داستان مریم 3 و قسمت آخر

تو نظرم بود که پست اول بعد از سفرم راجع به خود سفر باشد اما خب گوشی جا موند عکس ها نیست و تا فردا  پس فردا که به دستم برسند با ادامه ی داستان مریم سر می کنیم. این بار خودم می نویسم و  برعکس پست قبل رمز هم نخواهد داشت چون به قلم خودم و با یکسری سانسورهای کوچولو  برای شناخته نشدن نوشته میشه. اینطور که از کامنت ها بر میاد انگار داستان برای خیلی هاتون مبهم یا گنگ بوده. با عرض پوزش و تقدیم یه ماچ گنده باید بگم که من نمی تونم رفع ابهام کنم چون فقط راوی هستم و یک سری قسمت ها برای خودم هم گنگ هست. نمی خواستم ادامه رو بذارم اما خب میذارم دیگه (:


ادامه: شبی که من و مادر و پدر بیمارستان بودیم یکی از بدترین شب های زندگی بود. مدام استرس ،مدام گریه ،مدام ترس. مادری که روی تخت دراز کشیده بود پدری که دلم نمی خواست با آن حال و روز ببینمش و تو که من را مقصر همه ی این بدبختی ها و بد بیاری ها می دانستی و لحظه ای نبود که حس سرزنش را با چشمانت بهم نفهمانی.

 تشخیص پزشک شیفت بر این شد که قلب مادر مشکل پیدا کرده و ما با نامه ای به دکتری دیگر پاس داده شدیم. چندروزی توی راه بیمارستان و مطب و کلینیک  بودیم تا دست آخر نظریه ی قلب توسط یک پزشک نامدار رد شد. سایر  پزشکان  هم بر این عقیده بودند که منشا ء بیماری اش اعصاب است.

از آن زمان به بعد تا چپ به مادر نگاه می کردیم شب پشیمان می شدیم. نفسش می گرفت و تا مرز خفگی پیش می رفت . هزار بار خودمان را لعنت می فرستادیم که نکند بخاطر فلان حرف ناراحت شد؟ نکند از بهمان رفتار دلگیر شد؟ تا برگشتنش به وضع عادی پا به پای مادر زجر می کشیدیم.

 کم کم داشتیم یاد می گرفتیم که مادر دیگر مادر قبلی نیست. باهاش دعوا نمی کردیم. حرف های ناراحت کننده نمی زدیم. خیلی اتفاقات را ازش پنهان می کردیم  که مبادا ناراحت شود. وسط همه ی این ها  عروسی من و تو هم وول می خورد. خانه ای که هنوز نداشتیم وسایلی که هنوز نخریده بودیم و عروسی که من بودم با آن حال نزار و مادری که حالا شبیه چینی بند زده شده بود و با تقه ای هرچند آرام می شکست. متلاشی می شد. مادری که نمی دانم چرا آنقدر دلبسته ی تو بود!می توانم به جرات بگم که به اندازه ی من که دخترش بودم دوستت داشت.

شب ها همیشه بیدار بودم. خواب و خوراک نداشتم. داشتم تحلیل می رفتم. خیلی محسوس فیزیکم تغییرکرده بود. طوری که هرکسی که بعد از مدتی من را می دید اولین سوالش : " چرا انقدر لاغر شدی" بود. از آن چرا انقدر لاغر شدی هایی که یعنی بدبختیت چیه؟ معلومه یه درد بی درمان داری.

می نشستم زندگی را مرور می کردم. صحنه ها را کنار هم می چیدم ، بد بیاری ها را ردیف می کردم . همیشه هم آخرش انگشت اتهام را به سمت خودم نشانه می رفتم. به تو حق می دادم به غریبه حق می دادم به مادرم حق می دادم به پدرم همینطور. توی دادگاه خودم بلا استثنا محکوم بودم.

با من خوب بودی اما نه مثل آن اوایل، غریبه بود اما کمرنگ تر. توی این برهه از زندگی مادر از همه پررنگ تر بود. می رفتیم جهاز می خریدیم من ذوق نمی کردم. خانه می دیدیم خوشحال نمی شدم. حوالی همان روزها بود که معنی یک سری  کلمات را با مغز استخوان لمس می کردم کلمه ای مثل "لبخند تصنعی" که آن روزها خوب یادش گرفته بودم. مدام لبخند تصنعی تحویلت میدادم. تحویل مادر می دادم. من به ظاهر خوشحال بودم.

