موشک سپید، اپلیکیشنی به سوی محبت های پوشالی!

حالا چندروزی می شود که بعد از مدت ها چیزی به غیر از یاهو هم روی گوشی دارم.متوجه شده ام که آدم ها توی تلگرام طور دیگری مهربان می شوند. یک طور فرا مصنوعی.اصلا کلمه ی فرامصنوعی وجود دارد؟ مهم هم نیست،همین که لپ مطلبم را ادا کند برایم کافیست.داشتم می گفتم آدم های توی اپلیکیشن جدیدم یک طورفرامصنوعی مهربان هستند که هیچ طوری نمی شود دوستش داشت.همان هایی که توی برخورد واقعی غرق در فیس و چس بسیار هستند،پشت این فاصله ی مجاز به صورت محیرالعقلی مهربان و خودشیرین می شوند که ازتحملت زیادی ازحدخارج است. دوست داری عوق بزنی وقتی می دانی طرف الکی می گوید که دوستت دارد و می بوسدت و فلان... خب نگو لامصب من که کلاشینکف پس کله ات نگذاشتم برای دروغ بافتن. برای گفتن "اوه لاو یو هانی!". دیروزهاکه از نزدیک دیده بودیشان کلی مرام خرج کرده بودند که فقط بگویند"سلام".و طوری کلمه شان را تلفظ کنند که یک وقت از پزشان کم نشود.امروزها اما مهربان شده اند و دوستت دارند و می میرند برات و خلاصه خیلی عشقولک هستی برایشان.


پسرکوچولوی دختر عمه شیر نمی خورد.سرما خورده بود و بینیش گرفته بود و شیر نمی خورد.کوچولوی سه ماهه گریه می کرد. یکبند و بی وقفه. مادرش بدتر از خودش بود.نی نی کوچولو را توی بغلش می فشرد و اشک می ریخت. بدجوری اشک می ریخت. عمه ام پسرکوچولو را از مادرش گرفت و توی اتاق راه رفت. هی راه رفت .هی راه رفت. تا وقتی گریه اش بند آمد.آرام که شد شیر مادرش را با قاشق توی دهانش ریختند و کمی بعد سیر شد و خوابش برد. 

 بی اینکه بخواهم خودم و خودت را جایشان تصور کردم و از بی قراری ات گریه دار شدم و گوشه ی چشمم تر شد و یقین پیدا کردم که با تمام وجود دوستت دارم جوجه کوچولو...


++من اصلا نمی دونستم این پست رمزی شده الان دیدم کامنت دارم واسه رمز! دستم خورده بود اشتباهی رمزدار شده . چیز خاصی نبود که....

کم بود جن و پری؟

تو این سن و وضعیت دارم دندون عقل در میارم من.

