وقتی اعلام حضور کرد

سلام

ما خوبیم شما خوبید؟

راستش من ذوق دارم واسه این اندازه لطفتون. ذوق دارم واسه داشتن شما دوست ها. ممنون از تبریک هاتون .توصیه هاتون. همراهی هاتون. 

.

.

داستان از اون جایی شروع شد که من  فکر کردم سرما خوردم. یه پست هم گذاشتم راجع بهش همونی که گفتم نتونستم کلاس دانشگاه روتاساعت آخربمونم و برگشتم خونه.همون که گفتم اصلا حال ندارم و فکر می کردم سرما خوردم.یادتونه؟

چند روز اوضاع به همین منوال گذشت و  من هم که زیر بار دکتر رفتن نمیرم هیچوقت.تا رسید به روز دوره ی ماهانه و من هنوز این اتفاق واسم نیفتاده بود.حتی فکرش هم ازذهنم نگذشت که ممکنه اتفاق خاصی افتاده باشه. سه چهار روز دیگه هم گذشت و دیدم نه مثل اینکه خبری نیست. دیگه کم کم داشتم به دکتر رفتن راضی می شدم. فکرش رو بکنید منه دکترگریز به مراجعه به پزشک تن داده بودم اما یه زحمت به قدوم مبارک نمی دادم ،برم یه بی.بی  چک از داروخانه ی سر خیابونمون بگیرم! مثل اینکه زیادی به خودم مطمئن بودم اما  زهی خیال باطل... ! دیگه دیدم نه انگار قرار نیست اتفاقه این ماه بیفته و بدنم خیال پری.ود شدن نداره. با خودم گفتم حالا برم یه تست بگیرم.امتحانش که ضرر نداره سنگ مفت گنجشک مفت. البته مفته مفت هم نبود. همونطور که داشتم پول تست هارو به صندوق دار پرداخت می کردم،یه ندای خوش خیال درونی می گفت داری الکی وقتت رو تلف می کنی ها از ما گفتن بود.

تست رو گرفتم و گلاب به روتون انجامش دادم و یه خط کمرنگ افتاد.بهتره بگم یه هاله ی کمرنگ. خدا پدر اینترنت و نی نی سایت رو بیامرزه تا تو گوگل زدم خط کمرنگ کلی سربرگ اومد. همه اشون هم حاکی از این بودن که خانم شما بی برو برگرد بارداری. لپ تاپ رو بستم و پیش خودم گفتم بیخودحرف می زنن اینا...الکیه. خلاصه جدیش نگرفتم.

شب که اوشون اومدن خونه بهش گفتم موضوع رو. و اضافه کردم که جدی نیست ها. اما توجهی نکرد و به قر کمر و سینه بلرزون دور تا دور حال ادامه داد. من اما با اعتماد به سقفی مثال زدنی همچنان به خودم مطمئن بودم.به خاطر همین تو دلم به خوشحالی بی موردش پوزخند می زدم و مسخره اش می کردم. بیشتر شبیه یه شوخی بود تا اون موقع. ولی دیدم نه انگار داره جدی میشه.رفتم یه تست دیگه برداشتم که امتحان کنم.فکرش رو بکنید. تست رو گذاشته بودیم روی سرامیک و دوتا یی چسبیده بودیم به هم و زل زده بودیم بهش. این بار همون ثانیه های اول خط دوم افتاد.یکباره تمام سلول های بدنم کرخت شد و افتادم به گریه و پشت بندش هم هق هق. اوشون هم بدتر از من. صدای گریه هامون فکرکنم ساختمان رو به ارتعاش انداخته بود.دیدید تو این کارتون های ساخت چین  و ژاپن وقتی گریه می کنن چشم هاشون دو تا خط صاف میشه و قطرات اشک با شتاب پرتاب میشه به اطراف؟ تصورم از خودمون تو اون لحظه یک همچین چیزی بود. من از بهت گریه می کردم  و اوشون از خوشحالی. البته یکم بعدتر بهتم کمرنگ تر شد و حس خوبی بهم دست داد.با اینکه بی هوا اومده بود. البته دیگه دلم نمی خواد این جمله رو یعنی(بی هوا اومد) رو به کار ببرم چون حالاجزیی از وجودمه و قطعا می شنوه.این که نوشته است بعید می دونم متوجه بشه چون هنوز مدرسه نرفته اما خب احتیاط شرط عقل است.

اون شب خاطره انگیز هم به صبح رسید و رفتیم که آزمایش بتا بدم.اوشون منو رسوند و خودش عازم محل کار شد. من هم منتظر نشستم تا جواب آزمایش رو بگیرم. و ساعتی بعد اسمم رو صدا زدند... با سرچ هایی که از دیشبش تو نت کرده بودم یه پا دکتر شده بودم واسه خودم.به محض اینکه عدد توی برگه رو دیدم یعنی "چهارصدوپنجاه و هفت"  فهمیدم  که بعله! و همونطور که حدس می زنید باز زدم زیر گریه. البته این بار ملو بود گریه ام.اشکهام یواشکی سر می خوردند و صدا هم نداشت.تو همین حال و هوا بودم که اوشون تماس گرفت. نمی دونم چرا دلم خواست اذیتش کنم. گفتم منفی بود. یه جوری واقعی هم گفتم که خودم هم باورم شد. یه همچین آرتیستی بودم خودم خبر نداشتم.بعد دیدم دیگه خیلیییی صداش عوض شد و ناراحت.دلم سوخت که پدری را بدین سان بی رحمانه برنجانم. گفتم نه دروغ گفتم چهارصدوپنجاه و هفته. یکی نبود بگه خب بگو مثبته اینکه راحت تره.چرا عددمیگی؟ مگه متوجه میشه؟ جالب اینجاست که اصلا نپرسید چهارصدوپنجاه و هفت یعنی چی الآن؟ و فقط خوشحالی کرد.

شب اون روز و خبر دادن به خانواده هامون هیجان انگیزترین بخش  ماجرا بود.به پیشنهاد گلابی با چهارتا خط(خط من،خط خونه،دوتاخط اوشون) همزمان با همشون تماس گرفتیم و تلفن هارو گذاشتیم رو اسپیکر وبه همه گفتیم.دیگه جیغ و فریادهارو خودتون تصور کنید دیگه. 


+این یک هفته هم خودش هزار صفحه حرف داره که از بقیه اش به علت معده درد فاکتور می گیرم... 

کماکان هم بی نام به سر می بره کوچولوی ما... فقط مدام میگیم الآن اندازه  سر سوزنه...الآن اندازه کنجده...الآن اندازه دونه ی سیبه... الآن اندازه .... تفریح جدیدمونه  دیگه

چهارصدو پنجاه و هفت کوچک ما

من 


در آستانه تولد بیست و پنج سالگی


 حسی عجیب و ناشناخته را تجربه می کنم! 


