وقتی توت فرنگی دنده عقب گرفتنش شیش می زند!

یک روز از آن روزهای به غایت بوق نامزدی! شب را مقیم منزل پدر بنده بودیم. آخر نیست که گلابی طرح زوج و فرد گذاشته بود یک در میان خانه ی ما و ایشان روزگار می گذراندیم تا مبادا یک شب گلابی پیش من نباشد و گرگ بیاید من را بخورد!!!  به وضوح و با کیفیت اچ دی آواره بودیم دیگر... صبح آن روز که درست دیروزش مدرک مبارک گواهی نامه ی رانندگی ام را دریافت نموده بودم  بلافاصله بعد از باز کردن چشم هایم با قیافه ی چپ اندر قیچی برادر عزیزتر از جانم که بالا سر من در حال تمنا برای بیدار شدنم بود برخیزیدم. برادرم گفت که دیرش شده و باید سریع به مدرسه برسد چون جناب آقای معلم فرمونده اند حتی اگر آسمان قلمبه هم شود بعد از ایشان حق ورود به کلاس را ندارند. من هم که رگ فردین بازیم و عطوفت خواهر اندر برادرانه ام گل کرده بود  دقیقن مثل این داش آکل ها گفتم: غمت نباشه داداش! نمی دانم با کدام اعتماد به سقف سوییچ را برداشتم و یکهو خودم را در حال استارت زدن یافتم!  اتول آن روزگارمان از این ا ل ن و د های بدهیبت بود که صندوق عقبش دو تا لگد (لقد) به بخش تحتانی ج ن ی ف ر زده است! من هم که صفر کیلومتر.. یعنی آک بنده آک بند... فقط بلد بودم دور شهرک آزمایشی بچرخم و پارک  سی سانتی بزنم و هی چپ و راست راهنما سبز کنم و دل افسر را با این قانون مداری های نمایشی ببرم. استارت را زدیم ویک موزیکی پلی کردیم و شروع کردیم به دنده عقب گرفتن... پارکینک را در نیامده بودیم که یکباره صدای فجیعی شنیدیم. برادرم خیلی شیک گفت: خاک بر سرت بلد نبودی چرا الکی منو الاف کردی! احساس سرخوردگی مفرط داشتم در آن لحظه و نمی دانم چه شد که تحت تاثیر حرفی که داداش جان زدند دومرتبه اتول را آتیش کردیم و راه افتادیم و سه سوت برادر را جلو مدرسه گذاشتم کلی هم سفارش و وعده وعید که مبادا پیش کسی حرفی بزند دست آخر هم با قول خرید یک توپ فوتبال دست به سرش کردم. داداش که پیاده شد رفتم ببینم چه بلایی بر سر اتول آورده ام. دیدم بعلههه فک چراغ عقبش پایین آمده. بنابراین سریع به قطعات فروشی رفتم و قطعه را خریدم و دادم یک آقایی نصب کرد.... حالا کلی استرس هم داشتم که این ها بیدار نشوند یک موقع...  به خانه رفتم و لباس های قبلی را پوشیدم و خوابیدم. بعد از آن روز گلابی چندباری می گفت من نمی دونم چراغ این ماشین چرا اصن یک جوری شده! من هم توی دل خودم آی می خندیدم. نمی دانم شاید گلابی فهمید اما هیچ مدرکی دال بر اینکه من همچین کاری کرده باشم نبود و هیچکس فکرش را هم نمی کرد. جز یک شاهد زنده یعنی  داداش جان... که ایشان هم تا همین امروز به تهدیداتش مبنی بر فاش کردن این راز ادامه داده و  بنده کلی باج های جورو واجور متقبل شده ام. الان هم خیلی مفتخرم که از یک عمر مسخره شدن رهایی یافته ام و سر خط یک آتوی آس را از دست گلابی گرفته ام! 


از آنجایی که دور از جون شما انگشتم نزدیک بود قطع شود و تا حدودی در بستر بیماری به سر می برم کاری جز پست گذاشتن و پرت و پلا نگاشتن ندارم... کم و بیشش را بر من ببخشایید... 


