-
صدوپنجاه روز
پنجشنبه 20 آبان 1395 15:21
پنج ماه گذشت از اولین سحر ماه رمضان! این یعنی پنج ماهه عشق کوچولومون کنارمونه.خوش گذشت که زود گذشت؟ نمی دونم. فقط می دونم که خیلی دوسش دارم. وقت هایی که خیلی شیرین هست و از دوست داشتنش لبریزم دعا می کنم هیچکس حسرت داشتن فرشته های اینچنینی رو به دل نداشته باشه.آرزو می کنم انتظار همه ی اونهایی که منتظر هستن هرچه زودتر...
-
من و پسرم و دوستای وبلاگیمون
یکشنبه 18 مهر 1395 18:47
مگه میشه فراموشتون کرد؟ اولین کسایی که نی نی دار شدنمون رو فهمیدن شماها بودید. ولی بهم حق بدید کمتر وقت کنم بهتون سر بزنم چون یه مامان کم تجربه ام و بیشتر ساعات شبانه روزم رو با لپ گلی سرو کله میزنم.نسبت به گذشته کمتر می تونم پای لپ تاپ بشینم. کلی نخوندمتون و کلی دلتنگتون هستم ):
-
سلامتی بزرگ ترین نعمت خداست
یکشنبه 28 شهریور 1395 15:55
پسرمون یکم تب داشت. بعد از قطع شدن تب گلاب به روتون اسهال شد. الانم کمی بی قراره. کلی ناراحتش بودیم تو این چندروز. هی دکتر بیمارستان. آزمایش خون. استرس ): بدتر از همه دیدن اذیت شدن پسرگلی بود. الآن همه چیز یکم بهتره خدارو شکر، اما کرامپ شکمی داره که از عوارض داروهاشه. درسته مجبوریم مدام بغل بگیریمش و اینور اونور بریم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 شهریور 1395 23:36
لپ گلی داشتن باعث شده از اینجا دور باشم. دلم واستون تنگ شده.
-
ده دقیقه ای که لپ گلی چرت می زند
سهشنبه 26 مرداد 1395 16:59
زندگی کمی به روال عادی برگشته. ما تقریبا به حضور فسقل خانمان توی خانه عادت کرده ایم. دیگراز نق های شبانه اش دستپاچه نمی شویم.حالا می دانیم که هر کدام از بی قراری هایش مرتبط با چیست. گریه ی گرسنگی با دل درد و نق هایی که از سره سر رفتن حوصله بلند می شود هرکدام با آن دیگری متفاوت است. یعنی فهمیده ایم که پسر کوچولو چطوری...
-
عشق به اضافه ی عشق برابر است با عشق
شنبه 26 تیر 1395 23:20
فقط وقتی می شود یک ماه سراغی از وبلاگت نگرفته باشی که مامان یک فسقل پسر باشی. توی این یک ماه و چندروز بارها گوشه ی ذهنم پست های بلند بالا نوشته ام.همه چیز را با جزئیات تعریف کرده ام. حالا که لپ گلی خواب عمیق رفته و من توانسته ام کمی آسوده گوشی دست بگیرم اما تمام حرف هایم را گم کرده ام. یکی از نیمه شب های خرداد ماه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 خرداد 1395 00:51
ده روز پیش از این بود که آمد، لپ گلیه مامان....
-
سی و هفتمین هفت روز
شنبه 1 خرداد 1395 10:08
پسرم! کو چولوی مامان این روزها بیشتر از هرزمان دیگه ای حست می کنم. بی شک خیلی زود دلتنگ میشم.... دلتنگ امروزی که از من یک مامان گردالی ساختی.
-
سفر بی خطر
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 16:01
مامان و بابا و برادرام رفتن سفر. تمایل به رفتن نداشتن، بخصوص مادرم. اما من مجبورشون کردم که برن یه آب و هوایی عوض کنن. یک ساعتی میشه راه افتادن و جای تعجب نداره که سیل تماس هاشون از همین حالا شروع شده باشه. من از اینکه عزیزانم تو جاده باشن هراس دارم.البته کسی جز خودم این رو نمی دونه. ترسم به تجربه تلخی که تو بچگی...
-
گوشه ی دنجی که خانه ی توست
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 15:13
نیازی نیست بگم خرید چه اندازه برای ما خانم ها لذت بخشه. حالا اگه ریز ریزهایی باشه برای نی نی کوچولویی که قراره تا چندوقته دیگه وارد زندگیمون بشه. هیچ وقت فکر نمی کردم برای خریدن پیراهن کوچولو. پیشبند فسقلی و کلاه های قد عروسک .... این اندازه ذوق زده باشم. اتاقی که تا قبل از این پر از وسیله و لوازم خانگی بود حالا شده...