ما  چندروز ه متوجه شدیم که .... یه مهمون کوچولو داریم! 


وقتی بیاد من "مامان" میشم و   او "بابا" ! 


می دونید!


فکر نمی کردیم انقدر زود تجربه اش کنیم.


دور از ذهن و  در عین حال شیرین و  خارق العاده است!


خوش اومدی کوچولوی چهارصدو پنجاه و هفت ما



+ خواستم شمام با ما باشید! تو این حس عجیبم شریک باشید. 


...............برمی گردم با کلی حرف و حس  جدید!


فکر می کنم پست قبل چندباری تو قسمت پیغام هاتون اومد اما باز نشد.نمی دونم چرا وب دچار مشکل شده بود. الآن رفع شد و می تونید قسمت چهارم  مژگان رو  تو پست قبلی بخونید. چون گفتن با جزییات تعریف کن طولانی شده ها.اگر به خودم بود تو یک قسمت جمع می شد (:

مژگان-پارت چهارم

قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد.

اسامی اشخاص و مکان ها مستعار است.


آگهی مربوط به یک شرکت وارد کننده ی لوازم آرایشی بود .این یکی بیشتر از بقیه با شرایط من و زمانی که می توانستم بمانم هماهنگی داشت. با شماره ای که گذاشته بودند تماس گرفتم،یک آقای نسبتا مسن تلفن را جواب داد،یکی دو تاسوال پرسیدو قرار شد فردا برای مصاحبه بروم.

این بار تصمیم گرفتم همه چیز را به مادر بگویم .شب بعد از شام گفتم که می خواستم پنهانی از تو کار کنم حتی یک نیم روز  را هم در شرکت فروش  تلفنی  بودم اما نتوانستم بیشتر از این پنهانی کاری کنم.یعنی اصلا نمی شود و نباید. مادرعصبانی شد.سرم داد کشید که چرابی اجازه اش به آن شرکت رفته ام؟.کم پیش می آمد عصبانی شود. وسط همان عصبانیت ها سفت و سخت گفت "نه". آنقدرمحکم گفت که امیدی برای راضی شدنش نداشتم.کوتاه نیامدم اما.تصمیم خودم را گرفته بودم. حرف زدم.معذرت خواهی کردم. قول دادم دیگر چیزی را پنهان نکنم. ازش خواستم فردا با هم برویم مصاحبه.خواستم اجازه بدهد من هم کمکی به بهبود اوضاع زندگی مان کرده باشم.بگذارد شانسم را امتحان کنم....آخر شب بود که راضی اش کردم دست کم برویم ببینیم شرایطش چیست و بعد اگر اجازه نداد ،نمی روم.

صبح راه افتادیم به سمت شرکت.آدرس سرراست نبود.کلی گشتیم تا بالاخره رسیدیم.تصورم نمای بیرونی مدرنی بود با یک سردر بزرگ طوسی رنگ که روش نوشته باشد "شرکت وارد کننده ی لوازم آرایشی و بهداشتی" یک صالحی هم سمت چپ با فونت کوچک تری  زده باشند.اما خبری از این تصورات نبود. اصلا سردری نبود که نوشته ای باشد.واقعیت یک ساختمان کلنگی دو طبقه و نیمه بود که بالکنش یکی دو متر آمده بود داخل پیاده رو.با نمای سیمان سفید دود گرفته.سیمان سفیدی که حالا نوک مدادی بود.راه پله ها باریک بود طوری که من و مادر باید پشت سر هم حرکت می کردیم. مدام بوتیک های شیک پدر پشت ذهنم تداعی می شد. تجملی که قیاسش با این دیوارهای زهوار دررفته خنده دار بود.تجملی که هیچ وقت برای ما نبود!

رسیدیم پشت در. برگه آچهاری که اسم شرکت و مدیرش روش نوشته شده بود را داخل یک کاور گذاشته بودند. زده بودند روی در.خیالمان راحت شد که لااقل اشتباه نیامده ایم. مادر تمام مدت  ساکت بود.من هم. برگه آچهار را که دیدیم به هم نگاه کردیم و از خنده ریسه رفتیم. مادر گفت"یواش تر الان می شنون... اما فکر نکنم حقوق بده باشه، معلومه خیلی خسیسه".بعد سرش را تکان داد،گفت "البته از روی ظاهر قضاوت نکنیم بهتره. بریم ببینیم چه خبره."

وارد شدیم.یک سالن کوچک بود و اتاقی کوچک تر که در کشویی راه راه داشت،آشپزخانه هم کنج بود به ابعاد پنج شش متر که با چهاردیواری متحرک از سالن جدا شده بود.

پیرمرد لاغر اندامی نشسته بود پشت میز قهوه ای رنگ .تکیه زده بود به صندلی چرمی که خیلی پهن تر از شانه هایش بود  و چای می نوشید.از پشت عینک زیر چشمی  نگاه کرد،همراه با اشاره دست به سمت مبل، تعارف کرد که بنشینیم.چهره ی آرامی داشت.

استرس داشتم. هرکس نمی دانست خیال می کرد قرار است برای کدام شرکت معتبر دنیا استخدام دایم شوم!. پرسید شغل پدرت چیست دخترم؟وقتی جواب دادم تعجب کرد.طوری که انگار بخواهد بگوید "خب اگه شغلش اینه چرا اومدی واسه من کار کنی؟" اما روش نشود به زبان بیاورد.اینکه چرا می خواهم کارکنم را روی پای خودم ایستادن پاسخ دادم.گفت "کار با کامپیوتر رابلدی؟ " گفتم "کم و بیش".خواست متنی تایپ کنم. از روی نوشته ای خواند و چندخطی نوشتم.برگه ی پرینت را نگاه کرد اما چیزی نگفت.همانطور که بین پوشه ها جایش می داد گفت که شماره تماسمان را بگذاریم که اگر خواستند تماس بگیرند.

تمام مسیر برگشت را با مادر حرف زدیم. مادر گفت که من مجبور نیستم کار کنم .گفت می توانم بروم پیش پدرم  که زندگی راحتی داشته باشم. گفت درست است که دوری من و عرفان از پای در می آوردش اما اگر ما بخواهیم تحمل می کند،که رفاه داشته باشیم. گفتم من نمی خواهم در رفاه زندگی کنم .وقتی عشق نباشد رفاه را می خواهم چه کار؟. 

آن شب وقتی می خواستم بخوابم آرزو کردم فردا آقای صالحی تماس بگیرد.

