وقتی توت بچه داری می کند!

امروز،یعنی جمعه.صبحِ زود خواهر شوهرم تماس گرفت که عمه ی شوهرش فوت شده.باید بروند بیرونِ شهر برای مراسم. از من خواهش کرد تا شب که برمی گردند از دخترش نگهداری کنم....طرف های هشت بود که آیفون را زد.خواستم بروم پایین اما دیدم آسانسور خراب است.کسی هم غیر از من خانه نبود.
بچه هنوز توی بغلش خوابیده بود.به شوهرش تسلیت گفتم.بچه را گرفتم.ساکش را هم انداختم.ازشان خداحافظی کردم آمدم توی راه پله.به تعداد پله ها فکر کردم.پایین آمدنش قطعن آسان تر بود؟نه؟. تازه بچه و ساکی هم در کارنبود.آب دهانم را قورت دادم و راه افتادم.به هر پاگردی که می رسیدم چندثانیه نفس نفس می زدم ،بعد دومرتبه بچه را که آب دهانش دیگر جاری شده بود روی دوشم جابه جا می کردم و ادامه می دادم.انگار به اندازه ی قله قاف راه مانده بود.بالاخره رسیدیم.
بردم گذاشتمش روی تخت تاخودم به کارهایم برسم.بیست دقیقه نگذشته بود که صدای گریه اش کل خانه را برداشت.دویدم سمت اتاق ببینم چی شده.مامانش را می خواست.نمی دانستم چکار باید بکنم.اسباب بازی هم نداشتیم توی خانه بدهم دستش،شاید ساکت شود. همینطوری عکسِ دایی گلابی اش را نشانش می دادم.گوشی ام را نشانش می دادم. اما اصلن گوش نمی کرد.
زنگ زدم به مادرش گوشی را دادم بهش.تا صدایش را شنید گریه اش شدت گرفت. هی بهش می گفت "کجا لفتی من تولو میشام". این ها را می گفت و گریه می کرد. دلم ریش می شد.اما نمی دانم مادرش چی بهش گفت که درعین ناباوری یک دفعه گریه اش بند آمد و گفت "راش میجی؟(راست میگی؟)" بعد هم چندبار گفت باسه. باسه. باسه.چش. و همینطور که داشت بینی اش را می کشید بالا، گوشی را داد به من. نمی دانم مادرش چه کلمه ی جادویی ای به کار برده بود اما هرچه بود از این رو به آن رو شد.
از توی کمد چندتا کفش و کیف برایش آوردم تا بازی کند.اما گفت تو هم بمان که خاله بازی کنیم. می گفت مثلن من خانم هستم شما بیا خانه ی ما مهمانی.باید شال سرم می کردم و می رفتم گوشه ی اتاق روی هفت هشت تا سرامیکی که مثلن خانه ی او بود می نشستم.دستش را گرد می کرد می گرفت روبه روم می گفت "بفلمایید"می گفتم این چیست می گفت براتون آبمیوه آورده ام...ازش می گرفتم و کلی هم تشکر می کردم و از مزه اش تعریف.یک بار هم من باید میزبان می شدم تا او بیاید خانه ام مهمانی.برای نهار هم باید الویه درست می کردم.
بعد از یکی دوباری که مهمانی رفتیم و آمدیم به زحمت راضی اش کردم تنها بازی کند.خودم هم رفتم داخل آشپزخانه که صبحانه ی  مان را آماده کنم. چند دقیقه گذشت دیدم صدایی ازش نمی آید رفتم تو اتاق.همه ی لباس هایش را رژ لبی کرده بود. تا من را دید رژی که دستش بود پشتش پنهان کرد.چشم  و ابروهایش از ترس جمع شد. گفت نَن دایی(زن دایی) چقدر لب(رژِ لب) دالی... خنده ام گرفت.چیزی نگفتم.
همینطور که داشتم دست و صورتش را می شستم، بهش می گفتم که نباید به وسایل بزرگ تر ها دست بزنی،باید با همان کیف و کفشی که خودم بهت داده بودم بازی می کردی.اما اصلن گوشش پیش من نبود. با دست های کفی اش بازی می کرد.مشتش را جمع می کرد،کف گوله می شد از لای دستش بیرون می زد.گفتم دختر بدی شدی به حرفِ زن دایی گوش نمیدی؟.می خواستم واست کیک درست کنم ها اما دیگه درست نمی کنم.یک دفعه با یک لحنِ هیجان زده ای گفت:"آخ جون کچ".خندیدم گفتم کچ نه کیک.یکبار بگو ببینم بلدی درستش رو بگی؟.گفت "آله بلدم" اما دوباره می گفت کچ!
