نداشتیم را از بیرون گرفتیم. حالا بماند که توی خیابان چه بلایی سر من آورد.چقدر بدبختی کشیدم که دستم را ول نکند.از همه ی مغازه ها دیدن نکند.قسمت بدترش از پله بالا آمدنش بود.مگر راه می آمد؟.
آمدیم مشغول کیک پختن شدیم.در حالی که حواسم باید به اینکه به همزن دست نزند،آرد را روی خودش نپاچد،مایه ی کیک را دست کاری نکند و چه و چه... می بود.الآن هم از من دعوت به عمل آورده باهاش نی نای کنم.اصلن هم قصد خوابیدن ندارد.
+مدیونید اگر فکر کنید حلال زاده به داییش می رود.

وقتی عشق طعم توت فرنگی دارد!

چند روزی است کلمات با من قایم باشک بازی می کنند.وسوسه می شوند به جانم که پنل را باز کنم و بنشینم به نوشتن.اما همینکه چهار پنج خط می شود پاکش می کنم ،یا اگر خیلی به خودم لطف کنم چرک نویس.نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم ها نه! پرحرف تر ازآنی که فکر می کنیدهستم.فقط تُهی شده ام. نه آنقدر خوشحالی هست که تعریفش کنم.نه آنقدر غمگینم که بیایم غُر بزنم و غم نامه ببافم برایتان.و نه  حتی کسی اذیتم کرده. هیچ!هیچ!هیچ!

 با خودم گفتم سر رشته ی یکی ازکلماتِ ذهنی ام را دست می گیرم و آنقدر می نویسم تابالاخره یک جا شارژلپ تاپ تمام شود.اوممم....فکر می کنم اگر آن کلمه "زندگی مشترک" باشد خیلی حرف ها بتوانم به خوردتان بدهم.آنقدر که کلافه شوید.

وقتی همسرم هنوز همسرم نبود.روزگاری خیلی نزدیک به امروز.به اندازه ی نوزده ماه.اینکه کنارم باشد یا کنارش باشم شده بود "فانتزی" یک جورهایی امیدِ هردویمان  به رسیدن، صفر بود.صفرِ مطلق.

پدرم دورمان کرد.مخالفت کرد.شرط کرد اگر باز هم خواستمش بروم و پشت سرم را نگاه نکنم.گفت بین او و خانواده ام فقط یکی.مگر می شود؟مثلن وقتی بخواهند یکی از دست هایم را قطع کنند،من یکی را بر دیگری ترجیح می دهم؟  میتوانم بگویم کدام را قطع کنند؟.قطعن نه!.پس چطور باید بین او و خانواده ام انتخاب می کردم؟.می دانم مثال خوبی نیست اماحالم چیزی بود دقیقن مانند همین مثال.می دانید می خواهم بگویم که آسان نرسیدیم به جایی که هستیم. بعد از سختی هایی که یک درصدش را هم نمی دانید،.....همه ی این ها را برای اینکه از روال زندگی مشترک بگویم، گفتم.چیزی که برداشت من است.

کلاس اول ابتدایی که بودم معلم برایم چیزی مثل اعجوبه بود.خیال می کردم.نمی خورد.نمی پوشد.نمی خوابد! من فکر می کردم یک راست از آسمان می افتد وسط کلاس به ما درس و مشق می دهد.و دوباره برمی گردد سر جای قبلی اش.خیلی نگاهش می کردم.خیلی دوستش داشتم.یادم می آید که یک روز وقتی دیدم از مغازه ی نزدیک مدرسه مان سبزی می گیرداز تعجب خشکم زده بود. هاج و واج مانده بودم که مگه خانممان هم سبزی می خرد؟. می دانید حس می کردم باید مثل ما نباشد.کارهایی که ما انجام می دهیم را انجام ندهد.

