حس مزخرف حسادت

دلم خواسته بود مهربون تر باشم و بنشینم با موجود کوچیکی که مدام همرامه حرف بزنم و کتابهام رو براش بخونم و .... اما همش نشده! این روزها اون طور که باید نگذشته.من آدم مزخرفی شدم. دیروز صبح با همسرم رفتیم آزمایشگاه.من رو رسوند و خودش رفت محل کارش.چون نخواسته بودم بمونه و گفته بودم بره و به کارهاش برسه.

آزمایشگاه شلوغ بود و منتظر بودم تا نوبتم برسه.بخاطر اینکه نوبت ها اشتباه نشه سه چهار نفری پشت سر هم ایستاده بودیم. یه آقایی بود که می اومد مدام بهم می گفت خانم من بعد شماست منتها بارداره نمی تونه سرپا بایسته. زنه نشسته بود تو سالن و دستش رو گذاشته بود رو شکمش و کاملا مشخص بود که داره خودش رو لوس می کنه.من ناشتا بودم.ضعف کرده بودم.تو دلم حسودی کرده بودم.دلم خواسته بود یکی هم بود جای من می ایستاد تا نوبتم بشه. پشیمون شده بودم که هیچوقت در مقابل هیچ کس خودم رو لوس نکرده بودم.انقدر زیاد خودم رو لوس نکرده بودم که چندشب پیش ها مامان همسر بهم گفت خداروشکر انگار حالت خیلی خوبه.نه؟.و در حالی که مجال جواب دادن نداده بود اینطور ادامه داده بود که دخترم انقدر ویارش بد بود، دور از جونت داشت می مرد.خواسته بودم بهش بگم من حالم خوب نیست واقعا!اما نگفته بودم.نمیدونم چرا لبخند زده بودم.بعدترش که اومده بودیم خونه تا صبح توی دستشویی بالا آورده بودم.