چند شب پیش ها داشتم می رفتم خانه مادرم. رسیدم به درب خانه شان همین که آمدم کلید بندازم در را باز کنم احساس کردم کسی صدایم زد. برگشتم دیدم دوستم است "سمانه" یک لحظه به اینکه خودش باشد شک کردم، مکث کردم. اما خود خودش بود با همان چشم های مشکی تیله ای و ابروهای کمانی پهن و صدای نازک نارنجی و لوس و با تناژ پایینش که داشت اسمم را صدا می زد. بنظرم شش هفت سالی می شد که ندیده بودمش حتی صدایش را نشنیده بودم.
آن روزها که پدر هنوز خانه ی خوشگل ویلایی مان را دست بساز بفروش نداده بود که خانه ی واحدی امروزمان را به پا کند حیاط خانه ی ما و مادربزرگ سمانه جفت هم بود. خط فاصل بینمان یک دیوار آجری بود و بس. تابستان که می شد سمانه و خانواده اش بیشتر اوقات خانه ی مادربزرگش بودند همان روز هایی که من از خوشحالی سر از پا نمی شناختم روزهایی که تمام امتحانات خرداد را به شوق آمدنشان یکی بعد از دیگری می گذراندم. روزهایی که با سمانه می رفتیم پشت بام و از خوشه های انگور درخت ما یک دل سیر می خوردیم دست آخر هم حسابی آب بازی می کردیم و از خجالت گرما در می آمدیم. غروب هم خسته و کوفته و له و لورده برمی گشتیم خانه.
پشت بام ما و آن ها هم سطح بود و صدایشان کامل از حیاط خلوت می آمد توی پشت بام. مادر سمانه وسواس داشت همیشه بلافاصله بعد از اینکه از هم جدا می شدیم صدای جیغ و دادهای مادرش که می گفت: "اینطوری تو خونه رات نمیدم برو همونجا که بودی شبیه موش آب کشیده شدی سمانهههههه" می پیجید توی فضا. از ترس اینکه سروقتم بیاید و خشمش شامل حال من هم شود آنی پا به فرار می گذاشتم. اصولن مادر من خیلی مادر ریلکسی بود برعکس پدرم که درست مثل مادر سمانه وسواس داشت اما خوشبختانه اکثر مواقع خانه نبود و من از غضبش در امان.
داشتم می گفتم سمانه صدایم زد همین که برگشتم مثل فیم هندی ها در حالیکه زل زده بودیم توی چشم های همدیگه به سمت یکدیگر آمدیم و پریدیم توی بغل هم. بعد از فوت پدربزرگش مادربزرگ سمانه خانه اش را داد اجاره و این شد که از محله ی ما رفتند. حالا هم انگار برای یک سری کارهای مربوط به خانه و مستاجر به همراه دایی اش آمده بودند محله ی قدیم. هرچقدر اصرار کردم که بریم بالا خانه ی مادرم و بنشینیم یک دل سیر با هم گپ بزنیم قبول نکرد و آخر هم به پارک سر خیابان راضی ام کرد.
توی حال و احوال قبل از گپ و گفتمان همینکه پرسیدم " مامانت چطورن سمانه" بی درنگ زد زیر گریه. من خیلی جا خوردم، فقط دست هایش را توی دستم گرفتم و دلداری اش دادم همینکه آرام شد گفت مامانم چهار ساله پیش فوت کرد. "یه روز که سر سفره ی نهار بودیم یک هو دهنش کف کرد و از حال رفت تا بابام بیاد برسونیمش بیمارستان تموم کرده بود هیچ دلیلی هم نداشت خیلی ناگهانی اتفاق افتاد". و باز هم گریه(طاقت اشک های هیچکس را ندارم)
سه سالی از من بزرگ تر بود اما حالا این تفاوت سنی ده یا حتی بیشتر به نظر می آمد یک جوری شکسته بود انگار. سر و وضعش و آرایش موهایش طوری بود که فکر می کردی ازدواج کرده باشد اما حلقه نداشت با این حال چیزی نپرسیدم باز اما خودش گفت با یک پسر از آشناهای دورشان به اصرار و تشویق اطرافیان نامزد شده و بعد از دو ماه هم شوهرش پایش را کرده در یک کفش که باید زود عروسی بگیریم و نامزد نمانیم به همین خاطر طی دو ماه مراسم عروسی را برگزار کرده اند. اما همان یک ماه اول کارشان به جدایی کشیده.
انگار شوهرش یک دیوانه ی تمام عیار بوده و سمانه تازه بعد از ازدواج فهمیده که قبل از او هم با کسی عقد کرده و بخاطر خلق و خوی بد پسر جدا شده اند. مردک کلاش و خانواده اش همه چیز را طوری پیش برده بودند که این ها متوجه هیچکدام از ماجراهای وصل به گذشته شان نشوند. تا جایی که بعدها سمانه فهمیده که خانه و محله ی قدیمی را قبل از خواستگاری عوض کرده بودند به این علت که در بین همسایه ها به دعوا و بدنامی مشهور بوده اند.
