وقتی می خواستم فقط" او" باشد!

پیش تر ها که هنوز دوست داشتنش را انکار می کردم. یک روز از طریق دوستم نوشته ای فرستاد که عصر فردا فلان کافه منتظرت هستم. اگر آمدی که گوش به حرف هام بدی خوشحال می شوم. اگر نیامدی هم من می مانم و پاسپورت و فرودگاه و یک چمدان پر از روزهایی که فهمیدم تمام من برای توست و دور شدن از هر کشور و شهر و خیابانی که خاطراتت  را یدک می کشد.
از خواندن تصمیم یکباره اش ترس برم داشته بود. می خواستم همان موقع بهش زنگ بزنم و اعتراف کنم که من هم  بدجوری عاشق شده ام. اما از طرفی هم نمی توانستم به اعتقاد سفت و سختی که "من از همه ی مردها متنفرم" بود، پای بند نباشم. خجالت می کشیدم کبریت بکشم زیر تمام حرف هایی که سال ها وجودم باهاشان خو گرفته بود. یک طوری با خودم هم رو در بایستی داشتم. جرات نداشتم بگم این بار اشتباه کرده ام.
نمی دانستم  حرف های توی نامه اش تهدید بود  یا جدی جدی نرفتنم  مساوی با رفتنش می شد. مصداق با دست پس زدن و با پا پس کشیدن بودم آن روز. نمی خواستمش اما چرا وقتی دست خطش را می خواندم یقین داشتم هیچ مردی غیر از او نمی تواند اینطور ساده قلبم را تسخیر کند؟  انگار تک تک  کلمات روی کاغذ عشقش را فریاد می زدند. عطرش را جا گذاشته بود بین حروف. وقتی از دوست داشتن نوشته بود انحنای لغات خوش تراش بودند و صیقلی در مقابل از رفتن  که گفته بود لرزش خودکار و لیز خوردن جوهر موج می زد توی نگاهت. انگار که تمامشان را با اضطراب و دو دلی نوشته باشد طوری که خودش هم دلش نمی خواهد این ها را بگوید. نامه اش با من حرف می زد.
تا آن روز زیاد اذیتش کرده بودم. زیاد نازم را کشیده بود. زیاد پس زده بودمش. زیاد مراعاتم را کرده بود. زیاد جلوی خودم ایستاده بودم که رنگ سرخ عاشقی از رخسار آشکار نشود. اما تا کجا؟ خودم  می دانستم رفتنش را دیگر تاب نخواهم آورد. تمام این ها ر ا می دانستم اما هنوز شجاعت کافی برای رفتن به کافه را پیدا نکرده بودم. تا نیمه های شب با خودم کلنجار رفتم. شبی که با کش و قوس های  تمام نشدنی رفتن و نرفتن بالاخره سپری شد. صبح فردا که چشم باز کردم و نگاهم به گوشی افتاد.دیدم شیوا. دوستم. چندین بار تماس گرفته و مسیج داده است. اس ام اس اش را نخوانده شماره  را گرفتم اما همین که گفت الو از صداش هول برم داشت. گفتم چرا صدات اینطوری یه. نگذاشت پلک هام را  از روی هم بردارم. گفت:پوریا میگه تصادف کرده.
خون به مغزم نرسید. تصادف؟ همین دیروز هزار بار نامه اش را خوانده بودم . با کلماتش زندگی کرده بودم. با عشقی که داشتم و انکارش می کردم جنگیده بودم. یواشکی توی خیال با شال سبزه ام مقابلش نشسته بودم.  زیر چشمی نگاهش کرده بودم. 
ته مانده ی توانم را جمع کردم توی صدام ،داد زدم گفتم چی میگی شیوا؟ چرا حرف مفت میزنی؟ گفت راست می گم بخدا پوریا بهم گفت. تصادف کرده
قلبم دیگر نمی خواست بزند. خدای من. حتمن باید اینطوری بهم می فهماندی ، که چقدر دلم می خواهد که باشد؟
تا بار دوم  که شیوا زنگ زد داشتم جان می دادم. مردن و زنده شدن چیز کمی بود  برای توصیف حال دلم. وقتی گفت چیزی نشده اما پاش بدجوری شکسته. نفسی از سر راحتی کشیدم اما دقایقی بعد نمی دانستم خوشحال باشم که زنده بود،  یا ناراحت که پاش خرد شده ؟
خوب یا بد بودن  اینکه نقطه ی وصل من و او یک تصادف باشد را نمی دانم. فقط می دانم با تلنگری  که به قیمت جانش داشت تمام می شد تازه فهمیده بودم چه اتفاقی برای دلم افتاده و بی خبر بوده ام.
چندروز پیش ها که توی سفر خیلی راه رفتیم. پایی که آن روزها خرد شده بود ، درد گرفته بود. بهم گفت. حالا حتمن باید این پای ما رو می شکستی که اعتراف کنی؟ خردش کردی آخه بی انصاف.  خندیدم ، گفتم: می خوای خودم رو واست خرد کنم تا مساوی شیم؟ اخم کرد که چرا این حرف را زدم، تا انتهای مسیر پک زد به سیگار وینیستون لایتش 
امروز وقتی داشتم  از ترس می لرزیدم ،نشستم روی جدول کنار خیابان و به" او " فکر کردم... خواستم همیشه کنارم باشد. من نمی خواستم تنها بمیرم. فقط همین!
نظرات 35 + ارسال نظر
ما ری انا دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 22:34 http://mariiana.blogsky.com