غریبه از همه ی ماجراها خبردار بود. حال مادر را می دانست. وضع زندگی را می دانست. حالا که دارم رو بازی می کنم بگذار بگم که دو بار دیگر به دیدار هم رفتیم. بله من و غریبه! غریبه ای که برایم هزار بار آشناتر از آشناها شده بود.  غریبه ای که می دانستم تا چند وقت دیگر باید آرزوی دیدنش را به گور ببرم. غریبه ای که قول داده بودم فقط یک بار ببینمش. غریبه ای که فقط دستش را گرفتم. فقط دستم را گرفت. من اشتباه می کردم بهتر است بگویم من و غریبه اشتباه می کردیم. اشتباه پشت اشتباه اما اشتباهات شیرین، من معنی "گناه شیرین" را هم درک کردم معنی "عشق ممنوعه" را همینطور. آن روزها معنی خیلی کلمات را داشتم یاد می گرفتم. غریبه هم یکی از آن کلمات بود. شده بود: " میوه ی ممنوعه ی من "

همه چیز برای مراسم ازدواج آماده بود. حس عجیبی بود، حال غریبی بود! می رفتیم لباس عروس انتخاب می کردیم. تن می کردم  لبخند تصنعی میزدم. اما شب توی رخت خواب گریه بود و گریه بود و گریه. وسط این شب بی قراری ها و گریه ها چندبار هم  تصمیم گرفتم همه چیز را بگم مثل فیلم ها همان فیلم هایی که دو دقیقه مانده به شروع مراسم عروس می گفت" متاسفم نمی تونم" و می رفت با لباس عروس سوار بر ماشین توی پیچ جاده محو می شد. داماد هم خیلی راحت می پذیرفت در بعضی هاشان حتی برای عروس و معشوقه اش آرزوی خوشبختی هم می کرد!! اما ما فیلم نبودیم. قصه نبودیم ما داشتیم زندگی می کردیم. زندگی معمولی ما اجازه نمی داد که حقایق بیدار شوند. پیامد بر ملا شدن حقایق بی آبرویی بود. من از بی آبرویی می ترسیدم چون پدر از بی آبرویی می ترسید چون مادر می ترسید.

الآن که دارم فکر می کنم و یاد التماس های غریبه برای جدایی از تو و رفتن با او می افتم می بینم تمام این ها بهانه های واهی بود. بهانه های ناشی از ترس " بی آبرو شدن" .  این شاید بهترین استدلال برای آن روز هاست. ترس بی آبرو شدن .

خیلی زود رسیدیم به روزهای نزدیک عروسی. همه خوشحال بودند و البته دست به دعا. یادت که نرفته؟ وصلت ما یک کشته بر جا گذاشت. باید برای به سلامت برگزار شدن مراسم تمام دعاهاشان را می ذاشتند وسط.

عروسی رسید. خیلی زود  رسید. همیشه زمان هایی که دلت تاخیر می خواهد با تعجیل رو به رو میشی. بهم گفته بودند پنج صبح باید آرایشگاه باشم. قرار بود تنها باشم. بخاطر روز شلوغی که داشتند همراه عروس قبول نمی کردند. تو که اهل صبح زود بیدار شدن نبودی پدر من را  رساند.

 آرایشگر ماهری بود. من عروس زیبایی شده بودم این  را همه بهم می گفتند اما نمی دانم چرا  هرچه بیشتر صورتم را توی آیینه برانداز می کردم  کمتر چیز قشنگی  می دیدم. "من خوشحال نبودم"

یک هفته قبل از عروسی با غریبه حرف زده بودیم. از من قول گرفت که قبل از رفتن یک دقیقه باهاش صحبت کنم. خیلی زود آماده شده بودم. تو هم زیر دست آرایشگرت بودی. زمان خوبی بود برای تماس گرفتن. بهش زنگ زدم هیچ یک دقیق ای تا به حال انقدر طولانی نگذشته بود. حرفی نمی زدیم فقط نفس می کشیدیم. نفس های طولانی و سنگین.  صدایی که پر از بغض بود سکوت را شکست به زحمت فقط این را  زمزمه کرد " راستی راستی داری میری عشقم؟ برو... دست علی به همرات" بار اول را آرام گفت دوبار بعد را بلند فریاد می زد. آنقدر گوشی را نگه داشتم نزدیک گوشم که تماس به بوق ممتد رسید. اشک هام می چکید روی گونه ام .یک حالت مسخ بودم. خانمی که کنارم بود گفت "چی شده ؟" چیزی نگفتم فقط زل نگاهش کردم. مات و مبهوت. احساس کردم شبیه ابله ها شده ام و تمام سالن دارند به من می خندند. آرایشگر آمد  بهم گفت نباید گریه کنم صورتم خراب می شود.  چند تایی متلک می انداختند که دلت واسه عروسک هات تنگ میشه؟ یکی هم آب داد بهم. من هیچ کدامشان را نمی دیدم فقط می شنیدم.  دلم یک جای خلوت می خواست. یک غروب و یک ساحل آرام و یک عالم گریه. اما....شبی طولانی در پیش بود.

