-
ذهن آشفته ی من پلاس فان
یکشنبه 5 مهر 1394 09:45
دنیای مجازی برای من به همین وبلاگ خلاصه می شود. به دوستان وبلاگی.این روزها به همین بلاگ اسکای و سال های قبل تر هم، بلاگفا.شاید عجیب باشد که کسی به سن و سال من هیچ اکانتی در شبکه های اجتماعی و اپلیکیشن های متداول ارتباطی این روزها نداشته باشد.شایددموده باشد. مسخره باشد حتی.نمی دانم .اما من واقعن محدود به اینجا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 شهریور 1394 14:26
رفقای جان...مریم خانم رو به خاطر دارید؟ چندروز هست که فارغ شده. گفتم شاید خوب باشه که خبرش رو بهتون بدم.
-
وقتی از هر دری... شاید هم دری وری
دوشنبه 30 شهریور 1394 10:20
فکر می کنم چیزی که من را "خودم" می کند روح ارتجاع پذیرمن است.یک ارتجاع پذیریه بی حدوحصر. متمایل به مثبت ؟یا منفی؟ نمی دانم. زمان هایی هست که کاملا لمس می کنم،اینکه مرز خوشحالی و ناراحتی ام آنقدر باریک است که گاهی دیده نمی شود حتی.اینکه روزهایی در زندگی من باشد که صبحش شاد شاد باشم و شبش غمگین غمگین.خیلی زیاد...
-
سهم ما باشد
جمعه 27 شهریور 1394 22:25
رو به درخت همیشه سبز شیشه ی باران زده ای سطر به سطر خیابان نم گرفته نگاه منتظر به راهی زیر صدای کوچه ی غرق سکوت ملودی رقص قدم های تند و آهسته ای آسمان شب بارانی ....و.... بار دیگر وصل... سهم ما باشد...!
-
کروکودیل عاشق
چهارشنبه 25 شهریور 1394 22:16
به سرم زده بود بی سر و صدا کوچ کنم به صفحه ای که اسمم "کروکودیل عاشق" باشد! صفحه ای دور افتاده. ناشناس.اما...نه! من و این وب نان و نمک خورده ایم. اینجا خوب است....دقت کردید با گفتن اسم ،خودم را خلع سلاح کردم؟.خلاص! چه بسیار غرض ورز مجازی.... بوشلا توت!
-
وقتی مینا دلتنگ داداش کوچیکه می شود (رمز چهارتایک)
چهارشنبه 25 شهریور 1394 16:05
-
ما هرکول نیستیم
سهشنبه 24 شهریور 1394 10:31
مطلب اول به علت در دست نداشتن مدارک مکفی Deleted بعدن نوشت: سارا میگه بیرون اومدن رحم توجیه علمی نداره. یعنی امکان نداره بیرون بیاد.من نمی دونم چون دکتر نیستم.شما اما کماکان هرکول بازی در نیاریدهاااا. مادربزرگم خودتونید (: بعد تر از بعد نوشت: این رو یادم رفت بگم.یعنی راستش از اول هم دلم نیومد بگم.دختری که این اتفاق...
-
خدای خوب من
یکشنبه 22 شهریور 1394 19:44
مرد کوچک خانه،ته تغاری،کلی همه ی مان را نگران کردی بی انصاف.انتظار باز آمدنت پشت اتاق عمل سخت تر از سخت تر از سخت بود.دیر گذشت.بد گذشت.تلخ گذشت.اما خب...گذشت!. قول می دهم انتقام امروز و اشک هایی که دو ساعت تمام برایت ریختم را با ماچی آغشته به یک گاز اساسی ازت بگیرم.از همان آبدار ها که بدت می آمد. داداش کوچیکه ی لاغروی...
-
وقتی بوی ماه مدرسه آمد باز (رمز چهارتا یک)
جمعه 20 شهریور 1394 10:28
-
وقتی ژنتیک ناک اوت می شود
سهشنبه 17 شهریور 1394 17:17
دیروز ظهر رفته بودیم خانه ی دوستِ مادرم.دخترش هم دوست من است.خیلی صمیمی که نه اما خب دوستیم.چندسالی از من بزرگ تر است.باردار بود و تازگی فارغ شده.قرار گذاشتیم بیاد خانه ی مادرش که هم خودش و هم دخترش را ببینیم. دختر بچه ی نازی بود.خیلی شبیه به پدرش بود.بهتر است بگویم کپی بود اصلن.چشم هاش اما نه! یک رنگ خاص بود.یک رنگ...