ازدواج هم بی شباهت به این نگاه بچگی هایم نیست. وقتی قبل از شروع زندگی مشترک کسی را طی هر ملاقات با یک آراستگیِ نسبی می بینی حس می کنی چقدر خوش تیپ و منحصر به فرد است.وقتی وقت های حال خوبی اش باهاش صحبت می کنی و اوج عصبانیتش یک "خیلی بدی" گفتنش است،خیال می کنی مهربان ترین انسانِ هستی کنار توست. حس می کنی آدمی متفاوت از تمام هفت میلیارد جمعیت زمین نصیبت شده است.وقتی یواشکی به دیدنش می روی با خودت می گویی چرا دیدنش روتین نمی شود؟.وقتی یواشکی می بوسدت حس می کنی گرم ترین احساساتِ دنیا را زیر پوستت تزریق کرده اند.فکر می کنی که چرا شوق از وجودت بیرون نمی رود؟.

این در حالی است که وقتی قراربر این می شود زیر یک سقف روزگار بگذرانید. اوضاع کمی تغییر می کند.دیگر خبری از جنتلمن خوش پوش و اتو کشیده ای که می شناختی نیست.او هم مثل همه گاهی ژولیده می شود.او هم شاید توی خواب بدجوری خروپف راه بیندازد.او هم دستشویی می رود.او هم گاهی چیزی شبیه به پیژامه تن می کند.او هم صبح باید اول مسواک کند تا بتوانی تحملش کنی.او هم گاهی آن روی سگش بالا می آید و چیزهای بدی می گوید.او هم گاهی حوصله ی حرف زدن ندارد..بوسه های گرمِ قبل را گاهی ندارد حتی...... و خیلی او هم گاهی های دیگر.

انتهایش این می شود که لیلی هم اگر با مجنون زیر یک سقف می رفت شاید کارشان به اختلاف می کشید.می دانید ما طاقت عشق نافرجام های لیلی و مجنونی را نداریم.دوست نداشتیم نرسیم تا افسانه شویم.از این طرف طاقتِ عادی شدن را هم نداریم.حس می کنیم داریم تکراری می شویم؟عادی می شویم؟ معمولی می شویم؟تقصیر ما نیست.این رویه را نمی توان انکار کرد.فقط می توان با دوستت دارم گفتن های بی مقدمه،با غافلگیری های کوچک  روندش را کند و حلزونی کرد.در کنار اختلافات یا معمولی شدن ها می شود عاشق ماند.

یادم نیست کجا خوانده ام یا چند سال پیش؟ اما یک نوشته ای توی خاطرم است که می گفت چشیدنِ طعم عشق درست مثل میلِ به  خوردن توت فرنگی یا هر چیزی دیگر که دوست داریم است.

ابتدا ولع داری .با حرص و طمع می خوری،خیال می کنی تا انتهای ابدیت هم می توانی توت فرنگی بخوری.اما بالاخره یک جایی سیر می شوی.اشباع می شوی. احساس می کنی اگر فقط یکی دیگر بخوری حتمن بالا خواهی آورد.این مثال عشق های آتشینی است که فروکش می کنند.و عشق نافرجام وقتی است که اصلن نتوانی طعمش را امتحان کنی و برایت دست نیافتنی شود آن وقت است که طعم شیرینی که تصور کرده ای تا همیشه زیر زبانت مزه  می کند.

فکر می کنم اگر عشقی معمولی داشته باشیم.تا آخرین روزی که کنار هم هستیم توت فرنگی برای خوردن داریم.نه سیر می شویم و کنار می رویم.نه بی نصیب می مانیم.


+من چشیدنِ طعم توت فرنگی را انتخاب می کنم .البته بهتر این است که بگویم انتخاب کرده ام.فقط امیدوارم بتوانم طوری نگهشان دارم که یک وقت  تمام نشوند.