 صورتم را بازسازی کردند یکی را هم گذاشتند مراقبم که دلم گریه نخواهد. مدام جمله اش توی سرم می چرخید."راستی راستی داری میری عشقم؟" بغضی که می دانم بعد از قطع کردن تلفن بدجوری شکست مثل پتک می خورد توی سرم. داشتم از درون نابود می شدم اما حالا دیگر مجبور بودم برای اینکه خانم های توی سالن نفهمند که چه مرگم است " لبخند تصنعی " بزنم. تو آنقدر دیر کردی که زمان کافی برای نبش قبر هزار باره ی خاطرات غریبه را داشته باشم. یادت هست وقتی که رفتیم لواسان؟ نمی دانم چرا همان جایی نگه داشتی که غریبه پارک کرده بود. همین که پیاده شدم حالت تهوع داشتم پنج دقیقه هم نشد که بمانیم یعنی من تاب و تحملش را نداشتم. رفتیم سرم زدم و تو فکر کردی که آفتاب علت حال خرابم است. از این روز که می گذشتم آن یکی توی سرم می آمد. از این خاطره میخندیدم آن یکی بغض می آورد با خودش. لحظات  توی سرم  چرخ می زدند، خودنمایی می کرند. انگار خاطرات غریبه داشتند به من دهن کجی می کردند و هی فریاد می زدند ما اینجایییییمممم ما اینجاییم.

آمدی دنبالم. به قول فیلمبردار من روی مود نبودم . عروس بد قلقی بودم.  همین شد که به لطف نوشیدنی یک کمی پا از این دنیا بیرون کشیدم و شدم یک عروس نیمه مست!

 فردای آن روز دیگر واقعن بودی. خانه ای که خانه ی من و تو بود. و غریبه ای که رفته بود. زندگی می کردم چون این سرنوشت من بود کنار می آمدم چون این انتخاب من بود. اما باز هم غریبه بود. همیشه بود. تا یک جایی داشت پیش می رفت. تا اینکه تو صفحه ی یکی از دوستانم  که دوست مشترک من و غریبه بود اتفاقی مطلب share شده ای را دیدم. پستی  که برای غریبه آرزوی سلامتی کرده بودند و از هم خواسته بودند که برای عمل قلبی که پیش رو  دارد دعا کنند. 

دنیا روی سرم خراب شد. غریبه ای که ورزشکار بود و سالم کجا، عمل قلب کجا؟ پشت مانیتور خشکم زده بود.  اشک ها هم که دیگر راه خود را بلد بودند. من تازه داشتم با بیماری مزمن مادر کنار می آمدم . چرا تمام نمی شد این سیل بد بیاری ها؟

هرچقدر خودم را مجاب می کردم که دروغ است  آرام نمی گرفتم. از دوستم هم می ترسیدم بپرسم! دلم نمی خواست واقعیت باشد. زنگ زدم چندتا بیمارستان قلب اسم و فامیلش را دادم تا پیدایش کردم. غریبه بستری بود داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. من کجا بودم؟ شب و روزم شده بود گریه کارم شده بود این که روزی یک بار زنگ بزنم حالش را بپرسم. آخر هم دلم طاقت نیاورد پا شدم رفتم بیمارستان. خواهر کوچکش من را می شناخت اما مادرش و بقیه ی اعضای خانواده اش  فقط عکسم را دیده بودند. اضطراب داشتم داشتم دق می کردم عینک آفتابی بزرگی به چشم زده بودم. موهام را روی صورتم ریخته بود. آخر من به دیدن غریبه ای می رفتم که برایم ممنوع بود اما  باز هم دل داشت می کشید دست را. دله لعنتی!