صبحش که تازه بیدار شده بودم عرفان آمد گفت یک  آقایی تماس گرفته و با تو کار دارد.آقای صالحی بود. قرار شد از فردای آن روز مشغول به کار شوم.با خودم گفتم انگار مرغ آمین دیشب روی شانه ام نشسته بود،کاش چیز دیگری خواسته بودم. بعد خنده ام گرفت که موافقت با کار کردنم در همچین شرکتی باید جزء رویاهایی باشد که مرغ آمین تعبیرش ببخشد؟ 

فردا رسید و من باز راه پیچ در پیچ شرکت آقای صالحی را پیمودم. با این تفاوت که این بار مادر کنارم نبود.خودم بودم و خودم. می رفتم که محیط جدیدی را تجربه کنم.

روز اول و روزهای اول  به آشنایی با کارهایم گذشت. حقوقی که توافق کرده بودیم به اندازه ی یک منشی ساده بود اماکاری که انجام می دادم چیز دیگری بود. همان روزهای اول ازم خواست که تمام اجناس رالیست کنم و قیمت هایشان را دربیاورم.برایم سخت بود تجربه ای نداشتم اما دقتی که به کار می گرفتم باعث شده بود کمتر به مشکل برخورد کنم. شریک آقای صالحی به کشوری که ازش اجناس را وارد می کردند رفته بود و مدام لیست ها را می خواست. باید اقلامی که تعداد کمی ازشان مانده بود و فروش خوبی هم داشتند را مشخص میکردم و برایش می فرستادم،که دومرتبه سفارش بدهد.کار خیلی راحتی نبود. لااقل برای دختری به سن و سال من.اماتمام توانم رابه کارگرفته بودم که از پسش بربیایم.... کم کم به کارم عادت کرده بودم. آقای صالحی طوری حرف نمی زد که خیال کنم دارم زیادتر از آن چیزی که باید کار می کنم،این در حالی بود که خودم از تمامشان خبرداشتم. از اینکه او هیچ کاری انجام نمی دهد و یک جورهایی فقط نظارت می کند. برایم مهم نبود. یک بار جسته و گریخته میان حرف هایش بهم گفت که من  خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کرده  به اصلاح کار راه بیندازم. یک بار هم گفت "خیال می کردم بچه ای دختر، اما خیلی بزرگی که!"

تمام روز من و آقای صالحی داخل شرکت بودیم. قیافه اش شبیه پدر بزرگ ها بود. از همان پدربزرگ هایی که همیشه دلم می خواست داشته باشم.از همان ها که با وجود سن بالا آگاه اند. حرف های مهربان می زنند.زندگی اش را برایم گفته بود. اینکه همسرش فوت کرده و تنها پسرشان خارج از کشور مشغول به تحصیل است.من هم چیزی را ازش پنهان نکرده بودم. شرایط زندگی مان را گفته بودم. اینکه چرا مدتی است پدرم نیست و من کار می کنم. اینکه مادرم تقاضای طلاق داده است.

حجم کار زیادی روی دوشم بود اما با علاقه انجامشان می دادم وقتی حقوقم را دریافت می کردم تمام خستگی ها از تنم بیرون می رفت. خوشحالی مامان و عرفان به تمام سختی ها می ارزید.

مادر در رفت و آمد دادگاه بود و با چند تکه طلایی که فروخت و چند سکه ای که تا آن زمان گرفته بودیم توانستیم ماشین بخریم.  ماشین خیلی خوبی نبود اما برای ما خیلی هم خوب بود.آن روزها وقتی از شرکت بیرون می آمدم میرفتم دنبال مامان و عرفان  و چند ساعتی با ماشین گشت می زدیم  بلکه ترسی که مامان از رانندگی داشت کم کم از بین برود. مدتی که گذشت مادر دیگر پشت رل می نشست. صبح ها من را می رساندشرکت و می رفت رستوران. عرفان راهم همراه خودش می برد. عصرها هم می آمدند دنبالم و سه تایی برمی گشتیم خانه.گاهی وقت ها آخر هفته هم بخاطر عرفان می رفتیم شهربازی.انگار زندگی یکباردیگر داشت روی خوشش را نشانمان می داد. 

همین روزهای نسبتا خوش بود که آقای صالحی کمی تغییر رویه داد.ازتصویر پدربزرگ مهربانی که در ذهنم ساخته بودم زیاد فاصله گرفته بود.زیاد ازمادرمی گفت و  من دوست نداشتم.اینکه زیباست.اینکه حیف او که چنین روزهایی را تجربه کند.حیف جوانی اش.حیف زیباییش.می گفت روز اول فکر نمی کردم با مادرت آمده ای.خیال کردم دو تا دوست هستید یا نهایتا خاله و خواهرزاده.وقتی این ها را می گفت ازش بدم می آمد.من تفاوت دلسوزی و چشم چرانی را خوب می دانستم. خوب یاد گرفته بودم دلسوزی را از هوس تمییز دهم.

عصرهایی که مامان و عرفان دنبالم می آمدند تغییر بزرگی که به تدریج در لحن صحبتش با مادر شکل گرفته بود را  خیلی محسوس لمس می کردم. مادر متوجه نمی شد اما من می فهمیدم.می فهمیدم چون روزها بود کنارش زندگی کرده بودم  و می دانستم آن نگاه های خیره ی از پشت عینک  چه معنایی می دهد!

هرچه بیشترگذشت رفتارجدیدش شدت گرفت. خودم را سرزنش می کردم که داستان زندگی ام را.بی عاطفگی های پدرم را. توی مسیر طلاق بودن مادرم را،به مرد غریبه ای گفته ام.مرد غریبه ای که داشت از نقاط ضعف زندگی ام سوء استفاده می کرد. خیال می کرد حالا که کسی را نداریم باید او را داشته باشیم. نمی دانم می خواست چه کار کند؟ یا اصلا چه فکری داشت؟ نمی دانم چون نمی خواستم بدانم. چون حس کردم اگر بیشتر بمانم بیشتر از خودم بیزار می شوم که اعتماد کرده ام.از یک روز دیگر نرفتم.هرچقدر آقای صالحی تماس گرفت جوابش را ندادم.زیاد هم تماس گرفت ،خودش می دانست بیشتر از آنچه فکر کند به درد اوضاع به هم ریخته ی شرکتش خورده ام. می دانست به قول شریکش چه منشی همه کاره ای را از دست داده!

فردای آن روز که مادر بیدارم کرد تا راه بیفتیم به سمت محل کارگفتم "دیگه اونجا کار نمی کنم" .مادر جا خورد گفت "چرا؟ یه دفعه چی شد؟."  گفتم "خودش هیچ کاری نمی کنه  همه چی گردنه منه.خسته شدم از حجم زیاد کارهاش".نخواستم چهره ی مهربانی که توی ذهن مادر داشت خراب شود. از طرفی می دانستم اگر حقیقت را بگویم دیگر اجازه نمی دهد به فکر کار جدیدی باشم. گفت "خب زودتر می گفتی من که گفتم اگه  ذره ای سخت بود یا اذیت شدی  بهم بگو". تمام سعیم را کرده بودم که قوی باشم اما حالا در نظر مادر ضعیف جلوه کرده بودم؟ مهم نبود. مهم این بود که   اعتماد مادر از آدم ها سلب نشود.