لباسهایش را عوض کردم.رفتیم صبحانه بخوریم، ازش پرسیدم."نون پنیر کره می خوای؟ یا خامه مربا؟یا خامه عسل؟ یا تخم مرغ؟"اما ای کاش هیچوقت این سوال ها را ازش نمی پرسیدم.کاش خودم یک چیزی برایش می آوردم، آخر گفت همه اش رامی خوام!.یک لحظه حرصم گرفت.بعد یک نفس عمیق کشیدم به اینکه فقط چهار سالش است فکر کردم و آرام تر شدم.درست است که بچه ی کسی به نام خواهر شوهر بود.اما خب بچه بود.میز را چیدم و صبحانه خوردیم.البته اول روی زمین سفره پهن کردم چون صندلیِ میز مناسبش نبود.اما اصرار کرد روی میز باید باشد.
بعد از صبحانه یک دفتر خواست که نقاشی بکشد.من هم خوشحال شدم که سرگرم می شود و شیطنت نمی کند دیگر. برایش دفتر و مداد رنگی آوردم.این بار کمی با تجربه تر شده بودم.نگذاشتم از جلوی چشمم دور شود.
دراز کشیده بود کفِ سالن داشت نقاشی می کشید من هم با خیالِ راحت با همسرم صحبت می کردم،دم نوشم را جرعه جرعه می نوشیدم.یک دفعه پرید بالا گفت:"نن دایی... دیش!... دیش دارم" به گلابی گفتم" قطع کن.قطع کن.خواهرزاده اتون جیش دارند."
از ترس این که لباس هایش را خیس نکند.همه شان را از تنش در آوردم.فرستادمش داخل.گفتم هروقت کارت تمام شد صدایم کن. بعد از لحظاتی  شنیدم که دارد گریه می کند گفتم چی شده؟.گفت مامانم را می خواهم.گفتم چی شده خب؟ گفت:"پی پی تلدم!" تا این را گفت اشک تو چشم هایم حلقه زد.اصلن تصورش هم چندش آور بود.اماصدایش خیلی مظلوم بود.گفتم "اشکالی نداره من الآن میام تمیزش می کنم باشه؟".اما باز گریه کرد. با گریه گفت:"نه...مامان بیاد" خلاصه باهزار زحمت راضی اش کردم که بروم داخل.رفتم در حالی که به افق نگاه می کردم.و نفس نمی کشیدم.اما برای اینکه گریه نکند.لبخند می زدم.به زحمت رفع و رجوعش کردیم آمدیم بیرون.لباسش را پوشاندم.دوباره نشست به بازی.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشت گریه می کرد.یکم بعد گفت:"گفتی کچ دلس می تونی".پیش خودم گفتم الحق که مثل مادرت هیچ حرفی از خاطرت نمی رود.
رفتیم وسایلی که برای درست کردنِ کیک در خانه نداشتیم را از بیرون گرفتیم. حالا بماند که توی خیابان چه بلایی سر من آورد.چقدر بدبختی کشیدم که دستم را ول نکند.از همه ی مغازه ها دیدن نکند.قسمت بدترش از پله بالا آمدنش بود.مگر راه می آمد؟.
آمدیم مشغول کیک پختن شدیم.در حالی که حواسم باید به اینکه به همزن دست نزند،آرد را روی خودش نپاچد،مایه ی کیک را دست کاری نکند و چه و چه... می بود.الآن هم از من دعوت به عمل آورده باهاش نی نای کنم.اصلن هم قصد خوابیدن ندارد.
+مدیونید اگر فکر کنید حلال زاده به داییش می رود.
نظرات 49 + ارسال نظر
mahee جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 14:27 http://gahnegar.blogsky.com

وااای توت.چقد خوب بود.تا گفتی پی پی داره، یاد پست خودم افتادم و گفتم واقعن چیکار کردی اون موقع...عزیزم بچه داری سخته دیگه.کاریشم نمیشه کرد.
باهاش خوش بگذرون.بزار بهش خوش بگذره تا بازم بیاد خونت!! مواظب خودتون باشین..کاش تا اونجاس یه بار دیگه پی پی کنه!!

