هفت صدو سى شب و روز

مامان جان!

در کمال ناباورى باید بگم که دو روز پیش از این دو ساله شدى!

صرفا جهتِ ثبت

روزهاى شیرین کوچولوتر بودن به سرعت مى گذرند و تنها عکس  و فیلم وصداهاى هرازچندگاه ثبت وضبط شده اى کنارمان مى مانند. صدالبته خاطرات قندتوى دل آب کُنى هم  توى خاطرمان، کنارِ خاطراتمان...
پسرکِ دیروز و نیمچه مرد امروزِ من و بابایى،همین سه روز پیش به هجده ماهگى خدانگهدار گفت. همین امروز صبح هم با بالا زدنِ آستین و زدن واکسن آخر، کلى مرد شد. مردِ کوچولوى من!

دوستان کمک!

شماره تماسِ دکترِ تغذیه ی کودکِ متبحر می خوام که به همین زودی هم نوبتِ ویزیت بده.


کسی می تونه کمک کنه؟


پ.ن: تهرانیم ما

این روزها

انصافا مادر بودن خیلی زیاد سخته لُپ گلی...!

مثلا همین حالائی که شیش تا دندونت تصمیم گرفتن همزمان بیان بیرون و تو درد میکشی و کلافه ای و لب به غذا نمیزنی و دست و پا و گردنِ کُپُلیت  کلییییی آب شده، دقیقا همین جاست که مادر بودن زیاد سخته لُپ گلی...! 

شما کجایید؟

من اینجام.

 با بینی ِ  روان  و گلویی به غایت سوزان...!

غُر

هنوز هم سخت و مستحکم، معتقدم هیچ چیزِ بچه داری به اندازه ی دندان درآوردن اذیت کننده نیست.... حالا شما فکر کن آن دندان، کُرسی باشد...!  

به سبزه آراسته شدن که شاخ و دم ندارد.


شاید کسی فکرش را هم نمیکرد منی که همه چیز را با الف و یایِ آخرش توضیح و ترسیم و اجرا میکردم اینطور کم گوی و گزیده گوی شده باشم. چه در دنیای حقیقی و چه در مجازی...

خب راستش خودم هم باورم نمیشود :) 


از اینکه بخواهم بگویم خوب هستیم یا بد واهمه دارم. از یک جایی به بعد دیگر اینجا را دوست نداشتم. دیگر انرژی های مضاعف نگرفتم. شارژ نشدم... می دانید از کجا؟ از همان جایی که وقتی از همسر و پسرِ گردولم نوشتم، با عشق و بی اغراق نوشتم، طعنه در اینباکس یافتم که نباید از عشق گفت.

همان جایی که وقتی از ذوقِ مادر شدن نوشتم در حالی که دستم برای حاجت رواییِ همه ی منتظران رو به آسمان دراز بود. کنایه در اینباکس نصیبم شد که نباید از ذوق گفت.

درست آن جایی که از با قهقهه نوشتم و کسی دردش گرفت که من میخندم. توی اینباکس نوشته ی خشم آلوده و چرکی یافتم که نخند، نباید خندید، زیادی خوشی ها؟ کسی هست که حسرت خنده داشته باشد.


میدانی؟

هیچ وقت از چیزی نگفته ام که تهیه اش برای کسی یا کسانی حسرت باشد. من از عشق و لبخند گفتم. چیزهایی که خریدنی نیستند، فروختنی هم...

چیزهای که توی دخمه هم میشود داشتشان توی قصر نیز. 

من چیزی را به رُخَت نکشیدم که نتوانی داشته باشیش. به تو اضافه نکرده ام همانطور که ازت کم نکرده ام. 

من فقط یک کمی چشم هایم را شستم و جور دیگر دیدم. 

 همین دوستِ عزیز. فقط همین.


همه اش دروغ....

متاسفانه آدم بعد از خوندنِ یک سری وبلاگ ها از زن بودنِ خودش متاسف میشه.

از کجا انقدر بد شدیم؟

دقیقا از کجا بود که روزهایمان انقدر تلخ شد؟. کدامین صبح بود که رنگِ خوشبختی از این دیار رخت بر بست؟

دلم فشرده می شود از این اندازه سیاهی. من خسته ام... خسته از سنگینیِ سایه ی خشم و بد طینتی بالای سرِ سرزمینم. 

خدایا به مردمم نگاه کن... لطفا!

قد کشیدن

داشتم به پسرک نگاه می کردم. پاهای کپلش اندازه ی قبل تر ها کپل نیست. بدنش دارد کشیده می شود و این یعنی بزرگ شدن. 

بزرگ شدنِ فرزند را باید شاکر بود که هستم، هستیم. هزاربار... اما  راستش کمی هم حس های عجیب و غریب و نگران کننده با خودش همراه دارد.

نگرانی از کم شدنِ وابستگیِ این روزهایش، یک ترس از فراموشی... شاید هم حسادتی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم

آری...

اینجا مادری می نویسد  که دقیقا دو سالِ قبل از امروز به چنین حرف هایی می خندید. برایش غیرمنطقی و دور از تصور بود. حالا اما به ران های مردِ کوچولوی زندگی اش زُل زده و موج موج از این افکار تجزیه و تحلیل می کند. 


مامانِ "تو" بودن

از وقتی  راه افتادی بیشتر نیاز به مراقبت داری پسرم.کنجکاویت دو صد چندان شده و لحظه ای آروم نمی گیری.... گاهی وقتا که خسته میشم به چشم هات نگاه می کنم،  زُل زدن تو گردالیِ چشم هات آخرِ دنیاس، بعدِ دیدنشون پاک فراموش میشه نِق زدنم.

مامان بودن وظیفه ی  من نیست، لطفِ  تو و خدا جانه مامان جان. مامان بودن عشق به توعه...که دلیل محکمی میشه واسه از یاد بردنِ ناملایمات. 