بیکار شده بودم. خبری از پدر هم نبود.دیگرنمی آمد دادو بیداد راه بیندازد.مادر می گفت جلسات دادگاه رایک در میان می آید. آن وقت هایی که می آید هم شخصیت دومش رارو می کند،طوری که همه مجاب می شوند عاری از هر گناهی است.معصوم است.هیچ حرفی از اینکه ما با پدر زندگی کنیم نبود. یعنی پدر اصلا ما را نخواسته بود.حاضر شده بود مهریه رابصورت اقساطی پرداخت کند اما من و عرفان سربار زندگی اش نشویم. مهریه ای که پرداخت یک جای آن برای کسی مثل او خیلی ساده بود اما تنها به این دلیل که نگذارد یک آب خوش از گلویمان پایین برود تمام سندهایی که به نامش بود را به خواهر و برادر و لابد زن یا زن هایش واگذار کرده بود.شاید هم بچه داشت.از گوشه و کنار شنیده بودیم یک پسر دارد.تعجب کرده بودیم که چطورشده که باز به قول خودش گرفتار زن شده؟. زن عقدی دایم.

وقتی سندها به نامش نبود یعنی چیزی نداشت. ما می دانستیم که اینطور نیست اما کو  گوش شنوا.قاضی که نمی دانست.

اینکه من داشتم دنبال کار می گشتم و پول پدر از پارو بالا می رفت، دیگر برایم اهمیت نداشت. تصمیم گرفته بودم خودم برای بدست آوردن زندگی بهتر تلاش کنم. زندگی ای که مدام چرخ می خورد و روزهای خوشش را زود ازمان می گرفت. روزهای خوب کوتاه. من می خواستم روزهای خوب پایدار بسازم .همین بود که باز شد روز از نو ... دو مرتبه دنبال کار بودم. 


ادامه دارد.....


+چون قصه خط واقعی داره نخواستم شخصیت های خیالی بهش اضافه کنم. می دونم کم کاراکتره.معذرت


وقتی فلفل حکومت می کند!

این پست  واسه چند روز قبل بود. 


نشستم  سیب زمینی سرخ شده های خوشحال رو به این صورت. مشت مشت و دانه دانه راهی خندق بلا می کنم. سس تند و آتشینش لبم رو می سوزونه طوری که حس می کنم گوشه های لبم از هم باز شدن! دهنم رو باز می کنم و با دست هوارو جا به جا می کنم تا یکم خنک شم. امادر عین واحد، رو چیپس بعدی سس بیشتری می زنم.

نشسته اون سمت حال داره کارهاش رو انجام میده. متوجه من که میشه سرش رو ازتو لپ تاپ بالا میاره همینطور که داره حرص می خوره میگه "مازوخیسم داری؟." می خندم میگم آره. دهنش رو کج می کنه بایه صدای نازک شده میگه"آره".میگم مثل اینکه  از جونت سیر شدی، ادای منو در میاری؟ میگه ببخشید اما جدی تو هندی نیستی؟ میگم نه من تورکممم.تورککک.میگه خب حالا!همچین میگه انگار بلده یه کلمه حرف بزنه.میگم بلدم بعد صدامو صاف می کنم میگم  "سنی سویوروم" میگه اینو که همه بلدن.

میگه توت جدی هندی نیستی؟ آخه خیلی فلفل می خوری.یه سوال بپرس از مامانت؟ میگم نخیر هندی نیستم و این در حالیه که  فلفل پاش رو کج کردم به سمت  کباب تابه ای هایی که روی شعله ی آتیش هستن. میگه جان هرکی دوست داری به کباب من فلفل نزن من جونمو دوست دارم. میگم چشششممم واسه شما فلفل نمی زنم چیز دیگه ای می زنم.

الآن چند دقیقه است میز روچیدم اماهرچی صداش میزنم نمیاد. فکر کنم ترسیده. نترس...باور کن مرگ موشش درد نداره.... !

خیر نبینی ویروس

نتونستم تا آخر کلاسم رو بمونم.سرم بدجوری درد می کرد.گلومم می سوخت. تازه حال تهوع هم بود.سرگیجه داشتم. اصلا یه وضعی.عملا رو به موت.فقط نمی دونم چطوری صبح زود رفته بودم! با کدوم اعتماد به نفس؟  استاده گفت پاشو برو تو ناقل ویروسی.از چشمات داره مریضی می باره. یه جورایی نرم انداختم بیرون دیگه. صداشو درنیاوردم.

ببینم مگه یه آدم در طول یک ماه چقدر مریض میشه؟ چندبار خب؟ انصاف نیست که،ملت دارن توکلاس جزوه می نویسن، کسب دانش می کنن من با تن مچاله، بصورت  افقی  افتادم رو مبل زل زدم به سقف. تو فکر دکتر رفتن هم نیستم. تو فکر داستان نوشتن هم نیستم. تو فکر نهار درست کردن هم نیستم. تو فکر یه جایی ام. مثل هرسال منتظره. نمیشه خلف وعده کرد.

بعد از چهارساعت و نیم نوشت: 

رفتم به وعده ی هرساله ام عمل کردم. ویروس پدرسوخته خیال کرده بود می تونه نذاره برم! کور خونده بود چون من رفتم.هوای اونجا اصلا فرق داره با همه جا. خونه ی آخره دیگه!

مژگان-پارت سوم

قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد.

اسامی اشخاص ومکان ها مستعار است.


لاپوشونی هایمان دیگر جواب نمی داد. همه می دانستند به مشکل بزرگی برخورده ایم.ارتباطمان با دنیای بیرون کم کم داشت به هیچ می رسید. یکی از زن های همسایه زیاد تلاش کرد که راهی برای رفت وآمد به خانه ی مان دست و پا کند.نمی دانم چرا؟ اما زیاد تلاش کرد.به مادر گفته بود پدرم مرتب با آقای فلانی تماس می گیرد و گزارش زندگی مان را دریافت می کند.حسابی هم خودش را تبریه کرده و مارا مقصر جلوه داده. مهم نبود.دیگر نه آقای فلانی مهم بود.نه زن همسایه. نه پدر. ما اهمیت داشتیم .زندگی مان اهمیت داشت. من. عرفان.مامان.

قفل درب را عوض کرده بودیم. یک روز که از مدرسه آمدم یک راست رفتم حمام.قرار بود مادر که ازرستوران برمی گردد عرفان را هم از مدرسه همراهش بیاورد.