سلام

میشه آدرس وبلاگ هایی که خوندین و از نظرتون جالب و متفاوت بودن واسم بذارین؟

لطفن

می خوام قصه ی آدم های تازه ای رو بخونم

از طریقِ پستِ پایین کامنت بگذارید

ممنون

آدم برفی

خوب یادم است.دانه های برف را مشت مشت گولّه می کردم .انگشت های بی حسم را گره می زدم توی هم.می رساندمشان نزدیکی دهانم.وقتی هااا می کردم بخارِنفسم توی هوا معلق می ماند و حال انگشتانم  بهترمی شد.قیدِ دست کش های خیس را دیگر باید می زدم.به سر  آستین های کاپشن متوسل شده بودم. تا سرِ انگشت هایم کشیده بودمشان پایین، آخرمی خواستم بیشتربرف جمع کنم. بیشتر و بیشتر و بیشتر.خوب یادم است.

دویدن از این سر حیاط برای آوردن برف خشک و دومرتبه بازگشت به آن یکی سرَش.که چرا همان سمتی که برف زیاد بود بساط آدم برفی را پهن نکرده بودم؟.لابد به عقلم نرسیده بود.گولّه های برفی که با تمام توان میزدم به بدنه اش.طوری که خوب سوار شود.که شاهکار هنریِ قابل قبولی باشد.که  آخرش دویدن هایم بی ثمر نباشد.آدم برفیِ قشنگی باشد.

دانه های سفید به هم وصل می شدند.دست در دست هم می دادند و بالا می رفتند.از دیدن حجمِ سفیدی که کارِ من بود ذوق می کردم.بیشتر هول برم می داشت. رگه های شعف از سروکولم بالا می رفتند و احساساتِ خوشحال، پوست یخ بسته ام را به زحمت کِش  می دادند تا روی خط لب هایم لبخند جاری کنند .خوب یادم است.سرد بود.اما خوشایند بود.

ایستادم کنارش ببینم چقدرِ دیگرمانده؟ کِی هم قدمن می شود.کی تمام می شود که بروم همه را به دیدنش دعوت کنم؟.از روی ایوان اسمم را صدا زد.امواج کلماتش حرف به حرف هجی شدند و توی هاله ی آرامشی که حیاطِ برفی ساخته بود رسوخ کردند. به نرده های کنار ایوان خوردند و تارهای شنوایی ام را به لرزه انداختند." اینجارو نگاه کن".همین که برگشتم دوربینِ توی دستش چشمک زد.با دو انگشت شست و سبابه بینی  ام را لمس کردم .پاهایم را کوبیدم روی زمین .جیغ زدم که من هنوز تمامش نکرده بودم چرا عکس گرفتی؟.

لحظات، یک جا جمع شده اند. توی ورقی به ابعادِ یک مستطیل. دختری که گوشه کادر ایستاده نگاهِ منگ دارد.چشم هایش دارندفریاد می زنند که غافلگیر شده است.جاروی چوبی را هنوز دست آدم برفی اش نداده.با بینیِ سرخِ ورم کرده ای که رَوان است.کاپشنِ آبی رنگی که خیس است و بیشترش سرمه ای شده است.چکمه های پلاستیکی و گولّه های برفِ سوار روی همی که "مثلن" آدم برفی اش است. خوب یادم است.

وقتی توت نمی داند چِرا؟

شکرِ خدا بعد از حدود دودَهه و اَندی زندگانی، نَم نمک دارم به وجود یک سِری جانورجاتِ ناشناخته ی درونم  پِی می برم.برای نمونه می توانم به نتیجه گیری این چند روزه اشاره کنم. 

عارضم حضورتان،طی تحقیقاتی که بنده از شخصِ خودم به عمل آوردم، کاشف به عمل آمد که درکنارکودک مسلط درون و خرِ ناخلفِ درون و سگِ خفیف و هالوی مستقر در بخشِ مرکزی و اِیضن ببویِ حومه ، دقیقن پشتِ خرابه های گوشه و کنار اندرونی، بله درست همانجا. یک "افسرده ی" زاغه نشینِ مُفلسِ مخوفی هم دارم ،که گاهی بدجوری از وجود سبزش غافل می شوم.

حالا امان از روزی که جویای حال و احوالم شود و فقط یک سَر.فقط و فقط یک سَر این طرف ها آفتابی شود. آن وقت است که  باید فاتحه ی دقایق نامعلومی از زندگی ام را کُلُّهُم اَجمَعین بخوانم.