واقعن خیلی سخته ماهی!! یعنی من الان تو رو بیشتر دوست دارم که یه دونه از این وروجک ها داری... خواهر شوهرمم دوست دارم از این به بعد...
ماهی؟ نه خیلی بده من اصن نمی تونم... نه... پی پی نکنه! نکنه

سحر الف جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 14:58 http://sin-alef.blogsky.com

واییی بچه.اصلا اعصابش را ندارم.فقط در کسوت شاگردانم برای یکساعت خوبند

من بچه ها رو دوست دارم ولی

شهلا جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 15:39

وای توت جان چه روزمتفاوتی داشتی منکه عاشق بچه کوچولو هستم .حسابی خوش بگذرون .بچه ها موجودات عجیبی هستن بی دلیل شادن .عاشق شادی کودکانه هستم .این امدن این کوچولو برایتان مفید هم میباشد .ایین بچه داری میاموزید چه جور .به دردت میخوره یاد بگیر دخترم
درخفظ ونگهداری بچه خواهر شوهر کوشا باشید

آره اصن یک لحظه گریه می کرد.بعد طوری می خندید که انگار نه انگار
کوشا بودم.فقط تا شب پیر شدم کمی تا قسمتی

مهدیا جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 16:05

وای چقدر خندیدم. دو تایی بهتون خوش بگذره.منم کچ می خام .

کچ ها رو همه رو له و لورده کرد تا شب

نل جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 16:17 http://ykishodan.blogsky.com

چقدر خندیدم.خیلیی ناز بود...
خیلیییی حوصله و دل و دماغ داریا.منک عمرا بچه کسیو قبول کنم.فوووووقش نیم ساعت:))

به اقای گلابی باید میگفتی بیا خونه بچه خواهرتو نگهدار:))))))))

خداروشکر که انشالله من خواهرشوهر نخواهم داشت اما امان از جاری:))
اصلا میگم خودم باید حاریمو انتخاب کنم.همچین دیکتاتوریم من:))))

سلام عزیزم خوش اومدی
گفتم اما نمیشد بیاد.خواهر شوهر نداری؟ خوشا به سعادتت(میگم یعنی کیف میده خواهر شوهرهای من بیان وبم رو ببینن ها)
شما انتخاب کن کیه که بره بگیره

هانی جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 16:41

وااای توت فرنگی جونم امروز بچه نگه داشته... دایی گلابی خخخخخخ... میگم خودتو تصور کردی که مثلا نی نی داشتی... من بچه ها رو خیلی دوس دارم

دایی گلابی
بابا این آدم رو از هرچی نی نی می ترسونه
بیش فعاله. بیش فعال هانی

bita جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 17:23

یعنی دلم برات کباب شد که رفتی پی پی اش رو شستی هامن اگر خاهرزاده خودم هم بود نمیشستمش خیلی بزرگواری بچه خاهرشوهر رو شستی
واقعا اعصاب میخاد من بودم یقین دارم یک دست کتکش میزدمحرص مادرش رو هم روش خالی میکردم

آخه خیلی دلم سوخت... بچه بود دیگه حالا بچه کی بود زیاد فرقی نداشت که
یه همچین فردینی ام من بیتا
وب نداری؟

سپیده مامان درسا جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 18:31

اى جونم حالا این نى نى گل دختره یا گل پسر

دختره دیگه سپیده

پپل جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 18:37 http://ma-eshgh.blogsky.com

