وقتی توت بچه داری می کند!

امروز،یعنی جمعه.صبحِ زود خواهر شوهرم تماس گرفت که عمه ی شوهرش فوت شده.باید بروند بیرونِ شهر برای مراسم. از من خواهش کرد تا شب که برمی گردند از دخترش نگهداری کنم....طرف های هشت بود که آیفون را زد.خواستم بروم پایین اما دیدم آسانسور خراب است.کسی هم غیر از من خانه نبود.
بچه هنوز توی بغلش خوابیده بود.به شوهرش تسلیت گفتم.بچه را گرفتم.ساکش را هم انداختم.ازشان خداحافظی کردم آمدم توی راه پله.به تعداد پله ها فکر کردم.پایین آمدنش قطعن آسان تر بود؟نه؟. تازه بچه و ساکی هم در کارنبود.آب دهانم را قورت دادم و راه افتادم.به هر پاگردی که می رسیدم چندثانیه نفس نفس می زدم ،بعد دومرتبه بچه را که آب دهانش دیگر جاری شده بود روی دوشم جابه جا می کردم و ادامه می دادم.انگار به اندازه ی قله قاف راه مانده بود.بالاخره رسیدیم.
بردم گذاشتمش روی تخت تاخودم به کارهایم برسم.بیست دقیقه نگذشته بود که صدای گریه اش کل خانه را برداشت.دویدم سمت اتاق ببینم چی شده.مامانش را می خواست.نمی دانستم چکار باید بکنم.اسباب بازی هم نداشتیم توی خانه بدهم دستش،شاید ساکت شود. همینطوری عکسِ دایی گلابی اش را نشانش می دادم.گوشی ام را نشانش می دادم. اما اصلن گوش نمی کرد.
زنگ زدم به مادرش گوشی را دادم بهش.تا صدایش را شنید گریه اش شدت گرفت. هی بهش می گفت "کجا لفتی من تولو میشام". این ها را می گفت و گریه می کرد. دلم ریش می شد.اما نمی دانم مادرش چی بهش گفت که درعین ناباوری یک دفعه گریه اش بند آمد و گفت "راش میجی؟(راست میگی؟)" بعد هم چندبار گفت باسه. باسه. باسه.چش. و همینطور که داشت بینی اش را می کشید بالا، گوشی را داد به من. نمی دانم مادرش چه کلمه ی جادویی ای به کار برده بود اما هرچه بود از این رو به آن رو شد.
از توی کمد چندتا کفش و کیف برایش آوردم تا بازی کند.اما گفت تو هم بمان که خاله بازی کنیم. می گفت مثلن من خانم هستم شما بیا خانه ی ما مهمانی.باید شال سرم می کردم و می رفتم گوشه ی اتاق روی هفت هشت تا سرامیکی که مثلن خانه ی او بود می نشستم.دستش را گرد می کرد می گرفت روبه روم می گفت "بفلمایید"می گفتم این چیست می گفت براتون آبمیوه آورده ام...ازش می گرفتم و کلی هم تشکر می کردم و از مزه اش تعریف.یک بار هم من باید میزبان می شدم تا او بیاید خانه ام مهمانی.برای نهار هم باید الویه درست می کردم.
بعد از یکی دوباری که مهمانی رفتیم و آمدیم به زحمت راضی اش کردم تنها بازی کند.خودم هم رفتم داخل آشپزخانه که صبحانه ی  مان را آماده کنم. چند دقیقه گذشت دیدم صدایی ازش نمی آید رفتم تو اتاق.همه ی لباس هایش را رژ لبی کرده بود. تا من را دید رژی که دستش بود پشتش پنهان کرد.چشم  و ابروهایش از ترس جمع شد. گفت نَن دایی(زن دایی) چقدر لب(رژِ لب) دالی... خنده ام گرفت.چیزی نگفتم.
همینطور که داشتم دست و صورتش را می شستم، بهش می گفتم که نباید به وسایل بزرگ تر ها دست بزنی،باید با همان کیف و کفشی که خودم بهت داده بودم بازی می کردی.اما اصلن گوشش پیش من نبود. با دست های کفی اش بازی می کرد.مشتش را جمع می کرد،کف گوله می شد از لای دستش بیرون می زد.گفتم دختر بدی شدی به حرفِ زن دایی گوش نمیدی؟.می خواستم واست کیک درست کنم ها اما دیگه درست نمی کنم.یک دفعه با یک لحنِ هیجان زده ای گفت:"آخ جون کچ".خندیدم گفتم کچ نه کیک.یکبار بگو ببینم بلدی درستش رو بگی؟.گفت "آله بلدم" اما دوباره می گفت کچ!
لباسهایش را عوض کردم.رفتیم صبحانه بخوریم، ازش پرسیدم."نون پنیر کره می خوای؟ یا خامه مربا؟یا خامه عسل؟ یا تخم مرغ؟"اما ای کاش هیچوقت این سوال ها را ازش نمی پرسیدم.کاش خودم یک چیزی برایش می آوردم، آخر گفت همه اش رامی خوام!.یک لحظه حرصم گرفت.بعد یک نفس عمیق کشیدم به اینکه فقط چهار سالش است فکر کردم و آرام تر شدم.درست است که بچه ی کسی به نام خواهر شوهر بود.اما خب بچه بود.میز را چیدم و صبحانه خوردیم.البته اول روی زمین سفره پهن کردم چون صندلیِ میز مناسبش نبود.اما اصرار کرد روی میز باید باشد.
بعد از صبحانه یک دفتر خواست که نقاشی بکشد.من هم خوشحال شدم که سرگرم می شود و شیطنت نمی کند دیگر. برایش دفتر و مداد رنگی آوردم.این بار کمی با تجربه تر شده بودم.نگذاشتم از جلوی چشمم دور شود.
دراز کشیده بود کفِ سالن داشت نقاشی می کشید من هم با خیالِ راحت با همسرم صحبت می کردم،دم نوشم را جرعه جرعه می نوشیدم.یک دفعه پرید بالا گفت:"نن دایی... دیش!... دیش دارم" به گلابی گفتم" قطع کن.قطع کن.خواهرزاده اتون جیش دارند."
از ترس این که لباس هایش را خیس نکند.همه شان را از تنش در آوردم.فرستادمش داخل.گفتم هروقت کارت تمام شد صدایم کن. بعد از لحظاتی  شنیدم که دارد گریه می کند گفتم چی شده؟.گفت مامانم را می خواهم.گفتم چی شده خب؟ گفت:"پی پی تلدم!" تا این را گفت اشک تو چشم هایم حلقه زد.اصلن تصورش هم چندش آور بود.اماصدایش خیلی مظلوم بود.گفتم "اشکالی نداره من الآن میام تمیزش می کنم باشه؟".اما باز گریه کرد. با گریه گفت:"نه...مامان بیاد" خلاصه باهزار زحمت راضی اش کردم که بروم داخل.رفتم در حالی که به افق نگاه می کردم.و نفس نمی کشیدم.اما برای اینکه گریه نکند.لبخند می زدم.به زحمت رفع و رجوعش کردیم آمدیم بیرون.لباسش را پوشاندم.دوباره نشست به بازی.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشت گریه می کرد.یکم بعد گفت:"گفتی کچ دلس می تونی".پیش خودم گفتم الحق که مثل مادرت هیچ حرفی از خاطرت نمی رود.
رفتیم وسایلی که برای درست کردنِ کیک در خانه نداشتیم را از بیرون گرفتیم. حالا بماند که توی خیابان چه بلایی سر من آورد.چقدر بدبختی کشیدم که دستم را ول نکند.از همه ی مغازه ها دیدن نکند.قسمت بدترش از پله بالا آمدنش بود.مگر راه می آمد؟.
آمدیم مشغول کیک پختن شدیم.در حالی که حواسم باید به اینکه به همزن دست نزند،آرد را روی خودش نپاچد،مایه ی کیک را دست کاری نکند و چه و چه... می بود.الآن هم از من دعوت به عمل آورده باهاش نی نای کنم.اصلن هم قصد خوابیدن ندارد.
+مدیونید اگر فکر کنید حلال زاده به داییش می رود.

وقتی عشق طعم توت فرنگی دارد!

چند روزی است کلمات با من قایم باشک بازی می کنند.وسوسه می شوند به جانم که پنل را باز کنم و بنشینم به نوشتن.اما همینکه چهار پنج خط می شود پاکش می کنم ،یا اگر خیلی به خودم لطف کنم چرک نویس.نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم ها نه! پرحرف تر ازآنی که فکر می کنیدهستم.فقط تُهی شده ام. نه آنقدر خوشحالی هست که تعریفش کنم.نه آنقدر غمگینم که بیایم غُر بزنم و غم نامه ببافم برایتان.و نه  حتی کسی اذیتم کرده. هیچ!هیچ!هیچ!

 با خودم گفتم سر رشته ی یکی ازکلماتِ ذهنی ام را دست می گیرم و آنقدر می نویسم تابالاخره یک جا شارژلپ تاپ تمام شود.اوممم....فکر می کنم اگر آن کلمه "زندگی مشترک" باشد خیلی حرف ها بتوانم به خوردتان بدهم.آنقدر که کلافه شوید.

وقتی همسرم هنوز همسرم نبود.روزگاری خیلی نزدیک به امروز.به اندازه ی نوزده ماه.اینکه کنارم باشد یا کنارش باشم شده بود "فانتزی" یک جورهایی امیدِ هردویمان  به رسیدن، صفر بود.صفرِ مطلق.

پدرم دورمان کرد.مخالفت کرد.شرط کرد اگر باز هم خواستمش بروم و پشت سرم را نگاه نکنم.گفت بین او و خانواده ام فقط یکی.مگر می شود؟مثلن وقتی بخواهند یکی از دست هایم را قطع کنند،من یکی را بر دیگری ترجیح می دهم؟  میتوانم بگویم کدام را قطع کنند؟.قطعن نه!.پس چطور باید بین او و خانواده ام انتخاب می کردم؟.می دانم مثال خوبی نیست اماحالم چیزی بود دقیقن مانند همین مثال.می دانید می خواهم بگویم که آسان نرسیدیم به جایی که هستیم. بعد از سختی هایی که یک درصدش را هم نمی دانید،.....همه ی این ها را برای اینکه از روال زندگی مشترک بگویم، گفتم.چیزی که برداشت من است.