غلظت این حالات به حد و حدودی رسیده که منِ عشق مراسم مُزدوج کُنون، اصلن از مهمانی امشب و فرداشبی که دعوت هستیم خوشحال نیستم. جالب ترش اینجاست که تا هفته ی پیش از اعماقِ قلبم یک عروسی از خدا طلب می کردم.یعنی خیلی می خواستم ها.عاجزانه. دُزِ رقص و جلف بازیِ خونم مدت مدیدی بودتَنزُّل پیدا کرده بود. اما حالا که خدایمان لطف کرده و کارتِ دعوت از آسمان  افتاده کف اتاق، یک بند غُر می زنم که؛ نمی خوام. نمی رم. نمیام.حسش نیست.حوصله اش رو ندارم. این جاست که باید اعتراف کنم که؛


 "ما خانم ها گاهی خودمان هم نمی دانیم دقیقن چی شده؟ "

 

ادامه مطلب ...

وقتی گذشته ها گذشته!


پنج سالِ پیش درست در همچین روز و ساعتی بود که خانمِ دستیارِ پزشک، مایعی که داخلِ آمپولِ بزرگی بود را از طریق آنژیوکت وارد رگم کرد.از آنجا به بعدش دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.ساعت ده تا دوازدهِ  ظهرِ "بیست مرداد". فکر می کنم تا به امروز که بیست و چهار سال و چند ماه زندگی کرده ام. تنها کاری که بدجوری از انجامش پشیمان شدم "رینوپلاستی" بود.جوزدگی چیزی بود که یک بار و برای همیشه دچارش شدم.لطفن قبل ازعملی کردن تصمیمات بزرگتان"بسیــــــــــــار" فکر کنید.


از دریچه ی طنز: یک روز که نوزده ساله بودم.در خانه نشسته بودم که عمه  خانم جان  تماس گرفت و گفت: برادرزاده جان من دارم به مطب می روم در حالی که تنها هستم. گفتم خب؟ گفت مجبوری با من بیایی.

از همان روزگار که طفلی بیش نبودم نمی توانستم به ایشان "نه" بگویم. یعنی جراتش را نداشتم. هرکولی بود برای خودش. بنابراین خیلی معقولانه و بدون دردسر گفتم چشم عمه خانم جان به روی چشم و خودم را خلاص کردم.فوری حاضر شدم تا مباد خاطرشان مکدر شود. آمدند و بنده بالاجبار همراهی شان کردم.

رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم  به مطب. که بیشتر به بخش اورژانس بیمارستان می مانست البته.عاغا ملت کانهو چی ریخته بودند آنجا. یکی بینی اش را چسب زده بود. یکی فکش را بسته بود. یکی لب هایش شبیه متکا شده بود. یکی یکی یکی... خلاصه چندین تن از این "یکی" ها آنجا مثل ما منتظر بودند.هرکی نمی دانست خیال می کرد زلزله آمده.گفتم عمه خانم اینجا کجاست. ایشان کلاسی گذاشته پشت چشم نازک کرده.،فرمودند:اینجا مطب جراح پلاستیک است برادرزاده جان. چرا ندید بدید بازی در می آوری.ایش.آمده ام پف بالای چشمم را بردارم. من با قیافه ای متعجب گفتم: چی؟ پف؟. پف رو هم مگر بر می دارند. جل الخالق. علم چقدر پیشرفت کرده.

خلاصه رفت برای جراحی سرپایی و چند ساعتی طول کشید تا بالاخره از اطاق بیرون آمد.با این تفاوت که از مقام هرکول به  دراکولا ترفیع درجه یافته بود.طوری که بسختی شناسایی اش کردم.

عمه و برادرزاده ی خلافکاربا صورت خونین و باندپیچی شده  ی ایشان مطب را به مقصد منزل ترک کردیم. رسیدیم خانه. آن هم چه رسیدنی. کاش تشریف داشتید برخورد صمیمانه ی مادربزرگ را با عمه خانم از نزدیک می دیدید.نشان به آن نشانی که هرچی پف و پیف و دکتر و مطب و جراحی و گوشت اضافه بود.یک جا از یاد عمه خانم رفت.البته ناگفته نماند.از دید مادربزرگ من هم در این جنایت آنقدری شریک بودم  که از خشمش  در امان نباشم.