با همان شکل و شمایل توی حیاط بیمارستان لرزان قدم برمی داشتم  و مدام احساس می کردم چیزی راه گلویم را بسته است. ضربان بالای قلبم را کاملن احساس می کردم. 

رسیدم توی سالن. به اندازه ای زنگ زده بودم که لازم نباشد برای پیدا کردن اتاقش دچار مشکل شوم. چند متری بیشتر نرفته بودم که مادرش را دیدم. وای مادرش! توی عکس ها خیلی شاداب تر بود. ترسیدم. رو برگرداندم که مبادا شناخته شوم. خوب می دانستم من را مقصر می داند. برای پیدا کردن مقصر حتی نیاز به ثانیه ای فکر کردن نبود. خوشحال بودم از اینکه من را نشناخت. خوشحال تر از این بابت که انگار غیر از او کسی توی بیمارستان نبود. نه خواهری که من را بشناسد نه هیچ کس دیگر.

 دلم می ریخت از اینکه توی اتاقی که نزدیکش بودم خوابیده. حالم خوب بود از اینکه می بینمش اما بدحال بودم از اینکه کجا و در چه حالی باید به دیدنش بیایم.

 مدام از مقابل درب اتاقش رد می شدم که شاید ببینمش.  اما نه! فایده نداشت هیچ چیز مشخص نبود. آنقدر ایستادم تا بالاخره مادرش رفت پایین. رفتم داخل .یادم نمی آید چی کشیدم که توی آن شرایط دیدمش. چشم های  گود رفته اش را بسته بود. خواب عمیقی رفته بود انگار. وصل به آن دستگاه ها. صورت رنگ پریده ی تکیده اش. خدای من دارم از نوشتنش دیوانه می شوم.

 نذاشته بودند گل را ببرم داخل همه ی چیزهایی که برایش گرفته بودم را انداختم توی اتاق و دویدم نمی دانم تا کجا؟ نمی دانم چند ساعت؟ به کدام مقصد؟  فقط می دویدم.  به سمت جایی  که نمی دانم کجا بود. 

+قرار بود قسمت آخر باشد امانمی دانم چرا باز هم ادامه دار شد. معذرت می خوام


بعدن نوشتیم


قسمت آخر: حالی که شبی که از بیمارستان برگشته بودم  داشتم قابل وصف نیست.  شاید عصبی، شاید گیج شاید هم گنگ . نمی دانم چطوری بودم  فقط می دانم که  روحم آرام نداشت. 

شب که آمدی از دیدنم شوکه شدی، انگار یک باره از بین رفته بودم .طوری که انگار واقعن سال هاست افسرده ام. برای فهمیدن اینکه خوب نیستم لازم نبود زیاد توی صورتم دقیق شوی. از دور هم بد بودنم داد میزد.

خیال می کردی دلتنگ خانه ی پدری هستم و بخاطر عوض شدن شرایط زندگی دچار افسردگی موقت شده ام. یادت هست آن خانم روانپزشک را؟ مدام از من و تو سوال می پرسید از رابطه ی مان، از کودکی هایمان، به خیال خودش می خواست ریشه یابی کند. بیچاره نمی دانست توی سینه ی مراجعه کننده ای که من بودم چه راز های نگفته ای خفته! سوال های ریز و درشت می پرسید و من بیشترشان را فقط با آره و نه جواب می دادم . دلم می خواست  بزنم به سیم آخر. دلم می خواست در حضورش اعترافات تلخی به زبان بیاورم. اما نمی شد که. می دانی ترسو تر از این حرف ها بودم. شجاعت چیزی بود که بلدش نبودم.

ما اینجا در حال مشاوره بودیم برای بهتر شدن زندگی مان . غریبه چند خیابان آن طرف تر داشت روی تخت بیمارستان می جنگید برای از دست ندادن زندگی اش. تفاوت عجیبی بود. فاصله ی زیادی بود.

روزی که قرار بود عمل شود را می دانستم. از شب قبلش  رفتم خانه ی مادرم می خواستم تنها باشم.  نه به این خاطر که با غریبه صحبت کنم  نه! این بار اشتباهات قبلی را تکرار نکردم. نه زنگی نه مسیجی. هیچ چیز. فقط به یادش بودم. برایش اشک می ریختم. اشک هایی که بی فایده بودند اما نمی توانستم جلوشان را بگیرم .