بخندم لجت در نمیاد؟؟
با فرض اینکه جواب منفیه
به نظرم میزان علاقه ای که به شخص و بچه اش داری رابطه مستقیم داره با لذت بردن از نگهداریش.
من عااااااشق بچه خواهرمم . به خاطر همینم کلی از نگه داریش کیف می کنم . با اینکه 1 پسر بچه 1.5 ساله کنجکاوه فوق شیطونه!
ولی در کل خسته نباشی. بچه نگه داشتن آدمو خسته می کنه

چرا لجم می گیره پپل
من خواهر ندارم.نمی دونم خواهر زاده چه طعمیه (:
بهتره با همین بچه ی اغیار روزگار بگذرونم

مریم بانو جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 21:56 http://www.rozhan313.blogfa.com

چقدر چسبید بهم...
بچه های دوست داشتنی
ما بزرگترهای بی حوصله...
خوندنش خوب بود ولی مطمئنا جا موقعیت تو بودم اشکم درومده بود

آره جای من بودی گریه می کردی مریم

زهره جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 22:26 http://a3moone7om.blogsky.com

اوقات عالی متعالی
اون قسمت پی پی کردنش خیلی زجراور بوده ؛ کاملا درکت میکنم
ولی حتما کیک پختن رو به پی پی کردنش ترجیح میدی

صد در صد... حاضر بودم ده تا کیک درست کنم زهره

باز باریکلا به خواهر شوهر که بچه شو به کسی سپرده که تجربه ی بچه داری نداره.ولی باز خوب از پسش بر اومدی .بچه ی شیطونی هم بوده

باریکلا به ایشون ؟ ... چی بگم
فقط اینو در نظر بگیرید که هشت صبح بودااا
آره خیلی دختر شیطونیه

ایران دخت شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 00:11 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

خیلی جالب بود کلی خندیدم ...بچه داری خوبه ..فقط اون قسمت WC اشک آدم را در می آورد....

یعنی اشکم واقعن درومدها... اغراق نکردم

دندون شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 07:57 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

وای توت فرنگی جونم مردم از خنده.... فکر کن تمرینی برای بچه داری خودت بوده... من که بچه دوست ندارم اصلا...

سلام دخمل مسافر... خوبی؟ رسیدن به خیر دندونی جونی
چرا؟ بچه خوبه... من دوست دارم یا بچه نداشته باشم یا چندتا داشته باشم. می دونی چون خواهر نداشتم عقده ای شدم

گلباخی شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 09:32 http://delneveshte20111.blogfa.com

اووه چه مصیبتی کشیدی ... بچه داری خیلی سخته اونم مال قوم شوهر ...
چهار سالشه و نمیتونه کلمات رو درست ادا کنه/؟

آره... با اینکه دختره و مامانم میگه دخترا زودتر کلمات رو یاد می گیرن!!! اینطوری که گفتم صحبت می کنه
البته سه سال و نمی دونم چقدر چهار نشده

بانو سین شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 09:48 http://our-lovely-life-92.blogsky.com/

عزیزممممم .... من عاشق بچه هااام ولی فقط برای مدت کم ... ولی با اینکه بچه خیلی دوست دارم از دستشویی بردن متنفرمممممممممم ... خستع نباشی توت جااان

نمیشه دستشویی نکنن؟
اگه اینطوری باشه خیلی خوب میشه هااا

مهناز شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 10:00 http://1zan-moteahel.blogsky.com

هه هه هه....ایشالله قسمت خودت باشه عسیسم!

سپیده مامان درسا شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 10:22

آخر کچ دلست کدى نن دایى

بله درست کردم! با چه مکافاتی....

دخترک شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 10:30

اینا که بماند
چطوری شستیش؟؟؟؟؟
اون قسمت رو خوب توضیح نداده بودی

می زنمتاااااا
بگم؟ دست نزدم که! رومو گرفته بودم سمت افق آبو با فشارِ قوی و اینا............................
گرفتی یا بیشتر توضیح بدم؟

شکیبا شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 10:36 http://sh44.blogsky.com

سلام
پس یه روز کامل بچه داری رو تجربه کردی ف انشاالله نی نی خودت

سلام
من کوچیک بودم داداش کوچیکم گاهی پیشم می موند.
اما اون خیلی ساکت بود طفلی. بچه های الان... نوچ نوچ نوچ

دندون شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 11:19 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

مرسی عزیزم... منم موافقم که باید حداقل 2تا بچه داشته باشم... اما بچه دوست ندارم... یعنی اعصابشم ندارم.. من با همین آدم بزرگا سر و کله بزنم و بتونم خودمو دار نزنم شاهکار کردم شاهکار....