کلاس اول ابتدایی که بودم معلم برایم چیزی مثل اعجوبه بود.خیال می کردم.نمی خورد.نمی پوشد.نمی خوابد! من فکر می کردم یک راست از آسمان می افتد وسط کلاس به ما درس و مشق می دهد.و دوباره برمی گردد سر جای قبلی اش.خیلی نگاهش می کردم.خیلی دوستش داشتم.یادم می آید که یک روز وقتی دیدم از مغازه ی نزدیک مدرسه مان سبزی می گیرداز تعجب خشکم زده بود. هاج و واج مانده بودم که مگه خانممان هم سبزی می خرد؟. می دانید حس می کردم باید مثل ما نباشد.کارهایی که ما انجام می دهیم را انجام ندهد.

ازدواج هم بی شباهت به این نگاه بچگی هایم نیست. وقتی قبل از شروع زندگی مشترک کسی را طی هر ملاقات با یک آراستگیِ نسبی می بینی حس می کنی چقدر خوش تیپ و منحصر به فرد است.وقتی وقت های حال خوبی اش باهاش صحبت می کنی و اوج عصبانیتش یک "خیلی بدی" گفتنش است،خیال می کنی مهربان ترین انسانِ هستی کنار توست. حس می کنی آدمی متفاوت از تمام هفت میلیارد جمعیت زمین نصیبت شده است.وقتی یواشکی به دیدنش می روی با خودت می گویی چرا دیدنش روتین نمی شود؟.وقتی یواشکی می بوسدت حس می کنی گرم ترین احساساتِ دنیا را زیر پوستت تزریق کرده اند.فکر می کنی که چرا شوق از وجودت بیرون نمی رود؟.

این در حالی است که وقتی قراربر این می شود زیر یک سقف روزگار بگذرانید. اوضاع کمی تغییر می کند.دیگر خبری از جنتلمن خوش پوش و اتو کشیده ای که می شناختی نیست.او هم مثل همه گاهی ژولیده می شود.او هم شاید توی خواب بدجوری خروپف راه بیندازد.او هم دستشویی می رود.او هم گاهی چیزی شبیه به پیژامه تن می کند.او هم صبح باید اول مسواک کند تا بتوانی تحملش کنی.او هم گاهی آن روی سگش بالا می آید و چیزهای بدی می گوید.او هم گاهی حوصله ی حرف زدن ندارد..بوسه های گرمِ قبل را گاهی ندارد حتی...... و خیلی او هم گاهی های دیگر.

انتهایش این می شود که لیلی هم اگر با مجنون زیر یک سقف می رفت شاید کارشان به اختلاف می کشید.می دانید ما طاقت عشق نافرجام های لیلی و مجنونی را نداریم.دوست نداشتیم نرسیم تا افسانه شویم.از این طرف طاقتِ عادی شدن را هم نداریم.حس می کنیم داریم تکراری می شویم؟عادی می شویم؟ معمولی می شویم؟تقصیر ما نیست.این رویه را نمی توان انکار کرد.فقط می توان با دوستت دارم گفتن های بی مقدمه،با غافلگیری های کوچک  روندش را کند و حلزونی کرد.در کنار اختلافات یا معمولی شدن ها می شود عاشق ماند.

یادم نیست کجا خوانده ام یا چند سال پیش؟ اما یک نوشته ای توی خاطرم است که می گفت چشیدنِ طعم عشق درست مثل میلِ به  خوردن توت فرنگی یا هر چیزی دیگر که دوست داریم است.

ابتدا ولع داری .با حرص و طمع می خوری،خیال می کنی تا انتهای ابدیت هم می توانی توت فرنگی بخوری.اما بالاخره یک جایی سیر می شوی.اشباع می شوی. احساس می کنی اگر فقط یکی دیگر بخوری حتمن بالا خواهی آورد.این مثال عشق های آتشینی است که فروکش می کنند.و عشق نافرجام وقتی است که اصلن نتوانی طعمش را امتحان کنی و برایت دست نیافتنی شود آن وقت است که طعم شیرینی که تصور کرده ای تا همیشه زیر زبانت مزه  می کند.

فکر می کنم اگر عشقی معمولی داشته باشیم.تا آخرین روزی که کنار هم هستیم توت فرنگی برای خوردن داریم.نه سیر می شویم و کنار می رویم.نه بی نصیب می مانیم.


+من چشیدنِ طعم توت فرنگی را انتخاب می کنم .البته بهتر این است که بگویم انتخاب کرده ام.فقط امیدوارم بتوانم طوری نگهشان دارم که یک وقت  تمام نشوند.

سلام

میشه آدرس وبلاگ هایی که خوندین و از نظرتون جالب و متفاوت بودن واسم بذارین؟

لطفن

می خوام قصه ی آدم های تازه ای رو بخونم

از طریقِ پستِ پایین کامنت بگذارید

ممنون

آدم برفی

خوب یادم است.دانه های برف را مشت مشت گولّه می کردم .انگشت های بی حسم را گره می زدم توی هم.می رساندمشان نزدیکی دهانم.وقتی هااا می کردم بخارِنفسم توی هوا معلق می ماند و حال انگشتانم  بهترمی شد.قیدِ دست کش های خیس را دیگر باید می زدم.به سر  آستین های کاپشن متوسل شده بودم. تا سرِ انگشت هایم کشیده بودمشان پایین، آخرمی خواستم بیشتربرف جمع کنم. بیشتر و بیشتر و بیشتر.خوب یادم است.

دویدن از این سر حیاط برای آوردن برف خشک و دومرتبه بازگشت به آن یکی سرَش.که چرا همان سمتی که برف زیاد بود بساط آدم برفی را پهن نکرده بودم؟.لابد به عقلم نرسیده بود.گولّه های برفی که با تمام توان میزدم به بدنه اش.طوری که خوب سوار شود.که شاهکار هنریِ قابل قبولی باشد.که  آخرش دویدن هایم بی ثمر نباشد.آدم برفیِ قشنگی باشد.

دانه های سفید به هم وصل می شدند.دست در دست هم می دادند و بالا می رفتند.از دیدن حجمِ سفیدی که کارِ من بود ذوق می کردم.بیشتر هول برم می داشت. رگه های شعف از سروکولم بالا می رفتند و احساساتِ خوشحال، پوست یخ بسته ام را به زحمت کِش  می دادند تا روی خط لب هایم لبخند جاری کنند .خوب یادم است.سرد بود.اما خوشایند بود.

ایستادم کنارش ببینم چقدرِ دیگرمانده؟ کِی هم قدمن می شود.کی تمام می شود که بروم همه را به دیدنش دعوت کنم؟.از روی ایوان اسمم را صدا زد.امواج کلماتش حرف به حرف هجی شدند و توی هاله ی آرامشی که حیاطِ برفی ساخته بود رسوخ کردند. به نرده های کنار ایوان خوردند و تارهای شنوایی ام را به لرزه انداختند." اینجارو نگاه کن".همین که برگشتم دوربینِ توی دستش چشمک زد.با دو انگشت شست و سبابه بینی  ام را لمس کردم .پاهایم را کوبیدم روی زمین .جیغ زدم که من هنوز تمامش نکرده بودم چرا عکس گرفتی؟.

لحظات، یک جا جمع شده اند. توی ورقی به ابعادِ یک مستطیل. دختری که گوشه کادر ایستاده نگاهِ منگ دارد.چشم هایش دارندفریاد می زنند که غافلگیر شده است.جاروی چوبی را هنوز دست آدم برفی اش نداده.با بینیِ سرخِ ورم کرده ای که رَوان است.کاپشنِ آبی رنگی که خیس است و بیشترش سرمه ای شده است.چکمه های پلاستیکی و گولّه های برفِ سوار روی همی که "مثلن" آدم برفی اش است. خوب یادم است.

وقتی توت نمی داند چِرا؟

شکرِ خدا بعد از حدود دودَهه و اَندی زندگانی، نَم نمک دارم به وجود یک سِری جانورجاتِ ناشناخته ی درونم  پِی می برم.برای نمونه می توانم به نتیجه گیری این چند روزه اشاره کنم. 

عارضم حضورتان،طی تحقیقاتی که بنده از شخصِ خودم به عمل آوردم، کاشف به عمل آمد که درکنارکودک مسلط درون و خرِ ناخلفِ درون و سگِ خفیف و هالوی مستقر در بخشِ مرکزی و اِیضن ببویِ حومه ، دقیقن پشتِ خرابه های گوشه و کنار اندرونی، بله درست همانجا. یک "افسرده ی" زاغه نشینِ مُفلسِ مخوفی هم دارم ،که گاهی بدجوری از وجود سبزش غافل می شوم.

حالا امان از روزی که جویای حال و احوالم شود و فقط یک سَر.فقط و فقط یک سَر این طرف ها آفتابی شود. آن وقت است که  باید فاتحه ی دقایق نامعلومی از زندگی ام را کُلُّهُم اَجمَعین بخوانم.

غلظت این حالات به حد و حدودی رسیده که منِ عشق مراسم مُزدوج کُنون، اصلن از مهمانی امشب و فرداشبی که دعوت هستیم خوشحال نیستم. جالب ترش اینجاست که تا هفته ی پیش از اعماقِ قلبم یک عروسی از خدا طلب می کردم.یعنی خیلی می خواستم ها.عاجزانه. دُزِ رقص و جلف بازیِ خونم مدت مدیدی بودتَنزُّل پیدا کرده بود. اما حالا که خدایمان لطف کرده و کارتِ دعوت از آسمان  افتاده کف اتاق، یک بند غُر می زنم که؛ نمی خوام. نمی رم. نمیام.حسش نیست.حوصله اش رو ندارم. این جاست که باید اعتراف کنم که؛


 "ما خانم ها گاهی خودمان هم نمی دانیم دقیقن چی شده؟ "

 

ادامه مطلب ...

وقتی گذشته ها گذشته!


پنج سالِ پیش درست در همچین روز و ساعتی بود که خانمِ دستیارِ پزشک، مایعی که داخلِ آمپولِ بزرگی بود را از طریق آنژیوکت وارد رگم کرد.از آنجا به بعدش دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.ساعت ده تا دوازدهِ  ظهرِ "بیست مرداد". فکر می کنم تا به امروز که بیست و چهار سال و چند ماه زندگی کرده ام. تنها کاری که بدجوری از انجامش پشیمان شدم "رینوپلاستی" بود.جوزدگی چیزی بود که یک بار و برای همیشه دچارش شدم.لطفن قبل ازعملی کردن تصمیمات بزرگتان"بسیــــــــــــار" فکر کنید.


