رفقای جان...مریم خانم رو به خاطر دارید؟
چندروز هست که فارغ شده.
گفتم شاید خوب باشه که خبرش رو بهتون بدم.
رو به درخت همیشه سبز
شیشه ی باران زده ای
سطر به سطر خیابان نم گرفته
نگاه منتظر به راهی
زیر صدای کوچه ی غرق سکوت
ملودی رقص قدم های تند و آهسته ای
آسمان شب بارانی ....و....
بار دیگر وصل... سهم ما باشد...!
به سرم زده بود بی سر و صدا کوچ کنم به صفحه ای که اسمم "کروکودیل عاشق" باشد! صفحه ای دور افتاده. ناشناس.اما...نه! من و این وب نان و نمک خورده ایم. اینجا خوب است....دقت کردید با گفتن اسم ،خودم را خلع سلاح کردم؟.خلاص!
چه بسیار غرض ورز مجازی.... بوشلا توت!
مرد کوچک خانه،ته تغاری،کلی همه ی مان را نگران کردی بی انصاف.انتظار باز آمدنت پشت اتاق عمل سخت تر از سخت تر از سخت بود.دیر گذشت.بد گذشت.تلخ گذشت.اما خب...گذشت!.
قول می دهم انتقام امروز و اشک هایی که دو ساعت تمام برایت ریختم را با ماچی آغشته به یک گاز اساسی ازت بگیرم.از همان آبدار ها که بدت می آمد.داداش کوچیکه ی لاغروی مو طلایی من،زود خوب شو!
سر شب نوشت:مامان در حالی که لیوان آبمیوه را داخل سینی می گذارد سرش را از روی کانتر سمت هال می آورد، چهره اش را شبیه خاله های برنامه کودک می کند،خیلی کشدار می گوید "نازدووووونه".نزدیک من دراز کشیده با دم و دستگاهی که بهش وصل است.طوری جوش می آورد که در عرض چندثانیه گونه های سفیدش سرخه سرخ می شود. آنقدر که کم مانده بخیه هاش از هم جدا شود! با غیظ می گوید "من دختر نیستم مامان خانممممم.اه". مامان بی توجه به او طوری که خیلی ملموس است که باز هم دارد لوسش می کند اینطور جواب می دهد که " دختر نیستی مامانم، اما نازدونه ی من که هستی". فقط می گوید هوووف!.بهش چشمک می زنم که یعنی مقاومت بی فایده است. داداش بزرگه حرفم را تایید می کند.
یه کسانی هم بودن که مدام اومدن پست گذاشتن،کامنت دونیه پستشون هم فعال بود.هرکی هم رد شد کامنت گذاشت خب.اما هیچ جوابی واسه نظرات خواننده هاشون ننوشتن.حتی جواب سوال هاشون رو هم ندادن.همه رو همونطور دست نخورده تایید کردن که یه وقت فابریکش بهم نریزه.آدم در مواجهه با این بزرگوارها همچین حس خود بیکار پنداری و ایشون شاخص دیداری بهش دست میده،یک جورهایی احساس می کنه با پرزیدنت امریکا قراره گفت و گو کنه و خودش نمی دونه!.یکی نیست به ایشون بگه ،ببند خب اون کامنت دونی رو! غیر فعالش کن.یا اصلا تایید نکن.واسه خودت نگهشون دار.
+اینارو کاری باهاشون نداشته باشیدها.اینا وقتشون پره.اینا مهمن.اینا....هیچی!
اونروز بهش گفتم توروخدا آهسته تر برو.یعنی همیشه بهش میگم.همیشه و همیشه.مدام تکرار می کنم که بخدا وقت بسیاره چند دقیقه دیر تر برسیم مشکلی پیش نمیاد.هی یاد عمو می افتم که همین کارها،همین رعایت نکردنا ازمون گرفتش.هی چشم الکی تحویلم میده.یک ساعت بود گوشیش در دسترس نبود.یک ساعت بود از نگرانی داشتم می مردم.الآن زنگ زده با یه صدای مظلومانه که تهش ترسه بهم میگه هول نکنی ها! نترسی ها!من خوبم. اما....زدم به یه موتوری.آوردمش بیمارستان.