حفاظ درب ورودی را کشیده بودم، عادت داشتیم حفاظ را قفل بزنیم.اما درب رانبسته بودم.با خودم گفتم حمام فضای اتاق را  مرطوب می کند،در باز باشد که هوا جریان داشته باشد.رفتم حمام. بیرون آمدم و توی حال چرخ می زدم.وقتی رسیدم به راهروی منتهی به درب.از تعجب خشکم زد.پدر توى تاریکی نشسته بود پشت در.من را که دید،دستش را بلند کردکلید لامپ رازد.صورتش پر شد از نور زرد رنگ.چشم هایش ریز شد،انگار که خیلی وقت باشد توی تاریکی نشسته باشد.ریش هایش را از همیشه بیشتر تراشیده بود. موهای جو گندمی اش آشفتگی این روزهای ما را نداشت،بیشتر از همیشه آراسته بود.به من نگاه می کرد و کلیدهای توی دستش را می چرخاند.به لباس های  گران قیمتش فکر می کردم که روی سرامیک های خاک خورده کثیف می شد.چشم هایش که خیره ام شد،تنم گر گرفت. بیشتر از همیشه ترسیدم.انگار پدرم نباشد انگار هفتاد پشت غریبه باشد. انگار خیلی وقت باشد که نباشد.موهایم هنوز خیس بود.قطرات آب چکه چکه از پیشانی ام پایین می آمدند و روی پوستم سر می خوردند. یک دستم سشوار و آن دیگری شانه. مات و مبهوت  ایستاده بودم به نگاه کردن.یک آن به خودم آمدم .چنددقیقه ای می شد که همدیگر را نگاه میکردیم. شانه وسشوار راگذاشتم روی رختکن. رفتم نزدیک درب را ببندم که پایش را گذاشت بین حفاظ و در.گفت "درو باز کن".می دانستم نمی توانم.شاید دور از ذهن بود. اما من به دور از هرگونه خشم و نفرتی فقط ترسیده بودم. گفتم "کسی خونه نیست". گفت "خب نباشه.درو باز کن می خوام بیام خونه ام".می خواستم بهش بگویم که "من ازت می ترسم پدر".وقتی دید ایستاده ام  و قصد باز کردن در را ندارم،فریاد زد که "در رو باز کن مژگاااان". همین کافی بود.به لحظه نرسید که زن همسایه و آقای فلانی و پسر چشم چران طبقه بالایی و چندتای دیگر سر رسیدند. صف کشیدند توی راه پله و شروع کردند به پچ پچ.چی شده چی نشده و نوچ نوچ هایشان که وای چه دختر  چشم سفیدی کم و بیش به گوشم می رسید.پدر مثل خاله زنک ها داشت از من بهشان می گفت .که "می بینید؟ شما شاهدباشید که من آمده ام  خانه اما اجازه نمی دهند  واردشوم.". انگار دادگاه است و آن ها همگی قاضی.گفتم "من تنها هستم،مامان و عرفان بیان بعد بیا تو". همسایه ها را یکی یکی راهی کرد .شروع کرد به حرف زدن.حرف های خوب خوب می زد. وعده های  رنگی می داد.ابراز پشیمانی می کرد.انگار نه انگار که همین چند دقیقه قبل داشت به همسایه ها بدگویی ام را می کرد.تمام پیرهنم خیس شده بود. گفت "برو لباست رو عوض کن سرما می خوری". جا خوردم. قلبم تند زد.پدر که هیچ وقت  از این حرف ها نمی زد.داشتم نرم می شدم.خودم می دانستم الآن در را باز می کنم.خودم می دانستم تشنه ی ذره ای محبت بودم که همیشه دریغش می کرد.فکر کنم کم کم داشتم می رفتم  قفل را باز کنم که مادر و عرفان  آمدند.

حس کردم نایلون هایی که مادر دست گرفته بود به زمین نزدیک تر شدند،این یعنی دست هایش یک باره بی حس شد.حس کردم زانوهایش از دیدنمان سست شد.عرفان تقریبا پشت مادر پنهان شده بود.از مانتوش گرفته بود و آرام قدم برمی داشت. پدر خواست دهان باز کند و لابد بگوید "می بینی "دخترت" در رو به روم باز نمی کنه" که مادر قبل از اوگفت "در را باز کن مژگان".

دلم می خواست همان لحظه اول فریاد نزند.دلم می خواست لحظه های قبلی که حرف های خوب می زد هنوز بود. واقعی بود.دلم می خواست پشیمان شده بود.دلم می خواست ... دلم می خواست... اما نه! اژدهای هوس تمام وجودش را تسخیر کرده بود. دلم بی جا می خواست .زیاده می خواست.نباید می خواست.

مادر گفت...نه مادر این بارفریادزد که تمام جوانی ام را به پایت گذاشته ام.سال های نداری ات قناعت کردم.عصبانیت ها را ندید گرفتم.حالا که خروار خروار پول دیده ای من و بچه ها نچسب شده ایم؟.وقتی می گفت خجالت نمی کشی که یکی ازمعشوقه هایت به سن و سال دخترت باشد؟ تنش به رعشه افتاده بود.انگار هرکداممان زمانی لبریز می شدیم. یک بار من. این بار مادر.

رفت سراغ گاو صندوق.برگه ها و پول ها و وسایلش را خالی کرد داخل چندتا کیف و رفت...باز هم رفت.... پیش خودم گفتم یعنی فقط آمده بود  این ها را ببرد؟ 

رفتنش عادی شده بود این بار مثل  دفعه ها ی قبل اشک نریختیم. انگار تن داده بودیم به تمام تلخی ها.

تابستان داشت می رسید وتمام این مدت خبرهای خانه ی مان توسط آقای همسایه به پدر مخابره شد.روزهای سختی گذشت.شاید سخت ترینش شبی بود که باصدای هق هق مادر از خواب بیدار شدم. مردک عیاش نیمه های شب به بهانه ی شارژ ساختمان آمده بود جلوی در.هرچه مادر از پشت در گفته بود فردا می آوردمی دهد قبول نکرده بود.وقتی هم که در را تا نیمه باز کرده بود که پولش را بدهد،گفته بود "پول خوبی به مادر می دهد اگر......". و از شهو.ت رانی مرد شغال صفتی بود که مادر مانده بود و آسمان شب و گریه های ناتمام. وخدایی که نمی دانستیم چرا  نگاهمان نمی کند؟

تصمیم گرفته بودم برای کنکور خوب بخوانم.این میان مادر تقاضای طلاق داده بود.پدر هم نیازی به خانه آمدن نداشت .ثانیه به ثانیه زندگی مان رابی اینکه نکته ای ازش جا بیفتد بهش می رساندند.بی شک یک جایی از این شهر داشت  پول روی پول می گذاشت و خرج خوشگذرانی با سوگلی هایش می کرد. 

آخرین امتحان را که دادم به دور از چشم مادر می گشتم که کاری پیدا کنم.خیال می کردم کار به وفور و بی پایان و در کیفیت های متنوع هست.فقط کسی باید برود انجامشان بدهد.

