خیر نبینی ویروس

نتونستم تا آخر کلاسم رو بمونم.سرم بدجوری درد می کرد.گلومم می سوخت. تازه حال تهوع هم بود.سرگیجه داشتم. اصلا یه وضعی.عملا رو به موت.فقط نمی دونم چطوری صبح زود رفته بودم! با کدوم اعتماد به نفس؟  استاده گفت پاشو برو تو ناقل ویروسی.از چشمات داره مریضی می باره. یه جورایی نرم انداختم بیرون دیگه. صداشو درنیاوردم.

ببینم مگه یه آدم در طول یک ماه چقدر مریض میشه؟ چندبار خب؟ انصاف نیست که،ملت دارن توکلاس جزوه می نویسن، کسب دانش می کنن من با تن مچاله، بصورت  افقی  افتادم رو مبل زل زدم به سقف. تو فکر دکتر رفتن هم نیستم. تو فکر داستان نوشتن هم نیستم. تو فکر نهار درست کردن هم نیستم. تو فکر یه جایی ام. مثل هرسال منتظره. نمیشه خلف وعده کرد.

بعد از چهارساعت و نیم نوشت: 

رفتم به وعده ی هرساله ام عمل کردم. ویروس پدرسوخته خیال کرده بود می تونه نذاره برم! کور خونده بود چون من رفتم.هوای اونجا اصلا فرق داره با همه جا. خونه ی آخره دیگه!