آخی... نگو! فکر کن لپ داشته باشه مث مامانش
وای دلم واسش رفت دندون

نیلوفرجون شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 11:55 http://talkhoshirin2020.blog.ir

ایشششششش چی جوری شستیش؟من بودم دست بهش نمیزدم تا مامانش بیاد. بدم میاد اه. امابرات خوب بود

نمی شد که مامانش شب میومد. می پوسید طفلی
دست نزدم نیلوفر... یعنی می مردم هم دست نمی زدم با یه بدبختی شستم دیگه
واسه تو هم خوبه.سه چهارتا از اینا بیار نگه دار

مهربانو شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 11:58 http://www.7168.blogfa.com

همش یه طرف اونجا که عکس دایی گلابی رو نشونش دادی که ساکت بشه پاشیدم از خنده الهی...فکر کن چقد تو فشار بودی که فکر کردی اگه عکس داییشو ببینه ساکت میشه

گیج شده بودم.آخه کت و شلوار دامادی تنش بود گفتم شاید ببینه آروم شه.
چیه خب نمی دونستم دیگه

نرگس شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 12:25

سلام توت جان خسته نباشی عزیزم اما خدا وکیلی زن دایی بودن خیلی شیرینه می دونی چرا اینو میگم چون خودم زن دایی هستم و خیلی هم خواهرزاده ی شوهرم را دوست دارم از اون طرف دو تا بچه هام عاشق زن دایی خودشون هستند به خاطر همینه شاید من فکر می کنم زن دایی بودن خیلی خوبه

سلام عزیزم
اتفاقن منم خیلی دختر خواهر شوهرم رو دوست دارم. در کنار این شیطنت ها خیلی شیرینه
اما تا حالا انقدر پیشم نمونده بود. شوخی می کنم اگه میگم بچه ی خواهر شوهره و این حرفها... فقط واسه خنده است.. من عاشق خانواده های شلوغم که متاسفانه نه خودم خانواده ی شلوغی دارم نه همسرم
زن دایی بودن خوبه نرگس.خاله و زن عمو که هیچوقت نمیشم.عمه هم کو تا بشم. حداقل زن دایی باشم نه؟

شیرین شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 12:27 http://rozegar-khosh.blogfa.com

حسنش اینه که برات یه جور مانور محسوب میشه و آمادگیت رو برای بچه خودت بالا میره . من خودم با بچه ها هیچ مشکلی ندارم و راجت میتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم اما خب پی پی رو نه . اینجور چیزهااااااااااااااااااااااااااا حالمو بهم میزنهههههههههه

پی پی خیلی بده شیرین

دخترک شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 12:45

تقریبا دارم متوجه میشم
طفلک بچه کونشو که خوب نشستی تازه بردیش خریدم کردی به هوای اینکه مثلا تو بزرگ شدی بریم خاله خاله بازی و خریدو اینا حتما چندتا پلاستیک وسیله هم دادی دستش.
از پله ها هم که کلی پایین بالا بردیش
آفرین چندبار دیگه بیارنش پیشت واسه مامان شدن آماده میشی

اوه اوه کامنتت منشوری بود...
واقعن؟...

نارسی شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 13:06 http://dokhtarebaharii.persianblog.ir/

خدا قوت خانوم
من که خیلی بچه ها رو دوس دارم و به آدم بزرگها ترجیحشون میدم..

ممنون
ولی این خیلی شلوغ بود.این تا ظهرش بود. تا شب که دیگه منو کشت

ماهی شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 17:13

تمرین کن عزیزم.