کنارِ تویی که تکه ی از وجودمی روزها رو به شب رسوندن  و از بزرگ شدنِ مثل برق و بادت هم ذوقی و هم ناراحت شدن کلی زیاده واسه خوشبختی.که زود گذشتنش باعث اون ناراحتیه آخرشه.

 کافیه یک ساعت پای لپ تاپ نشست و عکس هامون و عکس هات رو ورق زد و در عین حال که خندید، گریه  هم کرد. گریه ی ذوق از دیدنِ فسقل بودنِ فراموش شده ات. ناخن های دراز و پاهای لاغر و بدنِ سُرخت. صورتِ پُپُل و چشم های پف کرده ات و و و تمامِ قشنگی هات...

خلاصه اینکه...مامان بودن یه حالِ عجیبیه اصلا.


حقیقت اینه که اومده بودم بهت بگم، ببخش که حالِ مامان دگرگونه... اما دیدم زیبایی های بودنت کنار می زنه همه ی ناخوشی ها رو عزیزکم.

که هستی و پسرِ من و بابایی، خودش یک دنیاست...

کمی گیج و گنگ و منگ..... همین!

من اگه نیستم پیشِ لپ گلیِ ماجرام و مراقبش، که اگه نباشم چیزِ سالمی تو خونه نخواهیم داشت. حالا اون هیچی پسرمونم زبونم لال یه کاری دست خودش میده.

 خوبیم ما.... فقط مثل جغد و قرقی مشغولیم با هم.

باید بیام از تولدش بگم....

می دونید.... امروز وبلاگم، شخصیتِ توت فرنگی و آشناییم با خیلی از شما دو سالش شد. واقعا هرطور حساب می کنم دو سال نمیشه که دارم اینجا می نویسم، اما تاریخ برخلاف این رو نشون میده!

خیلی زود می گذره زمان. چه وضعشه...؟

یک

چندروز دیگر متولد می شوی.

راستش ما که باورمان نمی شود یک سال شده باشد؟. انگار همین دیروز بود که دست های کوچولو و کم توانت را با آن ناخن های بلند توی دست گرفتم.همین دیروز بود که توی صورت پف کرده ات برای اولین بار نگاه کردم و چشمانم پر شد از اشک. چقدر نزدیک است آن شب که از بیمارستان به خانه آمدیم و تا صبح نخوابیدم، چون خیال می کردم باید مراقبت باشم و چشم ازت برندارم که اتفاقی  نیفتد.

پنج روزگی ات اما شروع عاشقی بود.پنج روزگی ات را بخاطر داری؟ همان روز که بردیم از کف پایت خون بگیرند؟. صدای گریه ات با جیغ های بلندت در هم پیچید و قلبم را از جا کند.لرزیدم و درد توی تنم پراکنده شد. راستش را بخواهی پنجمین روز توی آن اطاق  بود که فهمیدم بیشتر از هر فردی روی این کره  ی خاکی، دوستت دارم.

اولین بار که از خواب بیدار شدی و فین فین کردی و من دستپاچه به مامانی ات زنگ زدم و تند تند وضعیتت را شرح دادم و کمک خواستم را به خاطر داری پسرم؟. 

اولین بار که بدنت کمی داغ شد و نمی دانستیم دقیقا  باید چه کاری انجام دهیم. بابایی توی اطاق قدم رو می رفت و من از این سرِ خانه به آن یکی دنبالِ گوشی که توی نِت ببینم تب چند درجه خطرناک است؟. لابد وقتی با آن موهای ژولی پولی به بابایی گفتم سی و هفت و دو خطرناک نیست که ه ه ه ه،کلی بهمان خندیدی وروجکم؟

اولین بار که بالشت را تکیه گاه قرار دادی و خیزِ بلندی برداشتی  و سینه خیز رفتی و بعد ذوق طولانی خیلی کیف داد.

اولین بار که بعد از مدت ها تلاش موفق شدی چهاردست و پا بروی و یک راست سراغ تلویزیون رفتی را دیگر باید خوب به خاطر داشته باشی. انگار مدت ها بود در آرزوی رسیدن به تلویزیونِ خونه ی مامانی این ها بودی و وقتی به وصالش درآمدی از خوشحالی جیغ زدی مامان جان.

اولین دندانت را به یاد می آوری؟ شب بود و داشتیم با کلید برق بازی می کردیم، تو از خاموش و روشن کردنش قهقهه میزدی و من و بابایی ازت فیلم می گرفتیم، وسطِ ذوق های شیرینت،مروارید کوچولوی سفید رنگی روی لثه ی متورمت نگاهم را محو خودش کرد و ما خوشحال ترین سه نفره ی روی زمین شدیم آن شب.

اولین بار که بردمت آتلیه را چطور؟ ناراحت و دلواپس بودیم. گفتیم حالا که کمی چاییده ای لابد نمی خندی و عکس ها کسل و اخم آلوده می شود. چقدر زیبا خندیدی اما و خانم عکاس را بیشتر از ما سرِ ذوق آوردی. چقدر مرد کوچولوی خوبِ مامان بودی آن روز. چه عکس های نابی شد آن عکس ها....

حالا دارد یک سال می شود و هزاران اولین توی زندگی ات و روزهایمان رخ داده. میلیون بار خندیدیم و آن وسط ها معدود دفعاتی هم شاید گریه کردیم. یک سال شد و من بارها خوب بلد نبودم مادری کنم. ببخش که آن اول ها نمی دانستم در مواجهه با اتفاق های تازه ای که تجربه اش نکرده بودم، چه عکس العملی باید نشان دهم. قبول دارم گاهی زیادی آماتور بودم.

ممنون که هستی پسرِ چشم گردم. ممنون که مامان  و بابا را با تمام کم و کاستی هایشان انقدر عمیق و زیبا دوست داری.