چه عاشقانه قشنگی انشاله همیشه خوشبختبت باشید

ممنون ماری آنا

دریا دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 22:40 http://history1400.blog.ir

ان شاءالله سالهای سال با خوشی و سلامت کنار هم باشید.
دیگه هم نگو گلابی همون اسم خودش خوبه

ممنون... نگم؟

خانومی دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 22:55 http://maaan.blog.ir/

انشاالله که همیشه به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنید و با هم پیر بشید ...

آره دیدی دیشب واست چه کامنتی گذاشتم ؟
امروز همش پستت وول می خورد تو ذهنم... خوبه که با هم پیر بشیم
شمام همینطور

م سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 00:05

چه جالب چه عشقولانه:)
عشقتون مستدام
دوسوال:باسیگارکشیدنش مشکل نداری؟اگه ازمردا متنفربودی پس چطورحاضربودی دوست پسرداشته باشی؟

سلام... فکر کنم بار اوله پس خوش اومدین
ممنون
مشکل که نه اما خب واسه سلامتیش خیلی مضره مدام میگم کم بکشه
دوست پسر نداشتم.... دوست پسرم شد
بعد از این قضیه. گفتم که با وجودش زندگیم عوض شد و دیگه عقیده نداشتم مردها آدم های بدین

سپیده مامان درسا سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 00:05

ان شالله به پای هم بی دندون شین
عاشقانه هاتون مستدام

ممنون سپیده جونم

اتشی برنگ اسمان سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 00:37

اخییییییی چ عاشقانه خوشجلی
ایشالا همیشه با هم باشید پر از عشق وارامش
جالبه منم با عشقم وقتی آشنا شدم ک پاش شکسته بود

جدی... یعنی شما پاشو شکستی؟

موژان سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 00:59 http://zendegyema.persianblog.ir/

چه عاشقونه به پای هم پیر شین همینطور عاشقونه باشه ؟

باشه

اسفندونه سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 01:59

آخیچه عاشقانه و رمانتیک
یه چیزی بگمهمه آدما موقع مرگ تنهان...مثل پسردایی بدبختم که جنازشو پیدا کردنتنهای تنها

هیما سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 08:45 http://hima63.blogsky.com

چه قشنگ
عشقتون مستدام

فدات شم

خانم آبی سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 08:54

خوب بود.. حسم خوب شد

واقعن...چه خوب حست خوب شد

ح مثل ... سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 09:13

وای چقد توصیفت قشنگ بود با هیجان تا آخرش خوندم ببینم داستان چه کسی را داری تعریف میکنی. چقد خوب که حکمت شکستن پایش شد مایه وصلت عشق تون . چقد خوب که الان کنار هم هستید و از بودن با هم لذت می برید.چقد خوب که الان حسرت به دل و پشیمون و سرخورده نیستی. خیییییلی خوشم اومد از توصیفت . پس بگو تو و گلابی همدیگه رو میخواستید مبارک تون باشه این همه عشق.
درمورد خیابان و ماشین ناراحت شدم خدا را شکر که به خیر گذشته بیشتر مراقب باش.