سه ساعت و نیم بعد نوشت:رفتم جایی که تصادف شده بود رو دیدم.حال تهوع بهم دست داد.پر از خون...مرد موتورسوار هم بیمارستانه.سرش خورده به زمین.امیدوارم اتفاق بدی نیفته.+دلم آشوبه دوستان.
فردا نوشت:به اصرار های مکررش که "نیا لازم نیست" بود، توجهی نکردم.رفتم بیمارستان.همیشه اورژانس را با چشم نیمه باز و بسته طی می کنم.آخر من هیچ وقت نتوانستم به زخم های دیگران نگاه کنم و گریه ام نگیرد.
مردی که روی تخت بود ملیّت ایرانی نداشت،از مهاجرهای کشور افغانستان بود.نیمه هشیار بود.یک جایی از سرش را بسته بودند. اما به پاو دستش هنوز آن چنان که باید رسیدگی نکرده بودند. تا وقتی برسم هرچه دعا بلد بودم ازگوشه کنارِ ذهنم پیدا کرده بودم،بر زبان آورده بودم .خوانده بودم.اشک ریخته بودم.تازه اینکه بین راه هم رفتم محل تصادف رادیدم دیگر بماند،که خون بود و خون.که چقدر ترسیدم.
همسرم ایستاده بود یک گوشه.یک پایش را زده بود به دیوار.حالش از مرد موتورسوار بدتر اگر نبود بهتر هم نبود.رنگ صورتش به زردی می رفت.سوییچ را از استرس تکان می داد.من را که دید یک طوری شد.گفت "اینطوری به حرفم گوش می کنی من که گفتم لازم نیست بیای؟". تا آمدم جواب بدم یک خانم کوتاه قد و نسبتن چاق پرید بینمان. بی درنگ شروع کرد به ناله و نفرین.رو به همسرم گفت" تو زدی؟ خدا ازت نگذره.انشالا خیر نبینی.و چه و چه" همینطوری برای خودش داشت نفرینمان می کرد،تنم از حرف هایی که می زد به رعشه افتاده بود.آقایی که صاحب کارِ مرد بود آمد سمت آن خانم، باهاش صحبت کرد.زن کمی آرام شد.همسرم تمام مدت سرش را انداخته بود پایین.مدام روی پیشانی اش قطراتِ عرق می نشست.از کیفم یک دستمال دادم صورتش را پاک کند.گفت "خوب کردی به بابااینا نگفتی نمی خوام کسی نگران بشه".داشتیم صحبت می کردیم که خانم ِ مرد موتورسوار دوباره آمد سمتمان.این بار مثل قبل نبود.گفت"من معذرت می خوام.آقا وحید گفتن تقصیر شوهر من بوده داشته خیابون رو یک طرفه می اومده.".بعد هم رفت سمت شوهرش. خیالم کمی راحت تر و جو متشنج کمی آرام تر شد.
دست شوهرش را توی دست گرفته بود.آرام اشک می ریخت.همینطور که با گوشه ی چادر چشم های خیسش را پاک می کرد، نزدیک گوش مرد یک چیزهایی زمزمه می کرد.
صاحب کار مرد و همسرم رفتند به کارهایش رسیدگی کنند.من وآن خانم هم ماندیم توی راهرو کنار تختِ مرد.از نظرِ امکانات، بیمارستان خوبی نبود.آمبولانسِ نزدیک محل تصادف برده بودشان آن جا.اما خب دیگر چاره ای نبود.به خانمش هم گفتیم ببریم یک بیمارستان دیگر پذیرشش کنیم قبول نکرد. گفت پولش را نداریم.گفتم ما هزینه اش را می دیم.قبول نکرد.گفت تقصیر شما نبوده.
خانمش ایرانی بود.ته لهجه ی شمالی هم داشت.می گفت ما غیر از هم کسی رانداریم.اگر او برود... این را که می گفت چشم هایش پرِ از اشک می شد.بعد باز ادامه می داد که اگر زبانم لال او هم مثل خانواده ام من را تنها بگذارد،دیگرکسی را توی این دنیا نخواهم داشت.هیچ کس!.آن وقت به کجا باید پناه ببرم.