پیـــــاز

حدس بزنید خوراکیِ مورد علاقه ی پسرک چیست؟

خیلی خوبه

پسرم وقتی تشنه است  بی وقفه میگه آب بَ..... آب بَ..... آب بَ

بعد که براش آب میارم یه نفس عمیق می کشه و لب هاش رو می چسبونه به لیوان.

تو اون لحظه دلم میخواد توی دستم ورزش بدم واقعا.

....

تهِ وجودم یک چیزی بود که اجازه نمی داد غمگین باشم. بی دلیل غمگینم حالا! کاملا بی دلیل. علتی نیست که بتوان تحلیلش کرد، حرفی نیست که بشود گفت، کسی هم نیست که برایش گفت البته.
نشسته ام به قبل تر های همین نزدیک فکر می کنم،هرچه دنبال دلیل می گردم پیدا نمی کنم.
اوضاع خانه معمولی است، همسرم برای رفاه و آرامش زندگی مان تلاشِ بیست و چعهار ساعتی می کند. پسرم بزرگ تر شده. دلبری می کند.ماما، می می، عمَ، بابا، دَدَ، آبَ و... می گوید و توی دلمان قند آب می کند. با همه ی این ها یک جایی آن اعماقِ دلم خالی است .
راستش یک روز از خواب بیدار شدم و فهمیدم  که چیزی ازم گم شده است، حالا روزهاست،گشته ام و نتوانستم پیدایش کنم. یک خوشحالی از تنم جدا شد و بی قرار شدم. از بی قراری های این شکلیِ نامعلوم، هیچ خوشم نمی آید. اصلا کسی هست که دوست داشته باشد همچین وضعی را؟. معلوم است که نه. مگر دیوانه باشد.
داشتم به پارسال همچین روزهایی که پسرک روزهای آخرِ توی وجودم بودن را می گذراند و من نفس نفس زنان، آخرین های مهمان کوچولو داشتن را فکر می کردم.خوشحالی آمدنش بی اندازه و وصف ناشدنی بود، اما سختی های زیادی هم داشت. تغییر بزرگی که برای درکش باید زیاد قوی می بودم.شب های اول با گریه بیدار می شدم که شیرش بدهم، شب های بعد با نق های توی دلم. شب های بعد تر بی نِق. و رفته رفته با قربان صدقه رفتنِ پسرک. من تغییر کردم.با درکِ عشقش یاد گرفتم که عاشقانه مادری کنم. 
با تمام روزهای خوب و بد، سعی کردم انرژی مثبت م را حفظ کنم. حالا که بیشتر فکر می کنم با تمام سختی های سه نفر شدنمان خوشحال تر از حال حاضرم بودم.
حالا چند روزی است از خواب بیدار شدم و فهمیدم مثل قبل نیستم.حفره ای  توی تنم اجازه نمی دهد خوشحال باشم.

برای پسرم

به امیدِ آینده ای بهتر، به امیدواری رای دادم مامان جان.

تتلو چی میگه این وسط

گوجه گیلاسی چیست؟

وی علاقه ی زیادی به ابزار و وسایل الکتریکی از خود نشان می دهد.قرار گاهش پشتِ میز تلویزیونِ خانه ی مادربزرگه اش است.از مهارت های یدی اش می توان به شکستن بلوریجات و کوبیدن، روی سطح خارجی هر جسم شیشه ای و بعضا فلزی و درآوردن صداهای گوش خراش اشاره کرد. 
نانای جزء لاینفک وجود ایشان بوده و از هر فرصتی ائم از تعویض، شست و شو، غذا خوردن، لباس پوشیدن و.... استفاده کرده، قر می دهد.
از دیگر ویژگی های وی، دندان های تیزش است. شخص مذکور از هر فرصتی برای گاز گرفتن بهره برده، اشکتان را در می آورد. یکی از شاخص ترین توانایی هایش گریه الکی است. گریه الکی در مواقع ضروری استفاده می شود، برای مثال وقتی از کاری منع می شود و وسیله ای ازش گرفته می شود گریه الکی سر می دهد.یا وقتی آقای پدر از بازی کردن باهاش بیهوش می شود نیز همینطور.
وی آدمِ خونه زندگی نبوده و به طبیعت گردی میل زیادی داشته و بعد از ساعت ها بیرون گردی از به خانه آمدن به طرز فجیع امتناع می کند تا جایی که به محض دیدن درب پارکینگ جیغ هایش را توی محیط می پراکند.
از دیدگاه ایشان بدن مادر یک چیزی است که باید گازش گرفت. فین ها را روش پاک کرد و باز هم گازش گرفت. و بدن پدر نیز جسمی سفت است که باید با ناخن خنجش انداخت و اگر جدا نشد با دندان گرفت و تکه تکه اش کرد.
از نظر وی... دایی ها اصولا فقط بَرَنده یشان به دَدَ بوده و استفاده ی دیگری ندارند.مادربزرگه شخصی جهت لوس کردن خود و پدر بزرگه فردی است که نباید اجازه ی خواب به او داد.

دلم خواست کاری کنم....

یکی از سخت ترین موقعیت هایی که یک آدم می تونه توش گیر بیفته، این هست که یک، یا چند نفر منتظرِ شنیدنِ خبری خوش به واسطه ی او باشن.

سخت ترین لحظه اون جایی هست که باید خبر رو بدی، اما چیزی نیست که شنونده ات انتظارش رو داشت....

درسته که تو هیچ تقصیری نداری و فقط یک شخصِ سوم هستی که رسوندن خبر به عهده اش هست، اما باز هم خیلی انرژی ازت می گیره و خیلی اذیت میشی.


پ.ن: "ق"

این چند روز

زانوم درد می کنه. بدجوری. اگر روی مبل ننشینم بلند شدن خیلی سخت خواهد بود. 