از دریچه ی طنز: یک روز که نوزده ساله بودم.در خانه نشسته بودم که عمه  خانم جان  تماس گرفت و گفت: برادرزاده جان من دارم به مطب می روم در حالی که تنها هستم. گفتم خب؟ گفت مجبوری با من بیایی.

از همان روزگار که طفلی بیش نبودم نمی توانستم به ایشان "نه" بگویم. یعنی جراتش را نداشتم. هرکولی بود برای خودش. بنابراین خیلی معقولانه و بدون دردسر گفتم چشم عمه خانم جان به روی چشم و خودم را خلاص کردم.فوری حاضر شدم تا مباد خاطرشان مکدر شود. آمدند و بنده بالاجبار همراهی شان کردم.

رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم  به مطب. که بیشتر به بخش اورژانس بیمارستان می مانست البته.عاغا ملت کانهو چی ریخته بودند آنجا. یکی بینی اش را چسب زده بود. یکی فکش را بسته بود. یکی لب هایش شبیه متکا شده بود. یکی یکی یکی... خلاصه چندین تن از این "یکی" ها آنجا مثل ما منتظر بودند.هرکی نمی دانست خیال می کرد زلزله آمده.گفتم عمه خانم اینجا کجاست. ایشان کلاسی گذاشته پشت چشم نازک کرده.،فرمودند:اینجا مطب جراح پلاستیک است برادرزاده جان. چرا ندید بدید بازی در می آوری.ایش.آمده ام پف بالای چشمم را بردارم. من با قیافه ای متعجب گفتم: چی؟ پف؟. پف رو هم مگر بر می دارند. جل الخالق. علم چقدر پیشرفت کرده.

خلاصه رفت برای جراحی سرپایی و چند ساعتی طول کشید تا بالاخره از اطاق بیرون آمد.با این تفاوت که از مقام هرکول به  دراکولا ترفیع درجه یافته بود.طوری که بسختی شناسایی اش کردم.

عمه و برادرزاده ی خلافکاربا صورت خونین و باندپیچی شده  ی ایشان مطب را به مقصد منزل ترک کردیم. رسیدیم خانه. آن هم چه رسیدنی. کاش تشریف داشتید برخورد صمیمانه ی مادربزرگ را با عمه خانم از نزدیک می دیدید.نشان به آن نشانی که هرچی پف و پیف و دکتر و مطب و جراحی و گوشت اضافه بود.یک جا از یاد عمه خانم رفت.البته ناگفته نماند.از دید مادربزرگ من هم در این جنایت آنقدری شریک بودم  که از خشمش  در امان نباشم.

تمام دفعات بعد که عمه جان برای بخیه کشیدن و معاینه و چکاپ به مطب مراجعه می فرمودند من همراهشان بودم. و تمام  قد مخم توسط ایشان زده شد که "دماغ" رو بکن بنداز اون ور.حالا هی می گفتم دندون است مگر. دماغ است عمه جان دمااااغ.

 جوان بودم و جویای نام. جو زده ای جوگیره زود تحت تاثیر قراربگیر(بهانه ها را داشتید خدایی). این شد که گول این عمه ی مکار را خوردم .بار آخر که با هم رفته بودیم. ویزیت شدم و بعد آن هم جراحی والی آخر..... و دماغی که منو تنها گذاشت....باشد که نصیب گربه ی حامله ای شده باشد.

چندماه بعد عمه جان رفت برای عمل. بهشان گفتم  شما که می خواستی چرا همان موقع عمل نکردی.گفت صبر کردم ببینم واسه تو چجوری  میشه. عملن من را سپر بلای ماجرا کرده بود. یک همچین عمه ی مهربانی دارم من. یعنی نقش کلیدی ای  که ایشان در سیر تحول زندگی من داشته اند. شمس مرحوم در زندگی  مولانا ی فقید نداشت. جریان خطی که روی صورتم انداخت را که یادتان هست؟

هیچی دیگه الآن هم با یک دماغ عملی خسته در خدمت شمام و آمدم که بگویم  "لذتی که توی داشتن دماغ طبیعی هست در هیچ دماغ عملی ای نیست."  

اجازه بدهید دیگر وارد جزییاتش نمی شوم فقط این قدری بدانید که منظورم  از جمله ی مذکور رابطه ی انگشت های دست  و سوراخ بینی بود. 

پدرِ ترنم

شیفت کاری اش تغییر کرده و با افراد جدیدی همکار شده است. دیروز که آمدخانه، فقط گفت سلام. کیفش را انداخت کنارِ در و یک راست رفت توی بالکن. یک دستش را گذاشته بود تو جیبش. زل زده بود به نقطه ای .سیگار پشت سیگار بود که آتش می زد. حرفی هم نمی زد. کلافه شدم.بوی دودش اذیتم می کرد.بی توجهی اش بیشتر.هیچ وقت انقدر بی ملاحظه گی نمی کرد.داد زدم گفتم "بسه دیگه خفمون کردی." چیزی نگفت.فقط خاموشش  کرد.چندثانیه بیشتر نگذشت که از حرفم پشیمان شدم.با خودم گفتم حتمن از چیزی ناراحت است .وگرنه هیچ وقت بی علت همچین کاری نمی کند. دو تا قهوه ریختم.رفتم نشستم کنارش. دستش را گرفتم توی دستم گفتم "بهم بگو از چی انقدر لبریزی؟چرا انقدر دلگیری؟" نگاهم کرد.نفسش را یکجا داد بیرون، دستش را کشید توی موهایش،گفت"دورو برم پر شده از آدم های کثیف.نفسم می گیره از کارهاشون. هوووف! خیانت بده" خیلی جا خوردم.کم پیش می آید از این حرف ها بزند.کم پیش می آید جدی شویم.یک نیشگون از لپش گرفتم گفتم"چشمم روشن.زن گرفتی دیگه؟ خوشم باشه". نخندید.فقط لبخند زد.لبخندِ تلخی که داشت داد می زد حالش خیلی گرفته تر از چیزی است که فکر می کردم.همیشه در جواب می گفت "زن دوم؟ تو همین یکی موندم". گفتم "خب تعریف کن ببینم چی انقدر بِهَمِت ریخته" گفت همکارم که تازه گی آمده بخش ما را یادت هست؟ گفتم آره همونی که یک دختر خوشگل هم دارد. حرفم را تایید کرد.گفت "آره پدرِ همون دختر ناز. ترنم . تو اداره همه عاشقش شدن".می گفت پدرِ ترنم کوچولو تمام وقتی که به اصطلاح سر کار است، با تلفن صحبت می کند.با خطی که روح همسرش از وجودش بی خبراست.می گفت گاهی حین صحبت با دوست دخترهایش،همسرش تماس می گیرد. گوشی را می گذارد روی میز.خیلی خونسرد جواب می دهد قربان صدقه ی دخترش هم می رود. بعد که قطع می کند ادامه ی صحبت ها و بگو بخند هایش را می گیرد.خیلی مرخصی ساعتی درخواست می کندکه به دیدن دوست دختر هایش برود.بعضی شب ها که اصلن شیفتش نیست همسر و دخترِ کوچکش را راهیِ خانه مادرش می کند.به دروغ بهشان می گوید مجبور است شیفت بماند.همسرش هم کلی غذاهای جورواجور برایش می گذارد تا یک وقت بهش سخت نگذرد. غافل از اینکه شیفتی در کار نیست و شوهرش شب را با زن های دیگر سحر می کند. می گفت توی گوشی مخفی اش از شماره ی زنِ شوهردار بگیر تا دخترِ پانزده ساله را دیده ام.اصلن خودش با افتخار نشانم می دهد. که با این یکی تلفنی صحبت می کنم. با آن دیگری بیرون می روم.شب را خانه ی یکی دیگر می مانم.  مدام سر تکان می داد و برای ترنم افسوس می خورد. محو بودیم توی  دود!
هرچه بیشتر  می گفت بیشترقلبم فشرده می شد. دلم می خواست مجبور نباشد کنار این آدم ها کار کند.دلم می خواست همسر آن مرد را نمی شناختم. دخترِ کوچکش را همینطور.

نور

پریا سایتی رو معرفی کرد که دوست داشتم شما هم سری بهش بزنید.
***

انجمن حمایت از کودکان کار


چَشم هایش!

موهایش من را یاد آنه شرلی می انداخت. به زنی که کنارش نشسته بود گفتم چقدر زیبا بافته ای موهای دخترکت را. متوجه نشد. انگار زبانم را خوب نمی دانست.شمرده شمرده تکرار کردم تا بالاخره فهمید.با یک دست سرِکودکی که در آغوش داشت را گذاشت روی شانه اش، با دست دیگر گیسوان دخترک را توی دست گرفت،آرام نوازش کرد و گفت "دختر.نه.عروس.عروس". گفتم" آره میخواد عروسِ خوشگلی بشه.اما میگم موهاش رو چقدر خوشگل بافتید".جدی نگاهم کرد گفت

 "عروسم است.عروس. خریدیم. خریدیم. برای پسر من، زن است. خریدیم. پول.گدایی میره." پنج تا انگشتش را نشانم داد، یعنی انقدر داده ایم خریدیمش. 

حس کردم سرم سنگین شد.نفهمیدم چقدر؟ پنج تومان. پنجاه تومان. پانصد تومان. پنج میلیون. یا اصلن پنج به واحدی غیر از تومان. هرپنجی که بود خیلی ناچیز بود در برابر چهره ی معصوم و نگاه مظلومانه اش. 

احساس کردم الآن است که بغضم تاب و توانش را از کف بدهد.می خواستم گریه نکنم برای همین رو به زن گفتم "اجازه میدید ازش عکس بگیرم به دوستام نشون بدم؟".سرش رابه علامت رضایت تکان داد.

نگفتم چطور بایست یا به کجا نگاه کن .اما نمی دانم چرا مدام چَشم هایش را به رُخَم می کشید!. تمامِ راهِ برگشت با خود فکر می کردم. چرا چَشم هایش  دقایقِ طولانی به دستِ مردمانی که تند و آهسته، بی توجه به او جریان زندگی را دنبال می کنند خیره شود؟! به انتظارِ سکه ای... شکلاتی... عروسکی...!  دخترک  بی گناه بود....!

یک جرعه زندگی! به همین سادگی!