نظرات 29 + ارسال نظر
خانومی سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 21:04 http://zendegiekhanomane.blogsky.com/

سلام بر گل بانوی توت فرنگی
من نمیدونم روی چه حسابی همش میرفتم وبلاگ قدیمیتونو میخوندم؟! تازه توی پیوندها هم به آدرس قبلی ذخیره نمده بودم!!!
خوب شد آدرس جدیدتو برام گذاشتی عزیزم
سبز باشی گل بانو..بسیار زیبا مینویسی

سلام عزیزم چقد جالب منم داشتم وب شما رو می خوندم همین الان
خیلی دلم باهات نزدیک بود تو نوشتت خانمی جون

خانومی سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 21:12 http://zendegiekhanomane.blogsky.com/

جدا؟!!! چه تفاهمی
نه عزیز...من مدتهاست وب شمارو میخونم..آدرس وب شمارو خیلی از وبهایی که میخوندم داشتن .منتها فقط میخوندم و میرفتم.
حیطه بلاگ اسکای بهونه ای شد تا مهربونتر بشم! قول میدم دیگه هروقت میخونمتون نظر هم بذارم انشالا

تو پیوند هاتون وبی بود به اسم توت فرنگی روی خامه
من اون نیستم ها...

خانومی سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 21:15 http://zendegiekhanomane.blogsky.com/

آدرس وبلاگتون رو اشتباه نوشته بودم عزیزم.الان متوجه شدم و درستش کردم

خانومی سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 21:19 http://khanoomivaaghayehamsar.persianblog.ir/

توت فرنگی جون خدا بد نده ...
من هنوزم گواهی نامه نگرفتم ، توی برنامه م هست که تابستون بگیرم

بد نبینی خواهر....
ایشالا می گیری و از این اتفاقایی که برای من افتادم واست نمی افته

یک زن خان دار معمولی سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 22:43 http://1zanekhanedar.persianblog.ir

وااای خدا بد نده چرا میخواسته انگشتت قطع بشه؟؟؟؟الان خوبی عزیزم؟
ماشین فدای سرت اصل اینه که راننده شدی.حالا شدی؟

خدا که بد نمیده اتفاق بود دیگه مریم بانو جان
کلن شیشه از این ور انگشتم رفت از اونور در اومد. انگشت بیچاره مونده بود وسط
راننده هم اگه اون یکی و اون یکی و اون یکی تصادفم رو فاکتور بگیریم آره شدم
شوخی کردم... می تونم با اقتدار بگم دیگه تصادف نداشتم

بانوى کوچک سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 23:11 http://barayeman3.mihanblog.com

سلام خانوم گل،اصلانگران نباش لازمه ى راننده خوب شدن تصادف کردن من سه ساله گواهینامه دارم دوبارم تصادف کردم ى بارش مقصرنبودم البته
این داداش جان ها بدباجگیرهایى هستن.

سلام بانوی کوچک خوش اومدی عزیزم
الان در من نگرانی دیدی ؟ ریلکس تر از خودم خودم بودم تو این ماجرا
آخ گفتی... این داداش من یعنی از جبار سینگ بدتره انقد باج می گیره

ندا سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 23:17

من بعنوان یک آدم بسیار ترسو بسبار بسیار بسبار شما رو تحسین میکنم بابت این‌کار و البته مهر و عطوفت خواهرانه و مسئولیت پذیری همسرانه من باب تعمیرات! ولی اون مهمش همون شجاعته اولش بود.
تحسین، تحسین و تحسین

من هم بسیار از شما ممنونم که انقد به بنده لطف دارید
شجاعت بود یعنی؟

یلدا سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 23:26 http://yaldapaeez.blogsky.com/

بلا به دور ...
این کار شما رو چند وقت پیش خواهرزاده آقای شوهر ما که تازه نامزد کرده بود و ماشین پدرشوهرش دستش بود کرد
ما می گفتیم امکان نداره که متوجه نشن حالا باید بپرسم متوجه شدن یا نه هنوز یک رازه

بلا نبینی خواهر
پس من تنها نیستم
بپرسید به من هم بگید یلدا جان (:

آوا چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 01:24 http://Ava-life.blogsky.com

باحال نوشتی....ولی خدایی اعتمادبه نفسی داشتیا
من قبل از گرفتن گواهینامه ی بار دسته گل به آب دادم همسرجان اومدن دسته گل و از آب گرفتن