اجازه می دادی این چند ماه رو هم بی عقل و درایت سر کنم دیگه قربونت.گناه ندارم من؟

سورپرایز به توان دو

کمی خوب نباشم.بیایم اینجا و بپرسم "من بی معرفت شده ام که برای تولد آقای پدر ماجرا هیچ ذوقی نکرده ام امسال؟..."
صبح زود فردا که بیدار شوم و منظره ی پوشیده با برف خیابان را از پشت پنجره تماشا کنم امابه کل فراموشم شودچقدر حال نداشتم و کرخت بودم و گفته بودم که من بی معرفت بودم دیروز و ال بودم و بل بودم.وتصمیم بگیرم برای خوشحالیش.اولش بروم مطب دکتر وقت بگیرم.منشی بگوید یکی دوساعتی  بایدمنتظر بنشینم اما به محض اینکه بنشینم روی صندلی صورتی یاد کارت بانکی صورتی ام بیفتم که به خیالم یک چیزی مانده بود آن ته هایش؟چیزکمی که میتوانست خوشحالیهای زیادی ایجادکند.اصلا حیف نبود توی اولین روزبرفیه درست وحسابی امسال بنشینی گوشه ی مطب ومجله بخوانی؟.قطعا حیف بود خب.بخاطر همین رفتم ببینم چقدر از آن چیز خوب ها ته کارت صورتی مانده. خوشبختانه اندازه ای بود که شبمان را بسازد.مرحله ی بعد هم قطعا کیک بود.کیک ! چیزی که حال الآنم اجازه نمی داد مثل خیلی از مواقع توی خانه آماده اش کنم.بوی خوش وانیل به کابوس عوق زدنهای من تبدیل شده.پس بهتر این بود که بی خیال درست کردنش بشوم و بروم قنادی سر چهارراه کیک دو نفره ای سفارس بدهم و تاکید کنم که جمله ی مخصوص خودمان را  روش بنویسند.بعد هم آسه آسه بیام بیرون و خیلی مواظب باشم که سر نخورم.بی خیال مغازه های بغل خیابان شوم که از یخ بستنم جلوگیری کنم و یاد مامان بیفتم که اگر امروز باهاش آمده بودم کلی فحش خورده بودم بخاطر لباس های نامناسب و به قول او یک لایه ام.مامان معتقد است که من باید سه لایه لباس بپوشم.بعد از شدت سرما و یک لایه بودنم خودم را بیندازم توی پاساژ و یک چیز خوبی پشت ویترین دومین مغازه ببینم و فکر کنم که چقدر ممکن است این برازنده ی او باشد! بعد غصه ی پولش را بخورم و وقتی قیمت بگیرم کلی خوشحال شوم که چقدر خوب که جنس ها آف خورده اند.و همین که توی پلاستیک بگذارمش خانم منشی تماس بگیرد که بروم تا نوبتم رد نشده. دراز بکشم روی تخت و دکتر هی بگوید سرفه کن و فسقل توی مانیتور این ور و آن ور برود و صدای قلبش این بار به جای گوپ گوپ بگوید پیتیکو پیتیکو.... و من باز اشک بریزم. موقع برگشت کیک را بگیرم و بروم خانه و یک شام کوچولوی خانگی هم بسازم و وقتی صدای آیفون در می آید بپرم لامپ ها را خاموش کنم و گوش بسپارم به صدای آسانسور که تا می آید بروم جلو و یک کمی جلف بازی در بیارم و خوشحالی کنم و تولد مبارک بخوانم و طفلی او ذوق کند و البته بیشتر تعجب. تعجب از اینکه به کل یادش رفته باشد تولدش بوده و گوشی اش خراب باشد و از مادرو پدر و دوستانش و اس ام اس بانک بی خبر باشد و همه چیز دست به دست هم  داده باشدتاواقعیه واقعی جا بخوردوکسی قبل ازمن تبریک نگفته باشد. بعد بیاید بنشیند پشت میز و من بگویم شمع ها را فوت کند و بعد که کلی دست بزنم و جیغ جیغ کنم. همراه چیز خوشگلی که از پاساژ خریده ام یک پاکت هم بدهم دستش و وقتی گفتم چشم هایش راباز کند.با کلی ذوق برگه را از پاکت بیرون بیاردو چند خطی اصطلاحات پزشکی بخواند و هی سر در نیاورد و آخر برسد به آخرین خط نوشته که خبر بدهد ازمردکوچولویی که در راه است و تند بگوید که توووت باید دختر هم داشته باشیم ها....
من خوشحال باشم  از اینکه آنقدرهاهم بی معرفت نشده ام و پاش بیفتدهنوزهم شوق تولد بازی دارم و می توانم و می شود که سرذوقش بیاورم وآن آخرها نیمچه حسادت ملویی هم به عروس آینده ای ک روزی می آیدو فسقلمان رامی بردو از این تولدهابرایش می گیرد بورزم.

آذریِ آتیشیِ خونمون

فردا تولده. تولد آقای گلابیِ ماجرا.  چرا من اصلاً حال و حوصله ی تولد ندارم خب! پارسال همچین روزی کشته بودم خودمو واسه کادو و سورپرایزو این حرفا.بنظرتون  بی معرفت نشدم؟ چمه خب من!
 تازه وقت غربالگری هم دارم فردا.
+من اوایل پاییزم و همسر اواخرش.مثل اینکه قراره تولدهای امسالمون تحت الشعاع مسائل مربوط به فسقل باشه. روز تولد من که اعلام حضور کرد. فردای باباش رو هم به خودش اختصاص داده. نیومده همه چی رو دست گرفته شیطون بلا!

دزدی‌ در لباسِ میش

یه جای کوچیک یه شراکت داریم.فکر می کنم دو ماه پیش از این بودکه سروکله ی یه آقایی پیداشد.ظاهر‌ بسیار موجه وزبون چرب و نرمی داشت. چند وقتی مثل آدمیزاد خریدهاش رو انجام می داد و بعد چندروز و بدون کوچکترین مشکلی و در کمال خوش حسابی پول رو به حساب واریز می کرد.بار آخر هم  مثل دفعات قبل خرید کردورفت و مثل همیشه وعده ی چندروز بعدرو برای واریز بهمون داد اما این بار هرچقدر منتظر شدیم خبری ازش نشد.نتیجه ی تماس گرفتن هامون هم مواجه شدن باخط خاموش شده ای بیش نبود.یه مبلغی از سهم خودمون و مبالغی هم  ازسهم سایرشرکاء زد به جیب مبارک و دِ برو که رفتی. حدسمون این بود که قضیه فقط به مورد ما خلاصه نشه و احتمالاً افراد دیگه ای هستن که اتفاق مشابهی از طریق این آقا دزد مهربون واسشون افتاده باشه.اتفاقاً همونطور که فکر می کردیم بود و بعد شکایت فهمیدیم که بازهم شاکی داره.  امشب بالاخره  خبر رسید که بازداشت شده. منتظریم ببینیم چه اتفاقی می افته آخرش .فقط خواستم بگم مثل ما به راحتی اعتماد نکنید‌.بعضی ها با نیت سوءاستفاده خوب بلدن نقش آدم خوب هارو بازی کنن.