تمام دفعات بعد که عمه جان برای بخیه کشیدن و معاینه و چکاپ به مطب مراجعه می فرمودند من همراهشان بودم. و تمام  قد مخم توسط ایشان زده شد که "دماغ" رو بکن بنداز اون ور.حالا هی می گفتم دندون است مگر. دماغ است عمه جان دمااااغ.

 جوان بودم و جویای نام. جو زده ای جوگیره زود تحت تاثیر قراربگیر(بهانه ها را داشتید خدایی). این شد که گول این عمه ی مکار را خوردم .بار آخر که با هم رفته بودیم. ویزیت شدم و بعد آن هم جراحی والی آخر..... و دماغی که منو تنها گذاشت....باشد که نصیب گربه ی حامله ای شده باشد.

چندماه بعد عمه جان رفت برای عمل. بهشان گفتم  شما که می خواستی چرا همان موقع عمل نکردی.گفت صبر کردم ببینم واسه تو چجوری  میشه. عملن من را سپر بلای ماجرا کرده بود. یک همچین عمه ی مهربانی دارم من. یعنی نقش کلیدی ای  که ایشان در سیر تحول زندگی من داشته اند. شمس مرحوم در زندگی  مولانا ی فقید نداشت. جریان خطی که روی صورتم انداخت را که یادتان هست؟

هیچی دیگه الآن هم با یک دماغ عملی خسته در خدمت شمام و آمدم که بگویم  "لذتی که توی داشتن دماغ طبیعی هست در هیچ دماغ عملی ای نیست."  

اجازه بدهید دیگر وارد جزییاتش نمی شوم فقط این قدری بدانید که منظورم  از جمله ی مذکور رابطه ی انگشت های دست  و سوراخ بینی بود. 

پدرِ ترنم

شیفت کاری اش تغییر کرده و با افراد جدیدی همکار شده است. دیروز که آمدخانه، فقط گفت سلام. کیفش را انداخت کنارِ در و یک راست رفت توی بالکن. یک دستش را گذاشته بود تو جیبش. زل زده بود به نقطه ای .سیگار پشت سیگار بود که آتش می زد. حرفی هم نمی زد. کلافه شدم.بوی دودش اذیتم می کرد.بی توجهی اش بیشتر.هیچ وقت انقدر بی ملاحظه گی نمی کرد.داد زدم گفتم "بسه دیگه خفمون کردی." چیزی نگفت.فقط خاموشش  کرد.چندثانیه بیشتر نگذشت که از حرفم پشیمان شدم.با خودم گفتم حتمن از چیزی ناراحت است .وگرنه هیچ وقت بی علت همچین کاری نمی کند. دو تا قهوه ریختم.رفتم نشستم کنارش. دستش را گرفتم توی دستم گفتم "بهم بگو از چی انقدر لبریزی؟چرا انقدر دلگیری؟" نگاهم کرد.نفسش را یکجا داد بیرون، دستش را کشید توی موهایش،گفت"دورو برم پر شده از آدم های کثیف.نفسم می گیره از کارهاشون. هوووف! خیانت بده" خیلی جا خوردم.کم پیش می آید از این حرف ها بزند.کم پیش می آید جدی شویم.یک نیشگون از لپش گرفتم گفتم"چشمم روشن.زن گرفتی دیگه؟ خوشم باشه". نخندید.فقط لبخند زد.لبخندِ تلخی که داشت داد می زد حالش خیلی گرفته تر از چیزی است که فکر می کردم.همیشه در جواب می گفت "زن دوم؟ تو همین یکی موندم". گفتم "خب تعریف کن ببینم چی انقدر بِهَمِت ریخته" گفت همکارم که تازه گی آمده بخش ما را یادت هست؟ گفتم آره همونی که یک دختر خوشگل هم دارد. حرفم را تایید کرد.گفت "آره پدرِ همون دختر ناز. ترنم . تو اداره همه عاشقش شدن".می گفت پدرِ ترنم کوچولو تمام وقتی که به اصطلاح سر کار است، با تلفن صحبت می کند.با خطی که روح همسرش از وجودش بی خبراست.می گفت گاهی حین صحبت با دوست دخترهایش،همسرش تماس می گیرد. گوشی را می گذارد روی میز.خیلی خونسرد جواب می دهد قربان صدقه ی دخترش هم می رود. بعد که قطع می کند ادامه ی صحبت ها و بگو بخند هایش را می گیرد.خیلی مرخصی ساعتی درخواست می کندکه به دیدن دوست دختر هایش برود.بعضی شب ها که اصلن شیفتش نیست همسر و دخترِ کوچکش را راهیِ خانه مادرش می کند.به دروغ بهشان می گوید مجبور است شیفت بماند.همسرش هم کلی غذاهای جورواجور برایش می گذارد تا یک وقت بهش سخت نگذرد. غافل از اینکه شیفتی در کار نیست و شوهرش شب را با زن های دیگر سحر می کند. می گفت توی گوشی مخفی اش از شماره ی زنِ شوهردار بگیر تا دخترِ پانزده ساله را دیده ام.اصلن خودش با افتخار نشانم می دهد. که با این یکی تلفنی صحبت می کنم. با آن دیگری بیرون می روم.شب را خانه ی یکی دیگر می مانم.  مدام سر تکان می داد و برای ترنم افسوس می خورد. محو بودیم توی  دود!
هرچه بیشتر  می گفت بیشترقلبم فشرده می شد. دلم می خواست مجبور نباشد کنار این آدم ها کار کند.دلم می خواست همسر آن مرد را نمی شناختم. دخترِ کوچکش را همینطور.