ممنون عزیزم... آره این یه گوشه از گذشته ی ما بود که نمی دونم چرا تعریفش کردم؟
خوشحالم دوست داشتی

دندون سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 09:40 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

منو که عاشق کرد نوشتت.. ببین با خودتون چه کرده همیشه خوش باشین باهم و همین طور عاشق...
کلا روابطی که با جنگ و دعوا و کل کله انگار باحال تره..
مال ما هم که کل کل قلیون بودو و رو کم کنی... از کجا به کجا رسیدیم...

ممنون دندونی
الان عاشق محمد شدی دوباره؟
اوهوممم... جنگ و دعوا! قلیون؟ کاش یه بار بنویسی (:

نرگس باران سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 10:03

"من نمی خواستم تنها بمیرم. فقط همین!"
خیلی قشنگ بود عزیزم. ایشالا همیشه قشنگ باشید!
خوابای خوب ببینی، زیر ماشین نری، پا بشکنی! بوس بوس

ممنون نرگس جان.... پا بشکنم؟ یک بار برای همیشه شکستم دیگه

آنا سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 10:10 http://aamiin.blogsky.com/

آخیییی ... خوب می گذاشتی بره بعد مثل فیلم ها تو فرودگاه می دویدی جلوش را می گرفتی که نرو ...

اونوقت به کی می گفتم گلابی؟

سیمای سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 10:28

چقدر قشنگ بود
منم از انکار به عشق رسیدم
خدا رو شکر چیزیت نشده
همیشه باهم باشین انشالله

از انکار؟ چه وجه تشابهی
ممنون عزیزم... وهمچنین شما و آشکو جانت

مهناز سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 10:38 http://www.1zan-moteahel.blogsky.com

خدا بهت رحم کرد عزیزم.حتما صدقه بده.خداروشکر که خوبی.....
به به چه عاشقانه قشنگی....
مردن چرا؟!امیدوارم صدسال و تا همیشه کنار هم همینطور عاشق و خوشبخت زندگی کنید و سالم و شاد باشید .

بله مهناز خیلی هم رحم کرد
شما هم سه تایی یه عمری با هم خوش باشید انشالا

مهربانو سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 10:39 http://www.7168.blogfa.com

چه قشنگ...وقتی خدا بخواد یه جوری ورق برمیگرده که آدم باورش نمیشه...یعنی واقعا آدم فکرشم نمیکنه یه تصادف بهانه وصل بشه .عشقتون همیشه تازه

ورق تو هم زودی برمی گردی
میای از اینکه مهربانت خونه رو بهم می ریزه و کلافه ات می کنه، می نویسی
ممنون مهربانو

زهره سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 10:40 http://a3moone7om.blogsky.com

خب حالا حتما باید پاشو میشکستی تا اعتراف کنی؟

آره خب! اینطوری جذاب تر بود خدایی

ویولا سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 10:54 http://www.sadafy.persianblog.ir

ایشالا همیشه عاشق و خوش باشید عزیزم

همچنین شما خانم مامان ویو

آوا سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 12:10 http://ava-life.blogsky. com

انشاالله که تا اخر با هم باشین
تنهایی سخته بخصوص وقتی طعم باهم بودنو بچشی، دیگه نمیشه تنها بود

آره دیگه نمیشه...من تنهایی بعد از مرگ رو گفتم

شکیبا سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 12:44

سلام
چه خوب ، چه خدای خوبی
پا شکستن و تصادف و نمیگم اینکه عشقت به سرانجام رسید و الان با هم هستین

سلام
بله چه خدای خوبی واقعن
می دونم شکیبا خانم جان من

نیلوفرجون سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 13:34 http://talkhoshirin2020.blog.ir

حالا حالاها ور دل هم هستین به خوبی و خوشی. یه کم خبیث بشم: بادمجون بم آفت نداره

بادمجون بم یا توت بم؟

پریا سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 13:43 http://athletic-programmer.blogsky.com/

این پای شکسته چه کارها که نمی کنه
کنار هم شاد و خندان باشید

الان داری فلسفه ی پای شکسته رو درک می کنی کاملن؟
طفلی پارسا

شین سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 14:29 http://www.thelittletraveler.blogsky.com

اینا در مورد گلابی بود؟
سین رفته آلمان واسه درمان

بله شین
ممنون که همیشه جواب سوالا رو می دی...