چشم

mahee شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 17:27 http://gahnegar.blogsky.com

واقعن؟؟ چه خوبه دوستم داری!
من اولا موقع عوض کردن جوجه، ماسک میزدم.حالم بد میشد. کم کم ماسکو برداشتم، بعد پشت تلفن با باباش حرف میزدیم که امروز کرده یا نه.چون یبوست داشت.بعد وقتای غذا خوردن درباره رنگش حرف میزدیم، بعد شد وقت خواب درباره شلی و سفتیش.. بعدم کم کم همه خبر داشتن که امروز خانوم لطف کردن و پی پی کردن!!!
توت همه مامانا درگیر این پی پی میشن...نوبت توام میشه ایشالا

جدی اولا ماسک میزدی؟ خنده ام گرفت ماهی

هیما شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 17:33

یاد پسر خودم افتادم که یه روز رفته بود خونه عمه اش و اونجا پی پی کرده بود ، این عمه اش هم وسواسی ، پسرم هم گفته بود خب مجبوری منو بشوری ، چون عزیز هم خونه نیست که منو بشوره. اون بیچاره هم شسته بودش

درک می کنم عمه اش چی کشیده... ماشالا چه زبونی هم داره جوجه ات هیما

خانومی شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 19:43 http://maaan.blog.ir/

چقدر سخته ها .من تا حالا از بچه توی این سن نگهداری نکردم .

من چند بارم چند سال پیش دختر عمه ام پیشم موند

ویولا شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 20:40 http://www.sadafy.persianblog.ir

وای خیلی بامزه بود اون قسمت دستشویی رفتنش رو اگه فاکتور بگیریم!!!!!
حاللا اینا که گفتی بنظر خیلی بچه خوب ومعقولی میاد باید بچه خواهر شوهر منو ببینی!!! از این کوچیکتره و هنوز 4 سالش نشده ولی به اندازه کل فامیل حرف می زنه و لجباز و خیره سره و البته عاشق زندایی اش!!!!

انشالا به زودی می خوای همه ی این هارو تجربه کنی دیگه

باران شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 21:04

سلام عزیزم
وووی که جه خال میکنم وقتی نوشته های تو رو میخونم
زن دایی خوب و مهربونی هستی

سلام بارانی
بله پس چی من زن داییِ خوبی هستم

ما ری انا شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 21:50 http://mariiana.blogsky.com

من از بچه خیلی بدم میاد یادمه دختر حالم سه سالش بود گفت دستشویی دارم گفتم صب کن مامانت بیاد

چرا بدت میاد؟
نمیشد این کارو باهاش کرد مامانش خارج از شهر بود!!

سهیلا یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 10:31 http://rooz-2020.blogsky.com/

ای جونم توتی جونم.....
ظاهرن بچه داری اونم ازنوع گودزیلاییش خیلی بهت میادآآآآآآآا....
آیکون یک عدد سلیه خبیث....

باید قیافه ام رو می دیدی اونوقت می گفتی بهم میاد یا نه!

بنفش یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 12:40 http://dancelife.blogsky.com

خدایا به فریادمون برس ، همه ی بچه ها انقد شیطونی میکنن؟
من اگه بچه داشته باشم یه زمانی میشینم پا به پاش گریه میکنم ، اعصااااب ندااااارممممم
آآآآآآخ
بیا بقیشم بگو درس عبرت بشه
از همین الان با هر کی خواستیم ازدواج کنیم بگیم بچه رو خودش بزرگ کنه

همشون فکر نکنم اما اکثرشون مثل اینکه بله
عزیزم...
اونم میگه چشم خودم بزرگش می کنم

یاس یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 12:50 http://khatkhati-76.blogfa.com

اووووووووووووف بچه داری ...
و مشکلاااااااتش ...
امیدوارم خدا در اون لحظه به همه صبر بده ...

آمین

آنا یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 12:50 http://aamiin.blogsky.com/

چه روز خاطره انگیزی!

