خانه عناوین مطالب تماس با من

ماجراهای خانم توت فرنگی و آقای گلابی

ماجراهای خانم توت فرنگی و آقای گلابی

این طرف

  • صحرا
  • مهدیا
  • دلژین
  • مگهان
  • سهیلا
  • دل آرام
  • خانم آبی
  • اسفندونه
  • مامان سپیده
  • ر مثل رسیدن
  • روزهای ماهی
  • زندگی خانمانه
  • خوب یا بد سحر الف
  • روزهای زندگی هیما
  • زنی با انگشتر عقیق
  • دل نوشته های ترلان
  • آغاز یک شروعِ نل جان
  • حرف های جلبک خاتونی
  • دل نوشته های ایراندخت
  • روزهای دور از خانه ی سارا
  • یواشکی های بانو ی لبخندناک
  • چرا تن به این رنج می دهد عشق
  • و خدایی که در این نزدیکی است (آوا)

اون طرف

  • نیمه ی دوم زندگی ماهی
  • عروس دهه شصت (زرین)
  • عشقولانه ی نیلوفر
  • همینه که هست
  • بلاگر کبیر
  • شباهنگ
  • موژان
  • نیاز

فسقلیا

  • بیداد عشق الناز
  • آتشی به رنگ آسمان
  • ویولا دخترک بنفش پاییزی
  • چراغی در افق (سمیرا)
  • خاطرات نی نی گولو

نویسندگان

  • توت

بایگانی

  • خرداد 1397 1
  • آذر 1396 1
  • شهریور 1396 3
  • مرداد 1396 4
  • تیر 1396 3
  • خرداد 1396 6
  • اردیبهشت 1396 22
  • فروردین 1396 6
  • اسفند 1395 10
  • بهمن 1395 2
  • دی 1395 1
  • آذر 1395 1
  • آبان 1395 1
  • مهر 1395 1
  • شهریور 1395 2
  • مرداد 1395 1
  • تیر 1395 1
  • خرداد 1395 2
  • اردیبهشت 1395 2
  • فروردین 1395 1
  • اسفند 1394 3
  • بهمن 1394 11
  • دی 1394 6
  • آذر 1394 10
  • آبان 1394 8
  • مهر 1394 12
  • شهریور 1394 20
  • مرداد 1394 22
  • تیر 1394 25
  • خرداد 1394 13

