-
وقتی خواهرش موش می دواند!
دوشنبه 8 تیر 1394 10:59
دیشب رفتیم منزل مادر شوهر جان.... میگم نمیشد کلن خواهر شوهر وجود نداشته باشه؟! عایا اینکه خواهر شوهر با وجود داشتن شوهر منزل مادرشوهر را قرق(قرغ،غرق) کرده باشد کار خوبی است؟ (آیکون توت فرنگی غرغرو دقیقن مثل نیلوفر) خب البته این رو هم بگم که خدا همه ی پدر شوهر های جیگرطلا را حفظ کند. +این خانمی نمی گه ما اینجا بی خبر...
-
وقتی گلابی درونش baby girl می خواهد!
شنبه 6 تیر 1394 22:47
یک جور خاصی روی کاناپه ولو شده ای همانطوری که قورباغه پولدارها توی کارتون دراز می کشند. از نگاه کردنت خنده ام می گیرد امابه سختی جلوی خودم را می گیرم. وقتی از جایت بلند می شوی با آن ش و ر ت و دمپایی روفرشی خیلی بیشترتر از قبل از دیدنت خنده ام می گیرد! گوشی در دستم است و انگار در جان تو ولوله به پاست. هی نگاه می کنی!...
-
وقتی توت فرنگی بچه محصل بود!
شنبه 6 تیر 1394 10:51
امروز بعد از چند روز دومرتبه دارم روزه می گیرم. معده ام که چندروزی بود حسابی به خوردن عادت کرده بود حالا بنای ناسازگاری گذاشته و قارو قوری راه انداخته که نگو و نپرس. از وقتی بیدار شده ام طبق عادت همیشگی ام چند بار بی اختیار خواسته ام آب بخورم اما تا لیوان را نزدیک دهانم آورده ام یادم افتاده که عهه من روزه ام ! یواشکی...
-
جشن نور
جمعه 5 تیر 1394 12:47
اذان مغرب امشب ساعتی باشد برای اینکه با ارتباطات مجازی اما دل های حقیقی مان همزمان برای استجابت خواسته های هم دعا کنیم... من به انرژی های همزمان و آمین های دسته جمعی بیش از حد معتقدم حالا اگر شما هم دلتان خواست امشب همزمان با اذان جشن نور بگیریم. اولین کسی که به ذهنمان می رسد هم همان ته تغاری وبلاگ زندگی خانومانه باشد...
-
آلزایمر
پنجشنبه 4 تیر 1394 01:58
سلام آنا خوبی قربونت برم؟/سلام "خانم" شما خوبی؟/ منو نمی شناسی آنا؟/ نه دوسته دخترم هستید؟/ آنا منم ... منو نمی شناسی چرا؟ مامان وارد اتاق میشه: صد دفعه بهت نگفتم انقدر سوال پیچش نکن اعصابش بهم می ریزه؟ نمی تونه حرف هاش رو ادامه بده بغضش می ترکه دستاش رو میذاره رو صورتش و از اتاق میره بیرون اون خانم چرا گریه...
-
وقتی ساز اعصاب توت فرنگی ناکوک است!
چهارشنبه 3 تیر 1394 12:52
این پست تکراریست اما خب این روزها هم یک همچین طوری هستم من گلابی جلوی تلویزیون دراز کشیده بود(الحق که ما ایرانی ها همیشه از مبل و کاناپه و فلان و فلان گذشته، یک عدد بالشت زیر سر گذاشته جلوی تلویزیون ولو می شویم)داشتم می گفتم گلابی مثل همیشه راز بقا می دید..من هم که مث هرماه فیل هورمون های لاکردارم یاد هندوستان کرده،...
-
در جوار توت فرنگی!
سهشنبه 2 تیر 1394 10:44
نمی دانم دعوا زمان نمی شناسد! زمان دعوا نمی شناسد! آپارتمان نشینی فرهنگ ندارد؟ فرهنگ آپارتمان نشینی ندارد؟ نمی دانم کدام یکی درست تر است اما این را می دانم که 8:30 صبح با صدای جیغ و فریادهای خانم ساکن طبقه ی پایین بر سر شوهرش بیدار گشتم، طوری که این دیوارو درهای صدا گیر هم باعث نمی شد خدایی نکرده یک لحظه از شنیدن صدای...
