حالمان خوب است ، بهتر می شویم!

همین حالا نشستم و تمام آرشیو وبلاگم را خواندم.همین حالا که پسرک با پاهای کوچکش پوست شکمم را آنقدر می فشارد که دردم می گیرد. دردی خوشایند اما.

 آنقدر آرشیو را خواندم که بعد از روزها حس نوشتن به سراغم آمد.چند روزیست بی صدا وبلاگ هایی را خوانده ام اما حوصله ام نکشیده حرفی بزنم. یکیشان که توی حرم امام رضا بود... چندباری خواستم بگویم دعایم کن. دعایمان کن. نمی دانم چرا تایپ نکردم اما خواسته ام را؟!...حرف هایم گم شده اند. بیشتر با پسرک حرف می زنم، به حرکاتش دقت می کنم.گاهی توی خواب که هستم لگد می زند. چندباری هم از خواب بیدارم کرده. دفعات زیادی هم بوده که اصلا اجازه نداده بخوابم.زیاد دوستش دارم.

کارهای عید را جلو می بریم. خرید هم رفته ایم توی هیاهوی همین روزهای شلوغ.عادت ندارم برای نوروز هزارو یک وسیله ی غیر ضروری تلن(م) بار کنم گوشه ی کمد. فقط چیزهایی که لازم است را گرفته ام همیشه. دو تا مانتوی به نسبت گله گشاده آبرنگی و یک تونیک رنگ رنگی.دلم می خواهد همه چیز رنگارنگ باشد این روزها.هفت سین چیده ایم. ماهی های زیبایی هم خریده ایم. خانه را گرد گرفته ایم. نونوار کرده ایم.نشسته ایم منتظر سالی که قرار است متفاوت باشد برایمان.

مسافرتی هم برنامه چیده بودیم که دکترم اجازه نداد برویم.من هم به حرفش گوش دادم طبق معمول.

چیزی که اعصابم را بهم ریخته سرفه هایم است.هنوز ادامه دارند.برایم یادگاری مانده اند از آنفولانزایی که چندروز قبل تر ها گرفته بودم.نمی دانم تا چندروز دیگر طول خواهند کشید؟ فقط می دانم که دارم از دستشان کلافه می شوم.

وقتی آرشیو را می خواندم دیدم که چندتا پست پایین تر نوشته ام "سلام شش ماهگی".یادم آمد که امروز شش ماه تمام شد و وارد ماه هفتم شده ایم. شروع هفته ی بیست و هشتم

به گمانم کمی زود گذشت.... شاید برای من! راستی عید مبارک

آغازی دیگر....

می دونید... دیروز وقتی پست گذاشتم.رفتم که به  وبلاگ ویولا سر بزنم. متوجه شدم رفته برای زایمان. چندساعت بعد از شنیدن خبر فوت پدر دندون عزیزمون شوک شدم! 

نمی دونم چه حکایتیه؟ توی همین چندتا دونه وبلاگ خودمون، درست تو یک روز، یه پسر کوچولو به دنیا میاد و یه پدر بزرگوار از دنیا میرن...


دندون مهربونم، دوست من... همه ی ما به قلب پاکت واقفیم. ازخدا برای خودت و خانواده ات صبر میخوام و برای روح پدر عزیزت آرامش.... 


ویولای خوشگلم... یقین دارم بهترین حس و حال رو داری و لحظات قشنگی رو داری تجربه می کنی عزیزم. بهت تبریک میگم.حالا دیگه بهشت زیر پاهاته...

من و این حال خرابم

بدجوری سرما خوردم.آدم وقتی مریض میشه یادش میره سلامتی چطوری بوده اصلا؟. درد عضلاتم باعث میشه فشارم جابجا شه و من چهار روزه مدام در حال کنترل فشار هستم.دو روز اول خیلی بی تاب بودم. دلم برای پسرک می سوخت با خودم می گفتم وقتی من نمی تونم این دردهارو تحمل کنم اون چی داره می کشه؟ اما دکتر و اطرافیان و همه و همه بهم گفتن اون اصلا چیزیش نیست و حالت های منو نداره که اگه اینطوری نبود دوام نمیاورد.

شب ها نمی تونم بخوابم. صدام خفه شده.هیچ قرص و آمپول و شربتی هم نمی تونم استفاده کنم بجز دیفن هیدرامین و استامینوفن که اونا هم هیچی هستن در برابر این حال من.

وقتی مریض میشی حس می کنی همیشه همینطوری بودی و یا همیشه همینطور خواهی موند.دلم برای سلامتی تنگ شده.