بین فروشنده تلفنیه اجناس  و بازاریاب یک انتخاب بیشتر نداشتم.  بی دلیل اولی را انتخاب کردم. روز اولی که آزمایشی انجامش دادم را خوب بخاطر دارم.خانمی که چگونگی کار را توضیح می داد صراحتا داشت می گفت که هرچه بیشتر عشوه و ناز در صدایت جاری کنی نتیجه اش بهتر می شود. دو سه تا تماس که گرفتم دیگر داشتم بالا می آوردم.اینکه الو را طوری بگویی که کسی که پای تلفن صدایت را می شنود یادش برود قیمت های آن یکی شرکت از این یکی پایین تر است و صرفا بخاطر کرشمه های تهوع آور تو و چنددقیقه ای که باهات صحبت می کند جنس سفارش بدهد رقت انگیز بود.من نمی توانستم.در توان من نبود که صدایم را برای خوشایند مردها خوش آهنگ کنم.

تمام تلاشم  این بود که باری از دوش مادر بردارم.هرروز یواشکی روزنامه می گرفتم و با هزار امید ورقش می زدم.تا اینکه به آگهی  شرکت آقای صالحی برخوردم....


ادامه دارد......


مژگان-پارت دوم

قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد.

زمان بیرون آمدن ازبوتیک، تمام احساس مسوولیتش نسبت به من  گفتن جمله ی  " پول داری واسه کرایه ماشینت؟" بود.که اطمینان داشتم اگر حضور آن زن نبود،همان یک جمله را هم نمی گفت.
فکر می کردم باید تمام راه برگشت  را اشک بریزم.امامن زیاد هم جا نخورده بودم .حتی آنقدری که بخواهم به کسی چیزی بگویم.اصلا مگر میشد به کسی چیزی گفت؟ .یک نفر توی فامیل نبود  که به سرش قسم نخورد.مگر میشد شکایتش را پیش کسی برد؟ مگر کسی باورش می شد؟.پدر خود واقعی اش را به کمتر آدمی نشان داده بود.چهره ی موجه و با ایمانی که بین دوست و آشنا دست و پا کرده بود مو لای درزش نمی رفت.
هرچه بیشتر می گذشت.به تعداد شب هایی که خانه نمی آمد اضافه می شد. عرفان مدام بهانه اش را می گرفت.بد اخلاقی می کرد.می خواست با پدر برود کوه واستخر.می خواست طعم تمام لذت هایی که دوستانش برایش می گفتند،با پدر تجربه کند اما... ما داشتیم بزرگ می شدیم در حالی که او نبود.
نزدیک عید بود.با مادر  خانه را  مرتب می کردیم که کیف رمزدارش توجهمان را جلب کرد.هرچه  مادر اصرار کرد که بهش دست نزنم، می آید می بیند اوقات تلخی راه می اندازد گوش ندادم. به زحمت کیف را باز کردم.کیف گندکاری های پدر.
برگ صیغه نامه بود و برگ صیغه نامه بود و برگ صیغه نامه!  نام پدر کنار زن های دیگر. زن های سن بالاتر.... دختر های جوان تر....تمدید های مداوم پای برگه ی  آن جوان ترها.... بوی چرک خیانت. مدام خودم  را سرزنش می کردم که چرا آن روز توی بوتیک  زیاد خوش خیال بودم که خیال کنم هوس رانی اش تنها در یک زن خلاصه می شود؟ چرا نفهمیده بودم  زندگی مان  بیشتر از آنچه  تصور کنیم در  باتلاقی که" پدر"  به راه انداخته بود، فرو رفته ؟ 
عکسهای عقد مادر و پدر کنار آن برگه های کثیف پر از خیانت بود. صورت مهربان و خجالت زده ی مادر موقع امضا زدن پای عقدنامه اش از چهره ی بهت زده ای که هزارسال ماتم را یک جا ،جا داده بود ،دور بود.خیلی دور.بدم می آمد که سکوت می کرد.بدم می آمد که مادر سکوت می کرد.مادر و عرفان همیشه سکوت می کردند .
چشم های مادر دیگر برق نداشت.مادر آن روز شکست.
نمی دانم چند شب بعد ازآن روز کذایی خانه آمد؟اماوقتی آمد دیگر آدم های سابق نبودیم.کلید را که توی قفل چرخاند تپش قلبم بالا رفت.من دوستش نداشتم امابعد ازآن روز بیشتر از قبل دوستش نداشتم.
عرفان توی اتاق بود.من و مادرداشتیم تلویزیون تماشا می کردیم. به خاطر ندارم  وارد خانه  که شد کلمه ای به آوای سلام گفت یا نه؟.سوییچ را پرت کرد گوشه ای،خسته افتاد روی کاناپه،بدون اینکه سرم را تکان بدهم با چشم هایم دنبالش می کردم.باچشم های بسته گفت "مژگان چایی". انگار مژگان چاکر درباری اش باشد نه دختر یکی یک دانه اش! انگار که تمام سهم مژگان از پدر داشتن همین امرو نهی های فاقد ذره ای عطوفت باشد نه کلمه ی محبت آمیزی. از کدام سیاره آمده بودی پدر؟ کدام سیاره که چیزی به نام عشق درش تعریف نشده بود؟
دیگر ترسی ازش نداشتم.همانطور که داشتم کانال های تلویزیون را بالا،پایین می کردم گفتم"برو همون جا که بودی چای سفارش بده". هنوز زیر چشمی نگاهم بهش بود.مادر اشاره کرد که چیزی نگویم شر به پا می شود.چشم هایش را باز کرد، سرش را برگرداند سمتم ،ابروهای پرپشتش بیشتر از قبل  به چشم هایش نزدیک و صورتش سرخ شده بود،متعجب و عصبانی گفت"نشنیدم چی گفتی؟". جوابش را ندادم.فریاد زد که "نشنیدم چی گفتی مژگان؟"  ازجا بلندشد و روبه روی من و مامان ایستاد.عرفان سراسیمه آمد توی هال.ترسیده بود.مادر گفت "بس کنید بچه می ترسه". گفتم "چقدر بس کنیم مادر؟ تا کی و کجا کوتاه بیایم؟ عیاشی اش رو برده برای معشوقه هاش،خستگیش رو آورده اینجا؟" این بار عصبانی تر ازبار قبل گفت"خفه شو مژگان".با خشم آمد سمتم که مادر ایستاد بینمان. پدر گفت "بهش بگو داد نزنه همسایه ها می شنون  آبرو ریزی میشه وگرنه هرچی دید از چشم خودش دیده". مادر گفت "نگران همسایه ها هستی اما نگران پسرت که داره از ترس می لرزه نیستی؟"به حالت مهربان شده ای که اصلا بهش نمی آمد رفت سمت عرفان. برادرم اما دویید سمت من و مامان.در را کوبید به هم و رفت...باز نشستیم و تمام بدبختی هایمان را آغوش گرفتیم و اشک ریختیم.
بارها با خودم فکر کردم که اگر با من مهربان بود.اگر محبتی از جانبش دیده بودم، باز هم از خیانتش به مادر زجر می کشیدم؟. نه...یقین داشتم اگر من  و عرفان را می خواست. دوستمان داشت و به مادر بد می کرد ازش بدم نمی آمد.چون آن وقت پدر مهربانی بود که خیانت کرده بود.اما نبود.پدر،پدر نامهربانی بود که خیانت کرده بود.
عرفان از آن شب ترس عجیبی ازپدر پیدا کرده بود.طوری که کمتر حرف می زد.مادر نمی خواست ما پدر را دوست نداشته باشیم. عرفان را مجاب می کرد که پدرش آنقدرها که او فکر می کند هم آدم بدی نیست. من اما مجاب شدنی نبودم.من به اندازه ی عرفان کوچک نبودم.من می فهمیدم.
+بعدن اضافه شد
نیامدن هایش به حدی رسیده بود که همسایه ها سراغش را بگیرند.یک بار من می گفتم رفته ایتالیا.یک بار مادر می گفت دبی. گاهی چین.زمان هایی هم بالاجبار می گفتیم خانه است، لابد شما متوجه آمدنش نشده اید. مشکلات خودمان یک طرف نگاه های دیگران یک طرف.قضاوت هایشان.حرف و حدیث ها. همه ی این ها یک طرف. "نداشتن" یک طرف.یک روز عرفان آمد گفت که از طرف مدرسه می خواهند بروند اردو.اوضاع مالیمان آنقدری بد شده بود که پولی برای ثبت نامش نداشته باشیم. من آن روز دیدم که مادر بخاطر چندده هزار تومان اشک ریخت.مادری که ثروت  پدری اش سر به فلک می گذاشت.اما چهره ی عوام پسند پدر تا آنجا هم نفوذ کرده بود. تا خانه ی خانواده ی مادری.طوری که همه و همه ما را مقصر بدانند.به عبارتی ازسمت پدربزرگ مادری هم تحریم بودیم.یک تحریم اقتصادی و عاطفی.نمیدانم شاید پدربزرگ هم از همان سیاره ای آمده بود که پدر.
اوضاع به جایی رسیده بود که چیزی توی خانه نداشتیم.چند ساعتی از روز را مدرسه بودم و نمی دانستم مادر دور از چشممان مشغول به کار شده است.این را از خرید هایی که انجام می داد فهمیدم. مادر به عنوان حسابدار در رستورانی مشغول به کار شده بود.مادر تحصیل کرده ی من.
کم کم همه بو برده بودند که پدر نیست. این را از نگاه هایشان می شد فهمید.نگاه های نفرت انگیزشان .که چون پدر این دختر نیست بی شک به هزار راه بی سروته کشیده خواهد شد.که چون پدر این پسر نیست بی تردید آینده ی مبهمی خواهد داشت.
یک روز مدرسه ام دیر شد ه بود  رفتم از سرکوچه تاکسی بگیرم، همین که آمدم که سوارشوم مرد همسایه صدایم زد.مرد همسایه ای که بساط   منقل و وافورش همیشه به راه و بوی مشمیزکننده ی تر*یاکش  عالم و آدم را عاصی کرده بود،صدایم کرد و گفت "کجا میری دختر؟ سوار ماشین غریبه ها میشی ؟ خدا به پدرت صبر بده" آن روز صبح تمام خیابان های  منتهی به مدرسه را با گریه دویدم. حس می کردم این شهر پربود ازکفتار ها، و تنها من بوده ام که نمی دانستم. کفتارهای خفته ای که حالا یک  به یک بیدار می شوند. و قسمتی از جانت را،روانت را به دندان می کشند و تا هزار تکه ات نکنند آرام نمی گیرند.از پای نمی شینند.تو می مانی و روح هزارپاره ای که التیام نمی یابد.

