وقتی تو ت حاشیه می سازد!

امروز صبح شش، شش و نیم رفتم آزمایشگاه که آزمایش خون و "گلاب به روی شما " جمع آوری ادرار بیست و چهار ساعته بدم، قرار شد گلابی که شیفتش را تحویل داد و من کارهام تمام شد برم دنبالش و با هم بریم خانه مان.  

قبلش باید این را بگم که مامان، بابا و گلابی همیشه  به  من خرده می گیرند که آدمه مساله درست کنی هستم.  بهم میگند هر بار میری بیرون و برمی گردی یک چیزهایی بوجود می آری که بهش فکر کنی و ازش حرف بزنی و مشکل درست کنی.  سردردتان ندهم، خلاصه اش  این می شود که همگی معتقدند که سر من درد می کند برای دردسر. 

اما من هیچوقت زیر بار این حرفشان نمی روم. بهشان می گم که آخه من که با کسی کاری ندارم . آسه میرم و  آسه هم برمی گردم. تنها چیزی که هست اینه که به  آدم های اطرافم اهمیت میدم. نمی توانم از کنارشان ساده گذر کنم. این خصلت شاید به ظاهر خیلی هم خوب باشد، اما من همیشه بخاطرش دردسر کشیده ام و سرزنش شده ام و جواب پس داده ام. 

الآن دارید با خودتان فکر می کنید که چیکار کرده ام؟  بگذارید از اولش برایتان بگم که:

 شش و چهل دقیقه ی صبح امروز اولین نفری  که وارد آزمایشگاه شد، البته به استثنای آقای سرایدار، من بودم.  برای اینکه زود برگردم و به کارهام برسم اول وقت رفتم که تست هام رو انجام بدم. بیست دقیقه ای که گذشت پرسنل یکی یکی آمدند. اسمم را خواندند که برم برای تست خونه اول.  پاشدم رفتم که نق و نوق کنان خون بدم. دست چپ را که سوراخ کرد آمدم دوباره نشستم تو سالن و قرار شد دو ساعت منتظر بمانم تا جوابش  آماده شود. تا اگر قندم نرمال بود آزمایش دوم را بدم. فکر کنید ساعت شده بود هفت و نیم و من باید تا نه و نیم منتظر می ماندم. مسیر هم نزدیک خانه نبود که برم و برگردم . چون دکترم این آزمایشگاه را تعیین کرده بود و اجبار که حتمن همین جا برم. 