انگار سایه های سیاه تمام این شش هفت سال یک لحظه هم از آسمان زندگی اش کنار نرفته بودند. اعتیاد برادر بزرگترش هم بعد از فوت مادرش تکه ی آخر این پازل بدبیاری بود البته اگر آمدن زن بابا به خانه ی پدری اش را فاکتور بگیریم آن هم تنها دو ماه بعد از فوت مادرش.
از همه بدتر نبودن مادر هست.. الهی خدا بهش صبر بده و یه راه خوب برای بیرون اومدن از این حال جلوی پاش بذاره.. بیشتر پیشش باش.. فکر کنم دوستتیون هنوز ناب و عمیق مونده
آره تلخ ترین قسمتش همینه... با اینکه خیلی وقت بود ندیده بودمش اما یه حس خوبی داشتیم نسبت به هم آبی
خیلی ناراحت کننده بود توت فرنگی.. امیدوارم خدا خودش کمکش کنه و راهش رو هموار
ببخش ناراحت شدی... نمی دونم چرا جدیدن همه رو ناراحت می کنم با پست هام
آخییییییییی چقد اتفاقات بد براش افتاده:(( کاش دیدار مجددتون باعث شه دوباره با کمک تو روزای خوب رو تجربه کنه توتی جان:(
آره ای کاش بتونم حتی شده یه کوچولو کمکش کنم میو میو
فلکی چقدر سختی کشیده. آخی دخترک معصوم ...
آره آنا خیلی اذیت شده
من و دوستم مرجان هم همینقدر به هم نزدیک و صمیمی بودیم . ما از اون محل رفتیم بعد اونم ازدواج کرد رفت شمال ...
دیگه هیچوقت ندیدمش، همیشه دلم براش تنگ میشه ...
طفلک سمانه چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشته ایشالله روزهای آینده روزهای خوب و عالی ای باشن براش ...
منم همیشه دلم واسه این دوستم تنگ میشد اما الان دلم می خواست نمی دیدمش اما انقد عذاب نکشیده بود تو زندگیش
آره خدا کنه لااقل آینده خوب تا کنه باهاش
انشالله که مشکلاتش حل بشه
الان که بعد این همه مدت دیدی دوستتو چه حسی داری؟
تو جوابم به دوستای دیگه گفتم
می دونی جیگر طلا اولش انقد ذوق کردم که چند ثانیه تو ابرا بودم
بعد که فهمیدم چیا کشیده اصلن یه جوری شدم... دلم می خواست نمی دیدمش اما حالش خوب بود
نمی دونم متوجه میشی چی می گم یا نه
وبتون عالیه نوشته هاتونم بدل میشینه:/موفق باشید
ممنون
اخ چقدر تلخ......
خدابه دوستت صبربده
آمین
وای خیلی سخته یه دوست عزیز و بعد از چند سال ببینی بعد بفهمی چقدر دلش از این سالها پره
خدا خودش پشت و پناه همه باشه ، پشت و پناه سمانه ی عزیز هم باشه
آره سپیده اینجاش خیلی بد بود
مرسی واسه دعای قشنگت... آمین
عجب...
منم دلم گرفت از این همه مشکل،خدا کمکش کنه
انشالا رویا
سلام توت فرنگی جون . برای دوستت متاسف و ناراحت شدم. درد داره اینجور زندگی کردن من تا حد زیادی درکش میکنم. انگار خلق شدی که فقط عذاب بکشی حسی که همیشه با منه. انگار همه امتحانات سخت رو تو باید بدی. انگار کسی اصلا وجود نداره که پشت و پناهت بشه. انگار که خدا هم رهات کرده باشه. اما امیدوارم یه روزی هرچه زودتر سهم خوشبختیش رو از این زندگی بگیره. آمین.
من دلم خیلی واسه تو و آینده ات روشنه... می دونی فقط دلم می خواد هزاران هزار برابر قوی بشی که روی این سختی ها و مشکلاتی که تو زندگیت هست رو کم کنی
خخخخخخخ
یاد بچگایم افتادم بااولای پستت
یه همسایه روبرو خونمون داشتیمحیاطای ما بزرگ ویلایی بود بعد یه پسر همسایه داشتیم از من کوچیکتر بوددو سال بعد وقتی من ده سالم بود تابستونا که بیشتر تو حیاط بودیم همش صدای اون پسره می اومد که میرفت تو دستشویی میگفت مامااااااااااااااااااااااااااان بیااااااااااااا منو بشووووووووووررر
بعد مامانش نمی اومد
باز صدا تکرار میشد
بعد ما همش با خواهر برادرا میخندیدم بههههش شش و اداشو در می اوردیم
سال ها گذشت وقتی پسره رو دیدم مردی شده بود اما من خندم میگرفت از دیدنش
وای سارا مردم از خنده
فکر کن بزرگیاش رو که می بینی یاد اون جمله اش بیفتی
چه سرنوشتی

آدم از فردای خودش خبر نداره ، تو شش هفت سال زندگیشون از این رو به اون رو شده
خدا هممون رو عاقبت بخیر کنه ...
آره واقعن از این رو به اون کلمه ی خوبیه واسه توصیف زندگیش نارسی
امیدوارم یه آینده ی خوشگل در انتظارش باشه
تا ""راضی ام کرد"" رو با لبخند و تصور دنیای بچگی خوندم ولی از پاراگراف بعدش لبخند کلا از صورتم رفت.. بعضی چیزا رو که میشنوی تازه بخاطر مشکلاتت خدارو هم شکر میکنی.ان شاالله خدا بهش کمک کنه
انشالا مهربانو انشالا
دیدن یه دوست قدیمی و زنده شدن خاطرات خوبه به شرطی که بعد از اون روزا اتفاقات بدی نیوفتاده باشه که اینم شدنی نیست بالاخره زندگیه و هزار تا بالا و پایین
آره واقعن الان دارم با خودم فکر می کنم کاش نمی دیدمش همیشه فکر می کردم خوشبخته
وای رفیق
چقدر واسه دوستت ناراحت نشدم
میدونی خدا گاهی اوقات که سر شوخی رو باز میکنه دیگه جمعش نمیکنه ( شرمنده خدا جون)
واقعت یک سری اتفاقات تلخ بصورت سریالی میان جلو
انگار زندگیت ناک اوت میشه!
نیاز ببخشید اصن حالم خوب نبود می خواستم واست تولد بگیرم اما یه چیزایی شد
واااای بیچاره سمانه!خیلی ناراحت شدم....چه زندگی سختی داشته!
آره مهناز خیلی سختی کشیده بخدا
وای چه وحشتناک! واقعا اینجا یکی مثل من میفهمه که چقدر ناشکره و باید بیشتر قدر رفاه زندگیش رو بدونه. ایششششالا مشکلات همه حل بشه.آمین
آمین
الهی....
چه غم انگیز
داستان زندگی سمانه تاالان غم انگیز بود اما امیدوارم درادامه ی راه بهترینها انتظارش رو بکشه.
دیدن دوست قدیمی همیشه لذت بخشه
منم امیدوارم آینده اش روشن باشه...
ای بابا چقد بد :(( چه اتفاقای ناراحت کننده ای
ایشالا واسه هیچ کس پیش نیاد
انشالا
من وقتی تصور میکنم که رفیق دوران کودکیمو جایی ببینم از خوشی بال در میارم
.کاش اون غرق اینهمه ناخوشی نشده باشه...
چرا برلی بعضیها انقدر ناخوشی پشت هم پیش میاد...
زن بابا اونم بعد،دو ماه...این قسمتش منو دیوونه میکنه...
منم اولش از خوشحالی بال در آوردم غزال
اما ناخوشی هاش حالم رو بدجور گرفت دیگه
واااای دلم به درد اومد...
خدا خودش کمک کنه
آره اسفندونه خدا کمکش کنه دوستمو واقعن
نه توتک جان...
فقط کمی بی اعصاب شدم...
اطرافیانمو زود میرنجونم....
واسه همین گفتم...
من خودمم اون صبحی که اومدم واست نظر گذاشتم دقیقن همینطوری که میگی بودم خاتون
گردونه ی روزگار چقد چرخیده و چرخیده و فاصله انداخته که.....
ای وای!
دارم فک میکنم از حال و روز چن نفر از عزیزام بی خبرم....
آره خاتون دیدی؟ من خیلی اذیت شدم که دیدم اینطوری شده
از اون شب انقد بهش زنگ می زنم انقد مسیج می دم اما چه فایده
ای وای توت فرنگی این چند خط آخرت انگار بهم برق وصل کردن چی کشیده این طفلک ؟!
خیلی سختی کشیده موژان
توت فرنگی من توی خبرنامه وبلاگت عضو شدم برام پیغام اومده وبتو بروز کردی اما هرچی می زنم مینویسه این صفحه و پیدا نشد حتی مستقیم هم وارد وبت شدم ولی نمی آد هروقت درستش کردی خبرم کن.
من یک پستی گذاشتم بعد حذفش کردم به همین خاطر هست که واستون نمیاره
معذرت می خوتم اذیت شدید ایراندخت جان
آخی چه سرگذشت پر از غمی داشت رفیق روزای تابستونیت
آره مریم خیلی بهم شوک وارد کرد
کجایی توت خانوم؟ چرا نیستی؟ خوبی؟
سلام آنایی.... اینجام دیگه.... مهربون من
توت فرنگی جون کجایی ؟؟؟ چند روز ه نیستیاااااا. بیا بگو حالت چطوره ، من نگرانت شدم ...
سلام عزیزم
چقد آخه شما خوبید... خوبم الهه ی من
کوجایی دختر؟خبری ازت نیست چرا؟
اینجام
نیلوفر مهربون شدی؟ دیگه دوستم داری؟
چه سرموشت سختی
بله واقعن... سخت و تلخ
چه زندگیه سختی...ایشالا روی خوش زندگیو ببینه
انشالا