-
وقتی توت فرنگی میزبان می شود!
دوشنبه 1 تیر 1394 13:06
فکر نمی کردم بخاطر یک مهمانی ساده انقدر استرس داشته باشم! طی یک عملیات انتحاری و بدون برنامه ریزی قبلی برای افطاره فردا خانواده های خودم و گلابی و خواهرهایش را دعوت کردم. حالا این ها همان آدم هایی که در ماه چندباری می بینمشان هستندهااا اما نمی دانم چرا یک استرس و اضطراب ویرانگری که از من بعید و اخلاقیاتم به دور است به...
-
وقتی توت فرنگی مهربان می شود!
یکشنبه 31 خرداد 1394 13:38
من عاشق مادرانگی های شیرین مادرم هستم...! وقتی ساعت سه و نیمه صبح آنقدر پیگیر و مداوم زنگ می زند که من و گلابی و خواب سنگینمان و تلفن خانه رابه اتفاق هم از رو می برد. به چه دلیل؟ برای اینکه دختر بچه ی بیست و چهار ساله اش را بیدار کند تا یک وقت سحری نخورده ر وزه نگیرد! من عاشق آن صدای خواب آلوده ام که بعد از خمیازه ای...
-
وقتی توت فرنگی م ا ه عسل می بیند!
جمعه 29 خرداد 1394 12:45
در راستای حرکت این آقای کت آبی رنگ پوش که دیشب مهمان برنامه ی ماه+عسل بودند و خودشون رو به دلیل اثبات دوست داشتنشون به همسر خانم از طبقه ی دوم پرت فرموده بودن کف آسفالت و بسی کوتلت گشته بودند! از دیشب نشسته ام روی خرخره ی این گلابی که پاشو خودت رو پرت کن پایین زود باش... زووددد باااشششش! این بینوا هم هی با حالت...
-
وقتی توت فرنگی مجرم شناخته می شود!
پنجشنبه 28 خرداد 1394 14:03
وقتی توت فرنگی سرخوش درونم می نگارد: پارسال روزی که دلم هوای خرید یکی از آن کتاب های تعریفی را کرده بود پا شدم پاشنه ی کالج هایم را ورکشیدم (کالج پاشنه دارد یا نه را دیگر نمی دانم) و منزل پدر جان را به مقصد میدان ان+قلاب ترک نمودم. البته ناگفته نماند در گرمایی که به قول بهروز خالی بند سگ را با لانچیکو میرذی از خانه اش...
-
وقتی توت فرنگی احساس ندامت می کند!
سهشنبه 26 خرداد 1394 22:07
توی یک پست پرشین بلاگی ام گفتم که فوبیای گربه دارم! یعنی مدام فکر می کنم توی هر کوچه و خیابانی که می پیچم یک گربه آماده است که رو سر من شیرجه بزند. همیشه می گفتم خدایا همه ی گربه ها را از روی زمین بردار با اینکه می دانستم موش ها زیاد خواهند شد اما خب من فوبیای موش ندارم زیاد شدن موش ها برایم مهم نبود که! دیروز که با...
-
سال های دور از خانه
سهشنبه 26 خرداد 1394 11:12
دهه ی شصت است دایی وسطی ازدواج کرده اما هنوز به خدمت سر*بازی نرفته است. وقتی جن.گ ایران شروع می شود دایی بالاجبار عازم میدان جن.گ می شود و همسر و فرزندی که در راه داشته را به خانواده اش می سپارد. گویا آن زمان همانطور که می دانید تمام سربا*زهای وظیفه موظف بودند که به جن.گ بروند. یک سال از رفتن دایی می گذرد و حالا دیگر...
-
وقتی توت فرنگی درونم Donkey می شود!
دوشنبه 25 خرداد 1394 12:15
می گم دور از جون شما باشد یک خر پنهانی هم اون بیغوله های درونم دارم که گاهی پس کله ام را بدجوری گاز می گیرد! این چندروز به موجبات آن موقعیت شغلی بر باد رفته خیلی کیشمیشی بودم. وسط همین اوضاع گلابی آمد گفت کجایی عیال که من همان اتولی که می خواستی را دارم قول نامه می کنم! حالا بگذرد که ما آه نداریم این روزها با ناله...
-
محبوبه ی مهربان من!