تصور اینکه الان که من توی خانه نشسته ام  سینه ی غریبه را شکافته باشند دیوانه ام می کرد. نتوانستم طاقت بیارم گفتم لااقل از دوست مشترکمان سوال کنم که چی پیش آمده شاید کمی آرام بگیرم.

هرچی از دهنش در می آمد بهم گفت. حالم را بدتر کرد. قاضی شده بود و حکم صادر می کرد. دوست مشترکمان را می گویم.  اما برایم مهم نبود که تحقیر شوم با فحش و بد و بیراه نثارم کند من فقط می خواستم از حال غریبه باخبر شوم همین.

چقدر عوض شده بودم مریم مغرور مرده بود انگار غرور برایم معنا نداشت در آن لحظات چون تنها کسی که می توانست کمکم کند همانی بو د که داشت فحشم می داد. التماسش کردم که من را در جریان همه چیز بگذارد بدون اینکه کسی با خبر شود. باهزار خواهش   تمنا و گریه با اکراه پذیرفت . 

باز نشستم کنج اتاق. منتظر خبر بودم. بخاطر اینکه مادر بویی نبرد و متوجه حال غیر طبیعی ام نشود سرم را پتو کشیده بودم و تظاهر به مریض بودن می کردم. البته خیلی هم  تظاهر نبود روحم بی اندازه بیمار بود.

نمی دانم دو ساعت گذشت یا سه یا ... وقتی زنگ زد قلبم مثل اسب رم کرده ای بود که چهار نعل می تاخت فقط. افسار گسیخته بود. بی امان می کوبید به قفسه ی سینه ام. به زحمت خودم را جمع و جور کردم و صدایی که از هق هق گرفته بود را صاف کردم تا حداقل یک الو بتوانم  بگویم.

وقتی گفت به هوش آمده داشتم از حال می رفتم انگار قلبم یک دفعه برگشت سر جای قبلی. نفس راحتی کشیدم. و پرت شدم روی تخت. خدا را هم نمی توانستم شکر بگویم. از خدا خجالت زده بودم. تا چند روزی کارم شده بود پرسیدن حالش از دوست مشترکمان. هرچند که خیلی بی محلی می کرد و کنایه دار حرف می زد اما چاره ای نداشتم. من بخاطر او همه چیز را تحمل می کردم. اما نمی دانم چرا نتوانستم بی آبرویی را تاب بیاورم؟

روزی نشد که از ذهنم عبور نکند. لحظه ای نماند که به یادش نباشم. حالا دیگر قلب بیمارش هم مزید بر علتی شده بود که بیشتر دلتنگش شوم بیشتر نگرانش شوم. بیشتر توی ذهنم مرورش کنم و  چندباره و صدباره  توی خیالاتم به دیدنش بروم. باهاش حرف بزنم. صدایش کنم.

ذهنی که مدام خیانت می کرد. چشم های تو که آیینه ای بود برای انعکاس چهره ی غریبه.  

من داشتم از درد نبودنش آب  می شدم اما تحمل می کردم. تا روزی که خواهرش آن ایمیل را فرستاد.  ایمیلی که پر بود از لعن و نفرین و ناسزا و آه و...... از اینکه هر روز مادرش یک دختر نشان می کند. کسانی که حاضر هستند با وجود قلب بیمارش همسرش باشند و او قبول نمی کند از حال خرابش می گفت.خواهرش من را مقصر می دانست فحشم می داد. دیگر غروری برایم نمانده بود. توی راه این عشق همه چیزم را داده بودم. روحم را شخصیتم را عزتم را صداقتم را.  من کشتی سوار بر موجی بودم که مسیرش را جزر و مد آب تایین می کرد. اراده ای در میان نبود. 

در مقابل باعث شده  بودم تو و غریبه و خیلی های دیگر عذاب بکشید.

تصمیم گرفته  بودم خودم را از بین ببرم. دیگر گنجایش این همه درد را نداشتم . یک بار برای همیشه می رفتم.  اما... شجاعتش را نداشتم. چندبار تا خوردن قرص های مادر پیش رفتم.  تیغ را روی رگم گذاشتم. شیر گاز را باز گذاشتم. اما هیچ وقت جرات نکردم تمامش کنم.

از روایت دعواهایمان که علت بیشترشان بهانه های صد من یک غاز من  بود که سودی نمی بری پس بهتر است نگویم.  تو هم کم از غریبه از من نکشیدی. چرا من انقدر نفرت انگیز شده بودم؟  انگار منحوس شده بودم. هرکجا بودم غم  و درد و بدبیاری بود و بیماری.