دو ساعتی معطلی داشتم  که ده دقیقه اش هم برای من اعصاب خرد کن بود. نشسته بودم توی حیاط که یک خانم مسن ریزه میزه که دستش عصا گرفته بود آمد نشست رو صندلی های کنار باغچه. زمان زیادی نگذشته بود که رو به من گفت "می بینی مادر جان پیر که بشی دیگه ارج و قربی پیش کسی نداری" گفتم مگه چی شده مادر؟  او هم گفت حواس پرتی دارد ، به همین خاطر بدون اینکه تلفن همراهش را بیاورد از خانه بیرون آمده .حالا مسوول پذیرش ازش شماره تلفن خانه شان را خواسته و گفته بدون شماره پذیرش نمی کند. آمدم بگم" شماره خانه تان را نمی دانی یعنی" بعد خودم را ملامت کردم که این چه حرفی است خب حواس ندارد دیگر. می گفت تمام شماره ها تو موبایلم هست اما یادم رفته با خودم بیارمش. پسر کوچیکه ام  هم الآن خوابیده.  می دانم تا لنگ ظهر هم بیدار نمی شود که یاد من بیفتد و به خاطر بیاورد که قرار بود بیام آزمایش بدم تا سراغم بیاید . گفتم خب شما برو خانه ات بعد از ظهر بیا. آزمایشگاه تا عصر باز هست. گفت تا آن زمان نمی تواند ناشتا بماند و حالش بد می شود. راست هم می گفت. هفت صبح کجا پنج بعد از ظهر کجا. ازم خواست ببرم دم خانه شان تا او با پسرش  بیاد و پذیرش شود. یکم من من کردم، این دست آن دست کردم .بعد با خودم گفتم خب چه اشکالی دارد من که قرار است دو ساعت مثل مجسمه بنشینم اینجا نگاه به در و دیوار کنم . میرم یک ثواب اخری و عقبی ای هم جمع آوری می کنم. گفتم فکر می کنم آنای خودم است ، دستش را گرفتم و دوان دوان تا نزدیک ماشین رفتیم. مدام می گفت " خیر ببینی مادر جون" و من هم که جوگیر. چنان کیفور می شدم که بیا و تماشا کن. خلاصه ! راه افتادیم و با مسیر های چپ اندر قیچی ای که داد، رسیدیم . آدرس را چشمی بلد بود. مثلا نمی گفت خیابان فلان را بپیچ، می گفت : " اون مغازه ی آقا رضا رو می بینی همونو برو داخل". حالا من نمی دانستم کدام یکی مغازه ی آقا رضاست ؟ آن وقته صبح کرکره ها هم هنوز پایین بود به همین خاطر خودش هم خوب تشخیص نمی داد که مغازه ی آقا رضا کدام است! خلاصه مکافاتی بود برای خودش، اما  خب بالاخره رسیدیم دم خانه. رفتیم زنگ زدیم پسرش بیاد جلو در. از پشت آیفون گفتم " آقا میشه بیاید پایین. مادرتون رو آوردم ".  یعنی چه فکری کردم این حرف را زدم؟ انگار مادرش بسته ی پستی است. من هم پست چی ام. یا کبوتر نامه بر.  فقط کم مانده بود بگم بی زحمت بیاید مادرتون رو دریافت بفرمایید رسید بگیرید.

یکم بعد پسرش آمد. پسر  نگو ، بگو "مستر هیکل". یعنی مدیونید اگه فکر کنید عضله هاش همه آمپولی بودند و هرچی هورمون اورانگوتان و گوریل و گراز و کردگدن بود زده بود تو رگ! سه تای من و شماها و مادرش را مثل آب خوردن می گذاشت تو جیب کوچیکه اش. راستش را بخواهید اولش خیلی ترسیدم . هشت صبح باشد. من باشم و یک مستر هیکل به اتفاق یک پیرزن رنجور. مثل توطعه می ماند. یکم عقب کشیدم .با خودم  گفتم "جانه توت این ها همه نقشه است، می خوان بدزدنت" بعد گفتم "نه بابا من رو می خوان چیکار! کلیه ام هم که مریض شده نمی تونن در بیارن بفروشنش. نه! نمی دزدنم".  همینطور که داشتم با خودم مشورت می کردم دیدم  مستر هیکل دارد به مادرش می توپد که چیه اول صبحی؟ چته؟ کجا بودی؟  چرا رفتی؟ با کی رفتی؟  اه اه اه باز این زنه شروع کرد کفر من رو بالا آوردن. بعد هم رو کرد به من با آن هیبت که شما با اجازه ی کی مادر من رو سوار ماشینت کردی هان؟ من هم خشکم زد که ببین به  خیال ثواب، چه کباب جزغاله ای شدم که این نره قوله بی اعصاب  هرچی از دهنش در میاد بهم بگه. خیلی حالم گرفته شد اول صبحی. بعد هم هیچی نگفتم چون خانم مسن ازم معذرت خواست.

بالاجبار برگشتم  آزمایشگاه، در حالی که توی  راه  برای خودم هزاران خط و نشان کشیدم که از حالا به بعد به هیچ احدی اهمیت ندهم، هیچکس هم برام مهم نباشد، غیر از خودم. البته همان موقع هم می دانستم این خط و نشان ها به حقیقت بدل نمی شوند. چقدر حرف می زنم. کجا بودم.آزمایش خون دوم را دادم. موقع آمدن هم یک گالن بهم جایزه دادند تا که تا صبح فردا مسوولیت خطیر و چندش آور جمع آوری ا.د.ر.ا.ر را به دوش بکشم.