یکشنبه 24 خرداد 1394 11:32
نشسته است وسط هال عکس روز عروسی را دست گرفته و بی امان به دخترک زیبای توی تصویر زل زده است. به چشم هایی که می درخشیدند به لب های صورتی خوش رنگش به دستان بلورین و ظریفش به لباس عروس حریرش که مادر با عشق برایش دوخته بود به حلقه ی ساده ی دوست داشتنی اش که هیچ کس متوجه بدل بودنش نشد! دختر توی عکس برایش غریبه است. خیلی دور...
-
وقتی نگرش گلابی درونش باز می گردد به انسان های ما قبل تاریخ!
جمعه 22 خرداد 1394 21:16
دلم می خواست اینجا چیزهایی بنویسم که حال شما خوب شود اما خب با خودم گقتم یک بار هم چیزی بنویسم که حال خودم خوب شود! من همیشه خودم را پشت سر می گذارم یک جوری به خودم اهمیت نمی دهم که حدو حسابش از دست خودم هم خارج شده است! اینکه می گویم به خودم بها نمی دهم دلیل دارد. من مدرسه ی تیزهوشان درس می خواندم از دوره ی ابتدایی...
-
وقتی توت فرنگی بعد از سال ها رویای عزیز سفرکرده ای را می بیند
پنجشنبه 21 خرداد 1394 13:32
نمی دانم چرا دوست نداشت فریبا باشد، دلش می خواست تینا باشد! فریبا که خیلی دلنشین تر بود. تکیه داده بودیم به دیوار آجری یکی از خانه های قدیمی کوچه، داشتیم از خانم معلم حرف می زدیم که فریبا گفت: اون کیه جلوی خونه شما بوق می زنه؟ برگشتم دیدم خودش است با همان لبخند، با همان چهره ی مهربان. دلم همیشه برای آمدنش پر می کشید....
-
وقتی توت فرنگی دنده عقب گرفتنش شیش می زند!
سهشنبه 19 خرداد 1394 20:20
یک روز از آن روزهای به غایت بوق نامزدی! شب را مقیم منزل پدر بنده بودیم. آخر نیست که گلابی طرح زوج و فرد گذاشته بود یک در میان خانه ی ما و ایشان روزگار می گذراندیم تا مبادا یک شب گلابی پیش من نباشد و گرگ بیاید من را بخورد!!! به وضوح و با کیفیت اچ دی آواره بودیم دیگر... صبح آن روز که درست دیروزش مدرک مبارک گواهی نامه ی...
-
کلید اسرار : این داستان آه توت فرنگی!
دوشنبه 18 خرداد 1394 18:37
سالیان پیش که مامان و بابایمان مزدوج فرمودند، به دلیل پاره ای از مشکلات ،زندگانی را در خانه ی مادربزگ جانمان آغار نمودند و بساط عاشقی را بغل دست مادربزرگ و پدربزرگ و عمه و عمو جان هایمان پهن کردند! از آنجایی که به مقدار زیادی هم هول تشریف داشته اند شخص شخیص بنده را پس از یک سال تحویل جامعه داده اند!! اینطور که بقیه می...
-
چوب دو سر طلا
یکشنبه 17 خرداد 1394 12:18
امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم دوستم که خیلی هم با من در حال رقابت است مسیج داده است. مسیج دریافتی به شکل زیر بود: "مردان از دو دسته خارج نیستند: یا روی سرشان خالی است یا توی سرشان" یعنی هنوز هم نفهمیده ام با این حرف شوهر من راکوبید یا شوهر خودش را منهدم کرد......!!! (لازم به ذکر است که شوهر ایشان کمی...
-
وقتی گلابی درونش خیلی دوست داشتنی میشه!
جمعه 15 خرداد 1394 12:46
خوشبختی کوچولو یعنی با گلابی قهری! بعد هی چپ بره راست بیاد یه ماچ عریض و طویل بزنه رو عکس کوچیکیات که زدی رو در یخچال خونه که خیلیییی هم خپل و کپلی! بعد این هی گونه اش رو بچسبونه به عکسه بگه خانم کوچولووو_خانم تپلوووو به بزرگیات بگو اخم نکنه دیگه..... تو هم دلت بسوزه ها دوست داری بغلش کنیاااا ولی بازم اخم کنی تا حساب...