تصویر دیوار روبه روی تخت برای بار هزارم در نگاهم تکرار می شود. تابلوی قدی عروسی. به این فکر می کنم که  چقدر خوب می شد اگر موهایم اینطور نبود.یا رنگ لاکم طور دیگری بود.بجای گردن آویز تراشیده، مروارید بهتر نمیشد؟.به قدری ایراد می گیرم که از نگاه کردن پشیمان می شوم. نفسم را حبس می کنم.یک آه سوزناک می کشم. هووف.که یعنی بی خیال گذشته. 

به زحمت تن مچاله شده ام را از لا به لای پتو بیرون می کشم.دمای اتاق آنقدر پایین است که صبح های پاییزی را توی خاطرم تداعی می کند.بدنم را کش می دهم تا ریموت کولر را از روی پاتخت بردارم.کلید آف را می فشارم،در حالی که زیر لب نق می زنم که این چه وضعی است خب خاموشش می کردی دیگر.

 تکیه می دهم به پشتی تخت.بر آمدگی کنده کاری اش فرو می رود تو کمرم. احساس می کنم قیافه ام خیلی در هم می شود از درد.با خودم می گویم مجبور که نبودی خب ساده ترش را انتخاب می کردی. بعد خودم زمزمه میکنم آخه این خوشگل تر بود خب.لبخند رضایت روی لبم نقش می بندد. بلند می شوم که برم بیرون از اتاق. دستم هنوز به کمرم است که پاهایم را روی سرامیک می گذارم. یخ می کنند. سرما در چشم به هم زدنی نقطه نقطه بالا می آید تا وقتی تمام تنم یخ کند. تند تند و دوتا یکی  قدم برمی دارم تا به فرش پذیرایی برسم.

 پیشدستی روی میز است با ته مانده ی میوه های دیشب. کارد هم افتاده کنار میز.عصبانی می شوم. "نمیگه این میره تو پام! خب برش می داشتی دیگه".همینطور که سر تکان می دهم و نوچ نوچ می کنم،خم می شوم  از روی زمین برش می دارم.هیچ چیزی بیشتر از دیدن لنگه دمپایی ام که پشت عسلی پنهان شده خوشحالم نمی کند.با خود می گویم این تکه پلاستیک من را از شر سرامیک ها خلاص می کند.بعد همینطور که به خوشحالی پاهام را داخلشان می کنم به کتابی که نیمه باز افتاده گوشه ی مبل زل می زنم.لبخندم می خشکد.انگار نگاه سنگینش تمام وقت روی من بوده. که چرا فقط یک فصل ازش را خوانده ام. خودم را توجیه می کنم که ده بار قبلی که خوانده بودمش ،هیچوقت نفهمیدم چرا قهرمان اولش روی کوه بلور فروشی تاسیس کرد. می ترسم باز هم از دست ندانم کاری اش برای از دست دادن دختری که عاشقانه دوستش داشت اعصابم بهم بریزد.تصمیم  می گیرم دیگر نگاهش نکنم.

می روم سمت آشپزخانه. یخچال را باز می کنم. صدای دیری دیدینگش سر ذوقم می آورد. دوباره این کار را می کنم "دیری دیدینگ".بعد از موزیک گوش نواز لباسشویی، صدای باز شدن در یخچال دومین نوای دلنشین من در آشپزخانه است. 

بطری را بر می دارم. کمی آبغوره می ریزم کف دستم، زبانم را می کشم روش.حالم از کارم بد می شود اما چقدر بیشتر یخ می کنم. چقدر قیافه ام ترش تر می شود.صدای فریاد مادر را تصور می کنم.که هیچ آدم عاقلی سر صبح آبغوره نخورده که من دومیش باشم. از کارم خجالت می کشم،مکث میکنم. اما مادر که اینجا نیست!. با خیال راحت به کارم ادامه می دهم. حس می کنم فشارم چندتایی آمده پایین. تصمیم می گیرم چیزی بخورم، اما نه. میلم نیست. در یخچال را می بندم.

می روم سمت حمام. صدای دستگیره اش خیلی روی اعصاب است. صدای جیر جیر درش از آن بدتر. گوشت تنم می ریزد.می ایستم زیر دوش . قطرات آب نرم می لغزند روی پوستم. هرکدام دریای آرامشی هستند که سر می خورند روی تنم و پخش سرامیک می شوند.بعد سر پایین می اندازند و راه خانه ی دیگری پیش می گیرند. هلپ هلپ کنان از دریچه ی حمام بیرون می روند. چشم هایم را می بندم. آب! به استخر خانه ی نسترن فکر می کنم. چقدر از دستش حرص می خورم که از آب می ترسد.مگر اب هم ترس دارد؟.با خودم می گویم اگر یکی از این ها اینجا بود، بیشتر در آب زندگی می کردم تا خشکی.احتمالن سیب زمینی ها را هم می بردم توی آب پوست می گرفتم. یقینن کتاب نصفه ام را برای بار یازدهم در آب می خواندم. وقتی آن دوست پر حرفه ام تماس می گرفت گوشی را می بردم آنجا، تا مجبور نباشم چهل و پنج دقیقه روی مبل دراز بکشم و چرت بزنم.که بعد ستون فقراتم خشک شود.چرت توی آب بنظرم دلنشین تر است.باز هم سینه ام را پر از نفس می کنم.نفس حسرت آلود.نفس رامیدهم بیرون.هعییی...! خودم را سرزنش می کنم که چرا حسرت چنین چیزی را خورده ام؟ از خودم شرمنده می شوم. حس می کنم فشارم باز دارد پایین تر می آید.

در حمام را آرام می بندم. طوری که صدای جیر جیرش این بار کم تر بلند می شود.دومرتبه می ایستم وسط پذیرایی. احساس می کنم به عقربه ی ساعت وزنه آویزان است!فقط یک ساعت گذشته. ساعت هشت است. به این فکر می کنم که چرا هیچوقت نشد که چند ساعت بیشتر بخوابم؟

دارم لباس هایم را تن می کنم و می گویم، اگر  پاستا درست کنم بیشتر خوشحال می شود یا قیمه بادمجان؟ کیک خشک درست کنم دوست  دارد یا خامه ای؟.با اینکه جواب سوال هایم را می دانم. اما باز هم مرور می کنم. 

حرارت به وانیل رسیده.شاید اگر بوی سرخ شدن گوشت و پیاز نبود،عطر خمیری که داشت پف می کرد بیشتر معده ام را به هوس می انداخت.سینک پر از ظرف های آردی و تخم مرغی و روغنی است.شیر هم ریخته کف آشپزخانه.بادمجان ها را یکی یکی توی تابه می اندازم و به این فکر می کنم که چقدر از این کار بدم می آمد. تا سرخ شدنشان،می نشینم کف آشپزخانه شیر را پاک کنم. دستمال را روی زمین می کشم در حالی که یکی یکی لباس هایم را از جلوی چشم می گذرانم.پیراهن مشکی حریره ام؟. نه. تونیک آبی نفتی ام؟.نه. 

اینطوری نمی شود.بلند می شوم شعله ی گاز را کم می کنم.دستکشم را در می آورم.می روم سراغ کمد لباس هایم. چندتایی را به همراه رخت آویز برمی دارم. می اندازم روی تخت. یک لحظه نگاهشان می کنم بعد می گویم  می روم بعد میام انتخاب می کنم،که چشم هایم به قرمزی خوش رنگ و لعابش خیره می شود.چرا اصلن حواسم به این پیراهن  نبود؟. می گیرمش روی تنم. کنار صورتم. می ایستم رو به روی آیینه. خودم را باهاش برانداز می کنم. موهایم را یک بار جمع می کنم بالای سرم. بار دیگر باز می گذارم. و در همه ی این مدت بیشتر مطمعن می شوم که بهترین است.زیاد توی خیال نمی مانم چون یاد بادمجان ها می افتم.می دوام سمت آشپزخانه.خوشبختانه آنقدری حرارت پایین بوده که اتفاقی برایشان نیفتاده باشد.پیش خودم فکر می کنم که اگر می سوختند حس دوباره سرخ کردنشان را از کجا می آوردم؟

بوی کیک حالا دیگر حسابی بر گوشت و پیاز غلبه می کند. فر را خاموش می کنم.همزمان شکلات ها را تکه تکه می کنم می گذارم روی حرارت.همینطور که شکلات ذوب شده  را روی کیک می ریزم به این فکر می کنم که حالا که خامه تمام شده چطور باید بنویسم "سالروز یکی شدنمان مبارک"

زونا


Deleted



وقتی توت الکی فقط می نویسد!

به زودی در این مکان یک سری مسایل مربوط به حال و آینده را خواهم نوشت که همیشه سعی می کنم فراموششان کنم.


+اگر یک هو وبلاگم پرید تعجب کنید، فکر می کنم کسی داره هکم می کنه!  


+با صورت خوردم به در کابینت، بینی ام لواشک شد (شصت پام نره تو چشمم صلوات !)


+بینی معمولی  به این راحتی ها چیزیش نمی شود. واسه ما از این الکی هاست!


+خواستم دیگر بهش نگم گلابی، بعد دیدم اگر نگم گلابی قطعا می گم قورباغه. نشستم فکر کردم به این نتیجه رسیدم گلابی هم ظاهرش مجلسی تر است هم طعمش بهتر. اینطور نیست؟


+از دیروز بس که به مرگ فکر کرده ام دیگر آمده باهام طرح رفاقت ریخته. الآن هم قرار شده تاریخ و مکان موتم را بهم اعلام کند که دیگر توهم الکی برندارم. والا


+حاشیه از متن طولانی تر شد! گفتم که توت پر حاشیه ای هستم. جدی ام نگرفتید.


+هک نکن خواهر/برادره من ، هک نکن هکره  محترمه/محترم


بعدن نوشت:  نوشتن از چیزهایی که سعی می کنم به یاد نیارم منتفی شد. چیز خاصی هم نبود. بی خیال.

وقتی می خواستم فقط" او" باشد!