راستی موقع برگشت هم داشتم می رفتم پلیس بعلاوه ی ده بدم گواهینامه ام را تمدید کنند. یک خانمه "دوباره" مسن و ریزه میزه صدام کرد گفت: "دخترم، دخترم". یک لبخندی هم داشت که آدم ذوق می کرد. رفتم گفتم جانم مادر جان خیال کردم این یکی هم از آن ثواب های کبابی در پی دارد اما گفت :دخترم" حجاب، حجاب"  من هم خندیدم گفتم " چشم، چشم" خیلی خانم خوبی بود. اما خب.... دو قدم رفتم جلو شالم را کشیدم عقب تر ، برگشتم نگاهش کردم. مثل خودش لبخند زدم.  تنها دلیل قانع کننده ام هم لجبازی بود. 

امروز روز پیرزن های ریزه میزه بود.

جریان مستر هیکل را هم نصفه و نیمه برای گلابی تعریف کردم یعنی تا آنجایی که آمد جلو در ، عین حقیقت را گفتم اما دیگه بقیه اش را بنا به صلاح دید  خودم بر طبق قوانین نانوشته ی  زندگی مشترک سانسور کردم. یک همچین توت پر حاشیه ای هستم .

+چقدر جدیدن زیاد می نویسم! این چه وضعشه!

نظرات 42 + ارسال نظر
ماهی یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 14:49

بهزاد یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 14:51 http://jeepers-creepers.blogsky.com

چه خاطره باحالی..مهم نیت آدمه که خیر باشه...یه زمانی کوچیکیمو مادرمون مارو میپوشونه و مدرسه میبره حالا زورمون رو رو همون واژه مادر خالی میکنیم...خدا از سر تقصیراتمان بگذرد...موفق باشی در زندگی.

ممنون، همینطور شما

هانی یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 15:11

خخخخخ...سلام توتی پست قبلیت نظر گذاشتم نمیدونم چرا نیومد میگم این همه عکس گذاشتی خوب یه عکس هم از خودت میزاشتی صورتتو رنگی میکردی حداقل میخونمت تصورت میکردم. نمیشه؟

سلام عزیزم
توت فرنگی ندیدی هانی؟ رنگش قرمزه خال خال های سیاه داره

طلوع صبح یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 15:19 Http://tolusobh.blogsky.com

با احازت پستت رو خوندم.
حداقل پیرزن بیچاره رو با خودت بر میگزدوندی ازمامیگزدوندیگاه،تو که دردسر رو کشیده بودی!!!
گذشته از شوخی،این کارو تو جامعه ما برای ما خانما خیلیییی ریسک داره،نباید براحتی قبول کنیم.
راستی بایت رمز داستان مریم هم ممنونم

اجازه اش دست خودته
عزیزم اگه می خواستم برش گردونم چرا اصلن بردم رسوندمش؟
وقتی دفترچه بیمه و پول و کارت و هیچی همراهش نبود. همینطوریش پسرش می خواست همه رو بزنه
من کلن این مدلی هستم دیگه!
قابلی نداشت

نیلوفرجون یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 15:21 http://talkhoshirin2020.blog.ir

بهتره زیاد ازاین کارا نکنی،خطرناکه حسن.

ا وا نیلوفر کم پیدایی
حسن خودتی

خانومی یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 15:32 http://maaan.blog.ir/

توتِ فدا کار ...