ادامه دارد....

مژگان-پارت اول

قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد.


شاید اگر داستان علاقه ی پدر به مادر را از زبان چند نفر نشنیده بودم،هیچ زمانی نمی رسید که باور کنم مردی که پدرم است روزگاری پاشنه ی در خانه ی مادر را از جا در آورده باشد.که یا مادر یا مرگ! یا می دهیدش یا خودم را می کشم.شاید اگر "گذشته "نبود  به یقین می گفتم که هیچ محبتی در کار نبوده .که این مرد فاقد عنصر عشق است.مگر نه اینکه حاصل عشق،فرزندانمان هستند؟ چطور می شود عاشقشان نبود؟ چطور می توان در توان داشت و انجام نداد؟داشت و دریغ کرد... احساس و مال و زندگی را....عشق را نیز! همه و همه را.

همان روزهایی که با جنگ و دعوا شهریه می گرفتم و کلاس موسیقی می رفتم.خساست پدر بیشتر از هر زمان دیگری خودش را نشان داد.وقتی موعد پرداخت هر ماه، چندساعت گریه می کردم که پول بدهد.با اکراه و هزار حرف درشت اسکناس هایی که وصل به جانش بود انگار، جلوی روم می انداخت.بارها آرزو کردم بزرگ باشم.آنقدر بزرگ که دیگر چیزی ازش نخواهم.

بوتیک های بالای شهرش تا مرز انفجار پر بود از کتانی و لباس و کفش و کیف مارک.و این در حالی بود که من،بهتر است بگویم ما.من و عرفان و مامان.در حسرت همه چیزمانده بودیم.همه چیز به معنای واقعی کلمه. خنده دار بود.مضحک بود اصلا.که داشته باشی و در عین حال، نداشته باشی.که باشد اما برای تو نه!گاهی واقعا شک می کردم به اینکه دخترش نباشم.اما گواهی بالاتر از این چشم ها هم مگر داشتیم؟ من چشم های پدر را داشتم. شباهت زیادی بین ما بود.که اگر جز این بود،لحظه ای تردید نمی کردم که خونی از او توی رگ هایم جاری نیست.

بیشتر وقت ها نبود.وقت هایی که بود هم سرش به کارهای تاتمامش گرم بود.نه تفریحی.نه لذتی.نه محفل گرم خانواده ای.نه پارکی.نه مسافرتی.نه حتی یک کلمه. که لااقل اسممان را از روی علاقه صدا بزند.شاید دل خوش این شویم که هستیم برایش.! اما نه. ما نبودیم.ما سه تا همیشه تنها بودیم.

مادر.... مادر زیبا بود.زیباتر از فرشته ها.غریبه ای نمانده بود که اشتباهی به جای خواهرم  خطابش نکرده باشد.دوستی نبود  که به زیباییش اذعان نکرده باشد. مادر خیلی زیبا بود تا جایی که هرکس نمی دانست خیال می کرد پدر ،پدرش است!