پیش تر ها که هنوز دوست داشتنش را انکار می کردم. یک روز از طریق دوستم نوشته ای فرستاد که عصر فردا فلان کافه منتظرت هستم. اگر آمدی که گوش به حرف هام بدی خوشحال می شوم. اگر نیامدی هم من می مانم و پاسپورت و فرودگاه و یک چمدان پر از روزهایی که فهمیدم تمام من برای توست و دور شدن از هر کشور و شهر و خیابانی که خاطراتت  را یدک می کشد.
از خواندن تصمیم یکباره اش ترس برم داشته بود. می خواستم همان موقع بهش زنگ بزنم و اعتراف کنم که من هم  بدجوری عاشق شده ام. اما از طرفی هم نمی توانستم به اعتقاد سفت و سختی که "من از همه ی مردها متنفرم" بود، پای بند نباشم. خجالت می کشیدم کبریت بکشم زیر تمام حرف هایی که سال ها وجودم باهاشان خو گرفته بود. یک طوری با خودم هم رو در بایستی داشتم. جرات نداشتم بگم این بار اشتباه کرده ام.
نمی دانستم  حرف های توی نامه اش تهدید بود  یا جدی جدی نرفتنم  مساوی با رفتنش می شد. مصداق با دست پس زدن و با پا پس کشیدن بودم آن روز. نمی خواستمش اما چرا وقتی دست خطش را می خواندم یقین داشتم هیچ مردی غیر از او نمی تواند اینطور ساده قلبم را تسخیر کند؟  انگار تک تک  کلمات روی کاغذ عشقش را فریاد می زدند. عطرش را جا گذاشته بود بین حروف. وقتی از دوست داشتن نوشته بود انحنای لغات خوش تراش بودند و صیقلی در مقابل از رفتن  که گفته بود لرزش خودکار و لیز خوردن جوهر موج می زد توی نگاهت. انگار که تمامشان را با اضطراب و دو دلی نوشته باشد طوری که خودش هم دلش نمی خواهد این ها را بگوید. نامه اش با من حرف می زد.
تا آن روز زیاد اذیتش کرده بودم. زیاد نازم را کشیده بود. زیاد پس زده بودمش. زیاد مراعاتم را کرده بود. زیاد جلوی خودم ایستاده بودم که رنگ سرخ عاشقی از رخسار آشکار نشود. اما تا کجا؟ خودم  می دانستم رفتنش را دیگر تاب نخواهم آورد. تمام این ها ر ا می دانستم اما هنوز شجاعت کافی برای رفتن به کافه را پیدا نکرده بودم. تا نیمه های شب با خودم کلنجار رفتم. شبی که با کش و قوس های  تمام نشدنی رفتن و نرفتن بالاخره سپری شد. صبح فردا که چشم باز کردم و نگاهم به گوشی افتاد.دیدم شیوا. دوستم. چندین بار تماس گرفته و مسیج داده است. اس ام اس اش را نخوانده شماره  را گرفتم اما همین که گفت الو از صداش هول برم داشت. گفتم چرا صدات اینطوری یه. نگذاشت پلک هام را  از روی هم بردارم. گفت:پوریا میگه تصادف کرده.
خون به مغزم نرسید. تصادف؟ همین دیروز هزار بار نامه اش را خوانده بودم . با کلماتش زندگی کرده بودم. با عشقی که داشتم و انکارش می کردم جنگیده بودم. یواشکی توی خیال با شال سبزه ام مقابلش نشسته بودم.  زیر چشمی نگاهش کرده بودم. 
ته مانده ی توانم را جمع کردم توی صدام ،داد زدم گفتم چی میگی شیوا؟ چرا حرف مفت میزنی؟ گفت راست می گم بخدا پوریا بهم گفت. تصادف کرده
قلبم دیگر نمی خواست بزند. خدای من. حتمن باید اینطوری بهم می فهماندی ، که چقدر دلم می خواهد که باشد؟
تا بار دوم  که شیوا زنگ زد داشتم جان می دادم. مردن و زنده شدن چیز کمی بود  برای توصیف حال دلم. وقتی گفت چیزی نشده اما پاش بدجوری شکسته. نفسی از سر راحتی کشیدم اما دقایقی بعد نمی دانستم خوشحال باشم که زنده بود،  یا ناراحت که پاش خرد شده ؟
خوب یا بد بودن  اینکه نقطه ی وصل من و او یک تصادف باشد را نمی دانم. فقط می دانم با تلنگری  که به قیمت جانش داشت تمام می شد تازه فهمیده بودم چه اتفاقی برای دلم افتاده و بی خبر بوده ام.
چندروز پیش ها که توی سفر خیلی راه رفتیم. پایی که آن روزها خرد شده بود ، درد گرفته بود. بهم گفت. حالا حتمن باید این پای ما رو می شکستی که اعتراف کنی؟ خردش کردی آخه بی انصاف.  خندیدم ، گفتم: می خوای خودم رو واست خرد کنم تا مساوی شیم؟ اخم کرد که چرا این حرف را زدم، تا انتهای مسیر پک زد به سیگار وینیستون لایتش 
امروز وقتی داشتم  از ترس می لرزیدم ،نشستم روی جدول کنار خیابان و به" او " فکر کردم... خواستم همیشه کنارم باشد. من نمی خواستم تنها بمیرم. فقط همین!

من قفل کردم!

دست و پاهام داره به شدت  می لرزه! نزدیک بود زیر یه ترانزیت له بشم! نمی دونم چی شد که له نشدم! همه ی تنم افتاده به رعشه


+هیچ وقت به خیابون های این مملکت اعتماد نکنید به خصوص وقتی پیاده هستید

وقتی تو ت حاشیه می سازد!

امروز صبح شش، شش و نیم رفتم آزمایشگاه که آزمایش خون و "گلاب به روی شما " جمع آوری ادرار بیست و چهار ساعته بدم، قرار شد گلابی که شیفتش را تحویل داد و من کارهام تمام شد برم دنبالش و با هم بریم خانه مان.  

قبلش باید این را بگم که مامان، بابا و گلابی همیشه  به  من خرده می گیرند که آدمه مساله درست کنی هستم.  بهم میگند هر بار میری بیرون و برمی گردی یک چیزهایی بوجود می آری که بهش فکر کنی و ازش حرف بزنی و مشکل درست کنی.  سردردتان ندهم، خلاصه اش  این می شود که همگی معتقدند که سر من درد می کند برای دردسر. 

اما من هیچوقت زیر بار این حرفشان نمی روم. بهشان می گم که آخه من که با کسی کاری ندارم . آسه میرم و  آسه هم برمی گردم. تنها چیزی که هست اینه که به  آدم های اطرافم اهمیت میدم. نمی توانم از کنارشان ساده گذر کنم. این خصلت شاید به ظاهر خیلی هم خوب باشد، اما من همیشه بخاطرش دردسر کشیده ام و سرزنش شده ام و جواب پس داده ام. 

الآن دارید با خودتان فکر می کنید که چیکار کرده ام؟  بگذارید از اولش برایتان بگم که:

 شش و چهل دقیقه ی صبح امروز اولین نفری  که وارد آزمایشگاه شد، البته به استثنای آقای سرایدار، من بودم.  برای اینکه زود برگردم و به کارهام برسم اول وقت رفتم که تست هام رو انجام بدم. بیست دقیقه ای که گذشت پرسنل یکی یکی آمدند. اسمم را خواندند که برم برای تست خونه اول.  پاشدم رفتم که نق و نوق کنان خون بدم. دست چپ را که سوراخ کرد آمدم دوباره نشستم تو سالن و قرار شد دو ساعت منتظر بمانم تا جوابش  آماده شود. تا اگر قندم نرمال بود آزمایش دوم را بدم. فکر کنید ساعت شده بود هفت و نیم و من باید تا نه و نیم منتظر می ماندم. مسیر هم نزدیک خانه نبود که برم و برگردم . چون دکترم این آزمایشگاه را تعیین کرده بود و اجبار که حتمن همین جا برم. 

دو ساعتی معطلی داشتم  که ده دقیقه اش هم برای من اعصاب خرد کن بود. نشسته بودم توی حیاط که یک خانم مسن ریزه میزه که دستش عصا گرفته بود آمد نشست رو صندلی های کنار باغچه. زمان زیادی نگذشته بود که رو به من گفت "می بینی مادر جان پیر که بشی دیگه ارج و قربی پیش کسی نداری" گفتم مگه چی شده مادر؟  او هم گفت حواس پرتی دارد ، به همین خاطر بدون اینکه تلفن همراهش را بیاورد از خانه بیرون آمده .حالا مسوول پذیرش ازش شماره تلفن خانه شان را خواسته و گفته بدون شماره پذیرش نمی کند. آمدم بگم" شماره خانه تان را نمی دانی یعنی" بعد خودم را ملامت کردم که این چه حرفی است خب حواس ندارد دیگر. می گفت تمام شماره ها تو موبایلم هست اما یادم رفته با خودم بیارمش. پسر کوچیکه ام  هم الآن خوابیده.  می دانم تا لنگ ظهر هم بیدار نمی شود که یاد من بیفتد و به خاطر بیاورد که قرار بود بیام آزمایش بدم تا سراغم بیاید . گفتم خب شما برو خانه ات بعد از ظهر بیا. آزمایشگاه تا عصر باز هست. گفت تا آن زمان نمی تواند ناشتا بماند و حالش بد می شود. راست هم می گفت. هفت صبح کجا پنج بعد از ظهر کجا. ازم خواست ببرم دم خانه شان تا او با پسرش  بیاد و پذیرش شود. یکم من من کردم، این دست آن دست کردم .بعد با خودم گفتم خب چه اشکالی دارد من که قرار است دو ساعت مثل مجسمه بنشینم اینجا نگاه به در و دیوار کنم . میرم یک ثواب اخری و عقبی ای هم جمع آوری می کنم. گفتم فکر می کنم آنای خودم است ، دستش را گرفتم و دوان دوان تا نزدیک ماشین رفتیم. مدام می گفت " خیر ببینی مادر جون" و من هم که جوگیر. چنان کیفور می شدم که بیا و تماشا کن. خلاصه ! راه افتادیم و با مسیر های چپ اندر قیچی ای که داد، رسیدیم . آدرس را چشمی بلد بود. مثلا نمی گفت خیابان فلان را بپیچ، می گفت : " اون مغازه ی آقا رضا رو می بینی همونو برو داخل". حالا من نمی دانستم کدام یکی مغازه ی آقا رضاست ؟ آن وقته صبح کرکره ها هم هنوز پایین بود به همین خاطر خودش هم خوب تشخیص نمی داد که مغازه ی آقا رضا کدام است! خلاصه مکافاتی بود برای خودش، اما  خب بالاخره رسیدیم دم خانه. رفتیم زنگ زدیم پسرش بیاد جلو در. از پشت آیفون گفتم " آقا میشه بیاید پایین. مادرتون رو آوردم ".  یعنی چه فکری کردم این حرف را زدم؟ انگار مادرش بسته ی پستی است. من هم پست چی ام. یا کبوتر نامه بر.  فقط کم مانده بود بگم بی زحمت بیاید مادرتون رو دریافت بفرمایید رسید بگیرید.

