سیاهی.... سرد و خامُش

«هر سال

یک بار

از لحظه‌ی مرگم

بی‌تفاوت گذشته‌ام

بی‌آنکه

بفهمم یک روز

در چنین لحظه‌ای

خواهم مُرد

 بعضی مرگ ها غیرمنتظره است

با اینکه مرگ ، غیرمنتظره نیست

هنوز چند روز به پایان سال ۱۳۹۵ مانده،

این سال پر مسافر، کبیسه هم هست...

 یاد جناب علی معلم عزیز هم گرامی...»


همونطورکه ممکنه خیلیاتون تو شبکه های اجتماعی خونده باشید. شعر بالا رو آقای افشین یداللهی در وصف فوتِ مرحوم علی معلم سرودن. غافل از سایه ی فرشته ی مرگ روی سرِ زندگیشون. بی خبر از اینکه ترانه ی مرگِ خودشون رو زمزمه می کنند!

+من رو به فکر فرو برد این اتفاق. خیلی نزدیک تر از اون چیزی هست که تصورش رو می کنیم. که تصویرش می کنیم.....!

"روحشان شاد"

چشم گردالی ِ آنتی چیلی

رفتم آب بریزم واسه خودم.به ثانیه نکشیده  دیدم پکِ فلفلی که همراهِ پیتزا گذاشته بودن رو باز کرده دست ِ آغشته به فلفلش هم تو دهنش.....

چنان آب پرید تو گلوم که تا خفگی پیش رفتم. همونطور دویدم سمتش دستشو از دهنش کشیدم بیرون. اما هییییچ واکنشی نشون نداد!!! نه گریه.... نه خنده.... فقط فلفلِ توی دهنش رو مزه مزه کرد و قورت داد بعد هم خوش و خرم رفت سراغ لگوهاش که پخش بودن رو سرامیکا

نسوخت یعنی؟ به مامانش رفته یعنی؟ انقد عجیب یعنی؟

سنسوراش خراب نباشه یه وقت(آیکون  ِ  سردرگمی)

وقتی حق انتخاب با پسرِخانه است

روی گوشی موزیک پلی کرده ام. همینطور درازکش روی کاناپه، دارم به واکنش های پسرگلیمان نسبت به خواننده های مختلف نگاه می کنم. کف آشپزخانه نشسته و مشغول عملیات به هم ریختن است، حواسش به صدای موزیک هم هست. هربار که به ای جانِ حامد همایون می رسد، در همان حالت نشسته  بدنش را تکان می دهد و خوشحالی می کند، ریتم که تندتر میشود علاوه بر حرکات قبلی باسنش را هم روی زمین می زند و بابا بابا های خوشحال گونه سر می دهد.
به موزیکِ بیست و پنج بند که می رسد و تامین شروع به خواندن می کند اما درجا بغض می کند.لب هایش را جمع می کند و سرش را پایین می اندازد.
از وقتی ایشان پا گرفته و یک کمی نسبت به  اطرافش آگاه تر شده توی خانه ی ما تِرَکی از این خواننده پخش نمی شود. نمی دانم چه صیغه ای است، بین تمام صداها، بلافاصله این یکی را تشخیص می دهد و بغضی می شود. حقیقت امر این که جوجه خان به صدای خواننده ی محبوب مادرشان آلرژی دارند انگار. 
 می پرم گوشی را از روی کانتر برمی دارم و سریع نکست را میزنم. کم کم بغضش محو می شود و اطراف را وارسی می کند. به سمت کابینت محبوبش خیز بر می دارد. بهش می گویم چرا دوستش نداری پسرم؟ نگاهم می کند و در حالی که سعی می کند بطری روغن را از کابینت بردارد آواز می خواند: عاغااااا عاغا عااااغغغغاااااا.... بَ بَ.... آآآآآب بَ... آن وسط ها یک دَدَی ملویی هم می گوید. 

دلم برای خیال بافی تنگ شده است!