خانومی یه مهربون

ربولی حسن کور یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 15:34 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
انتظار الکی برای من هم عذاب آوره
یه کتاب میبردین خو

سلام
من جایی باشم نمی تونم کتاب بخونم آخه دکتر

موژان یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 15:50 http://zendegyema.persianblog.ir/

وای توت فرنگی عجب ریسکی کردی !!! کمک کن ولی به فکر خودتم باش خواهر

من به قصد کشت کمک می کنم

شهلا یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 16:42 http://rima1360.blogsky.com

چه کارخوبی کردی . ازاون کارست حال ادمو خوب میکنه ولی واقعا اسم بعضی ها روباید یه چیزی غیر ادم خوب گفت .
درضمن کجا زیاد مینویسی هان؟
ای دختر پرحاشیه حالا منت نوشتن راهم سر ما میگذاری
انگار شماهم ازانا یاد گرفتی فرتی پست حذف میکنی

شهلا جان زیاد نیست؟
وای من کی باشم منت بذارم نگین توروخدا
شاید هم از آنا یاد گرفتم
آخه حال خودم و پستم یه جوری بود برش داشتم . گفتم غم کده نشه

آنا یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 16:53

الهی بمیرم کلیه ات چی شده توت خانوم؟ آخی دخترکم

خدا نکنه .... نگو آنا
من باید تا اخر عمر بیام بخونمت (: یه روز که از عروست بنویسی! حرصت بده آخ چقد کیف میده
کلیه ام... حالا آزمایش بدم بعد کامل میگم

بانوی بهار یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 17:08 http://banoo63.blogsky.com

سلام توت فرنگی جان!
پست قبلی براتون نظر گذاشتم پس کو؟؟؟

تایید کردم عزیزدلم. معذرت می خوام

نیلوفرجون یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 17:39 http://talkhoshirin2020.blog.ir

آره واقعا چقدمینویسی،چشامون خسته شدازبس خوندیم.

باشه! باشه نیلو . منم دیده دوست ندالم

اییییی چقدر لوس بود... اوقم گرفت

مهناز یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 17:53 http://www.1zan-moteahel.blogsky.com

مستر هیکل!
عوضش,تو ثواب دنیا و عقبی خودت رو بردی!!
اتفاقأ منم همیشه متهم میشم به حاشیه سازی و اینکه سرم دردمیکنه واسه دردسر!!!

واقعن تو هم از این اخلاق ها داری؟
من معتقدم که خودم به شخصه به دردسر کاری ندارم ! خودش پا میشه میاد یقه ام رو میگیره
راستی مهناز یادمه یه بار تو وبت گفتی واسه اینکه قرمه سبزی تلخ نشه و خوشمزه تر شه لیموها رو با آب بجوشونید. این کارو کردم انقده خوشمزه شد قرمه سبزی! نیست که خیلی به آشپزی اهمیت می دادم نکاتش رو نمی دونستم (:
ممنون ازت

مهربانو یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 17:55 http://www.7168.blogfa.com

ریسکی بودا... خطرناکه مخصوصآ ک سر صبحم از خواب پریده بود به وخامت ماجرا اضافه میکنه

من رو بی خیال!
من کلن بی مخم (:
تو نکنی از این کارا مهربانو جانم، مهربان می کشتت

شادی یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 18:02

الهی من قربون این توت مهربون برم که اذیت شده
دوره زمونه ی بدیه.
امیدوارم پیش خدا ثوابش رو برده باشی و اجرش برات محفوظ باشه.
بخیر گذشته بهرحال. بیشتر مواظب خودت باش عسلم

ای وای من... خدا نکنه
یعنی انقدر قضیه حیاتی بود شادی؟

هیما یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 18:19

بیچاره پیرزنهعجب پسری داشته
تو هم خیلی شجاعی خانمی

آره بیچاره...اسمش شجاعت نیست بنظرم!
آخه اون فقط ازم یه خواهش کرد... اگه تو بودی نمی بردیش؟

مهدیا یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 18:43

چقدر از نوشتنت خوشم میاد .حتی درد سراتم با شوخی مینویسی.من هم اگه جای شما بودم میرسوندم. البته تو این دوره زمونه نباید ادم ریسک کنه ولی خوب چه کنیم با دل مهربونمون.