یکم بعد پسرش آمد. پسر  نگو ، بگو "مستر هیکل". یعنی مدیونید اگه فکر کنید عضله هاش همه آمپولی بودند و هرچی هورمون اورانگوتان و گوریل و گراز و کردگدن بود زده بود تو رگ! سه تای من و شماها و مادرش را مثل آب خوردن می گذاشت تو جیب کوچیکه اش. راستش را بخواهید اولش خیلی ترسیدم . هشت صبح باشد. من باشم و یک مستر هیکل به اتفاق یک پیرزن رنجور. مثل توطعه می ماند. یکم عقب کشیدم .با خودم  گفتم "جانه توت این ها همه نقشه است، می خوان بدزدنت" بعد گفتم "نه بابا من رو می خوان چیکار! کلیه ام هم که مریض شده نمی تونن در بیارن بفروشنش. نه! نمی دزدنم".  همینطور که داشتم با خودم مشورت می کردم دیدم  مستر هیکل دارد به مادرش می توپد که چیه اول صبحی؟ چته؟ کجا بودی؟  چرا رفتی؟ با کی رفتی؟  اه اه اه باز این زنه شروع کرد کفر من رو بالا آوردن. بعد هم رو کرد به من با آن هیبت که شما با اجازه ی کی مادر من رو سوار ماشینت کردی هان؟ من هم خشکم زد که ببین به  خیال ثواب، چه کباب جزغاله ای شدم که این نره قوله بی اعصاب  هرچی از دهنش در میاد بهم بگه. خیلی حالم گرفته شد اول صبحی. بعد هم هیچی نگفتم چون خانم مسن ازم معذرت خواست.

بالاجبار برگشتم  آزمایشگاه، در حالی که توی  راه  برای خودم هزاران خط و نشان کشیدم که از حالا به بعد به هیچ احدی اهمیت ندهم، هیچکس هم برام مهم نباشد، غیر از خودم. البته همان موقع هم می دانستم این خط و نشان ها به حقیقت بدل نمی شوند. چقدر حرف می زنم. کجا بودم.آزمایش خون دوم را دادم. موقع آمدن هم یک گالن بهم جایزه دادند تا که تا صبح فردا مسوولیت خطیر و چندش آور جمع آوری ا.د.ر.ا.ر را به دوش بکشم.

راستی موقع برگشت هم داشتم می رفتم پلیس بعلاوه ی ده بدم گواهینامه ام را تمدید کنند. یک خانمه "دوباره" مسن و ریزه میزه صدام کرد گفت: "دخترم، دخترم". یک لبخندی هم داشت که آدم ذوق می کرد. رفتم گفتم جانم مادر جان خیال کردم این یکی هم از آن ثواب های کبابی در پی دارد اما گفت :دخترم" حجاب، حجاب"  من هم خندیدم گفتم " چشم، چشم" خیلی خانم خوبی بود. اما خب.... دو قدم رفتم جلو شالم را کشیدم عقب تر ، برگشتم نگاهش کردم. مثل خودش لبخند زدم.  تنها دلیل قانع کننده ام هم لجبازی بود. 

امروز روز پیرزن های ریزه میزه بود.

جریان مستر هیکل را هم نصفه و نیمه برای گلابی تعریف کردم یعنی تا آنجایی که آمد جلو در ، عین حقیقت را گفتم اما دیگه بقیه اش را بنا به صلاح دید  خودم بر طبق قوانین نانوشته ی  زندگی مشترک سانسور کردم. یک همچین توت پر حاشیه ای هستم .

+چقدر جدیدن زیاد می نویسم! این چه وضعشه!

وقتی توت فرنگی سفرنامه می نویسد!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی برادر های توت فرنگی پشت هم گل می کارند!

برادر بزرگ ترم مخی بود برای خودش. به اعتقاد من اعجوبه بود. نزدیک های کنکور دوست صمیمی اش تصادف کرد و از دنیا رفت این برادر ما هم بدجوری روحیه اش را باخت. می گفت احساس می کنم همه ی فرمول ها از یادم رفته. چیزی توی ذهنم نمی ماند. هوش و حواسش جای دیگری بود این اواخر . گیج می زد کلن. نتایج کنکور های آزمایشی اش  روز به روز داشت افت می کرد. هرچقدر سعی کردیم آرامش کنیم و روحیه ی مرده را زنده . نشد که نشد. بدجوری شکسته بود! 
حالا که نتایج اعلام شده پدر و مادر من مانده اند و رتبه ی هفت هزاری که گل پسر باهوششان به ارمغان آورده و آرزوی  جشن فارالتحصیلی در رشته ی وکالت دانشگاه تهران که خب در خوش بینانه ترین حالت هم  طبعن  محقق نمی شود. 
بیچاره برادرم کسی نیست بهش بگوید اشکالی ندارد حالا  سال دیگه رتبه ات بهتر می شود. همه بغ کرده اند.  بنظرم اینکه سواد یک نفر را یک روز خاص  یکجا  و یلخی اندازه بگیرند شیوه ی درستی نیست. اصلن به اعتقاد من کنکور اتفاق خوبی نیست.

+الان قشنگ معلومه من امروز بیکارم یا شیش هفت تا پست آبدوغ خیاری دیگه بذارم؟ جان من یه وقت تعارف نکنیداااااا

بعدن نوشتیم:  داشتم از دسته گل برادر بزرگ تر برایتان پرده برداری می کردم  که همین الآن و به صورت آنلاین برادر کوچک تر یک حرکتی زد که یعنی من  از خجالت دارم غزل خداحافظی را می خوانم. امکانش خیلی زیاد است که بی توت فرنگی بمونید.
از آنجایی که روم به دیوار در حال سپری کردن  چهار پنج روز دردناک هر ماهه ام هستم. رفتم اتاق خواب خانه ی مادر  گلاب به روی شما یک عدد بوق بهداشتی برداشتم گذاشتم یک گوشه. درست در همین موقع مامان از آشپزخانه صدام کرد . من هم یادم رفت این بوق را بذارم یک جایی که دیده نشود. رفتم ببینم مامان چیکارم داره. اما هنوز پام رو تو آشپزخانه نگذاشته بودم که داداش کوچیکه صدازد" آبجییییییییییی" رفتم خیلی مهربان با لحن لوس کننده گفتم جون آجی جیگمل من ؟ (ایشون 12-13ساله هستن) برگشت گفت "این چیه میذاری اینجا خجالتم خوب چیزیه ها !!حالا همه باید بفهمن که پروییدی؟"  (دقت داشتید که کلمه رو اشتباه تلفظ کرد)
مردم از شرم ، آب شدم از حیا! خب یکی بیاد من رو به قتل برسونه راحت شم یعنی. خدایا نمی فهمم این ها دقیقن چی هستند. یه دفترچه ی راهنمایی  چیزی  می ذاشتی واسشون آخه! 

وقتی توت فرنگی ندار می شود!

می گما تا حالا تو زندگیم پیش نیومده بود کمبود چیزی به اسم  "پول" رو انقدر عمیق  لمس کرده باشم! عرضم به حضورتون که من الآن یه خانم توت فرنگی "بی پولم".... دلم گرفت واسه کسایی که هیچ وقته هیچ وقت پول ندارن  و  این حال نداریه  الآن من رو همیشه دارن  چقد سخته هاااا!  اما باز هم خدا رو شکر که حداقل  خونه واسه خودمونه  گلابی هم که  واسه خودمونه دیگه. تازه یه وبلاگم دارم که کلی دوست خوب توشه. اشکال نداره اگه الآن نمی تونم اون مانتو لیمویی یه رو بخرم بعدن می خرمش (: 


+خودآموز: واقعن دغدغه ات یه مانتوعه توت فرنگی؟ خجالت بکش!! از خودت شرم نمی کنی از نیلوفر شرم کن که انقدر قانعه... والا


جهت رفع ابهام نوشت: میگم مانتو لیمویی  بیشتر جنبه ی شوخی داشت مشکل ما خیلی بزرگتر از مانتو و این حرف هاست در این روزهای پیش رو . یک چیز دیگه اینکه بدم نمی آمد که یک خانم توت فرنگی  بچه پولدار می بودم  یا همان مرفه بی درد....  اما خب  نبوده و نیستم

قسمت آخر داستان مریم را گذاشتم ادامه ی همان پست قبلی.

داستان مریم 3 و قسمت آخر

تو نظرم بود که پست اول بعد از سفرم راجع به خود سفر باشد اما خب گوشی جا موند عکس ها نیست و تا فردا  پس فردا که به دستم برسند با ادامه ی داستان مریم سر می کنیم. این بار خودم می نویسم و  برعکس پست قبل رمز هم نخواهد داشت چون به قلم خودم و با یکسری سانسورهای کوچولو  برای شناخته نشدن نوشته میشه. اینطور که از کامنت ها بر میاد انگار داستان برای خیلی هاتون مبهم یا گنگ بوده. با عرض پوزش و تقدیم یه ماچ گنده باید بگم که من نمی تونم رفع ابهام کنم چون فقط راوی هستم و یک سری قسمت ها برای خودم هم گنگ هست. نمی خواستم ادامه رو بذارم اما خب میذارم دیگه (:


ادامه: شبی که من و مادر و پدر بیمارستان بودیم یکی از بدترین شب های زندگی بود. مدام استرس ،مدام گریه ،مدام ترس. مادری که روی تخت دراز کشیده بود پدری که دلم نمی خواست با آن حال و روز ببینمش و تو که من را مقصر همه ی این بدبختی ها و بد بیاری ها می دانستی و لحظه ای نبود که حس سرزنش را با چشمانت بهم نفهمانی.

 تشخیص پزشک شیفت بر این شد که قلب مادر مشکل پیدا کرده و ما با نامه ای به دکتری دیگر پاس داده شدیم. چندروزی توی راه بیمارستان و مطب و کلینیک  بودیم تا دست آخر نظریه ی قلب توسط یک پزشک نامدار رد شد. سایر  پزشکان  هم بر این عقیده بودند که منشا ء بیماری اش اعصاب است.