پ.ن:لِنا

تب، کت شلوار کوچولو، مامان توته وسایل دوست!

دو شب و یک روز بود که  تب سی و هفت و نیم درجه داشت. گاهی نیمه شب به سی و هشت هم می رسید): تمام وقت بالای سرش بیدار بودم. لثه اش متورم شده بود.مدام انگشت هاش رو در دهانش می کرد و کلافه بود. کاملا مشهود بود که تب بخاطر دندون هاش هست. با این حال برای اطمینانِ خاطر، بردیم که دکتر هم ببیندَش.

صبح روزی که کمی بهتر بود،برای چک آپِ نُه ماهگیِ پسرک به شبکه ی بهداشت هم رفتیم.خوشبختانه از نظر رشد مشکلی نبود. و روند خوبی طی شده بود.


بدنم خسته است. نه به خاطر این چند روز. فکر می کنم کم خونی گرفته ام، مدام کسلم و مثل گذشته توان انجام کارهایم را به سرعت و با علاقه ندارم. چند وقت است که می خواهم بروم چکاپ اما نمی دانم چرا پشت گوش می اندازم. از مریضی بیزارم. از بیمارستان و آزمایش هم همینطور): اما خب پیش شما قول می دهم که بروم(:


فامیل ما هر سال دکوراسیون عوض می کنند و برای دو هفته ی عید حسابی از جیب مایه می گذراند. هر کدام اثاث و دیوارها و به کل سرتا پای خانه هایشان را نو می کنند، من اما به این سادگی از وسایلم دل نمی کنم! باور کنید بهشان احساس دارم. دلم نمی آید به یک سال نکشیده  بندازمشان دور.


شانس آوردیم که قبل از شروع پروسه ی دندان های جدید رفتیم برای پسرکمان لباس گرفتیم. اگرنه نمی دانستم پسرک غرغروی این روزهایمان چطور می خواست  همراهیمان کند!

وقتی لباس را تنش کردیم،آنقدر از دیدنش ذوق مرگ شده بودیم که به خودزنی رو آوردیم. ذوق زده ی اینکه کت کوچولو تنش کرده ایم. که ساس بند کوچولو برایش زده ایم..... انقدر جلف باری در آوردیم که پسرمان و فروشنده با تعجب زل زل نگاهمان می کردند (:

یک همچین مامان بابای ذوقی ای هستیم ما...

ممنون که بداخلاقی هام رو مهربونی .
یه وقتا خیلی بدم، می دونم خودم! خیلی خوب می دونم ): 

 اما تو تمامِ لحظاتِ بداخلاقی هم دوسِت دارم.

پ.ن: کُلاه

باور کنید به ما مربوط نمیشهِ!

از وقتی مادر شدم.....

یاد گرفتم به عنوان یه شخصِ سوم، تو رابطه ی مادر و فرزندیِ دیگران دخالتِ بی مورد نکنم و در موردِ همه چیز اظهار نظر نکنم.


به من ارتباطی نداره بچه ی دیگران چطور تغذیه میشه، من دکتر اون بچه نیستم. مادرِ هیچ بچه ای موظف نیست سوال های من رو پاسخگو باشه. 

به من ارتباطی نداره که بچه ی دیگران چند وعده و در هر وعده اش چقدر غذا می خوره. من حق ندارم راجع به پوشش بچه ی دیگرن نظر بدم. حتی حق ندارم سوال کنم که چرا موهاش رو کوتاه نمی کنید؟. مادرِ هیچ بچه ای موظف نیست برای من توضیح بده که زیاد بودن موهای بچه اش ژنتیکیه و هیچ تاثیر سوءی روی روند رشدش نداره. اون مجبور نیست منو توجیه کنه که شیرخوارش از مکمل زینک استفاده می کنه و بلندی  موهاش جلوی رشدش رو نمی گیره!