ایران دخت سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 16:04 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

انشاالله همیشه دو تایی سالم و سلامت باشید و هزار سال در کنار هم عمر کنید....راستش منم یه روزی از عاشق شدن بدم میومد ولی همچین اومد تو زندگیم که یه وقتایی فکر می کنم از اول اول عاشقش بودم و ار همون روزی که اومد تو زندگیم به قول دوستم منطق م شد منطق بی منطقی یعنی هر چی که تا قبل اومدنش جزو خط قرمزهام بود الآن دیگه شده هدفم البته نه هر چی چند تا چیز بیشتر نیستن دیگه اونقدرام بی منطق نشدم... امیدوارم دوتایی باهم شاد و خرم و سلامت هزار سال عمر کنید...

ممنون عزیزم
پس شمام قصه ی عاشقانه داری...

Maryam سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 16:25

عشقتون مستدام،توت فرنگی جونم

ممنون مریم جان
چندوقت بود خبری نبود ازتون خیال کردم ناراحتید از من

شادی سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 17:39

الهی قربون دوتاتون برم من
عزیز دلمممم
خیلی زیبا نوشتی. عالی بود.
براتون آرزوی خوشبختی دارم. ان شالله همیشه ی خدا شاد و خوشبخت باشید.
تو منو گریوندی توتی...خیلی زیبا نوشتی.

اینا چیه میگی آخه خواهری؟
عهههه شادیییییییی ! چرا گریه کردی؟
ببخشید

Ella سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 19:16 http://oceanic.blogsky.com

خیلی دوست داشتم نوشته ات رو
امیدوارم زندگی تون پر باشه از عشق و شادی و سلامتی و لحظات خوب

واقعن؟ چه خوب
ممنون الا جونم شما و کنت هم همینطور عزیزم

Maryam سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 19:32

عزیز دلم من همیشه میخونمت ،شده لابلای کارام تو محل کارم،چونکه من خیلی توت فرنگی دوست دارم

شما لطف داری به من

اتشی برنگ اسمان سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 20:19

نه باباااااا من اینقدر هام خشن نیستم تصادف کرده بود و بخاطر پای شکسته سوار اتوبوس شد و من رو دید و....... القصه
قصه من شبیه رمان هاس خاهررررررر

آخی! چه جالب که تو اتوبوس همو دیدید (: حالا حتمن هر بار که سوار اتوبوس میشی یاد اون روز می افتی

بهار شیراز سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 21:15

ای جانمممم عشق بازی

ای جانم بهار شیراز

غزال سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 23:23 http://yaldayeshab.blogsky.com

چقدر خوب که ادم با چنین عاشقانه ای زندگیشو شروع کنه...
وای عزیزززم الان حالت خوبه؟خدارو شکر اتفاقی نیفتاد،برات...

شمام که پر از عاشقانه بودی خانم
خوبم غزال جان...

دندون چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 10:09 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

اوووف چه عاشقی... دیدی بچه ها چطوری بهونه میگیرن و میزنن زیر گریه.. شدم اون شکلی نمی بینمش بهونه میگیرمو عین بچه ها گریه میکنم... خودش میخنده میگه تورو خدا این کارو نکن عین این دختربچه ها میشی که باباشونو میخوان... تازه یه پامم هی میکوبم زمین... خل شدم انگار...

الهی... خوبه عاشقی... میشه یه سری ناملایمات رو تحمل کرد اینطوری
نپیچون... قضیه قلیون رو یادت نره

دندون چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 11:14 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

چشم قضیه قلیونم میگم... امروز اما نه ... کمی حوصله ندارم...

چرا آخر؟
بر سر حوصله ات چه آمده

ُسپیده دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 09:48 http://www.otagheaabi.blogsky.com

عاشقانه بسیار زیبایی بود.

ممنون عزیزم... خوش آمدی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.