از آن زمان به بعد تا چپ به مادر نگاه می کردیم شب پشیمان می شدیم. نفسش می گرفت و تا مرز خفگی پیش می رفت . هزار بار خودمان را لعنت می فرستادیم که نکند بخاطر فلان حرف ناراحت شد؟ نکند از بهمان رفتار دلگیر شد؟ تا برگشتنش به وضع عادی پا به پای مادر زجر می کشیدیم.

 کم کم داشتیم یاد می گرفتیم که مادر دیگر مادر قبلی نیست. باهاش دعوا نمی کردیم. حرف های ناراحت کننده نمی زدیم. خیلی اتفاقات را ازش پنهان می کردیم  که مبادا ناراحت شود. وسط همه ی این ها  عروسی من و تو هم وول می خورد. خانه ای که هنوز نداشتیم وسایلی که هنوز نخریده بودیم و عروسی که من بودم با آن حال نزار و مادری که حالا شبیه چینی بند زده شده بود و با تقه ای هرچند آرام می شکست. متلاشی می شد. مادری که نمی دانم چرا آنقدر دلبسته ی تو بود!می توانم به جرات بگم که به اندازه ی من که دخترش بودم دوستت داشت.

شب ها همیشه بیدار بودم. خواب و خوراک نداشتم. داشتم تحلیل می رفتم. خیلی محسوس فیزیکم تغییرکرده بود. طوری که هرکسی که بعد از مدتی من را می دید اولین سوالش : " چرا انقدر لاغر شدی" بود. از آن چرا انقدر لاغر شدی هایی که یعنی بدبختیت چیه؟ معلومه یه درد بی درمان داری.

می نشستم زندگی را مرور می کردم. صحنه ها را کنار هم می چیدم ، بد بیاری ها را ردیف می کردم . همیشه هم آخرش انگشت اتهام را به سمت خودم نشانه می رفتم. به تو حق می دادم به غریبه حق می دادم به مادرم حق می دادم به پدرم همینطور. توی دادگاه خودم بلا استثنا محکوم بودم.

با من خوب بودی اما نه مثل آن اوایل، غریبه بود اما کمرنگ تر. توی این برهه از زندگی مادر از همه پررنگ تر بود. می رفتیم جهاز می خریدیم من ذوق نمی کردم. خانه می دیدیم خوشحال نمی شدم. حوالی همان روزها بود که معنی یک سری  کلمات را با مغز استخوان لمس می کردم کلمه ای مثل "لبخند تصنعی" که آن روزها خوب یادش گرفته بودم. مدام لبخند تصنعی تحویلت میدادم. تحویل مادر می دادم. من به ظاهر خوشحال بودم.

غریبه از همه ی ماجراها خبردار بود. حال مادر را می دانست. وضع زندگی را می دانست. حالا که دارم رو بازی می کنم بگذار بگم که دو بار دیگر به دیدار هم رفتیم. بله من و غریبه! غریبه ای که برایم هزار بار آشناتر از آشناها شده بود.  غریبه ای که می دانستم تا چند وقت دیگر باید آرزوی دیدنش را به گور ببرم. غریبه ای که قول داده بودم فقط یک بار ببینمش. غریبه ای که فقط دستش را گرفتم. فقط دستم را گرفت. من اشتباه می کردم بهتر است بگویم من و غریبه اشتباه می کردیم. اشتباه پشت اشتباه اما اشتباهات شیرین، من معنی "گناه شیرین" را هم درک کردم معنی "عشق ممنوعه" را همینطور. آن روزها معنی خیلی کلمات را داشتم یاد می گرفتم. غریبه هم یکی از آن کلمات بود. شده بود: " میوه ی ممنوعه ی من "

همه چیز برای مراسم ازدواج آماده بود. حس عجیبی بود، حال غریبی بود! می رفتیم لباس عروس انتخاب می کردیم. تن می کردم  لبخند تصنعی میزدم. اما شب توی رخت خواب گریه بود و گریه بود و گریه. وسط این شب بی قراری ها و گریه ها چندبار هم  تصمیم گرفتم همه چیز را بگم مثل فیلم ها همان فیلم هایی که دو دقیقه مانده به شروع مراسم عروس می گفت" متاسفم نمی تونم" و می رفت با لباس عروس سوار بر ماشین توی پیچ جاده محو می شد. داماد هم خیلی راحت می پذیرفت در بعضی هاشان حتی برای عروس و معشوقه اش آرزوی خوشبختی هم می کرد!! اما ما فیلم نبودیم. قصه نبودیم ما داشتیم زندگی می کردیم. زندگی معمولی ما اجازه نمی داد که حقایق بیدار شوند. پیامد بر ملا شدن حقایق بی آبرویی بود. من از بی آبرویی می ترسیدم چون پدر از بی آبرویی می ترسید چون مادر می ترسید.

الآن که دارم فکر می کنم و یاد التماس های غریبه برای جدایی از تو و رفتن با او می افتم می بینم تمام این ها بهانه های واهی بود. بهانه های ناشی از ترس " بی آبرو شدن" .  این شاید بهترین استدلال برای آن روز هاست. ترس بی آبرو شدن .

خیلی زود رسیدیم به روزهای نزدیک عروسی. همه خوشحال بودند و البته دست به دعا. یادت که نرفته؟ وصلت ما یک کشته بر جا گذاشت. باید برای به سلامت برگزار شدن مراسم تمام دعاهاشان را می ذاشتند وسط.

عروسی رسید. خیلی زود  رسید. همیشه زمان هایی که دلت تاخیر می خواهد با تعجیل رو به رو میشی. بهم گفته بودند پنج صبح باید آرایشگاه باشم. قرار بود تنها باشم. بخاطر روز شلوغی که داشتند همراه عروس قبول نمی کردند. تو که اهل صبح زود بیدار شدن نبودی پدر من را  رساند.

 آرایشگر ماهری بود. من عروس زیبایی شده بودم این  را همه بهم می گفتند اما نمی دانم چرا  هرچه بیشتر صورتم را توی آیینه برانداز می کردم  کمتر چیز قشنگی  می دیدم. "من خوشحال نبودم"

یک هفته قبل از عروسی با غریبه حرف زده بودیم. از من قول گرفت که قبل از رفتن یک دقیقه باهاش صحبت کنم. خیلی زود آماده شده بودم. تو هم زیر دست آرایشگرت بودی. زمان خوبی بود برای تماس گرفتن. بهش زنگ زدم هیچ یک دقیق ای تا به حال انقدر طولانی نگذشته بود. حرفی نمی زدیم فقط نفس می کشیدیم. نفس های طولانی و سنگین.  صدایی که پر از بغض بود سکوت را شکست به زحمت فقط این را  زمزمه کرد " راستی راستی داری میری عشقم؟ برو... دست علی به همرات" بار اول را آرام گفت دوبار بعد را بلند فریاد می زد. آنقدر گوشی را نگه داشتم نزدیک گوشم که تماس به بوق ممتد رسید. اشک هام می چکید روی گونه ام .یک حالت مسخ بودم. خانمی که کنارم بود گفت "چی شده ؟" چیزی نگفتم فقط زل نگاهش کردم. مات و مبهوت. احساس کردم شبیه ابله ها شده ام و تمام سالن دارند به من می خندند. آرایشگر آمد  بهم گفت نباید گریه کنم صورتم خراب می شود.  چند تایی متلک می انداختند که دلت واسه عروسک هات تنگ میشه؟ یکی هم آب داد بهم. من هیچ کدامشان را نمی دیدم فقط می شنیدم.  دلم یک جای خلوت می خواست. یک غروب و یک ساحل آرام و یک عالم گریه. اما....شبی طولانی در پیش بود.

 صورتم را بازسازی کردند یکی را هم گذاشتند مراقبم که دلم گریه نخواهد. مدام جمله اش توی سرم می چرخید."راستی راستی داری میری عشقم؟" بغضی که می دانم بعد از قطع کردن تلفن بدجوری شکست مثل پتک می خورد توی سرم. داشتم از درون نابود می شدم اما حالا دیگر مجبور بودم برای اینکه خانم های توی سالن نفهمند که چه مرگم است " لبخند تصنعی " بزنم. تو آنقدر دیر کردی که زمان کافی برای نبش قبر هزار باره ی خاطرات غریبه را داشته باشم. یادت هست وقتی که رفتیم لواسان؟ نمی دانم چرا همان جایی نگه داشتی که غریبه پارک کرده بود. همین که پیاده شدم حالت تهوع داشتم پنج دقیقه هم نشد که بمانیم یعنی من تاب و تحملش را نداشتم. رفتیم سرم زدم و تو فکر کردی که آفتاب علت حال خرابم است. از این روز که می گذشتم آن یکی توی سرم می آمد. از این خاطره میخندیدم آن یکی بغض می آورد با خودش. لحظات  توی سرم  چرخ می زدند، خودنمایی می کرند. انگار خاطرات غریبه داشتند به من دهن کجی می کردند و هی فریاد می زدند ما اینجایییییمممم ما اینجاییم.

آمدی دنبالم. به قول فیلمبردار من روی مود نبودم . عروس بد قلقی بودم.  همین شد که به لطف نوشیدنی یک کمی پا از این دنیا بیرون کشیدم و شدم یک عروس نیمه مست!

 فردای آن روز دیگر واقعن بودی. خانه ای که خانه ی من و تو بود. و غریبه ای که رفته بود. زندگی می کردم چون این سرنوشت من بود کنار می آمدم چون این انتخاب من بود. اما باز هم غریبه بود. همیشه بود. تا یک جایی داشت پیش می رفت. تا اینکه تو صفحه ی یکی از دوستانم  که دوست مشترک من و غریبه بود اتفاقی مطلب share شده ای را دیدم. پستی  که برای غریبه آرزوی سلامتی کرده بودند و از هم خواسته بودند که برای عمل قلبی که پیش رو  دارد دعا کنند. 

