دوستان من از وقتی وارد ماه پنجم بارداری شدم دو طرف پایین شکمم که بنظرم مختصاتش حوالی تخمدان ها میشه؟(انگار آدرس خونه دارم می دم) درد گرفته. درد مداوم نه اما وقتی از پهلویی به پهلوی دیگه جابه جا میشم یا یک دفعه بلند میشم و یا عطسه می کنم تیر می کشه. چندجا خوندم علتش این هست که لیگامان ها دارن ضخیم میشن و کش میان، رحم هم در حال بزرگ تر شدنه.اما خب می ترسم راستش. از تجربه هاتون واسم بگید که آیا اینطوری شده بودید؟ جای نگرانی هست؟ نیست؟
+وبلاگم تبدیل به نی نی سایت شده اخیرا! لوگوی پستونک باید بذارم واسش.
++خطاب به شباهنگ نوشت در رابطه باپست آخرش: تو همه جوره خوبی. تو هر رشته ای ،با هر مدرکی و در هر منصبی!
امروز رفتیم واسه آزمایش. هوا نسبت به روزهای دیگه قابل تحمل تر بود؟ نبود؟. ماشین رو یه جا پارک کردیم که راهمون دور نشه و بقیه ی مسیر رو که خیلی هم طولانی نبود پیاده روی کردیم. سربالایی کنار هتل بزرگ ایران رو نمی تونستم برم! فکر کن اون یه تیکه ی کوچولو رو... هعی پیر شدم رفت. البته خب دلیلش اینه که وزن گرفتم، هرچند کم اما خودم کاملا حس می کنم که کم کم دارم سنگین میشم. بعد تو همون حال که من داشتم نفس نفس می زدم سر یه چیزی که دقیق یادم نیست چی بود دعوامون شد.منم قند خونم افتاده بود و اصن دیگه مغزم فرمون نمی داد.هی بزرگش کردم وادامه ی حرف رو گرفتم و خلاصه قهر کردیم. در واقع من قهر کردم.البته تا برسیم آزمایشگاه آشتی بودیم.رسیدیم و خوشبختانه کسی هم نبود و به محض ورود رفتم داخل کابین واسه انجام آزمایش.این بار آقاعه انقد خوب خون گرفت اصن متوجه نشدم ولی بعدش خیلی بی حال بودم و سرگیجه داشتم کمی...که اونم تقصیر خودم بود باید یه چیزی می خوردم .موقع برگشت دیگه پیاده نرفتیم و تاکسی گرفتیم چون راه برگشت یه طرفه نبود.خلاصه اینکه غربالگری دوم رو هم انجام دادم.
راستی تو ترافیک ماشین ها به آمبولانس راه نمی دادن و من کلی غصه ام شد واسه اون مریض بینوا. آخه چرا به محض شنیدن صدای آژیر آمبولانس کنار نمی کشیم؟ اون دقیقه هایی که تو بیشتر موارد واسه ما حیاتی نیست ولی اصرار داریم که از دستش ندیم شاید برای اون بیمار حکم ادامه ی حیاتش رو داشته باشه.
بنرهای تو شهر و تابلوهای پل هوایی ها رو هم که کلا به شیخ تازه درگذشته اختصاص دادن. کاش عکس العمل شهرداری و سایر موارد تو همه ی زمینه ها انقدر سریع و اکشن بود.ای بابا....بی خیال
خلاصه اینکه آخرین روزهای ماه چهارم در حال سپری شدنه. و چهار روز دیگه وارد پنجمین ماه میشیم.
دارم سعی می کنم هرطوری که شده مصرف شیر رو تو وعده های روزانه ام جا بدم.آخه کلا میونه ی خوبی باهاش ندارم و طی یک سال اخیر حتی یک بارم نخوردم.وقتی شیر می خورم حالت تهوع می گیرم و اوضاع گوارش و اجابت مزاج و خلاصه این بندو بساطا بهم می ریزه.البته پنیر رو تقریبا هرروز استفاده می کنم و خامه رو گه گاه. اما خب هیچی شیر نمیشه و خودم این رو خیلی خوب می دونم.سه روزه خوردنش رو شروع کردم و طبعا سه روزه اوضاع بدنم بهم ریخته.اما اشکالی نداره تحمل می کنم.