-
اینا وقت ندارن
سهشنبه 17 شهریور 1394 15:28
یه کسانی هم بودن که مدام اومدن پست گذاشتن،کامنت دونیه پستشون هم فعال بود.هرکی هم رد شد کامنت گذاشت خب.اما هیچ جوابی واسه نظرات خواننده هاشون ننوشتن.حتی جواب سوال هاشون رو هم ندادن.همه رو همونطور دست نخورده تایید کردن که یه وقت فابریکش بهم نریزه. آدم در مواجهه با این بزرگوارها همچین حس خود بیکار پنداری و ایشون شاخص...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 شهریور 1394 09:13
دوستان جان.رمز پست قبل کنار عنوانش، داخل پرانتز نوشته شده...بله همونجا !
-
وقتی یک شاخه گل معجزه می کند!(رمز چهار تا یک)
شنبه 14 شهریور 1394 11:37
-
وقتی privacy در خانه ما معنا ندارد!
چهارشنبه 11 شهریور 1394 22:29
دو شب پیش که طوفان شد من حیاطِ خانه ی مامان اینا بودم.برای خودم خلوت دل انگیزی محیا کرده بودم که آن گردباد سهمگینه آمد.تا بیایم خودم را به پناهگاه که راه پله بود برسانم،قشنگ دو سه مشت خاک بعلاوه ی هوای کثیف و مسخره نشست انتهای حلقم.حالا دو روز و یک شب است که به شدت مریضم.شما که غریبه نیستید، فوبیای آمپول هم اجازه ی...
-
من نه منم، نه من منم!
سهشنبه 10 شهریور 1394 19:33
مَنی هست. نه آنی که در نگاهِ اول می بینی.نه! همانی که همیشه از وابستگی گریزان بود. منی که زود طعمِ جدایی را چشید. دل بستگی هایی که رفتند.یکی خانه اش عوض شد.یکی مدرسه اش.یکی چمدان در دست راهیِ دوردست ها شد.یکی...یکی...یکی...آن قدر یک ها که به هیچ رسید! منی که هربار بیشتر از قبل فهمید، چه بی اندازه ترسِ از وداع درونش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 شهریور 1394 12:49
تولدت مبارک موژان
-
وقتی همیشه در صحنه حضور داریم!
شنبه 7 شهریور 1394 09:20
پنج شنبه رفتیم به آقای موتور سوار سری بزنیم.از آنجا هم سرِ اتول را کج کردیم سمتِ یکی از این پارک های شرق.ملت شانه به شانه ی هم جلوس فرموده بودند.ما هم به زحمت یک متر جا یافتیم و اتراق کردیم.غُلغُله ای بود برای خودش.همینطور تنقلات بلع می کردیم و حظ می بردیم و از دی اکسید کربنِ سرشارِ هوای آلوده استفاده ی بهینه به عمل...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 شهریور 1394 12:34
پستی که حذف شد را ادامه ی پست قبل گذاشتم
-
چرا گاز میدی؟
چهارشنبه 4 شهریور 1394 16:55
اونروز بهش گفتم توروخدا آهسته تر برو.یعنی همیشه بهش میگم.همیشه و همیشه.مدام تکرار می کنم که بخدا وقت بسیاره چند دقیقه دیر تر برسیم مشکلی پیش نمیاد.هی یاد عمو می افتم که همین کارها،همین رعایت نکردنا ازمون گرفتش.هی چشم الکی تحویلم میده. یک ساعت بود گوشیش در دسترس نبود.یک ساعت بود از نگرانی داشتم می مردم.الآن زنگ زده با...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 شهریور 1394 14:32
آهااااای نگارِ وبلاگِ دردِ دل های یک زن متاهل صدامو داری؟ یه خبر از خودت بده .نگرانتم دختر خیلی زیاد
-
وقتی کار عار نیست! اما دروغ چرا
دوشنبه 2 شهریور 1394 11:32
نمی دانم چه صیغه ایست؟ توی بعضی از این تاکسی ها که می نشینی ،تا رسیدن به مقصد یک فیلمِ سینمایی زنده ی بدون بلیط را باید تماشا کنی. سکانس اول مراسم معارفه ی یک آقای راننده ی خرپول روزگار است.که تو را فقط بعنوان مسافر بین راهی و خالی نبودن عریضه سوار کرده .محض تنوع و عوض شدن آب و هوا ولا غیر. سکانس دوم بدین منوال است که...
-
وقتی توت بچه داری می کند!