خوشحالم خوشت اومد (:
عه بالاخره یکی پیدا شد که کاری که من کردم رو انجام بده

شکیبا یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 18:49 http://sh44.blogsky.com

سلام
عجب ماجرایی
عجب پسری

سلام
واقعن هم عجب داره بخدا

مهدیا یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 19:14 http://mahdia.blogsky.com/http://

سلام من لینکتون کردم .اگه دوست داشتید منو لینک کنید.

ممنون... چشم

شادی یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 20:07

سلام توت خوشکلم
خواستم بگم دارم دنبالت میام یکی یکی کامنت ها رو ج می دی

ای جانم... بیا بوست کنم
شادی خوبی؟ دیگه وبت رو آپ نمی کنی؟

شادی یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 20:22

مامانم گفته هرکی گفت بیا بوست کنم،بوس ندم

اوجولات میدم بهتا

مهربانو یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 20:22 http://www.7168.blogfa.com

تو نمیدونی من چه ترسویی ام همونجا در دم جان میسپردم میدیدمش

واقعن ترسویی؟ نه بابا هیکلش پفکی بود ترس نداشت که
میگم این سکانس فیلم های کمدی رو دیدی طرف از ماشینش پیاده میشه سه تای جان سیناست؟
همچین حالی بود
بیا یواشکی بگم... عاغا ترسیدم ازش... خیلی زیاد

نرگس باران یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 20:23

واقعا این قوانین نانوشته متاهلی خیلی مزخرفن ولی لازم الاجرا!

بله بله بسیار لازم الاجرا هستن... بسیار

شادی یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 20:27

بوووووووووسسسسسس

بوسسس
وای که تو چه موج مثبتی داری دختر!

شادی یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 20:34

قربونت برم توت فرنگی جان. خوبم عزیزم ...
والله فعلا قصد ندارم بنویسم...
جدی میگی؟!!!خوب اگه اینطور باشه که میگی،خیلی خوشحالم.
البته شما لطف دارین در ضمن میدونم اینو میگی که به گلابی نگم براش چه اسمی انتخاب کردی

چرا نمی نویسی؟
آره عزیزم جدی یه جدی می گم
نه شادی اینو از اعماق قلبم می گم

باران یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 21:29 http://baranoali.blogsky.com

بانوی مهربان و فداکار
توت فرنگی خانوم خودمنی دیگه

بارانی لطف داری دوستی
بوس

Amitis یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 21:40 http://amitisghorbat@gmail.com

منم از این کارا زیاد می کنم ؛)

واقعن؟ پس شمام مث من هستی (:

شیرین یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 22:15 http://rozegar-khosh.blogfa.com

اما خدایی ممکنه تله مله باشه . چقدر این پسرهای آویزون بی ادب زیاد شده .
راستی سلام . مسافرت معلومه حسابی بهت خوش گذشته و شارژ شدی .

خیلی بی ادب بود و از خود متشکر
سلام عزیزم
شارژ شده بودم امروز دشارژ شدم شیرین

mahee یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 22:19 http://gahnegar.blogsky.com

من اگه بودم کمک نمیکردم..ترسوعم...

ترس نداشت که ماهی

مهناز یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 23:09 http://www.1zan-moteahel.blogsky.com

دقیقأ!منم نمیدونم چرا همیشه دردسر دنبالم میاد و پیدام میکنه!در صورتی که من سرم به کار خودمه'!!
قربونت عزیزم.نوووش جونتون

فدات شم

هانی یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 23:18

خدا نکشت توت فرنگی. خیلی باحالی.... خخخخخخخ

خوب شد گفتی خدا نکشتت
وگرنه خدا امروز می کشتم هانی

سپیده مامان درسا دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 01:39

ای جونم توت فرنگی مهربون خودم کار تو پیش خدا محفوظه عزیز دلم
راستی خدا بد نده گلم الان چطوری بهتر شدی ؟

کار من پیش خدا محفوظ بوده که امروز نمردم
من اینطوری تفسیرش می کنم
خوبم سپیده جون

دندون دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 09:15 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

یعنی خوراک من سوار کردن پیرمرد پیر زنه منم با بابام این مشکل داشتم البته الان محمد هنوز این ورژن منو ندیده... بابا که همیشه میگفت برای چی این و اونو سوار میکنی ...

