از اون شباییه که احساس بدبختی های بیخودی دارم در طولش! که از همین حالاش که یازده و چهل و پنج دقیقه است مشخصه چقدر می خواد دیر بگذره.
گرسنه ام اما حال خوردن ندارم. خوابم میاد اما حس خوابیدن ندارم. حرف دارم اما قدرت بیان نه. از اون شبایی که منتظر میشی تا طلوع خورشید رو ببینی بعدش بخوابی.
یه وقتایی هم اینجوری میشم دیگه چیکار میشه کرد. دعوا هم نکردم با کسی.مرد خونه بنده خدا شیفته کاریشه.در حال حاضر هم که خونه مامان هستم و کسی کاری نداره بامن اصولا که بخوام حالم رو بهش الصاق بدم.کلا خودم با خودم سرگرمم می دونم.
انقدم بدم میاد از این شبها....
من بیدارم
خدا کنه از خوشی بیدار باشی تو
منم همیطور
شمام منتظر خورشیدی یعنی؟
منم هنوز نخوابیدم توووووت...
خیلیا نخوابیدن. اما من بد نخوابیدم
منم که کلا خفاش شبم!!!
تو ماهیه ماهی
اوووف... حس کردم اینا رو من نوشتم اصلا، واسه یه مامان فکر کنم کاملا طبیعیه البته
جدی! بعضی شبها اینطوریه دیگه چه کنیم(:
معلومه که طلوع صبح از آن توست توت جونم.....البته از آن شما 3 تا است...




صبحت زیبا و دل انگیز و پر خاطره و خوش ...در پناه خدا و زیر سایه 14 معصوم و در کنار خانوادت....
ممنونم عزیزم
دیگه الان ظهره. دیشبم بایگانی شد و رفت :)
آره دیگه صبح شد...