به تازگی از مریضی رها شدیم. من و پسرم. امسال خودم رو چشم زدم. اول سال گفتم سرماخوردگی امسالم رو گرفتم و تا پایان سال آسوده ام دیگه. غافل از اینکه به ماه نکشیده بدترش سراغم خواهد اومد. این بار بر خلاف رعایت کردنم، پسرم هم مریض شد. کار به جایی رسید که مامان اومدن دو سه روز ازمون تیمارداری کردن. بیماری از طرفی و زانو درد از طرف دیگه. 

باید به دکتر یک سری بزنم.... بنظرم من برعکس دنیا آمدم. آخه زانو درد تا جایی که خاطرم بود برای سنین بالاتر بود. حالا از اقبال خوش من....

بگذریم!

روزهای سخت گذشت! ما باز سالم شدیم.البته زانو درد که همچنان با قدرت سرجای خودش هست و اذیت می کنه رو فاکتور گرفتم.


موهای گوجه گیلاسیِ ماجرا رو کوتاه کردیم. نی نی بود، مرد شد. روزای اول وقتی شیر می خورد احساس غریبی داشتم. تا چهره ی جدیدش برام جا بیفته یکم زمان میبره. مدام بهش میگم شماااا؟

گوش هاش رو بعد از تقریبا یک سال داریم می بینیم. آخه زیر موها پنهان شده بود :)

و دیگه اینکه... اومممم... مامان دیشب کوفته تبریزی درست کرده بودن و من به معنای واقعی کلمه خودم رو خفه کردم از خوردنش،طوری که نصفه شب با درد قفسه سینه بیدار شدم. فکر کنم چون ظرفیت معدم تکمیل بود، غذاها وارد قلبم شده بودن.


چقدر بد که بین بد و بدتر باید انتخاب کرد. 
چقدر تلخ که خوب و عالی، عملا  وجود  نداشته باشه.

موهاش رو زدیم.

 توی ساختمان های زهوار در رفته ی این شهر،میانِ شراره های آتش خاکستر می شویم.

سیل می آید و غسلِ میتمان می دهد.

ما  زیرِ هزارو دویست متر خاکِ این خاک دفن می شویم.

بابا جان...خودم را می گویم

یک زمان هایی به قدری از خودِ واقعیش دور می شود که با خدا هم بنای ناسازگاری می گذارد.


حالا هیچوقت ریمل روی مژه هایش نیست.درست وقتی بعد از سیصد سال توی تاریکی اشک می ریزد باید یک من مالیده باشد و  بعد از دیدن خودش در آئینه ی روشویی، وحشت کند؟


متنفرم از این یک وقت ها که معلوم نیست چه مرگِ آدم است و تصادفا باران هم می بارد...


چطور میشه حرفِ نزده ای رو به کسی زد که هیچ راهِ ارتباطی ای باهاش نداری؟


پ.ن: اووووم..... خبببب..... مسلما هیچ طور!

ورونیکا تصمیم می گیرد خودش را بکشد

خوابم نمی آمد.

همسرم انگار به خلسه فرو رفته بود. آنقدر عمیق خوابیده بود که متوجه بیدار بودن من نشد. حس نکرد روی تخت نشسته ام و مدام ورجه وورجه میکنم.

سرم را برگرداندم.چقدر غریب بود که تازگی ها روی تخت خودش میخوابانمش.

 از شدت بیماری بی رمق خوابیده بود.

دلم سوخت. آهسته آه کشیدم. خواستم خوب باشد. خوب باشد و من هزاربار بد باشم. بمیرم اصلا...! معامله ی عادلانه ایست.

توریِ بالای تختش را کنار زدم. مثل فرشته کوچولوی از رنگ و رو رفته ای مچاله شده بود گوشه ی تشک. وقتی خواب است دلم می خواهد بیدار باشد. وقتی بیدار است و نای دنبالش دویدن به این طرف و آن طرف را ندارم هم،دلم می خواهد خواب باشد. 

گوشه ی تشک قلمبه شده و بود و می خواست اشکم را در بیاورد.بوسیدمش. دست روی گونه اش کشیدم.آرام نوازشش کردم.

قهوه ساختم.تلخ تلخ تلخ...

صندلی ام که پدر خریده بود، گذاشتم کنار پنجره ی آشپزخانه و پرده را کنار زدم. هالوژن ساختمان روبه رو خیابان را روشن کرده بود. بیشتر از چراغ برقِ خیابان. نور نقره ای رنگ.

پیرمرد نحیفی با جاروی بلند، خِش خِش، روی آسفالت می کشید.

صدای ماشین هایی که تند و تند از خیابان می گذشتند پشت زمینه ی خش خشِ جارو بود. ریتمِ خوبی داشت....  

ویژژژ.... خش خش.... و لالاییِ نسیم!

پیرمرد کمی خش خش می کرد و وقتی خسته میشد می ایستاد،به جارو تکیه می زد. کی بعد؛ خش خش خش....

یادِ رفتگرِ کوچه ی مامان این ها افتادم که پرتقال زیاد دوست داشت. یک وقت هایی که پرتقال می خوردیم و یادمان می افتاد برایش  کنار می گذاشتیم.

توی خیابانِ اینجا کسی را نمی شناختم که بدانم پرتقال دوست داردیا ندارد.

قهوه را هورت کشیدم.... تلخِ تلخِ تلخ. زیاد داغ بود. سوختم. دون دون های روی زبانم یک طورِ نمیدونم چطوری شدند. اما خب زبانم سوخت.

پیرمردِ سبز پوش تا انتهای خیابان رفت.چشمم دنبالش می کرد و جرعه جرعه می نوشیدم. 

با همان زبانه سوخته. تلخِ تلخِ تلخ....