+راستی چند هفته پیش دو سه قسمت از شهرزاد رو گرفته بودیم اما به کل فراموشمون شده بود نگاه کنیم. بعد هی همه جا دیدم که‌حرف سریاله است گفتم برم ببینمش دیگه. امشب که وقت داشتم و تنها هم بودم،نشستم به تماشای قسمت اول. خیلی غصه ام شد ولی.دیگه قسمت بعدی رو نگاه نکردم.خب چرا مُرد پسره؟  ایشش
++عه نمرد که... 

شکم قلمبه داره

شواهد حاکی از این هست که مسوولیت حمل جوجه کوچولومون بیشتر از من به عهده ی آقای گلابیه ماجراست انگار.رشد شکمش سیر تکامل رو تکمیل کرده و طی یک حرکت رو به جلو، گام بسیااار بزرگی به سمت " تپه" شدن برداشته!  گاهی شک می کنم که تو شکم کدوم یکیمونه واقعا؟


+منفجر نشه صلوات

چون می خوام خودمو گول بزنم باید بگم " طلوع صبح فردا از آن من است"

از اون شباییه که احساس بدبختی های بیخودی دارم در طولش! که از همین حالاش که یازده و چهل و پنج دقیقه است مشخصه چقدر می خواد دیر بگذره.

گرسنه ام اما حال خوردن ندارم. خوابم میاد اما حس خوابیدن ندارم. حرف دارم اما قدرت بیان نه. از اون شبایی که منتظر میشی تا طلوع خورشید رو ببینی بعدش بخوابی.

یه وقتایی هم اینجوری میشم دیگه چیکار میشه کرد. دعوا هم نکردم با کسی.مرد خونه بنده خدا شیفته کاریشه.در حال حاضر هم که خونه مامان هستم و کسی کاری نداره بامن اصولا که بخوام حالم رو بهش الصاق بدم.کلا خودم با خودم سرگرمم می دونم.

انقدم بدم میاد از این شبها....

کله گنده ی من

خب! کوچولوی کله گنده ی من...حالا چندروزی است که من و تو وارد دوازده هفتگی شده ایم. من به عنوان میزبان.تو در جایگاه مهمان.هرروز پیگیر مراحل رشدت هستم.از تشبیه ات به دانه ی سیب شروع کردیم و به تمشک و خرما و انجیر رسیدیم. حالا  هم که اندازه ی لیمو ترش شده ای.خواستم تصورت کنم اما لیمو ترش نداشتیم.غصه ام شد.بابایی رفت لیمو عمانی چروکیده ای از کابینت برداشت و داد دستم. سعی کردم تروتازه ببینمش. به اندازه ی پنج سانتی انت تجسمش کردم. تقریبا فهمیدم  که حالا چقدری شده ای.

چندروز پیش ها که رفته بودم جواب آزمایشم را به دکتر نشان بدم.ازش خواهش کردم که سونو هم انجام بدهد.گفت خانم فلانی الآن وقت سونونیست.نمیشه.گفتم خواهش می کنم و مجبورش کردم.

سیاه سفیدهای روی دستگاه ظاهر شد. این بار مثل بار قبل نبود که معلوم نباشی و من متوجه نشوم اعضای بدنت کدام یکیست؟. و یک هلال کوچک باشی آن گوشه موشه ها. حالا واقعا شبیه نی نی بودی.بیشترت کله گنده ای بود که دست و پای کوچکی هم داشت. چسبیده بودی به یک گوشه و دست های کوچولویت را دوطرف صورتت نگه داشته بودی.برعکس خوابیده بودی.

حیف که بابایی نبود تا با هم ذوق کنیم.دکتر گفت که خداروشکر صحیح و سالمی.پرسیدم بنظرتون کله اش زیادی گنده نیست؟. خندید.گفتم خودم می دانم که درست می شود.اما نمی دانم چرا تازگی ها چیزهایی که جوابش را از قبل می دانم باز می پرسم.در مورد نی نی اینطوری ام.گفت نگران نباش مشکلی نیست.