نمی دانستم چه بگویم فقط معذرت می خواستم،می گفت شما مقصر نیستید.آری مقصر نبودیم اما هرچه بود یک سرِ حادثه که بودیم.گفت " خدا منو بکشه!من داشتم تلفنی باهاش صحبت می کردم که یک دفعه قطع شد." گفتم "روی موتور!بدون کلاه ایمنی!خیابانِ یک طرفه! صحبت کردن با تلفن! آخه مگه جونِ آدم شوخی برمی داره؟ کاش هردوشون بیشتر رعایت می کردن.بیشتر احتیاط می کردن".
مرد کم کم داشت هشیار می شد.تخت کنارِ راهرو بود.جا نبود.اورژانس پر بود از آدم های مصدوم.کسی حواسش به ما نبود.!! رفتیم بهشان گفتیم که دارد چشم هایش را باز می کند.قبل از آن هم کاملن بیهوش نبود.اما داشت زیر لب چیزهایی مثل هذیان می گفت.زن دویید سمتش باز دستش را توی دست گرفت. نمی دانم چی به هم می گفتند اما صورت هایشان کمی خوش حال بود.مرد محکم دستش را می فشرد.حضور آن خانمِ ایرانی کنار یک مردِ افغانستانی و علاقه ای که آشکار بود، خط کشیده بود روی تمامِ باید ها و نباید های فرو شده توی مغزم.حس کردم که چقدر نژاد پرست بوده ام تمام عمر!
دکتر آمد معاینه اش کرد،گفت عکس ها نشان می دهد که روی جمجمه اش خطی هست.باید تا شب بماند که یک وقت طوریش نشود. تا وقتی که اطمینان پیداکنیم سرش آسیب ندیده است.
همان موقع ها بود که همسرم و صاحب کارِ مرد هم آمدند.قرار شد چند ساعت باشد.و اگر علایم حیاتی اش مشکلی نداشت.برود خانه. چون جراحتِ عمیقِ دیگری نداشت فقط شکستگی بود که گچ گرفته بودند.
رضایت دادند که ما برگردیم و سه ساعت بعد دومرتبه برای ترخیص یا بستری شدنش بیاییم.
آمدیم خانه.سه ساعت!!.مدام فکر می کردم که اگر یک سی سی خون توی مغز آن مرد جا به جا شود.اصلن اینطور در نظر بگیریم که ما هم مقصر نباشیم. از آن به بعدش را چطور زندگی کنیم؟.سخت است .خیلی سخت.همسرم دراز کشیده بود.استرس اجازه نمی داد حرفی بزند.من هم کم از او نبودم.هرچه که بودگذشت.
سه ساعت بعد رفتیم بیمارستان.با التهابی کشنده.وقتی شنیدیم اتفاقِ بدی نیفتاده توی آن مدت،خیلی خوشحال شدیم. اما دکتر گفت دو روز دیگر دومرتبه باید بیاید که معاینه شود.
وقتی هزینه را دادیم صندوق و برگ ترخیص را گرفتیم یک نفس عمیق کشیدم.ماشین همراهمان بود.چون مرد مدارک هویتی نداشته و موتور هم به نام خودش نبوده.همان ابتدا از همسرم خواهش کرده بود با هم رضایت بدهند که ماشین و موتور پارکینگ نرود.
بردیم رساندیم خانه ی شان.همسرم بهشان کمک کرد که پیاده شوند. اصرار کردند که برویم داخل.ما هم که خدای چتر شدن.تا در را باز کرد.قبض گاز افتاد وسط حیاط،زن همانطور که داشت چادرش را تا می کرد با لهجه ی شیرینش گفت"چه خبره مگه؟دوازده هزار تومن!! پول خونِ پدرشون رو گذاشتن روش؟گران شده همه چی! گران".
حواس من پرتِ حیاط بود.پیش آجرهای سی سال ساخت.کنارِ درخت انگور... شرمنده ی لطفِ خدا !