بگو اعتماد به سقفی داشتی
نه دیگه همسر ما از این جنبه ها نداره هی مسخره می کنه

شکیبا چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 08:21 http://sh44.blogsky.com

سلام
اجازه بده اول ب م
خب دستت درد نکنه بخاطر اینکه اینقدر خواهر دلسوزی هستی
انشاالله انگشت مبارکت هر چه زودتر خوب بشه گرچه مایه بیشتر نوشتن و خیر برای ما شده

بیا باهم بخندیم
دست شما هم درد نکنه که به این نوشته های خزعبل ما انقد می خندی شکیبا جان

سیمای چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 09:02

واقعا چه شجاعتی داشتی صبح فردای گواهینامه گرفتن رفتی ماشین سواری؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
انگشتت چی شده؟
راستی شما ترک کجایین؟

فکر کرده بودم پلی استیشن دارم بازی می کنم!!
من شجره نامه ام بر می گرده به تبریز سیمای جان... اما با کمال تاسف باید بگم فقط یک یا دو بار رفتیم اونجا چون گویا جد ما اون زمان ها دلش هوای تهرون کرده بوده اومده دو روز بمونه دیگه حال داده برنگشته

وحید53 چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 09:27 http://razanipoem.persianblog.ir

از چراغ عقب تا قط شدن انگشت این که تونستی بری برسونی بعد بری یدک بخری نصب بشه بیای خیلیه هر کی دیگه بود حول می شد دیگه نمی تونست پشتکار و دقتتون قابل تقدیره

ممنون... اما داستان انگشت واسه حال حاضره ربطی به خاطره نداره

خانم آبی چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 09:35 http://www.mrsblue.blogsky.com/

عوضش من دور تا دور ماشین رو خط خطی کردم.. محل هیچ کسی هم نمیدم! فکر کنم موقع فروشش باید ده تومن زیر قیمت بفروشه همسری..
چقدر جالب که تونستی این همه مدت دووم بیاری.. من بودم تا حالا به هزار نحو مختلف سوتی داده بودم

مجبورم می فهمی... مجبورم... مسخره ام می کنه

آنا چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 11:23 http://aamiin.blogsky.com/

اوه اوه ... تا می تونی باج بده. وای از اون وقتی که بفهمه. تا قیامت دیگه می شه سوژه.
الان دستت خوبه؟

تو فکر اینم که یه آتو از داداشه بگیرم تا یک یک مساوی شیم
خیلی بهتره آنای عزیزم

نیلوفرجون چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 11:39

چه اعتماد به نفسی. یه نکته دیگه چقد خوابشون سنگین بوده که شما رفتی و اومدی اونابیدار نشدن و نفهمیدن. من گواهینامه دارم اما جرات ندارم،یه کم از جراتت بفرست واس من

ما خانوادگی خوابمون سنگینه گلابی هم به ما رفته! بعلهههه.... نکته انحرافی در میاری از داستان من؟ خب 7 صبح بود دیگه
تو اول شماره ی عموی پول قرض بده ات رو بفرست که منم جرآت بفرستم

سیمای چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 11:52

کامنت من کو؟

ببخشید الان همه رو میذارم

موژان چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 12:36 http://zendegyema.persianblog.ir/

من که هنوز نرفتم دنبالش, 3 سال پیش آموزششو دیدم امتحان دادم رد شدم دیگه وقت نکردم برم سراغش, میتریم هیچ وقت خوب یاد نگیرم ولی دل و جرات خوبی داشتیا

نترس اگه بترسی یاد نمی گیری موژان جان
دلت رو بزن به دریا ترس چیه

غزال چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 13:19 http://yaldayeshab.blogsky.com

وای هرچه زودتر با داداش یک یک مساوی شو تا خیااالت راحت شه
من ماشیته پدرم رو به معنای واقعی داغون کردم تا راننده شدمم

چه پدر خوبی (:

شیرین چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 14:45 http://www.rozegar-khosh.blogsky.com