شبش که عکست را نشان بابایی دادم سوال های خودم را از خودم پرسید.توت بنظرت کله اش گنده نیست؟ توت بنظرت الآن برعکس خوابیده سرگیجه نمی گیره؟.همه ی اینها را با خنده می پرسید.گفتم اتفاقامن هم همین ها به ذهنم رسیده بود. جز به جز مکالمه ام با دکتر را پرسید.وقتی فهمید وزن اضافه نکرده ام کلی دعوام کرد.رفتیم فروشگاه.انتخاب را گذاشتیم با تو.هرچیزی که تو خواستی را توی چرخ گذاشتیم.من قول دادم که بیشتر بخورم تا تپلی باشی. بابایی می گوید تو باید تپلی باشی. از این تپلی هایی که دست هایشان چاک چاک می افتد و لپ هایشان آویزان است.می گوید شکمت باید به دست بیاید.گفتم درخواست دیگه ای ندارید؟ 

شب موقع خوابیدن تپلی تصورت کردم. لپ های گوشتی ات را گاز گازی کردم. روی شکم کوچولویت فوت کردم و تو خندیدی. تصویر دهان بی دندانت حس خوبی را توی تمام تنم پراکند و من گلوله ای شدم لبریز از خوشحالی . کله ات اما هنوز تحت تاثیر عکسی بود که از سونو دیده بودم. کله گنده ی  من...

رویای یاقوتی

زیاد خواب می بینم.خواب های کشدار.خواب هایی که به خیالم خیلی بیشتر از شش هفت ساعت طول می کشند و برخلاف گذشته که چیزی ازشان در خاطرم نمی ماند،با تمام جزییات به یاد می آورمشان. خواب هایی که بیشتر ترسناکند وگاهی خوشایند.می دانم دلیلش تغییرات هورمونی است.اما دلم می خواهد خوابهای  خوشایندم هیچ وقت تمام نشوند.حتی اگر در کنار خوابهای ترسناک باشند.

خوابهای خوب این روزها من را به جاهایی که زیاد دوستشان دارم می برند. آدم هایی که زیاد دوستشان داشتم را نشانم می دهند. دیشب به حیاط خانه ی قدیمی مادربزرگ رفتم.همان حیاط که توش آدم برفی می ساختم. همان که درخت انجیر و انگور و گردو و انار داشت. همان که باغچه اش پر بود از گل های رنگی رنگی. پر بود از مورچه های ریز و درشت. حیاطی که کودکی ام درش سپری شد.

دیشب بواسطه ی یکی از همین خواب های رنگی و خوشایند. به حیاط آن روزها که حالا دیگر ساختمان بلندی جایش سبز شده  سفر  کرده بودم. 

توی حیاط سبد بزرگی بود. سبدی پر از انارهای سرخ و خوش رنگه چاک چاک.من بودم و حیاط و انارها و عالمی احساس دوست داشتنی. به سن روزهای امروزم بودم اما با همان چالاکی روزهای کودکی داشتم دور حیاط را می دویدم. ایستادم و به سبد انارها نگاه کردم.دست دراز کردم،خوش رنگ و لعاب ترین انار رابرداشتم. داشتم به زیبایی دانه های بزرگ و سرخ رنگش نگاه می کردم که آلارم گوشی شروع به نواختن کرد. رویا به اتمام رسید.

بیدار که شدم حس کردم تغییرات هورمون ها خوب است. حتی اگر پنج شب پشت سر هم کابوس دیده باشی. همین یک شب ها که حیاط قدیمی را ببینی کافی است. کافی است برای اینکه بگویی خوب است.خوشایند است.

هوای حوصله ابریست!

امروز بعد از ظهر خونه ی مادربزرگ دعوتیم.می دونم که جلسه دارن و خانم های نسبتا زیادی هم دعوتن.اما دقیقا نمی دونم چجور جلسه ای. فقط خدا بخیر کنه نظرات کارشناسانه و موشکافانه ای که مدعوین در رابطه با من و فسقلمون خواهند داد.قبلا اگه بود،مهم نبود اصلا ! از حوصله ی این روزهام خارجه اما. 
این روزهایی که راستش بیشتر از هرچیزی دلم می خواد تو دفتر خال خالی به این صورت واسه کوچولومون از حال و روزم  و حال و روزمون بگم.
‌این روزهایی که مدام شب های بارونی آرزو می کنم  که مجبورش کنم بزنیم به جاده و این طوری هی بچرخیم دور آزادی و به صدوهشتاد درجه ی استادانش بخندیم.
این روزهایی که هی بریم و از آقایی که سر فر.حزاد وایساده از  این ها بخریم و وقتی اون رفته از ماشین کیفش رو بیاره  من از فرصت استفاده کنم و به آقاهه بگم "از اون ترشه بیشتر بریزید لطفا" و بعدش نتونم آب دهنم رو خیلی واضح قورت ندم و یکم خجالت بکشم خب!