ایمیل های گاه و بی گاه خواهرش بود و فحش هایی که می داد. دلم خوش بود که لا به لای آن فحش ها از حال غریبه هم با خبر می شدم. دوست مشترک هم بود یک پل ارتباطی غیر مستقیم. 

این زندگی جدید من بود. عشق از راه دور! دلتنگی بی ثمر. اشک های مداوم. تا شش ماه قبل که تو در وجودم جان گرفتی پسرم. ببخش که من مادرت هستم . ببخش 

نظرات 29 + ارسال نظر
آنا یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 21:04 http://aamiin.blogsky.com/

عجب ...

سلام خوبی؟ یهو عجب؟ بابا بیا بوسم کن

زهره یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 22:38 http://a3moone7om.blogsky.com

لطفا قسمت چهارم

سپیده مامان درسا یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 23:26

به نظرم که خیلی غم انگیزه ، فقط باید از خدا بخوایم به همه ی شخصیتهای این داستان صبر بده ، مخصوصا به مامان و بابای مریم و همسرش
زود بنویس دوست دارم بدونم آخرش چی شده ، الان مریم چه جوری داره زندگی میکنه ، بچه داره یا نه ؟ غریبه حالش خوب شده یا نه ؟ مامان مریم چی خوب شده یا نه ؟
وای چه همه سوال دارم زودی بنویس خانومی

خانومی یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 23:46 http://zendegiekhanomane.blogsky.com/

عاغا فقط هول هولکی اومدم بگم سلام خوش اومدی

عاغا همین هول هولکی هم قبولت داریم فجیع

ماهی دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 01:25

وای خدای من. مریم چی کشیده تو اون لحظه

آویشن دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 02:52

ناراحت کننده بود

س.ا دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 10:47

سلام
خوبید؟ من رمز ندارم و قسمت رمزی داستان رو نخوندم و نمی دونم چه خبره.
ولی بدترین کار موندن توی دوراهی هست. اگه واقعا می خوان به زندگی با همسرشون ادامه بدن بهتره به طور کامل ارتباطشون با غریبه رو قطع کنن. بهتره یه کم هم از دید دیگران (مخصوصا همسرش) به قضیه نگاه کنه. اینجوری آینده رو هم دارن از دست میدن. اگه نظر خونواده براشون مهمه بهتره زودتر غریبه رو کامل کات کنن و اگه میخ.ان پی دلشون برن به خودشون یه فرصت یه ماهه بدن (توی این مدت هم سعی کنن هیچ ارتباطی با غریبه نداشته باشن) و کامل عواقب کار رو بسنجن و بعد تصمیم بگیرن

سلام
فرستادم واستون

آوا دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 11:52 http://ava-life.blogsky. com

چه حس بدی...کاش مریم همون اول مصمم شده بود به جدایی

خانومی دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 12:41 http://maaan.blog.ir/

نمیدونم چرا داستانِ این غریبه اینقدر کش پیدا کرد. خب وقتی آدم یه نفر رو دوست نداره چرا باهاش زندگی میکنه ؟ از ترس آبرو ؟
نمیفهمم اینو ...

دندون دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 12:58 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

راستش منم مثل آنا میخوام بگم عجب.. چون همش چشام گرد میشه... میشه بقیه اشم بزاری لطفا؟؟؟؟؟؟؟

بقیه اش رو بیشتر بخاطر تو و ماهی گذاشتم دندونی

مهربانو دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 13:44 http://www.7168.blogfa.com

وای توت فرنگی...من الان میزنم زیر گریه...احتمالا این هم قسمت آخر نیست؟

شکیبا دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 14:04 http://sh44.blogsky.com

سلام
منم با اجازه باید بگم عجب ...