-
آلبالوهای ستاره چین
یکشنبه 15 فروردین 1395 23:29
اینجا آسمون پشت بوم خونه ی کوچیک ماست. من با آلبالوهای فریز شده در دست،تکیه به دیوار زدم و سوسوی چراغ های شهر رو دنبال می کنم. کاش تابستون بود. کاش آلبالوها تروتازه بودند. اما نه! اشکالی نداره. آلبالوی یخ زده داشتن بهتر ازاصلا آلبالو نداشتنه. آلبالو چیز خوبیه. دلم برای وبلاگ تنگ میشه. اما سعی می کنم کمتر پای لپ تاپ...
-
حالمان خوب است ، بهتر می شویم!
جمعه 28 اسفند 1394 21:11
همین حالا نشستم و تمام آرشیو وبلاگم را خواندم.همین حالا که پسرک با پاهای کوچکش پوست شکمم را آنقدر می فشارد که دردم می گیرد. دردی خوشایند اما. آنقدر آرشیو را خواندم که بعد از روزها حس نوشتن به سراغم آمد. چند روزیست بی صدا وبلاگ هایی را خوانده ام اما حوصله ام نکشیده حرفی بزنم. یکیشان که توی حرم امام رضا بود... چندباری...
-
آغازی دیگر....
سهشنبه 11 اسفند 1394 18:13
می دونید... دیروز وقتی پست گذاشتم.رفتم که به وبلاگ ویولا سر بزنم. متوجه شدم رفته برای زایمان. چندساعت بعد از شنیدن خبر فوت پدر دندون عزیزمون شوک شدم! نمی دونم چه حکایتیه؟ توی همین چندتا دونه وبلاگ خودمون، درست تو یک روز، یه پسر کوچولو به دنیا میاد و یه پدر بزرگوار از دنیا میرن... دندون مهربونم، دوست من... همه ی ما به...
-
من و این حال خرابم
دوشنبه 10 اسفند 1394 11:36
بدجوری سرما خوردم.آدم وقتی مریض میشه یادش میره سلامتی چطوری بوده اصلا؟. درد عضلاتم باعث میشه فشارم جابجا شه و من چهار روزه مدام در حال کنترل فشار هستم.دو روز اول خیلی بی تاب بودم. دلم برای پسرک می سوخت با خودم می گفتم وقتی من نمی تونم این دردهارو تحمل کنم اون چی داره می کشه؟ اما دکتر و اطرافیان و همه و همه بهم گفتن...
-
موتورهای جستجو و وبلاگ من
پنجشنبه 29 بهمن 1394 17:03
هر از چندگاهی که به آمار وبلاگم سر می زنم،یه نگاهی هم به عبارات جستجو شده درموتورهای جستجو ( کلیک ) میندازم. دیدن یه سری جملات سرچ شده ای که از طریقش به وبلاگم رسیدن باعث خندم میشه. بلا استثناء چندتاییشون هم منشوری هستن همیشه. الآن هم بودن همچین نوشته هایی، اما دیگه فاکتور گرفتم ازشون و به این تعداد که قابل پخش هستن...
-
سلام شش ماهگی
دوشنبه 26 بهمن 1394 12:59
امروز وارد شش ماهگی شدیم.پسر کوچولوی ما حالا قدی حدود 29 سانتی متر و وزنی بیشتر از 450 گرم دارد.بدنش بصورت خمیده توی شکمم جا خوش کرده.اوضاع زیادخوب نبود و نشد که از اولین تکانی که حس کردم بنویسم. حالا اما تکان ها محسوس تر شده و من کاملا تشخیصشان می دهم. توی سونوی بیست ویک هفتگی دیده بودم پاهایش کجا قرار گرفته.حالا...
-
قاطیه!
شنبه 24 بهمن 1394 19:44
داداشم چندروز نشسته پای قفس،انقدر سماجت به خرج داده تا اسم پسرک رو به مرغ مینا یاد داده. از اون روز هروقت منو می بینه هی تکرار می کنه اسمش رو... یه دایی هم تهش اضافه می کنه. امروز خیلی اعصابم رو بهم ریخت،مدام تکرار می کرد.بهش گفتم ساکتتتت شووو مینا.... یه لحظه ساکت شد، بعد صداش رو انداخت تو گلوش گفت: "قاطیه!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 بهمن 1394 08:34
به گمانم پسر شکمویی باشی....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 بهمن 1394 11:07
چقدر برف و باد دیروز به جا بود.... تهران تمیز شده
-
بدتر از بد هم می شود
یکشنبه 18 بهمن 1394 13:01
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 بهمن 1394 12:02
کسی بیدار شد در من... همان که به اندازه ی قرن ها خفته بود.... این منم! غرق در ظلمت روزگار نابسامانم... خدایا! برهانم... به سامان برسانم!