دور شد. کم کم نقطه ی سبزِ شبرنگی عصا به دست شد... محو شد. خش خش هایش، آرام آرام توی تاریکی شب خفتند.

تنها ماندم و هالوژن های روشنِ ساختمان روبه رویی و قهوه ی ماسیده ام.

سراغ قفسه ی کتاب هایم رفتم. گفتم دست می اندازم هرچه آمد می خوانم. بدون اینکه کلک بزنم.

انگشتانم را گرفتم رو به رویشان. چندسری مثل دست کشیدن روی پیانو رفتم و برگشتم... روی جلدش فلش انداختم. ورونیکا تصمیم می گیرد خودش را بکشد"

هیچ بچه ای مریض نباشه خدا جون

جانکم وقتی مریض میشی نای هیچی رو نداره مامان ... وقتی حال نداری زندگیمون می افته رو یه دور کُند. خوب که نیستی منم کسلم. نمی گذره انگار زمان. هیچی خوشحال کننده نیست،حتی کتاب خوندن زیر درخت انجیرِ حیاطِ آنا اینا. حتی قدم زدن و استشمام هوای اردیبهشت...حتی... هیچی! فقط خوب باش مامانی. لطفا همیشه خوب باش! 

دلم تنگ شد واسشون

چندوقتی که پسره کوچیک بود و از فضای وبلاگ نویسی دور بودم، کلی از دوستان  بستند و رفتند. خیلیای دیگشون رمزی کردند ):
الان داشتم بهشون فکر می کردم. 

اگه خوندید اینجا رو از خودتون خبر بدید بهم (:

مستی هم عالمی داره...

جکی جان کجایی!

یه قناری داریم با تخمه هایی که واسش گذاشتیم تو قفس رو پایی هم می زنه (: 


نه جدی جدی قناریمون نَره اسمش هم جَکیه. صداش می کنیم جکی جان (: از اونجایی که فصله اردیبهشته و ایشون مسته مسته و هعی می خونههههه آقای همسایه یه برگِ آچهار انداخته داخلِ خونه و در عین ادب گفته که جوجتون اذیتمون میکنه و لطفا یه فکری براش کنید. درست هم میگه خودمون هم این چندروز کلی دعواش کردیم که صداش در نیاد یا حداقل کمتر دربیاد.ولی گوش نمیده و یک نفس میخونه!

عصر مجبور شدیم ببریم بذاریمش خونه ی آقای پدر شوهر، که ویلایی هست و هیچ آقای همسایه ای نیست که برگه آچهار بندازه تو خونه

می دونم حق با همسایه است ها اما راستش من و گوجه گیلاسیمون از همین الان دلمون واسه چهچهه های (حتی بی موقع)  جکیمون تنگ شده ):


وقتایی که همو بیشتر دوست داریم

هنوز بیدار نشده بود که لباس هاش رو تنش کردم.داشت دست و پای کوچولو و کپلش رو کش و قوس می داد و دل من رو آب می کرد، قیافه اش با لب و چشمهایی که جمعشون کرده و بینیش که بالا کشیده بود،شبیه موش شده بود.دلم می خواست لُپش رو محکم فشار بدم یا دست کم با لب هام گازشون بگیرم. اما خیلی ناز خوابیده بود، گناه داشت که اذیتش کنم اول صبحی.
تمام مسیر رو روی شونم خواب بود.
وقتی رسیدیم و دادمش بغله مامانه مثل همیشه بیدار شد و با چشم و دماغ پف کرده و موهای ژولیده نگاهم کرد. با مزه تر از اول صبح شده بود. اونقدر که دندون هام برای گاز گاز کردنش گِز گِز می کرد.می دونست دارم میرم و مثل هرروز اونو با خودم نمیبرم. اوایل بی قراری می کرد اما حالا فقط به یه نق بسنده می کنه و به گفته ی مامان یکم بعد از رفتنم به خوابش رو شونه ی مادربزرگه تا رسیدن به تشک ادامه میده.
داشتم روی تردمیل می دویدم .حواسم به حرف های  بهاره نبود، زل زده بودم به آیینه ی رو به رو و نمی شنیدم که چی میگه. هرقدر می خواستم که حواسم رو جمعش کنم نمیشد. با تکونی که خوردم به خودم اومدم. با بطری آبی که توی دستش بود به پهلوم زده بود،برگشتم گُنگ نگاهش کردم. گفت کجایی بابا؟ گفتم آروم دیونه ی وحشی پهلومو ترکوندی.... حواسم پیشِ پسره بود. قیافش و کج و کوله کرد و ادامو درآورد که یعنی چقد لوس و بی مزه.حالا بذار دانشگاهت شروع شه ببینم اون موقع چیکار می کنی؟. چپ چپ نگاش کردم،گفتم مامان نشدی نمی دونی....
وقتی برگشتم که برِش دارم بریم خونه خیلی از دیدنم خوشحال شد. به محض وارد شدنم شروع به دست زدن کرد.چهاردست و پا اومد سمتم. محکم توی بغل گرفتم و بوسیدمش. چقدر دوسش دارم خب. چقدر عاشقشم خب (: 

پ.ن: خدا جان لطفا لطفا لطفا! نصیبِ هرکی منتظرهست بکن از این حِسّا... از این فسقلا.... از این مامان شدنا

رفیقِ جان

می دونی یه وقتایی هست  که خیلی به کمک احتیاج داری

 تازه اونجاس که  می فهمی چندتا رفیق دورت داری؟ چندتا هستن که بی هیچ مکث و تعللی بتونی خواسته ات (هرچند کوچیک ) رو بهش بگی؟ 

بگی و خجالت نکشی. بگی و بعد از اینکه فهمید قبلِ گفتنش خجالت می کشیدی ازش،  کلی بد و بیراه نثارت کنه وپاشه بیاد بزَنَت اصن.... ! 