جمعه 30 مرداد 1394 13:43
امروز،یعنی جمعه.صبحِ زود خواهر شوهر م تماس گرفت که عمه ی شوهرش فوت شده.باید بروند بیرونِ شهر برای مراسم. از من خواهش کرد تا شب که برمی گردند از دخترش نگهداری کنم.... طرف های هشت بود که آیفون را زد.خواستم بروم پایین اما دیدم آسانسور خراب است.کسی هم غیر از من خانه نبود . بچه هنوز توی بغلش خوابیده بود.به شوهرش تسلیت...
-
وقتی عشق طعم توت فرنگی دارد!
سهشنبه 27 مرداد 1394 18:12
چند روزی است کلمات با من قایم باشک بازی می کنند.وسوسه می شوند به جانم که پنل را باز کنم و بنشینم به نوشتن.اما همینکه چهار پنج خط می شود پاکش می کنم ،یا اگر خیلی به خودم لطف کنم چرک نویس.نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم ها نه! پرحرف تر ازآنی که فکر می کنیدهستم.فقط تُهی شده ام. نه آنقدر خوشحالی هست که تعریفش کنم.نه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 مرداد 1394 09:16
سلام میشه آدرس وبلاگ هایی که خوندین و از نظرتون جالب و متفاوت بودن واسم بذارین؟ لطفن می خوام قصه ی آدم های تازه ای رو بخونم از طریقِ پستِ پایین کامنت بگذارید ممنون
-
آدم برفی
یکشنبه 25 مرداد 1394 12:21
خوب یادم است.دانه های برف را مشت مشت گولّه می کردم .انگشت های بی حسم را گره می زدم توی هم.می رساندمشان نزدیکی دهانم.وقتی هااا می کردم بخارِنفسم توی هوا معلق می ماند و حال انگشتانم بهترمی شد.قیدِ دست کش های خیس را دیگر باید می زدم.به سر آستین های کاپشن متوسل شده بودم. تا سرِ انگشت هایم کشیده بودمشان پایین، آخرمی خواستم...
-
وقتی توت نمی داند چِرا؟
پنجشنبه 22 مرداد 1394 10:08
شکرِ خدا بعد از حدود دودَهه و اَندی زندگانی، نَم نمک دارم به وجود یک سِری جانورجاتِ ناشناخته ی درونم پِی می برم.برای نمونه می توانم به نتیجه گیری این چند روزه اشاره کنم. عارضم حضورتان،طی تحقیقاتی که بنده از شخصِ خودم به عمل آوردم، کاشف به عمل آمد که درکنارکودک مسلط درون و خرِ ناخلفِ درون و سگِ خفیف و هالوی مستقر در...
-
وقتی گذشته ها گذشته!
سهشنبه 20 مرداد 1394 10:56
پنج سالِ پیش درست در همچین روز و ساعتی بود که خانمِ دستیارِ پزشک، مایعی که داخلِ آمپولِ بزرگی بود را از طریق آنژیوکت وارد رگم کرد.از آنجا به بعدش دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.ساعت ده تا دوازدهِ ظهرِ "بیست مرداد". فکر می کنم تا به امروز که بیست و چهار سال و چند ماه زندگی کرده ام. تنها کاری که بدجوری از انجامش...
-
پدرِ ترنم
یکشنبه 18 مرداد 1394 21:55
شیفت کاری اش تغییر کرده و با افراد جدیدی همکار شده است. دیروز که آمدخانه، فقط گفت سلام. کیفش را انداخت کنارِ در و یک راست رفت توی بالکن. یک دستش را گذاشته بود تو جیبش. زل زده بود به نقطه ای .سیگار پشت سیگار بود که آتش می زد. حرفی هم نمی زد. کلافه شدم.بوی دودش اذیتم می کرد.بی توجهی اش بیشتر.هیچ وقت انقدر بی ملاحظه گی...
-
نور
شنبه 17 مرداد 1394 19:32
پریا سایتی رو معرفی کرد که دوست داشتم شما هم سری بهش بزنید. *** انجمن حمایت از کودکان کار
-
چَشم هایش!
شنبه 17 مرداد 1394 15:38
موهایش من را یاد آنه شرلی می انداخت. به زنی که کنارش نشسته بود گفتم چقدر زیبا بافته ای موهای دخترکت را. متوجه نشد. انگار زبانم را خوب نمی دانست.شمرده شمرده تکرار کردم تا بالاخره فهمید.با یک دست سرِکودکی که در آغوش داشت را گذاشت روی شانه اش، با دست دیگر گیسوان دخترک را توی دست گرفت،آرام نوازش کرد و گفت "دختر....