به به....دلم واست تنگ شده بود.خوبی؟

ما ری انا یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 13:21 http://mariiana.blogsky.com

نمیتونم تحمل کنم سر صداشون

بعضی هاشون زیادی شلوغن

مبی یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 14:49 http://inthisworld.blogsky.com

مامان بودن هم سخته ها

آره

موژان یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 15:58 http://zendegyema.persianblog.ir/

بعله دیگه سخته بچه داری
پس چجوری میخوای مامان بشی ها مامان توت فرنگی ... اوخی فک کن یه خانم توت فرنگی یه بچه توت فرنگی بغلشه

خانم آبی یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 16:35 http://mrsblue.blogsky.com/

اینا همش مال یه روز بود توت فرنگی؟ الان دیدی چقدر جای یه بچه توی زندگی ماها خالی نیست واقعا؟

نصفه روز
میگن از هرچی بترسی سرت میاداااا آبی

خانوم مهندس یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 23:01 http://khanummohandes.blog.ir

منم دقیقا همچین تجربه ای داشتم تو دستشویی بردن بچه
ولی کلا بچه ها خیلی عشقن

کیو بردی نازمهر؟

همراز بانو یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 23:30 http://Rangirangihayeman.Persianblog.ir

سلام توت فرنگی جان...خیلی خیلی قشنگ نوشته بودی..واقعا لذت بردم...یاد خودم افتاد عمه ی من هم همیشه دخترش و می ذاشت پیش من و مامانم...اما خداروشکر ما از مشکلات نداشتیم...والا بچه خواهر شوهرتان ماشالا چقدر شیطونه....خدا حافظش باشه...اما بچه هرچقدرم عزیز باشه بچه خواهر شوهر که باشه دیگه هیچی!!!!!!منکه هنوز عروسی نکردم اما دلم خیلی میخواد خواهر شوهر نداشته باشم..خخخخخخخ! :-) :-) :-) من زن عمو بودن و ترجیح میدم به زن دایی...اما همیشه اون که میخوایم نمیشه که....حالا خدا میزنه و میشم زندایی دو هزارتا بچه! :-) :-) :-) :-) :-) :-)

سلام عزیزم خوش اومدی
زن عمو شدن بهتره؟ من هیچوقت زن عمو نمیشم
خواهر شوهر داشتن بدم نیست... باعث میشه حوصله ات سر نره
دو هزار تا؟؟؟؟ اوههههه

ح مثل ... دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 09:25

دوست دارم توت خوشمزه خوشرنگ حساس و گرون قیمت و کمیاب.

وای نگو از حال رفتم ... لوسم من

تمشک دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 10:59 http://mahbubedelam.blogsky.com/

آخ درکت میکنم عزیزم
سخته نگهداشتن بچه کس دیگه ای
هم امانته باید خییل مراقبش باشی، هم نمی تونی ی اخم بهش بکنی چرا که قطع به یقین خبر به مامانش میرسه توسط همون وروجک بدون اینکه بگه چرا اخم دیده، هم بلد نیستی بچه داری و اخلاقیاتش رو، هم بدتر از همه همون جیش و مکافاتش :)

آره امانته...اینطوری سخت تره تمشک
یعنی این وروجک کوچولوها هم میرن چغولی می کنن؟
اوه اوه جیش رو ول کن پی پی خیلییییییییی بده

خانوم مهندس دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 17:18 http://khanummohandes.blog.ir

نوه خاله ام دقیقا همون بلا رو سرم آورد ولی دخترعموم که خیلی لطیف و ناز بود هرروز میومد خونمون اون خداروشکر همیشه 1 داشت ولی باید قشنگترین عروسک منم با خودش میبرد متاسفانه

آخی چه دختر عموی مراعات کنی
خدا کنه همه بچه ها انقدر فهیم باشن

آنی دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 21:21 http://www.activemind.blogsky.com

وای عااااااااااالی بود
من روده بر شدم از خندهههههههههههه

خوشحالم خندیدی عزیزم
خوش آمدی راستی... سلام

شادی سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 11:37

اینا برا اینه که قبلا بچه داری نکردی. اگه کرده بودی که الان برات سخت نبود. عب نداره این یه تحربه میشه برا دفه ی بعدت توتی جونم. دفعه بعد که خواهر شوهر جون بچه شو آورد پیشت ،کمتر اذیت میشی گلم
اون جمله آخر رو الحق خوب اومدی

نه دیگه نگه نمی دارم من

آره والا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.