-
مامان شدنت مبارک غزاله
سهشنبه 6 بهمن 1394 15:38
خودمونیم مثل اینکه فسقلمون پاقدمش خوب بوده هاااااااا. یکی یکی دوست های وبلاگی دارن حس قشنگ مادر شدن رو تجربه می کنن. اول رها... بعد الناز... حالام غزال ...
-
شیش
یکشنبه 4 بهمن 1394 13:46
این همه به به و چه چه بارداری رو کردم. ملت تشویق شن برن زن بستونن. یا به قول نسرین به مرادشون برسن.بعد یه کاری کنن که جمعیت کشور افزایش پیدا کنه، سرباز به حد کافی داشته باشیم بفرستیم به جنگ کفار.که خدایی نکرده دنیارو ملحد برنداره یه وقت.که بعدش دولت سرکیسه رو شل کنه و یه مبلغی از اون خزانه اش بعنوان مبلغ(با ضمه روی...
-
شروع هفته به سبک ما
شنبه 3 بهمن 1394 11:46
چشم باز و بسته می روم داخل کابین. برگ تایپ شده با فونت درشتی می خورد وسط خمیازه ام."آسانسور خراب است". خب حالا پایین رفتنش را یک کاری می کنم اما امان از بالا آمدن. پله ها را به مرحمت جاذبه با سرعت خوبی پایین می روم. هنوز به در حیاط نرسیده کارشناس رشته تماس می گیرد."کجایی خانم فلانی پس چرا نیومدی؟"....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 بهمن 1394 11:11
بچه ها من هستم... فقط خستم... نگرانم نباشید سرفرصت پست می ذارم
-
توت هستم،بی تجربه ا ی نسبتا ترسو
چهارشنبه 23 دی 1394 13:58
دوستان من از وقتی وارد ماه پنجم بارداری شدم دو طرف پایین شکمم که بنظرم مختصاتش حوالی تخمدان ها میشه؟(انگار آدرس خونه دارم می دم) درد گرفته. درد مداوم نه اما وقتی از پهلویی به پهلوی دیگه جابه جا میشم یا یک دفعه بلند میشم و یا عطسه می کنم تیر می کشه. چندجا خوندم علتش این هست که لیگامان ها دارن ضخیم میشن و کش میان، رحم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 دی 1394 13:30
دلم می خواست خواهری داشتم. فانتزی من خواهرداشتن بود،هست! یادم رفت این رو واسه ماهی کامنت کنم.اینجا میگم پس.
-
اینو بذار تو اولویت
دوشنبه 21 دی 1394 14:23
یادتون میاد یه پست داشتم اسمش چوب دو سر طلا بود؟ فکر کنم دومین پست این وبلاگم بود.یه دوست خانوادگی نه چندان صمیمی داریم که چندوقتیه بین همسرامون شکرآبه و با هم سنگینن. بار اول چندماه پیش دیدم رو گوشیم تماس بی پاسخ دارم از خانم همین دوست همسر.گوشی پیشم نبود و متوجه نشدم زنگ کامل بوده یا یه میس.تماس گرفتم واسه احوالپرسی...
-
اینم از این
سهشنبه 15 دی 1394 13:36
امروز رفتیم واسه آزمایش. هوا نسبت به روزهای دیگه قابل تحمل تر بود؟ نبود؟. ماشین رو یه جا پارک کردیم که راهمون دور نشه و بقیه ی مسیر رو که خیلی هم طولانی نبود پیاده روی کردیم. سربالایی کنار هتل بزرگ ایران رو نمی تونستم برم! فکر کن اون یه تیکه ی کوچولو رو... هعی پیر شدم رفت. البته خب دلیلش اینه که وزن گرفتم، هرچند کم...
-
شیر بخور همیشه
شنبه 12 دی 1394 11:32
دارم سعی می کنم هرطوری که شده مصرف شیر رو تو وعده های روزانه ام جا بدم.آخه کلا میونه ی خوبی باهاش ندارم و طی یک سال اخیر حتی یک بارم نخوردم.وقتی شیر می خورم حالت تهوع می گیرم و اوضاع گوارش و اجابت مزاج و خلاصه این بندو بساطا بهم می ریزه.البته پنیر رو تقریبا هرروز استفاده می کنم و خامه رو گه گاه. اما خب هیچی شیر نمیشه...