دنیا روی سرم خراب شد. غریبه ای که ورزشکار بود و سالم کجا، عمل قلب کجا؟ پشت مانیتور خشکم زده بود.  اشک ها هم که دیگر راه خود را بلد بودند. من تازه داشتم با بیماری مزمن مادر کنار می آمدم . چرا تمام نمی شد این سیل بد بیاری ها؟

هرچقدر خودم را مجاب می کردم که دروغ است  آرام نمی گرفتم. از دوستم هم می ترسیدم بپرسم! دلم نمی خواست واقعیت باشد. زنگ زدم چندتا بیمارستان قلب اسم و فامیلش را دادم تا پیدایش کردم. غریبه بستری بود داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. من کجا بودم؟ شب و روزم شده بود گریه کارم شده بود این که روزی یک بار زنگ بزنم حالش را بپرسم. آخر هم دلم طاقت نیاورد پا شدم رفتم بیمارستان. خواهر کوچکش من را می شناخت اما مادرش و بقیه ی اعضای خانواده اش  فقط عکسم را دیده بودند. اضطراب داشتم داشتم دق می کردم عینک آفتابی بزرگی به چشم زده بودم. موهام را روی صورتم ریخته بود. آخر من به دیدن غریبه ای می رفتم که برایم ممنوع بود اما  باز هم دل داشت می کشید دست را. دله لعنتی!

با همان شکل و شمایل توی حیاط بیمارستان لرزان قدم برمی داشتم  و مدام احساس می کردم چیزی راه گلویم را بسته است. ضربان بالای قلبم را کاملن احساس می کردم. 

رسیدم توی سالن. به اندازه ای زنگ زده بودم که لازم نباشد برای پیدا کردن اتاقش دچار مشکل شوم. چند متری بیشتر نرفته بودم که مادرش را دیدم. وای مادرش! توی عکس ها خیلی شاداب تر بود. ترسیدم. رو برگرداندم که مبادا شناخته شوم. خوب می دانستم من را مقصر می داند. برای پیدا کردن مقصر حتی نیاز به ثانیه ای فکر کردن نبود. خوشحال بودم از اینکه من را نشناخت. خوشحال تر از این بابت که انگار غیر از او کسی توی بیمارستان نبود. نه خواهری که من را بشناسد نه هیچ کس دیگر.

 دلم می ریخت از اینکه توی اتاقی که نزدیکش بودم خوابیده. حالم خوب بود از اینکه می بینمش اما بدحال بودم از اینکه کجا و در چه حالی باید به دیدنش بیایم.

 مدام از مقابل درب اتاقش رد می شدم که شاید ببینمش.  اما نه! فایده نداشت هیچ چیز مشخص نبود. آنقدر ایستادم تا بالاخره مادرش رفت پایین. رفتم داخل .یادم نمی آید چی کشیدم که توی آن شرایط دیدمش. چشم های  گود رفته اش را بسته بود. خواب عمیقی رفته بود انگار. وصل به آن دستگاه ها. صورت رنگ پریده ی تکیده اش. خدای من دارم از نوشتنش دیوانه می شوم.

 نذاشته بودند گل را ببرم داخل همه ی چیزهایی که برایش گرفته بودم را انداختم توی اتاق و دویدم نمی دانم تا کجا؟ نمی دانم چند ساعت؟ به کدام مقصد؟  فقط می دویدم.  به سمت جایی  که نمی دانم کجا بود. 

+قرار بود قسمت آخر باشد امانمی دانم چرا باز هم ادامه دار شد. معذرت می خوام


بعدن نوشتیم


قسمت آخر: حالی که شبی که از بیمارستان برگشته بودم  داشتم قابل وصف نیست.  شاید عصبی، شاید گیج شاید هم گنگ . نمی دانم چطوری بودم  فقط می دانم که  روحم آرام نداشت. 

شب که آمدی از دیدنم شوکه شدی، انگار یک باره از بین رفته بودم .طوری که انگار واقعن سال هاست افسرده ام. برای فهمیدن اینکه خوب نیستم لازم نبود زیاد توی صورتم دقیق شوی. از دور هم بد بودنم داد میزد.

خیال می کردی دلتنگ خانه ی پدری هستم و بخاطر عوض شدن شرایط زندگی دچار افسردگی موقت شده ام. یادت هست آن خانم روانپزشک را؟ مدام از من و تو سوال می پرسید از رابطه ی مان، از کودکی هایمان، به خیال خودش می خواست ریشه یابی کند. بیچاره نمی دانست توی سینه ی مراجعه کننده ای که من بودم چه راز های نگفته ای خفته! سوال های ریز و درشت می پرسید و من بیشترشان را فقط با آره و نه جواب می دادم . دلم می خواست  بزنم به سیم آخر. دلم می خواست در حضورش اعترافات تلخی به زبان بیاورم. اما نمی شد که. می دانی ترسو تر از این حرف ها بودم. شجاعت چیزی بود که بلدش نبودم.

ما اینجا در حال مشاوره بودیم برای بهتر شدن زندگی مان . غریبه چند خیابان آن طرف تر داشت روی تخت بیمارستان می جنگید برای از دست ندادن زندگی اش. تفاوت عجیبی بود. فاصله ی زیادی بود.

روزی که قرار بود عمل شود را می دانستم. از شب قبلش  رفتم خانه ی مادرم می خواستم تنها باشم.  نه به این خاطر که با غریبه صحبت کنم  نه! این بار اشتباهات قبلی را تکرار نکردم. نه زنگی نه مسیجی. هیچ چیز. فقط به یادش بودم. برایش اشک می ریختم. اشک هایی که بی فایده بودند اما نمی توانستم جلوشان را بگیرم .

تصور اینکه الان که من توی خانه نشسته ام  سینه ی غریبه را شکافته باشند دیوانه ام می کرد. نتوانستم طاقت بیارم گفتم لااقل از دوست مشترکمان سوال کنم که چی پیش آمده شاید کمی آرام بگیرم.

هرچی از دهنش در می آمد بهم گفت. حالم را بدتر کرد. قاضی شده بود و حکم صادر می کرد. دوست مشترکمان را می گویم.  اما برایم مهم نبود که تحقیر شوم با فحش و بد و بیراه نثارم کند من فقط می خواستم از حال غریبه باخبر شوم همین.

چقدر عوض شده بودم مریم مغرور مرده بود انگار غرور برایم معنا نداشت در آن لحظات چون تنها کسی که می توانست کمکم کند همانی بو د که داشت فحشم می داد. التماسش کردم که من را در جریان همه چیز بگذارد بدون اینکه کسی با خبر شود. باهزار خواهش   تمنا و گریه با اکراه پذیرفت . 

باز نشستم کنج اتاق. منتظر خبر بودم. بخاطر اینکه مادر بویی نبرد و متوجه حال غیر طبیعی ام نشود سرم را پتو کشیده بودم و تظاهر به مریض بودن می کردم. البته خیلی هم  تظاهر نبود روحم بی اندازه بیمار بود.

نمی دانم دو ساعت گذشت یا سه یا ... وقتی زنگ زد قلبم مثل اسب رم کرده ای بود که چهار نعل می تاخت فقط. افسار گسیخته بود. بی امان می کوبید به قفسه ی سینه ام. به زحمت خودم را جمع و جور کردم و صدایی که از هق هق گرفته بود را صاف کردم تا حداقل یک الو بتوانم  بگویم.

وقتی گفت به هوش آمده داشتم از حال می رفتم انگار قلبم یک دفعه برگشت سر جای قبلی. نفس راحتی کشیدم. و پرت شدم روی تخت. خدا را هم نمی توانستم شکر بگویم. از خدا خجالت زده بودم. تا چند روزی کارم شده بود پرسیدن حالش از دوست مشترکمان. هرچند که خیلی بی محلی می کرد و کنایه دار حرف می زد اما چاره ای نداشتم. من بخاطر او همه چیز را تحمل می کردم. اما نمی دانم چرا نتوانستم بی آبرویی را تاب بیاورم؟

روزی نشد که از ذهنم عبور نکند. لحظه ای نماند که به یادش نباشم. حالا دیگر قلب بیمارش هم مزید بر علتی شده بود که بیشتر دلتنگش شوم بیشتر نگرانش شوم. بیشتر توی ذهنم مرورش کنم و  چندباره و صدباره  توی خیالاتم به دیدنش بروم. باهاش حرف بزنم. صدایش کنم.

ذهنی که مدام خیانت می کرد. چشم های تو که آیینه ای بود برای انعکاس چهره ی غریبه.  

من داشتم از درد نبودنش آب  می شدم اما تحمل می کردم. تا روزی که خواهرش آن ایمیل را فرستاد.  ایمیلی که پر بود از لعن و نفرین و ناسزا و آه و...... از اینکه هر روز مادرش یک دختر نشان می کند. کسانی که حاضر هستند با وجود قلب بیمارش همسرش باشند و او قبول نمی کند از حال خرابش می گفت.خواهرش من را مقصر می دانست فحشم می داد. دیگر غروری برایم نمانده بود. توی راه این عشق همه چیزم را داده بودم. روحم را شخصیتم را عزتم را صداقتم را.  من کشتی سوار بر موجی بودم که مسیرش را جزر و مد آب تایین می کرد. اراده ای در میان نبود. 

در مقابل باعث شده  بودم تو و غریبه و خیلی های دیگر عذاب بکشید.

تصمیم گرفته  بودم خودم را از بین ببرم. دیگر گنجایش این همه درد را نداشتم . یک بار برای همیشه می رفتم.  اما... شجاعتش را نداشتم. چندبار تا خوردن قرص های مادر پیش رفتم.  تیغ را روی رگم گذاشتم. شیر گاز را باز گذاشتم. اما هیچ وقت جرات نکردم تمامش کنم.

از روایت دعواهایمان که علت بیشترشان بهانه های صد من یک غاز من  بود که سودی نمی بری پس بهتر است نگویم.  تو هم کم از غریبه از من نکشیدی. چرا من انقدر نفرت انگیز شده بودم؟  انگار منحوس شده بودم. هرکجا بودم غم  و درد و بدبیاری بود و بیماری.

ایمیل های گاه و بی گاه خواهرش بود و فحش هایی که می داد. دلم خوش بود که لا به لای آن فحش ها از حال غریبه هم با خبر می شدم. دوست مشترک هم بود یک پل ارتباطی غیر مستقیم. 

این زندگی جدید من بود. عشق از راه دور! دلتنگی بی ثمر. اشک های مداوم. تا شش ماه قبل که تو در وجودم جان گرفتی پسرم. ببخش که من مادرت هستم . ببخش 

وقتی توت فرنگی برمی گرده!

سلاااااااام من برگشتممممممممم  دلم واستون یه نقطه (.)  شده بود.  الان دوست دارم بغلتون کنم اما خاچی پاچی ام ): خیلی خوابم میاد فکر کنم فردا بیدار شم(: