عشق به اضافه ی عشق برابر است با عشق

فقط وقتی می شود یک ماه سراغی از وبلاگت نگرفته باشی که مامان یک فسقل پسر باشی.

توی این یک ماه و چندروز بارها گوشه ی ذهنم پست های بلند بالا نوشته ام.همه چیز را با جزئیات تعریف کرده ام. حالا که لپ گلی خواب عمیق رفته و من توانسته ام کمی آسوده گوشی دست بگیرم  اما تمام حرف هایم را گم کرده ام.


یکی از نیمه شب های خرداد ماه پسرک عجولمان تصمیم گرفت زودتر از موعد احتمالی ما و دکتر قدم های کوچولویش را روی کره ی خاکی بگذارد.بعد از تحمل دردهای زایمان طبیعی مجبور به جراحی شدم. از اینکه شرایط خوبی نبود و پذیرفتن عمل بدون پیش زمینه ذهنی قبلی خیلی برایم سخت بود، می گذرم.روایت شیرینی ها را به تلخی هایش ترجیح می دهم.

نمی دانم از زمانی که عمل آغاز شد تا آخرین لحظه ای که به وضوح در خاطرم مانده چقدر طول کشید.برای من اما خیلی دیر گذشت. توی همان حالت خواب و بیداری ناشی از آمپول سری پسرم را دیدم که بی وقفه جیغ می کشید،مدام تکرار می کردم "عزیزم... عزیز دلم! گریه نکن." کمی بعد گرمای پوست لطیفش را روی صورتم احساس کردم.به محض تماس با من آرام گرفت. بله! دانه ی سیبی که غافلگیرانه توی دلم جا خوش کرد و از تصور به اندازه ی لیمو عمانی بودنش ذوق کردیم و تا قد سیب و چه و چه شدنش را شبیه سازی کردیم. همان که کله ای گنده داشت و مدام لگد پرانی می کرد حالا واقعیه واقعی کنارم خوابیده بود و من ذوق زده ترین مامان دنیا بودم.

بله.... سحر رمضانی نودو پنجی که خیلی هایتان در حال سحری خوردن بودید من و فسقل پسرم برای بار اول همدیگر را حضوری ملاقات کردیم. همین لحظات به ظاهر کوتاه تبدیل به تجربه ی تکرار نشدنی شیرین زندگی من شدند.معجزه ی کوچولویی که بی هوا آمد و مهمان وجودم شد.ماه هایی که سخت و آسان سپری شدند و فسقلی که حالا آرام و ناز خوابیده بود. و من که ناشناخته ترین احساس ممکن را تجربه می کردم. 

نمی خواهم از بعد ترهایش چیزی را سانسور و یا کتمان کنم.نمی خواهم بگویم همه چیز عالی بود.نه. اینطوری هم نبود.روزهای اول سخت بود.از لحاظ روحی و جسمی بهم ریخته بودم. کنار آمدن با شرایط جدید با تمام عشقی که به لپ گلی داشتیم آسان نبود. کوچولویی که جز به زبان گریه جور دیگری نمی تواند بگوید چه می خواهد؟ چرا جیغ می کشد؟ و تویی که نمی دانی دقیقا باید چه کاری  انجام دهی؟ با تمام خستگی و کم خوابی و آشفتگی باید در آغوش بگیری و آرامش کنی... مراقب باشی که شیر راه نفسش را نگیرد. جایی از بدنش نسوخته باشد. دست وپای کوچولویش جایی مچاله نشده باشد.باد گلویش را حتما بزند، حتی اگر نیمه شب باشد و تاریک باشد و وسوسه ی خواب خیلی شیرین باشد. روزهای  دل نشین و در عین حال سختی که در حال سپری کردن سی و چندمینش هستیم.فسقل پسری که تا چندوقت قبل تر از این چشم هایش را حتی به زور و زحمت باز نگه می داشت، حالا کمی بزرگ تر شده و هرلحظه چیز تازه ای یاد می گیرد که دیدنشان قند توی دلت آب می کند،طوری که تصور زندگی قبل از آمدنش در خاطرت نمی گنجد.طوری که با خودت می گویی "روزها بدون او چگونه می  گذشت؟"


مثل اینکه قبلاهای پای وبلاگ ماندن و کامنت گذاشتن و پست های طوماری نوشتنم به تاریخ پیوست. پسرک جیغ های بلند می کشد و بابایی هم از آرام کردنش نا امید شده. من بروم تا خانه را با هوارهایش بیشتر از این روی سر نگذاشته.... !

امیدوارم بشود که زود بیایم و کامنت های مهربان شما را که ناچارا بی جواب تایید کرده ام جواب بدهم.ببخشید این تاخیر ها را.