آخه خوب گناه دارن دیگه... ندارن؟؟؟؟ توت جان دوست داشتنی...

مثل منی پس
بابای منم خیلی گفت اما خسته شد
گناه دارن عزیزم... گناه دارن
دندون مهربون من

ح مثل ... دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 09:53

سلام توت قشنگ و خوشمزه خوبی . سلامتی؟
آدما طوری رفتار میکنن که کم کم مسیر خیر بسته میشه و دیگه کسی جرات نمی کنه کار خیری برا کسی بکنه اما این اخر دنیا نیست باید اعتماد داشته باشیم و احتیاط کنیم.

سلام
خوبی عزیزم؟
قرار نیست چون یکی بده همه بد باشن اما با دیدن این جور افراد آدم دلش می گیره

آوا دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 12:07 http://ava-life.blogsky. com

چه دل و جراتی داشتی با خانمه راه افتادی تو خیابون ....آفرین آفرین دختر شجاع
کلیه چی شد؟ آزمایش قند خوب بود؟

شجاع نبودم آوا

والا امروز داشتم می رفتم ادامه ی همین آزمایش کوفتی رو بدم که اینطوری شد....
چهارشنبه جوابش آماده میشه شاید من شنبه برم بگیرم

tarlan دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 12:48 http://tarlantab.blogsky.com/

سلام عزیزم
امیدوارم مشکل جدی نداشته باشی خانوم شجاع

سلام
ممنون

موژان دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 15:02 http://zendegyema.persianblog.ir/

ببخشید فوضولی میکنما ولی بعدا آبی که لیموها رو توش جوشوندی میریزی داخل خورش یا دور میریزی ؟ چند دقیقه باید بجوشه با آب ؟

نه می ریزم دور
یکمی که قل بزنه و تلخیش بره دیگه... آبش رو مزه کن تلخ میشه

ندا دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 16:23 http://previously.blogsky.com

میزدی لهش میکردی مستر هیکل رو! اینا با این هیکلشون دست روی خانوم بلند نمیکنن
چه بی لیاقت بوده که بجای تشکر تازه طلبکارم بوده
وای منم از این آزمایشات زیاد دارم باید هفته دیگه یا زودتر برم

خیلی آدم مزخرفی بود ندا
مشکلت چیه که آزمایش داری؟ واسه تو هم کلیه است؟

ویولا سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 10:45 http://www.sadafy.persianblog.ir

چقدر خوب می نویسی توت فرنگی جون.
دلم برای اون خانوم مسن سوخت با اون پسر یالقوزش ولی در کل با اینکه ثوابت داشت کبابت می کرد ، کار خوبی کردی بنده خدا رو رسوندی خونش. خدا خیرت بده.
جواب اون خانوم مسن ریزه می زه دومی رو هم خیلی باحال دادی

چقدر لطف داری... نی نی خوبه؟ الهی...
خانم دومی یه رو خودمم کلی بعدش خندیدم

دل آرام سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 15:35

توت پر حاشیه

Ella سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 19:14 http://oceanic.blogsky.com

من هم اگه بودم همین کار رو می کردم توتی! من محاله به درخواست کمک یک نفر بتونم بگم نه! وگرنه وجدان درد من رو می کشه!

ای جان... چه الای دل رحمی

nila69 یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 13:38 http://10188.mihanblog.com

عزیزم چقدر با این پست کیفور شدم: )
یعنی این مشورت کردنا با خودت... میدزدنم... نه...: ))))
همیشه لبت خندون باشه: -*
سالگرد ازدواجتونم باتاخیر مبارک: -***

لطف داری نیلا جان. خوش آمدی
ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.