سفر بی خطر

مامان و بابا و برادرام رفتن سفر. تمایل به رفتن نداشتن، بخصوص مادرم. اما من مجبورشون کردم که برن یه آب و هوایی عوض کنن. یک ساعتی میشه راه افتادن و جای تعجب نداره که سیل تماس هاشون از همین حالا شروع شده باشه. 

من از اینکه عزیزانم تو جاده باشن هراس دارم.البته کسی جز خودم این رو نمی دونه. ترسم به تجربه تلخی که تو بچگی داشتم مربوط میشه. لطفا برای بی خطر بودن سفرشون دعا کنید (:

خدایا مراقبشون باش لطفا. 


+دوستان جانم

تک تک کامنت های مهربونتون رو با عشق می خونم .دلم کلی واستون تنگ میشه، اما این روزها مجبورم کمتر بیام اینجا....

گوشه ی دنجی که خانه ی توست

نیازی نیست بگم خرید چه اندازه برای ما خانم ها لذت بخشه. حالا اگه  ریز ریزهایی باشه برای نی نی کوچولویی که قراره تا چندوقته دیگه وارد زندگیمون بشه.
هیچ وقت فکر نمی کردم برای خریدن پیراهن کوچولو. پیشبند فسقلی و کلاه های قد عروسک .... این اندازه ذوق زده باشم.
اتاقی که تا قبل از این پر از وسیله و لوازم خانگی بود حالا شده مامن اسباب بازی ها. کنج دنجی تحویلمون داده برای تخت پسرک عزیزمون.پرده های کرم قهوه ای جای خودشون رو به رنگ رنگی ها دادن.فرش تبریز بافتی که حالا به شخصیت کارتونی ای وسط اقیانوس تبدیل شده. و ما که هر شب به جای پسرک با اسباب بازی هاش بازی می کنیم و موزیکال بالای تخت کوچولوش رو کوک می کنیم و احساس می کنیم چقدر بیشتر از قبل بینمون حضور داره.
اواخر هفته ی سی و سوم بارداری هست و من با شکم به قول همسر نقلی مهمان کوچولوم رو بسیاربیشتر از قبل ترها حس می کنم.