جستجو


آمار : 377369 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] جمعه 8 اردیبهشت 1396 03:50
    مستی هم عالمی داره...
  • جکی جان کجایی! پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1396 20:41
    یه قناری داریم با تخمه هایی که واسش گذاشتیم تو قفس رو پایی هم می زنه (: نه جدی جدی قناریمون نَره اسمش هم جَکیه. صداش می کنیم جکی جان (: از اونجایی که فصله اردیبهشته و ایشون مسته مسته و هعی می خونههههه آقای همسایه یه برگِ آچهار انداخته داخلِ خونه و در عین ادب گفته که جوجتون اذیتمون میکنه و لطفا یه فکری براش کنید. درست...
  • وقتایی که همو بیشتر دوست داریم پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1396 16:28
    هنوز بیدار نشده بود که لباس هاش رو تنش کردم.داشت دست و پای کوچولو و کپلش رو کش و قوس می داد و دل من رو آب می کرد، قیافه اش با لب و چشمهایی که جمعشون کرده و بینیش که بالا کشیده بود،شبیه موش شده بود.دلم می خواست لُپش رو محکم فشار بدم یا دست کم با لب هام گازشون بگیرم. اما خیلی ناز خوابیده بود، گناه داشت که اذیتش کنم اول...
  • رفیقِ جان پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1396 16:01
    می دونی یه وقتایی هست که خیلی به کمک احتیاج داری تازه اونجاس که می فهمی چندتا رفیق دورت داری؟ چندتا هستن که بی هیچ مکث و تعللی بتونی خواسته ات (هرچند کوچیک ) رو بهش بگی؟ بگی و خجالت نکشی. بگی و بعد از اینکه فهمید قبلِ گفتنش خجالت می کشیدی ازش، کلی بد و بیراه نثارت کنه وپاشه بیاد بزَنَت اصن.... !
  • یه روزایی هم اینطوریه دیگه! چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396 20:36
    +بهش گفتم: دوسم داری هنوز؟ -گفت :خیلی زیاد +گفتم: به حرف آسونه. اذیتم کردی امروز! منو نادیده گرفتی. تو که رفتی یواشکی گریه کردم. -گفت: لجباز شدی توت. +گفتم: میدونم.حساسم شدم تازه.... زودرنج و لوسم همینطور. -گفت:چرا؟ بهم بگو چی شده که اینطوری شدی؟ +گفتم:نمی دونم... تو رو خدا آرومم کن. من آدمه تشویش نبودم، نیستم هیچ...
  • هـِلپ مـی! سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1396 15:17
    امروز حس کردم پسرم کمی چاییده، داخل گلوش چرک هست و با سرفه سعی میکنه ار دستشون خلاص شه. کمی از شربتی که با ویزیت تلفنی دکترش تجویز شد بهش دادم. اسپری بینیش رو هم زدم. حمامش کردم و کلی خسته شد، همینطور که داشتم لباس هاش رو تنش می کردم، چشم هاش سنگین شد و ازم شیر خواست و خیلی زود به خوابِ عمیق رفت. اوضاعِ خونه به واقع...
  • داستان سرایی های جهت دارِ وبلاگی! دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 13:46
    تا به حال وبلاگی که از پایه بر مبنای خیال پردازی بنا شده است را دنبال کرده اید؟ این درست که هرکسی آزاد هست تا طوری که می خواهد وب نویسی کند.شخصیت پردازی و خیال بافی کند. اما یک جایی می رسد به دروغ های شاخ دار. هضم دروغ های شاخ دار برای هر خواننده ای که بهره ای حتی بسیارکم از تفکر برده باشد غیر ممکن خواهد بود. زمان...
  • بلد نیست،شما کوتاه بیا! دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 01:56
    یک عادت مازوخیسم گونه دارم. البته زیاد دست خودم نیست و یک طور غیر ارادی اتفاق افتاده همیشه. عارضم خدمت شما که؛ هر از چندگاهی یک تک بیتی ،مصرعی، تکه ای از موزیکی چیزی توی مغزم پلی می شود و تا چند روز سرسام آورتکرااااار می شود. به طرز دیوانه کننده ای ادامه پیدا می کند و وقتی کاملا اعصابم را سایید از یادم می رود. مثلا...
  • سلمانی رفتن یا نرفتن.... مسئله این است! شنبه 2 اردیبهشت 1396 21:48
    نگران ما نباشید. ناراحتی ای که راجع بهش نوشتم آن قدرها حاد نیست اما برای من خیلی آزار دهنده است..... خیلی! امیدوارم زودتر رفع شود): بگذریم....! گوجه گیلاسی موهای بلند دارد. روزی که دنیا آمد شاخصه ی اصلیش موهایش بود. طوری که پرستارها من را مامان ِ همون نی نی مو بلنده صدا می زدند.موهای پرپشت و بلندی که برای نوزاد پسر...
  • چقدر ناراحتم ): جمعه 1 اردیبهشت 1396 15:52
    وقتی چیزی که اصلا انتظارش رو نداشتی واست اتفاق می افته..... پ.ن:6
  • خواستم یادم باشه دوشنبه 21 فروردین 1396 04:01
    خواستم یادم باشه هنوز دندون درد دارم و اوخ اوخ کنان چمدون بستم. خواستم یادم باشه گوجه گیلاسیمون موقع خواب بازیش گرفت و شوخی شوخی با سر کوبید به بینیم و من از درد ضعف کردم و کلی گریه..... بعد که واسم شکلک درآورد تا بخندم خامِش شدم و طاقت نیاوردم و محکم بغلش کردم و چلوندمش و ایشون تو همون حالت که داشتم میچلوندمش یه جایی...
  • یه چندروز بریم شمال! یکشنبه 20 فروردین 1396 22:55
    فردا صبحِ زود میرم مسافرت همین حالا دندون دردِ کذاییِ مزخرفی اومد سراغم، واقعا چه وقت خوبی شروع شد درد کشنده اش ! از این بهتر نمیشد یه اخلاق بدی دارم. نمیدونم قبلا اینجا گفتمش یا نه؟ اما وقتی میرم سفر دلم میخواد همه ی وسایلمو با خودم ببرم. انتخاب واسم سخت. به همین خاطر چمدون بستنم یه پروسه ی طولانی و مشهوره بین...
  • الآن چندروزه شنبه اس..... پنج‌شنبه 17 فروردین 1396 17:19
    گاهی انقد روزها نمی گذره که تو آخرین رویداد خوشایند زندگی گیر می افتم. مثلا الآن چندروزه شنبه اس! چندروزه بالای تپه ی روستا ایستادم و دستام رو به سمت بارون دراز کردم. بارون..... وقتی پوست کف دستم قطره های بارون رو لمس می کنه، حس می کنم به خدا نزدیک ترم. الآن چندروزه شنبه اس! هوای بارونیه بالای تپه جون میده واسه پیاده...
  • ویروسِ چموشِ سرماخوردگی سه‌شنبه 15 فروردین 1396 14:58
    سالی یک بار سهمیه ی سرما خوردن دارم. پارسال اسفند ماه بدجوری مریض بودم، وقتی که هفت ماهه پسر خانمون رو باردار بودم. جیره ی امسالم اماخیلی زود نصیبم شد.اولِ کارِ ۹۶ بدجوری مریض شده ام. توی رخت خواب افتاده ام و فین فین می کنم.....
  • جدیدجات شنبه 5 فروردین 1396 02:02
    امشب تلفن همراه را برداشت برد کنار گوشش و هی صداهایی ازخودش در آورد، که یعنی با کسی آن طرف خط صحبت کند. هَ هَ.... یک همچین چیزهایی! از سری شب هایی بود که ذوق مرگ شدیم (:
  • 1396 چهارشنبه 2 فروردین 1396 01:42
    عید امسال چقدر متفاوته! پارسال یه نیمچه مامانِ گرد و قلمبه بودم تو مانتوی گله گشادِ رنگی رنگی. امسال مامانِ واقعی شدم و فسقل به بغل. بقچه به بغل! واقعا بقچه داریما! وسایل پسر خانو همه جا دنبال خودمون می بریم دیگه چه کنیم. خلاصه اولین عید سه نفرمون و عیدتون مبارک سال خوبی باشه این سالِ خروسِ نورسیده، برای همه....
  • سیاهی.... سرد و خامُش چهارشنبه 25 اسفند 1395 15:00
    «هر سال یک بار از لحظه‌ی مرگم بی‌تفاوت گذشته‌ام بی‌آنکه بفهمم یک روز در چنین لحظه‌ای خواهم مُرد بعضی مرگ ها غیرمنتظره است با اینکه مرگ ، غیرمنتظره نیست هنوز چند روز به پایان سال ۱۳۹۵ مانده، این سال پر مسافر، کبیسه هم هست... یاد جناب علی معلم عزیز هم گرامی...» همونطورکه ممکنه خیلیاتون تو شبکه های اجتماعی خونده باشید....
  • چشم گردالی ِ آنتی چیلی دوشنبه 23 اسفند 1395 20:47
    رفتم آب بریزم واسه خودم.به ثانیه نکشیده دیدم پکِ فلفلی که همراهِ پیتزا گذاشته بودن رو باز کرده دست ِ آغشته به فلفلش هم تو دهنش..... چنان آب پرید تو گلوم که تا خفگی پیش رفتم. همونطور دویدم سمتش دستشو از دهنش کشیدم بیرون. اما هییییچ واکنشی نشون نداد!!! نه گریه.... نه خنده.... فقط فلفلِ توی دهنش رو مزه مزه کرد و قورت داد...
  • وقتی حق انتخاب با پسرِخانه است دوشنبه 23 اسفند 1395 16:33
    روی گوشی موزیک پلی کرده ام. همینطور درازکش روی کاناپه، دارم به واکنش های پسرگلیمان نسبت به خواننده های مختلف نگاه می کنم. کف آشپزخانه نشسته و مشغول عملیات به هم ریختن است، حواسش به صدای موزیک هم هست. هربار که به ای جانِ حامد همایون می رسد، در همان حالت نشسته بدنش را تکان می دهد و خوشحالی می کند، ریتم که تندتر میشود...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 23 اسفند 1395 12:45
    دلم برای خیال بافی تنگ شده است! پ.ن:لِنا
  • تب، کت شلوار کوچولو، مامان توته وسایل دوست! شنبه 21 اسفند 1395 17:04
    دو شب و یک روز بود که تب سی و هفت و نیم درجه داشت. گاهی نیمه شب به سی و هشت هم می رسید): تمام وقت بالای سرش بیدار بودم. لثه اش متورم شده بود.مدام انگشت هاش رو در دهانش می کرد و کلافه بود. کاملا مشهود بود که تب بخاطر دندون هاش هست. با این حال برای اطمینانِ خاطر، بردیم که دکتر هم ببیندَش. صبح روزی که کمی بهتر بود،برای...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 15 اسفند 1395 20:45
    ممنون که بداخلاقی هام رو مهربونی . یه وقتا خیلی بدم، می دونم خودم! خیلی خوب می دونم ): اما تو تمامِ لحظاتِ بداخلاقی هم دوسِت دارم. پ.ن: کُلاه
  • باور کنید به ما مربوط نمیشهِ! شنبه 14 اسفند 1395 16:55
    از وقتی مادر شدم..... یاد گرفتم به عنوان یه شخصِ سوم، تو رابطه ی مادر و فرزندیِ دیگران دخالتِ بی مورد نکنم و در موردِ همه چیز اظهار نظر نکنم. به من ارتباطی نداره بچه ی دیگران چطور تغذیه میشه، من دکتر اون بچه نیستم. مادرِ هیچ بچه ای موظف نیست سوال های من رو پاسخگو باشه. به من ارتباطی نداره که بچه ی دیگران چند وعده و در...
  • پسرِ کنجکاومون هستن ایشون سه‌شنبه 10 اسفند 1395 13:10
    خواب بدی دیدم. خیلی بد. وقتی بیدار شدم از خوشحالیِ کابوس بودنش دلم می خواست بپرم تو بغل خدا! حواسم به خودم بود و خوابی که دیدم، سربرگردوندم دیدم دستشو از پایه عسلی گرفته. تا صدام رو شنید،خوشحال شد و با خنده دست زد، تعادلشو از دست داد و با صورت خورد زمین. نفهمیدم چطوری از رو تخت پریدم پایین. اصن نفهمیدم اون کی رفته بود...
  • دندون درآوردنِ بی دردم آرزوست! دوشنبه 9 اسفند 1395 20:16
    وزنم به قبل از بارداری برگشته. شکمم هم کاملا صاف شده اما دلم واسه شکمی که قبل از زایمان داشتم تنگ شده. گاهی به پسری میگم ببین چقد تو دوست داشتنی بودی که مامان بخاطرت از شکمِ نازنینش گذشته.همونطوری که از وسواس هاش گذشته. مامان حالا پی پی میشوره و عوق نمیزنه. چندسطر بالا رو سه چهار روز پیش تایپ کردم، اما یک دفعه تو خواب...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 9 اسفند 1395 19:37
    نمیدونم کسی اینجا منتظرِ برگشت من بود یا نه(: اما تصمیم دارم به روزمره نویسی تو این صفحه برگردم.....
  • دویست و چهل روز پنج‌شنبه 28 بهمن 1395 01:49
    خیلی وقت است که تایم همه چیز با پسر کوچولو تنظیم می شود. غذا خوردن، استراحت کردن، فیلم دیدن،حمام رفتن،مهمونی رفتن و وبلاگ نوشتن خیلی وقتی که می گویم به اندازه ی دویست و چهل شب و روز قدمت دارد(:
  • البته اول سلام. بعد از مدت نسبتا طولانی (: چهارشنبه 27 بهمن 1395 19:04
    سایت معتبری رو سراغ دارید که با سفارش غیر حضوری، هدیه ای رو به یک آدرس برسونه؟ ممنون میشم اگه می دونید و تجربه اش رو دارید راهنماییم کنید
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 1 دی 1395 21:15
    مامان میگه هیچ وقت درد و بلای کسی رو حتی از سرِ دوست داشتن به جون خودت آرزو نکن. اما من دلم نمیاد پسرکوچولوم بی حال باشه. ):
  • چقد خوبه که هستی شنبه 27 آذر 1395 13:30
    سالِ پیش چند روز قبل تر توی یک روزِ برفی فهمیدم که خداوند صلاح دیدن تو، آقا کوچولو باشی. درست روزِ تولدِ بابای خونه(: همین الآن و در حالِ انتقالِ عکس های شب ِ تولدِ سه نفرمون به لپ تاپ نگاهم محو خنده هات شد. ماتم بُرد به برقِ چشم های خوش رنگت و بی اختیار بارونی شدن چشمهای مامانی.
  • 201 یادداشت
  • 1
  • صفحه 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 7