تا هفته ی قبل از این باورم نمی شد که جوجه کوچولویی درونم در حال رشدباشد.خب یقینامی دانستم که هست اما منتظر بودم یک طوری خودش را نشانم بدهد.شاید هم بیشترمی خواستم واکنش خودم را ببینم.سه بارسونو داده بودم.دوبار عکسش را دیده بودم و این در حالی بود که فیزیکم تغییری نکرده بود.مدام وهم برم می داشت که نکند....
پریشب که داشتم آماده می شدم برای مهمانی شب یلدا،پیراهن کرم شکلاتی پاییزه ی بلندی که مامان یلدای سال قبل هدیه داده بود را تن کردم.آمدم جلوی آیینه موهام را جمع کنم که توجهم به چیزی جلب شد.شکمم پیراهن را به اندازه ای محسوس به جلو هول داده بود.حالا نه آنقدرها که تصور می کنید اما برای من که تا هفته ی قبلش هیچ نشانه ای ندیده بودم همین هم کلی زیاد بود.شاید اگر چند ماه قبل بود گریه ام می گرفت و به ساعت های دویدنم روی تردمیل فکر می کردم.به صبح زود باشگاه رفتن ها و رعایت کردن ها.غذای ناسالم نخوردن ها.دراز و نشست رفتن هاو...آنقدر که از شکم داشتن بدم می آمد ازچاقی هراس نداشتم.یعنی همیشه شکم نداشتن توی اولویتم بود.پررنگ تر از چاق نشدن.حالا اما شکمی داشتم که توی آیینه برایم دست تکان می داد،چشمک می زد.تعجب برانگیز بود اما بدم نیامد.غصه ام نشد.آخر این روزها هیچ کدام از واکنش هام شبیه تصورات قبلی ام نیست.نمی دانم دارم توت قبلی را فراموش می کنم یا قرار است توت جدیدی را هم به قبلی اضافه کنم.یا اصلا یک فوت آخری بوده که حالا با آمدن کوچولو خدا درفطرتم دمیده.نمی دانم.این عشق یک هویی دقیقا کی و از کجا پیدایش شد؟
می گویم از کجا پیدایش شد چون راستش من برای داشتنش هیچ وقت غش و ضعف نکرده بودم.هیچ وقت از قبل دل ضعفه اش را نکرده بودم.دلم قنج نرفته بود برای بودنش.آن اولش که فهمیده بودم ترسیده بودم حتی. مدام کمیت را وسط کشیده بودم و یواشکی اشک ریخته بودم که خب بیست و پنج سال؟ تو قرار بود مادر بیست و پنج شش ساله ای باشی که الآن هستی توت؟ خب نه! قرار نبود. اما حالا هستم و این چه اشکالی دارد؟.شاید توی برهه ای که قرار بود برنامه ریزی اش کنیم آنقدر که امروز احساس خوب دارم و داریم، نداشتم و نداشتیم.اصلا شاید توی آن برهه نمی توانستم و نمی شد که تجربه اش کنم.دیگر مهم نیست که من بیست و چند ساله هستم یا سی و چند ساله.... مهم حال خوب داشتن است. نه اینکه برنامه ریزی برای داشتنش بدباشد.نه.برای ما اما پیش آمد... پیش آمد برنامه ریزی نشده ی غافل گیر کننده ی خوبی هم بود اتفاقا.چه خوب که پیش آمد اصلا.
آمدم که اولین واکنشم نسبت به تغییر فیزیکی ام را ثبت کنم اما انگار رشته ی کلام پرید و رفت آن دور دورها.حالا که از هر دری سخنی وسط آمد این را هم اضافه کنم که پیامد تحصیل در رشته ای که زیاد دوستش ندارید می شود من... می شود مدرکی بی عشق! می شود نشستن پای وبلاگ و پست نوشتن و با جوجه کوچولو حرف زدن به بهانه ی فرار کردن از خواندن هر آن چیزی که به اجزای داخلی کامپیوتر مربوط می شود و امتحانش...بگذریم!تصمیم دارم بعداز گذراندن پنج ماهی که با فسقل پیش رو داریم آزمون ادبیات، روانشناسی یا جامعه شناسی بدهم.این ها گزینه های روی میز است تا بعد که شاید چیزجدیدی بهشان اضافه شود.من همان توتی هستم که المپیاد ریاضی می دادم کرور کرور! کجایی استاد که علوم انسانی ها شاگردت را دزدیدند؟