آن روزها کامپیوتر داشت توی خانه ها جا باز می کرد.یک روز ظهر با شاگردش آمد خانه.باورم نمی شد اما کامپیوتر گرفته بود.از شوق پریدم صورتش را ببوسم اما پسم زد. گذاشتم به حساب جذبه اش! جذبه ای که برای غریبه ها نبود امابرای ما همیشه وجود  داشت.آنقدر ذوق زده ی سیستم بودم که تلخی رفتارش خیلی زود رنگ ببازد.فراموش شود.ذوق زده ی کامپیوتری که البته  زیاد هم کنارم دوام نیاورد.یک روز که خواهر مجردش آمده بود خانه مان به پدر گفت که این را بدهد به او و کامپیوتر قدیمی اش را برایمان بیاورد. مسلما پاسخ پدر چشم بود.بماند که چقدر گریه کردم.بماند که اسپیکر سیستم درب و داغونش چقدر زود منفجر شد.

این که به بهانه ی جنس آوردن مدام سفرهای دور و نزدیک برود و گاهی هم شب ها بی دلیل و یک باره خانه نیاید ،دیگر برایمان عادی شده بود.

شبی که خانه نبود و عرفان تب کردرا خیلی خوب به خاطر دارم. اشک هایی که مادر از فرط استیصال می ریخت و برادری که توی تب می سوخت و پدری که نمی دانستیم کجای این شهر کنار کدام  معشوقه ی احتمالی اش  آرمیده!

 گواهی نامه ام را گرفته بودم.اما هیچوقت اجازه نداده بود به ماشین دست بزنم.گند زدن به اعتماد به نفس آدم ها تنها کاری بود که از دستش بر می آمد انگار. مادر از رانندگی خاطره ی تلخی داشت، چند سال بود پشت رل نمی نشست.با آژانس هم اگر تماس می گرفتیم جهنم به راه می انداخت.چاره ای نبود.عرفان داشت توی تب می سوخت.تلفنش راهم ازدسترس خارج کرده بود. نشستم پشت فرمان،به جای پدری که باز هم نبود.

رفتیم و وقتی برگشتیم .خانه بود. تا دید من از ماشین پیاده شدم شروع کرد به فحش و بد و بیراه دادن.چیزی نمی گفتم .عادت کرده بودم تحقیر شوم.تا آن روز توی چشم هاش هم مستقیم نگاه نکرده بودم چه برسد به اینکه جوابش رابدهم.گفت...گفت... آنقدر گفت که صبرم را لبریز کرد.گفتم خب اگه پدرش بودی می اومدی می بردیش !اگه تو خونه بودی که من هیچوقت به ماشینت دست نمی زدم.اما مسیله اینه که تو نبودی.هیچوقت نبودی.

فکر می کنم آن شب اولین شبی بود که حرف می زدم.توی چشم هایش نگاه می کردم و صدایم را هول می دادم میان فریادهایش .آری! درست همان شب بود...

همین شد که جرات پیدا کردم سر از کارهایش در بیاورم.یک روز سرزده رفتم بوتیک نزدیک امامزاده .خانم فلانی بود و پدر بود و یک مغازه ی خالی.چهره اش خندان بود و دندان هایش تا آن آخری پیدا.چیزی که کمتر شاهدبودیم.شاید هم اصلا ندیده بودیم. انگار همان آدم خشک و بداخلاقه خانه  که لبخند زورکی هم بلد نیست بزند نبود.

این ها را از پشت درب شیشه ای می دیدم.وارد که شدم ترکیب ادوکلن های تهوع آورشان خورد توی مشامم.مه رقیق ناشی از کشیدن پیپ های همیشگی اش توی فضا پخش بود .موزیک با ولوم بالایی که اگر توی خانه پخش می شد شک نداشتم داد می زد " خفه کن اونو" 

از تعجب ماتش برده بود.پاچه های شلوارش را زده بود بالا دمپایی لا انگشتی هم پوشیده بود.هردوپایش را گذاشته بود روی میز ،میزی که با وجود لیوان ها و ظرف غذا و پاکت سیگارو کیف خانم فلانی که بغل به بغلش نشسته بود،نه بهتر می شود اگر بگویم دراز کشیده بود.آری کیف خانم فلانی که دراز کشیده بود کنارش و چندتا گوشی ،دیگر جایی خالی نداشت.گوشی هایی که من تابه حال ندیده بودمشان.

اولین باری بود که می دیدم پدرم هول شده.پاهایش را  ازروی میز برداشت.لقمه ای که توی دهانش بود به زحمت قورت داد و همان طور که پیش بینی می کردم باز اخم هاش رفت توی هم.گفت تو اینجا چیکار می کنی.گفتم اومدم لباس بردارم.هیچی ندارم بپوشم. کارد می زدی خونش در نمی آمد.که چرا من در حضور خانم همکارش از نداشتن حرف به میان آورده ام.به خشمش اهمیت ندادم.رفتم چندتا کتانی پا زدم، لباس پرو کردم.دو سه تاتی شرت و شلوار هم برای عرفان برداشتم.برای مامان هم کلی لباس زیر.خنده دار بود که بار اول باشد از بوتیک به آن شیکی که تصادفا برای پدرت هم باشد  جنس برداری. خنده دارتر نگاه خانم غریبه ای بود که  با نفرت لباس زیرهای مادرت را برانداز می کند... انگار هوویش باشد! 

ادامه دارد.....

اسامی  اشخاص و مکان ها مستعار است.

کاش تمام شود این ناتمام ها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ذهن آشفته ی من پلاس فان

دنیای مجازی برای من  به همین وبلاگ خلاصه می شود. به دوستان وبلاگی.این روزها به همین بلاگ اسکای و سال های قبل تر هم، بلاگفا.شاید عجیب باشد که کسی به سن و سال من هیچ  اکانتی در  شبکه های اجتماعی و اپلیکیشن های  متداول ارتباطی این روزها نداشته باشد.شایددموده باشد. مسخره باشد حتی.نمی دانم.اما من واقعن محدود به اینجا هستم.همین هم باعث می شود از غصه ی دوستانم بی اندازه  دلگیر شوم.تا آنجا که حرف هایی که دارم از یادم برود.طوری که وقتیآمدم چیزی بنویسم بلکه یخ سرسخت چندروزه ی  این صفحه کمی آب شود.نشد.فکر همسایه اجازه نداد.

جهت تعویض حال و هوا یه مختصر نوشت
امروزتو باشگاه یه خانمی ازم برای پسرش خواستگاری کرد.نخندید.
گفتم زیاد هم ناراحت نباشید یه همچین فان هایی هم داریم واسه خودمون.تا من باشم "این" زیر ابرو ها رو تا مرحله پاچه بزی پرورش ندم .و "اون" حلقه رو هم بدم سایز کنن.