به من ارتباطی نداره که اون بچه چند کیلوعه و قدش چند سانته وچرا تو خونه و در دمای مناسب لباسِ گرم تنش نمی کنه؟. من حق ندارم به بچه ی دیگران هیچ چیز بخورونم و حتی حق ندارم که بپرسم چرا فلان مواد غذایی رو به بچه ات نمیدی؟. مادرِاون بچه وظیفه ای نداره که واسه من توضیح بده بچه اش به مرکبات حساسیت داره. 

من حق خیلی چیزهای دیگه رو هم ندارم.

من حق ندارم یک مادر رو بِرَنجونَم .... امیدوارم یادم بمونه.

پسرِ کنجکاومون هستن ایشون

خواب بدی دیدم. خیلی بد. وقتی بیدار شدم از خوشحالیِ کابوس بودنش دلم می خواست بپرم تو بغل خدا!

حواسم به خودم بود و خوابی که دیدم، سربرگردوندم دیدم دستشو از پایه عسلی گرفته. تا صدام رو شنید،خوشحال شد و با خنده دست زد، تعادلشو از دست داد و با صورت خورد زمین. نفهمیدم چطوری از رو تخت پریدم پایین. اصن نفهمیدم اون کی رفته بود پایین؟. از وقتی راه افتاده اطراف تخت رو با تشک پر می کنم موقع خواب که اگه یک وقت خوابم عمیق بود و زودتر از من بیدار شد طوریش نشه.من خواب سبکی دارم مگر اینکه اینطوری درگیر خواب باشم و متوجه دنیای بیداری نباشم.

داشتم می گفتم ؛ با صورت روی زمین خورد.  گریه هاش، هق هق  و هق هق هاش به ناله تبدیل شدن. قلبم از سینه کنده شد. 

داشتم فکر می کردم انگار از ابتدایی ترین روش باید استفاده کنم. پاش رو به پام ببندم موقع خواب؟ ( آیکون بدجنسی)

تو تختش هم نمی خوابه آخهههه

دندون درآوردنِ بی دردم آرزوست!

وزنم به قبل از بارداری برگشته. شکمم هم کاملا صاف شده اما دلم واسه شکمی که قبل از زایمان داشتم تنگ شده. 

گاهی به پسری میگم ببین چقد تو دوست داشتنی بودی که مامان بخاطرت از شکمِ نازنینش گذشته.همونطوری که از وسواس هاش گذشته. مامان حالا پی پی میشوره و عوق نمیزنه.


چندسطر بالا رو سه چهار روز پیش تایپ کردم، اما یک دفعه تو خواب گریه کرد و من متوجه نشدم کِی نوشتن رو نیمه کاره رها کردم و رفتم.


پارسال این روزها  با مادر رفتیم  بهارو خریدای رنگی رنگی کردیم واسه مسافرِ اون روزامون. نمیدونم کِی یک سال گذشت.....انگار همین دیروز بود که داشتیم سر رنگ و اندازشون با مامان چونه میزدیم. من کوچیک انتخاب می کردم میرفتم واسه حساب کردن اما مامان انتخاب های منو به فروشنده مرجوع می کرد و سایز بزرگ ترشو  برمی داشت(: آخه من نمیدونستم فرشته کوچولوها انقدر زود قد می کشن. نمی دونستم هرروزشون با روز قبل متفاوته.....همون لباس های بزرگ تری که مامان برداشت هم حالا کلی تنگ شده واسه پسرکمون.آخه کِی نُه ماهه  شدی تو وروجک؟


تمام مراحل رشد نوزاد یک طرف، دندون درآوردن یک طرف دیگه. عجب پروسه ی دردناکیه. پسرمون چهارتا دندون داره و حالا دو تا نیش ها خیالِ بیرون زدن دارن انگار. کلی داره اذیت میشه. کلی بی قرار و کلافه اس. طبعا من هم به اندازه اون کلافه ام ):


نمیدونم کسی اینجا منتظرِ برگشت من بود یا نه(: اما تصمیم دارم به روزمره نویسی تو این صفحه برگردم.....