یه روزایی هم اینطوریه دیگه!

+بهش گفتم: دوسم داری هنوز؟

-گفت :خیلی زیاد

+گفتم: به حرف آسونه. اذیتم کردی امروز! منو نادیده گرفتی. تو که رفتی یواشکی گریه کردم.

-گفت: لجباز شدی توت.

+گفتم:  میدونم.حساسم شدم تازه.... زودرنج و لوسم همینطور.

-گفت:چرا؟ بهم بگو چی شده که اینطوری شدی؟

+گفتم:نمی دونم... تو رو خدا آرومم کن. من آدمه تشویش نبودم، نیستم هیچ وقت.اذیتم می کنه ناآرومی...

-گفت: باهام حرف بزن. سکوتت آزارم میده و نمی فهمم از چیه که اینطور شدی؟ چیکار کنم که خوب باشی؟

+گفتم:هیچی نگفتم.... بغضم شکست. آروم و بیصدا اشک ریختم که پسرم بیدار نشه.

دیگه صدایی ازش نشنیدم... سرمو که بالا آوردم داشت بغضشو قورت می داد.

هـِلپ مـی!

امروز حس کردم پسرم کمی چاییده، داخل گلوش چرک هست و با سرفه سعی میکنه ار دستشون خلاص شه. کمی از شربتی که با ویزیت تلفنی دکترش تجویز شد بهش دادم. اسپری بینیش رو هم زدم. حمامش کردم و کلی خسته شد، همینطور که داشتم لباس هاش رو  تنش می کردم، چشم هاش سنگین شد و ازم شیر خواست و خیلی زود به خوابِ عمیق رفت. 


اوضاعِ خونه به واقع دست کمی از بازار روز نداره. لگوها سرتاسر سطح خونه رو اشغال کرده اند و کلی باید مراقب بود که زیر پا نرند و به درد کشندشون دچار نشد. توپ کوچولوها همینطور. خرده ریزه های نون که توسط شخص گوجه گیلاسیمون ریخته شده آشپزخونه رو فرا گرفته اند. حوله های حمامِ من و پسرک روی صندلی افتادن و کلی لباس شسته شده برای اطو (اتو) شدن انتظارم رو می کشند. ضلع مقابلش لباس های شستنی ما و فسقلمون هستند که باید تفکیک رنگ  شند و به داخل لباس شویی ها هدایت.

طی و سرامیک ها صدام می زنند.همینطور گردگیری و جارو..... حمام و دستشویی هم که خب وسواس بنده هستند و سرجهازیه هر روز کاری ای که دارم. میز آرایش احتیاج به بررسی و دور ریختن و تمیزکاری داره.

باور کنید این ها به این معنی نیست که من چندین روزه پا روی پا انداخته ام و هیچ کاری نکرده ام. نه... تازگی کلی تمیزکاری داشتم ها اما نمی دونم چرا انقدر خونه ی به هم ریخته ای دارم امروز؟

داستان سرایی های جهت دارِ وبلاگی!

تا به حال وبلاگی که از پایه بر مبنای خیال پردازی بنا شده است را دنبال کرده اید؟ 


این درست که هرکسی آزاد هست تا طوری که می خواهد وب نویسی کند.شخصیت پردازی و خیال بافی کند.  اما یک جایی می رسد به دروغ های شاخ دار. هضم دروغ های شاخ دار برای هر خواننده ای که بهره ای حتی بسیارکم از تفکر برده باشد غیر ممکن خواهد بود.

زمان زیادیست که وبی را دنبال می کنم. چندوقت اخیر قصه  به مرحله ی دروغ های شاخ دار و رو شدنِ تناقض ها رسیده. جایی که نویسنده دیگر نمی تواند خیال بافی کند یا دست کم کمتر می تواند ببافد و رشته ی کلام از دستش می رود و تحلیل رفتن خیال پردازی بلاگر در خط نوشته هایش مشهود است.اینجاست که مچ گیری ها آغاز می شود.... کامنت گذارها کلی حرص می خورند و طرف به قول پدرم علی بی غمِ روزگار. 

اشکال خیلی بزرگی در این که افراد در صفحه ی مجازیشان مطابق با شخصیتشان بنویسند نمی بینم، چون اجباری در خواننده ی آن فضا بودن نیست و می شود خیلی زود و آسان صفحه ی مربوطه را ترک کرد. با بد و بیراه گفتن به نویسنده هم موافق نیستم،نادیده گرفتنِ ادب و شخصیت تحت هیچ شرایطی پسندیده نیست. اما تابو شکنی های منفی و آزاردهنده را هم هیچ جوره نمی شود قبول کرد.

داستان پردازیِ وبلاگی(خواه حقیقی خواه خیالی) تا جایی بی اشکال است که هدف، کشیدنِ ذهنیت خواننده به سمت و سویی که از دید شخص نویسنده مثبت و از منظر خیلی از ما منفیِ مطلق، نباشد.

بلد نیست،شما کوتاه بیا!

یک عادت مازوخیسم گونه دارم. البته زیاد دست خودم نیست و یک طور غیر ارادی اتفاق افتاده همیشه.

عارضم خدمت شما که؛ هر از چندگاهی یک تک بیتی ،مصرعی، تکه ای از موزیکی چیزی توی مغزم پلی می شود و تا چند روز سرسام آورتکرااااار می شود. به طرز دیوانه کننده ای ادامه پیدا می کند و وقتی کاملا اعصابم را سایید از یادم می رود.