عالی بود . ما روز قبل از امتحان رانندگی رفتیم شمال ویلای یکی از دوستان پدرم . رسیدیم گفتم بابا من ماشین رو میارم تو . سوار شدم . بابا رفت در رو باز کرد مامان هم پیاده شد چرخی تو کوچه بزنه . بابا در رو باز کرد گفت آروم بیا تو . گفتم بلدم که یکدفعه در کسری از ثانیه زدم دنده یک و دو و با سرعت پیچیدم تو در . بابا گفت واستا که هل کردم پام رو گذاشتم رو گاز . فقط دیدم بابا از ترس پرید تو باغچه و من خوردم به چیزی . پیاده شدم دیدم به حفاظ باغچه خوردم . تمام بدنم داشت میلرزید . بابا سریع گفت سوار شو برواز بیرون دور بزن و بیا پارک کن . گفتم نه . گفت اگه نکنی دیگه نمی تونی رانندگی کنی . انجام دادم . بماند که این اتفاق تاریخی در عرض چند دقیقه توسط همسایگان فضول به دوست پدرم اطلاع رسانی شد . اما نقطه جالبش اینجاست که فرداش که امتحان گواهینامه رو داشتم با اعتماد به نفس رفتم و قبول شدم .
ببین سعی کن ازش یه سوتی بگیری وگرنه بدبختت میکنه . آخرش هم بعد از اینکه ازت همه چیز گرفت میره میزاره کف دست همه .

اینکه اگه بعد تصادف نشینی دیگه نمی تونی رانندگی کنی رو خیلی بهش معتقدم
پدرت کار عاقلانه ای کرده... آره باید ازش یه سوتی بگیرم

نیلوفرجون چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 15:04

خوش به حالتون خوابتون سنگینه،من باهرصدای کوچیکی هم بیدارمیشم
یه کم از خوابتونم بفرست.
خوب از داداشت یادگرفتی،اهل معامله شدی

نمی فرستم

نارسی چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 15:12 http://dokhtarebaharii.persianblog.ir/

از آشنایی باهات خوشبختم خانوم توت فرنگی
وبلاگ نو هم مبارک باشه

سلام عزیزم خوش اومدی... منم همینطور خانمی

نازمهر چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 17:16 http://zendegykhusosy.blog.ir/

ای ول خیلی حال کردم با کارت عالی بودیییی

خودمم خیلی با کار خودم حال کردم

ارغوان چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 18:34 http://www.bakhtyar.blogsky.com

عزیززززززززززززم
خیلی با مزه شرحش دادی ...
خیلی خوردنی تعریف میکنی
بوس بوس

سلام بانو
اومدم وبت نبودی... لطف داری

قهوه چی چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 19:31

بابا اعتماد به نفس...

اعظم سادات چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 19:49

گلم نظر قبلی رو یادم رفت خصوصی بدم حواست باشه
تایید نکنی ممنون

سلام خوش اومدین
خیالت راحت باشه حذف کردم خانمی

فاطمه پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 09:16 http://www.pinkday.persianblog.ir

من وقتی میخواستم گواهینامه بگیرم ، با علی دوس بودم و عصرا اینقدر با ماشینش میچرخیدم که خوب دستم پر شده بود:))
جالبه علی میگفت هیییییییچ دختری بار اول گواهینامه نمیگیره، بعد منو که برد برسونه برا امتحان موند و دید که من گواهینامه گرفتم

من خیلی می رفتم با همسرم اما هیچوقت ماشین رو جایی نزده بودم
با مربی که تایم رانندگی داشتم فقط اسممو ثبت می کرد و برمی گشتم خونه آموزش نمی داد می گفت بلدی تو... منم بار اول قبول شدم اما خب نمیدونم چرا فرداش تصادف کردم

sahra جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 17:06 http://sahra1359.parsiblog.com

چه..با مزه تعریف کردی.. حالت که خوبه..

آره عزیزم

سپیده مامان درسا جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 17:45

ای خواهر ماشین برای زدن به این ور و اون وره دیگه
منم چند ساله میشینم اما خیلی کم پیش اومده بزنم جایی

آخه بار اول بود خعلی ضایع بود... منم بار اول و آخرم بود

الهه یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 15:40 http://erezaei.persianblog.ir/

دوروز نبودما...دستت چی شد؟

واسه چند روز پش بود دیگه خوب شده عزیزم
فکر کنم بیشتر از دو روز نبودی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.