نور

پریا سایتی رو معرفی کرد که دوست داشتم شما هم سری بهش بزنید.
***

انجمن حمایت از کودکان کار


چَشم هایش!

موهایش من را یاد آنه شرلی می انداخت. به زنی که کنارش نشسته بود گفتم چقدر زیبا بافته ای موهای دخترکت را. متوجه نشد. انگار زبانم را خوب نمی دانست.شمرده شمرده تکرار کردم تا بالاخره فهمید.با یک دست سرِکودکی که در آغوش داشت را گذاشت روی شانه اش، با دست دیگر گیسوان دخترک را توی دست گرفت،آرام نوازش کرد و گفت "دختر.نه.عروس.عروس". گفتم" آره میخواد عروسِ خوشگلی بشه.اما میگم موهاش رو چقدر خوشگل بافتید".جدی نگاهم کرد گفت

 "عروسم است.عروس. خریدیم. خریدیم. برای پسر من، زن است. خریدیم. پول.گدایی میره." پنج تا انگشتش را نشانم داد، یعنی انقدر داده ایم خریدیمش. 

حس کردم سرم سنگین شد.نفهمیدم چقدر؟ پنج تومان. پنجاه تومان. پانصد تومان. پنج میلیون. یا اصلن پنج به واحدی غیر از تومان. هرپنجی که بود خیلی ناچیز بود در برابر چهره ی معصوم و نگاه مظلومانه اش. 

احساس کردم الآن است که بغضم تاب و توانش را از کف بدهد.می خواستم گریه نکنم برای همین رو به زن گفتم "اجازه میدید ازش عکس بگیرم به دوستام نشون بدم؟".سرش رابه علامت رضایت تکان داد.

نگفتم چطور بایست یا به کجا نگاه کن .اما نمی دانم چرا مدام چَشم هایش را به رُخَم می کشید!. تمامِ راهِ برگشت با خود فکر می کردم. چرا چَشم هایش  دقایقِ طولانی به دستِ مردمانی که تند و آهسته، بی توجه به او جریان زندگی را دنبال می کنند خیره شود؟! به انتظارِ سکه ای... شکلاتی... عروسکی...!  دخترک  بی گناه بود....!