مثلا امروز از صبح که چشم باز کردم یک جایی  آن دور دور های مغزم مدام دارد می خواند که؛ "آخه مگه فرشته هم رسمِ شکستن بلده؟ آدم می تونه بد باشه، مگه فرشته هم بده؟"

ساعت نزدیکی های دو بامداد است و پیش پای شما یک بار دیگر پلی شد و من لازم دانستم این بیت تاریخی را ثبت کنم، شاید کسی پیدا شود به آقای صدای ایران توضیح بدهد که آیا فرشته رسم شکستن بلدهست یا نیست؟. خداراچه دیدی شاید قانع شدن ایشان با استاپ شدن موزیکش توی مغز پیگیرِ من همراه شد وکمی ریلکس کردم!

سلمانی رفتن یا نرفتن.... مسئله این است!

 نگران ما نباشید. ناراحتی ای که راجع بهش نوشتم آن قدرها حاد نیست اما برای من خیلی آزار دهنده است..... خیلی! امیدوارم زودتر رفع شود):


بگذریم....!


گوجه گیلاسی موهای بلند دارد. روزی که دنیا آمد شاخصه ی اصلیش موهایش بود. طوری که پرستارها من را مامان ِ همون نی نی مو بلنده صدا می زدند.موهای پرپشت و بلندی که برای نوزاد پسر کمی متفاوت جلوه می کرد. یک بار موهاش رو کوتاه کردیم و من کلی حالم بد شد. الان دومرتبه زیادی بلند شده و از فکر اینکه شاید باز باید به سلمانی برویم غصه ام گرفته ): 

وقتی میگم موهاش را کوتاه کردیم تصورتان این نباشد که کچل کچل کلاچه کوچولو ازش ساختیم، نه! فقط تا اندازه ای که توی چشمش نباشد و یک کمی مرتب شود بود....

 مامان میگن این اندازه حساسیت روی ظاهر پسر کوچولو اذیتت می کند. درست هم می گوید اما خب من که دست خودم نیست، از همان اول با کلی مو جلوی چشمم بوده. وقتی کوتاهشان می کنیم کمی برایم غریبه می شود....انگار گوجه گیلاسی خودمان نیست. طول می کشد که عادت کنم به ظاهر جدیدش. خلاصه که این روزها چلنجی داریم با مامان و همسر. نظرشان روی کوتاهی هست و من سر سختاااااانه مخالف.

چقدر ناراحتم ):

وقتی چیزی که اصلا انتظارش رو نداشتی  واست اتفاق می افته.....


پ.ن:6

خواستم یادم باشه

خواستم یادم باشه هنوز دندون درد دارم و اوخ اوخ کنان چمدون بستم.


خواستم یادم باشه گوجه گیلاسیمون موقع خواب بازیش گرفت و  شوخی شوخی با سر کوبید به بینیم و من از درد ضعف کردم و کلی گریه..... بعد که واسم شکلک درآورد تا بخندم خامِش شدم و طاقت نیاوردم و  محکم بغلش کردم و چلوندمش و ایشون تو همون حالت که داشتم میچلوندمش یه جایی از شونمو که خیلییییی درد داشت گاز گرفت /:


خواستم یادم باشه چهار صبحه و یک ساعت دیگه راه می افتیم و من ثانیه ای پلک روی هم نگذاشتم. خدا جان رو هزاران مرتبه شکر که تو این سفر من راننده نیستم....


خواستم یادم باشه از الآن دلم واسه بابای گوجه گیلاسیمون که داره خرو پف می کنه و واسه اولین بار نمی تونه همراهیمون کنه و قراره بدرقمون کنه خیلی تنگ شده ... جدی گفتم و لوس هم نشدم راستش 


هنوز دندون درد دارم ):

یه چندروز بریم شمال!

فردا صبحِ زود میرم مسافرت

همین حالا دندون دردِ کذاییِ مزخرفی اومد سراغم، واقعا چه وقت خوبی شروع شد درد کشنده اش ! از این بهتر نمیشد


یه اخلاق بدی دارم. نمیدونم قبلا اینجا گفتمش یا نه؟ اما وقتی میرم سفر دلم میخواد همه ی وسایلمو با خودم ببرم. انتخاب واسم سخت. به همین خاطر چمدون بستنم یه پروسه ی طولانی و مشهوره بین خانواده و دوستان، که گه گاه بخاطرش مسخره هم میشم حتی. 


هنوز دو هفته نمیشه از سفر قبلی برگشتیم. زیاد ذوق ندارم مثل همیشه. بنظرم یکم فاصله ی سفرها بیشتر باشه بهتره اما خب دعوت شدیم و چاره ای جز رفتن نیست.


گوجه گیلاسیمون کلی سفر دوست داره. پایه ی گشت و گذاره پسرمون. شمال نرفته تا حالا. امیدوارم با آب و هواش سازگار باشه و خدایی نکرده مشکلی واسش و واسمون پیش نیاد.


اگه بخوام شرح لحظه به لحظه بدم؛ کماکان دردِ کشنده ای که اول گفتم همراهم،حتی با شدتی دو چندان. دندون هام رو به هم فشردم بلکه بیشتر از این اذیتم نکنه. من طاقت دردم بالاست اما در مقابل دندون درد کاملااااااا ناک اوتم.


گوجه گیلاسیمون دیگه می ایسته و اگه کوک باشه یه کف مرتبی هم تو همون حالت ایستاده اش میزنه، یه رقص و بشکن خاصی هم داره واسه خودش که یه موقع هایی با موزیک  نای نای به اجرا در میاد.


من شبی که قراره صبحش سفر برم معمولا خواب درست ندارم. اردو هم می خواستم برم همینطوری بودم، کلا آدم بدخوابی هستم بنده.  فوق ااالعاده بدخواب....


چقدر درهم برهم نوشتم ..... تا بعد خدانگهدار





الآن چندروزه شنبه اس.....

گاهی انقد روزها نمی گذره که تو آخرین رویداد خوشایند زندگی گیر می افتم. مثلا الآن چندروزه شنبه اس!چندروزه بالای تپه ی روستا ایستادم و دستام رو به سمت بارون دراز کردم. بارون.....

