نمی دانم چرا دوست نداشت فریبا باشد، دلش می خواست تینا باشد! فریبا که خیلی دلنشین تر بود. تکیه داده بودیم به دیوار آجری یکی از خانه های قدیمی کوچه، داشتیم از خانم معلم حرف می زدیم که فریبا گفت: اون کیه جلوی خونه شما بوق می زنه؟ برگشتم دیدم خودش است با همان لبخند، با همان چهره ی مهربان. دلم همیشه برای آمدنش پر می کشید. پیاده شد مثل همیشه برایم بستنی آورده بود. دست هایم را دور گردنش حلقه کردم و گونه اش را بوسیدم. مثل همه ی وقت هایی که می گفت: "دختره ی زشت بوس بخاطر منه یا برای بستنی ها" این بار هم همین را گفت. سگرمه ها را در هم کردم و یک عموی کشدار گفتم و با چشمانم به او فهماندم که یعنی فریبا دارد نگاه می کند اینطوری نگو!
مادر خانه نبود نمی دانم کجا رفته بود فقط یادم می آید که نبود. گفت: "میرم دور می زنم برمی گردم تو هم باهام میای؟" یک نگاه به فریبا انداختم یک نگاه به او بعد گفتم نه شما برو من دارم با دوستم صحبت می کنم!
چند دقیقه ای می شد که رفته بود، صدای همهمه می آمد صدای آدم ها صدای بوق ممتد ماشین ها...حس بدی تمام وجودم را گرفت و نا خود آگاهه کودکانه ام خبر دارم کرد. با فریبا دویدیم به سمت خیابان در عرض چند دقیقه سیلی از آدم ها یک جا جمع شده بودند. نمی دانم چرا با اینکه می دانستم اگر مادر مرا در خیابان و بین آن جمعیت ببیند حسابی تنبیه می شوم اما باز هم جلو می رفتم. با دست های کوچکم آدم بزرگ ها را کنار می زدم که یک دفعه ماشین مشکی رنگش جلوی چشم هایم قد الم کرد . صورت استخوانی اش روی فرمان بود چشم های مهربانش را برای همیشه بسته بود. شنیدم که می گفتند: "مرده"
من از تمام چهاردهمین روزهای پاییز و فریباها بیزارم عمو!
ناخودآگاه کودکانه..
دارم فکرمیکنم شاید عمو برعکس خودت باشه!شاید او عاشق فریباهایی باشه که دوس دارند تینا باشند!
خدا رحمت کنه عمو جانت را
ممنون عزیز ببخش ناراحتت کردم ... خواب دیدم نوشتم که کمی از یادم بره
خدا بیامرزدش توت فرنگی جون.
عزیزمی نیلوفر
خدا رحمتشون کنه
ببخشید که باعث شدم این شکلی بشی!!
خدارحمتشون کنه عزیزم
فدای تو بشم
خدا رحمتشون کنه.. چه خاطره تلخی..
خیلی تلخه... یادم بیفته اینجوری میشم دیگه!!
خدا بیامرزدشان.چقدر غم انگیز
فدای شما زرین خانم عزیز
سلام گلم
چه خاطره ی تلخی خدا رحمتشون کنه به شما وخانوادتون
هم صبر بده
سلام عزیزم مرسی خانمی ببخش اومدی اینجا ناراحت شدی
سلام
خدا رحمتشون کنه
فاتحه میخونم براشون
سلام عزیزم، لطف می کنید شکیبا خانم عزیز
خدا رحمت کنه عمو رو
ممنون گلم
ای وای واقعا این صحنه را دیدی؟ عزیزدلم خدای من چقدر وحشتناک خدا رحمتشون کنه انشالا که سرگذاشتند به بهشت.
بله متاسفانه... دیروز صبح خوابش رو دیدم بعد از مدت ها....
تو همون حال نوشتم!
دلم نمی خواد کسی با خوندن نوشتم غم دلش رو بگیره اما خب وقتی دیگران رو تو احساسم شریک می کنم کمی سبک میشم آنا...
مرسی از دعای قشنگت
چی میتونم بگم اینجا ؟ جز اینکه با دلی شکسته تر از خودت ، باهات همدردی میکنم . روحش شاد ! منم تو بچگی هام عموم رو در اثر تصادف از دست دادم . هنوز هم خیلی بیشتر از هر کسی بهش فکر میکنم . آدم بچه که هست انگار بعضی دردها کتیبه میشن توی دلش . حک میشن . خیلی سخته :(
واقعن ارغوان؟ خدا رحمتشون کنه... اما خب اینکه دیدم اون صحنه رو دردش و تلخیش رو دو صد چندان کرد واسم... تصویر بیشتر از هرچیزی تو ذهن می مونه!! ممنون از همدردیت بانوی عزیزم... روح عموهامون غرق رحمت
خدا رحمتشون کنه... عزیزم چه صحنه ی غم انگیزی رو دیدی
عزیز دلم... ببخشید ناراحت شدی
خیلی غم انگیز بود...خدا رحمتشون کنه..
فدای تو صحرا جان ممنون
خدا رحمتشون کنه
خدا رحمتشون کنه
روحشون شاد ...
بعضی اتفاق ها تا اخر عمر با ادم میمونن و اثرشون کم نمیشه.
آره واقعن هیچوقت از یاد نمیرن
عزیزم..خدا رحمتشون کنه...
خدا رحمتشون کنه
ممنون
گلب گلب گلب
خدا رحمتشون کنه
ممنونم
روحشون شاد.
ممنونم
آخی چقدر غمناک....اشکم در آمد
معذرت می خوام عزیزم