 وقتی پوست کف دستم قطره های بارون رو لمس می کنه، حس می کنم به خدا نزدیک ترم.

الآن چندروزه شنبه اس! هوای بارونیه بالای تپه جون میده واسه پیاده دویدن، واسه بالا زدن پاچه ی شلوارم و فرو بردن پاهام تو گِل! 

واسه سپردن موهام به دست باد و سبک شدنم تو بغل آسمون

واسه دویدن.... دویدن.... بی مهابا دویدن!

الآن چندروزه شنبه اس..... این بالا همه چی دست به دست هم داده واسه دیونه بازی...!

ویروسِ چموشِ سرماخوردگی

سالی یک بار سهمیه ی سرما خوردن دارم. پارسال اسفند ماه بدجوری مریض بودم، وقتی که هفت ماهه پسر خانمون رو باردار بودم.

جیره ی امسالم اماخیلی زود نصیبم شد.اولِ کارِ ۹۶ بدجوری مریض شده ام. توی رخت خواب افتاده ام و فین فین می کنم..... 

جدیدجات

امشب تلفن همراه را برداشت برد کنار گوشش و هی صداهایی ازخودش  در آورد، که یعنی با کسی آن طرف خط صحبت کند.هَ هَ.... یک همچین چیزهایی!


از سری شب هایی بود که ذوق مرگ شدیم (:

1396

عید امسال چقدر متفاوته! پارسال یه نیمچه مامانِ گرد و قلمبه بودم تو مانتوی گله گشادِ رنگی رنگی. امسال مامانِ واقعی شدم و فسقل به بغل. بقچه به بغل! واقعا بقچه داریما! وسایل پسر خانو همه جا دنبال خودمون می بریم دیگه چه کنیم.
خلاصه اولین عید سه نفرمون و عیدتون مبارک

سال خوبی باشه این سالِ  خروسِ نورسیده، برای همه....

سیاهی.... سرد و خامُش

«هر سال

یک بار

از لحظه‌ی مرگم

بی‌تفاوت گذشته‌ام

بی‌آنکه

بفهمم یک روز

در چنین لحظه‌ای

خواهم مُرد

 بعضی مرگ ها غیرمنتظره است

با اینکه مرگ ، غیرمنتظره نیست

هنوز چند روز به پایان سال ۱۳۹۵ مانده،

این سال پر مسافر، کبیسه هم هست...

 یاد جناب علی معلم عزیز هم گرامی...»


همونطورکه ممکنه خیلیاتون تو شبکه های اجتماعی خونده باشید. شعر بالا رو آقای افشین یداللهی در وصف فوتِ مرحوم علی معلم سرودن. غافل از سایه ی فرشته ی مرگ روی سرِ زندگیشون. بی خبر از اینکه ترانه ی مرگِ خودشون رو زمزمه می کنند!

+من رو به فکر فرو برد این اتفاق. خیلی نزدیک تر از اون چیزی هست که تصورش رو می کنیم. که تصویرش می کنیم.....!

"روحشان شاد"

چشم گردالی ِ آنتی چیلی

رفتم آب بریزم واسه خودم.به ثانیه نکشیده  دیدم پکِ فلفلی که همراهِ پیتزا گذاشته بودن رو باز کرده دست ِ آغشته به فلفلش هم تو دهنش.....

چنان آب پرید تو گلوم که تا خفگی پیش رفتم. همونطور دویدم سمتش دستشو از دهنش کشیدم بیرون. اما هییییچ واکنشی نشون نداد!!! نه گریه.... نه خنده.... فقط فلفلِ توی دهنش رو مزه مزه کرد و قورت داد بعد هم خوش و خرم رفت سراغ لگوهاش که پخش بودن رو سرامیکا

نسوخت یعنی؟ به مامانش رفته یعنی؟ انقد عجیب یعنی؟

سنسوراش خراب نباشه یه وقت(آیکون  ِ  سردرگمی)

وقتی حق انتخاب با پسرِخانه است

روی گوشی موزیک پلی کرده ام. همینطور درازکش روی کاناپه، دارم به واکنش های پسرگلیمان نسبت به خواننده های مختلف نگاه می کنم. کف آشپزخانه نشسته و مشغول عملیات به هم ریختن است، حواسش به صدای موزیک هم هست. هربار که به ای جانِ حامد همایون می رسد، در همان حالت نشسته  بدنش را تکان می دهد و خوشحالی می کند، ریتم که تندتر میشود علاوه بر حرکات قبلی باسنش را هم روی زمین می زند و بابا بابا های خوشحال گونه سر می دهد.
به موزیکِ بیست و پنج بند که می رسد و تامین شروع به خواندن می کند اما درجا بغض می کند.لب هایش را جمع می کند و سرش را پایین می اندازد.
از وقتی ایشان پا گرفته و یک کمی نسبت به  اطرافش آگاه تر شده توی خانه ی ما تِرَکی از این خواننده پخش نمی شود. نمی دانم چه صیغه ای است، بین تمام صداها، بلافاصله این یکی را تشخیص می دهد و بغضی می شود. حقیقت امر این که جوجه خان به صدای خواننده ی محبوب مادرشان آلرژی دارند انگار. 
 می پرم گوشی را از روی کانتر برمی دارم و سریع نکست را میزنم. کم کم بغضش محو می شود و اطراف را وارسی می کند. به سمت کابینت محبوبش خیز بر می دارد. بهش می گویم چرا دوستش نداری پسرم؟ نگاهم می کند و در حالی که سعی می کند بطری روغن را از کابینت بردارد آواز می خواند: عاغااااا عاغا عااااغغغغاااااا.... بَ بَ.... آآآآآب بَ... آن وسط ها یک دَدَی ملویی هم می گوید. 

دلم برای خیال بافی تنگ شده است!

پ.ن:لِنا