امیتیس دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 19:34

به نظرم قسمت اخرش رو بگذار که بتونیم نظر بدیم ؛)

Maryam دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 20:24

خوشم اومد که مریم هم به پزشکان مظلوم (البته بیشتر شون )که هیچ نقشی نداشتن در این ماجرا هم توجهی مبذول داشتند ،باشد که حجت بر پزشکان تمام شود و ما پزشکان را بیسواد هم اعلام نمودند، (مثل همیشه که تشخیص رو نمیدونیم چیه).......پس کلا بیماری نلشی از اعصاب رو از دیدگاه مریم خانوم نداریم،,,!!!!!القصه،با بیطرفی کامل ،مثل نظر قبلم ١٠٠٪مریم رو مقصر میدونم ،چونبه همه یک جورایی خیانت کرد حتی به خودش و در اخر اینکه من معتقدم اگه واقعا اگه براش اشک مادرش مهم بود و زندگیش ،نمیبایست به دیدن غریبه میرفت.توت فرنگی جون همیشه به سفر و خوشی

مریم جان من معذرت می خوام اون قسمت رو برداشتم من طبق جملات مریم نوشتم اصن به این جاش فکر نکرده بودم

پریا دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 21:49 http://athletic-programmer.blogsky.com/

داستان چیه؟
من رمز نداشتم

پریا دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 22:47 http://athletic-programmer.blogsky.com/

ممنون بابت رمز توت فرنگی عزیزم

اما در مورد این نوشته و نوشته های قبلی می خوام بگم که این ادم خودش این انتخاب رو داشت.
حتی جرات نداشت که خواسته اش رو مطرح کنه و روی خواسته اش بمونه و پافشاری کنی و مسئولیت همه جانبه ی تصمیم و نظرش رو به عهده بگیره.
گذاشت دیگران جاش زندگی کنن، قربانی زندگی های دیگه شد.
قربانی پدرش، قربانی مادرش، قربانی خیلی چیزا
از طرفی اطرافیانش هم به خاطر حرف مردم زندگی می کردن که این خودش یه فاجعه ی بزرگه :((

ولی موضوع اینکه خود این خواست خواست که قربانی باشه.
می توانست بایسته و سفت و سخت بره جلو و به خواسته اش نرسه ولی نرفت.
حالا به هر دلیلی
مهم اینکه به هر دلیلی نرفت و این زندگی رو انتخاب کرد و باید تمام مسئولیت های این انتخابش رو بپذیره !
اومد توی این زندگی و حتی این شجاعت رو نداره که تکلیفش رو با خودش معلوم کنه که بمونه یا بره؟
اگه می مونه دیگه گذاشته رو بذاره کنار و یا اگه رفت با عشقش برای همیشه بره و دیگه به چیزی فکر نکنه.

از طرفی وقتی کسی انقدر زندگی اشفته ای داره، حق نداره پای بچه ای رو به زندگیش باز کنه.
بابا ای خانم ها، شما در برابر بچه هاتون مسئولید.
همه جوره مسئولید.
حق ندارید بچه تون رو به خاطر خودخواهی خودتون، به خاطر بهتر شدن زندگیتون از اشوب، به خاطر حرف خانواده ی شوهر بیارید.
باید بچه رو برای خود بچه بیارید و این مسئولیت بزرگ و همه جانبه رو در برابر بچه تون قبول کنید.

وقتی یه زن انقدر زندگی اشفته ای داره و درگیر یه مرد دیگه است، اخه چرا باردار میشه؟

موضوع اینکه ما حق نداریم اینجوری با زندگی ها بازی کنیم.
وقتی عاشقیم چرا با یه مرد دیگه رابطه برقرار می کنیم، زندگی و اینده ی ۲ تا مرد رو به بازی بگیریم و یا نابود کنیم خوبه؟ یا زندگی بچه هامونو؟‌ زندگی پدر و مادرهامون رو؟
اصلا زندگی همه اینها به جهنم
چرا زندگی خودمون رو نابود می کنیم.

و اما راهکار من اینکه
این خانم باید تکلیفش رو با خودش معلوم کنه؟
می خواد تو کدوم زندگی باشه؟
دیگران نمی تونن بهش بگن که چی کار کنه؟ خودش باید این تصمیم رو بگیره.
اگه می خواد تو زندگی فعلیش بمونه، بهتره به یه روانشناس خوب مراجعه کنه که زخم های گذشته و این عذاب وجدان و حس گناه رو برطرف کنه.

اگرم می خواد بره با عشقش، زودتر بره و دیگه با زندگی فعلیش کاری نداشته باشه.

امیدوارم انقدر شجاع باشه که تلکیفش رو با خودش معلوم کنه و گرنه اینده ی بچه اش رو هم نابود می کنه !
هیچ بچه ای همچین مادر خیانتکاری رو نمی خواد.

می دونی مادر من هم یه زن خیانتکار بود ولی انقدر شجاع بود که بره دنبال زندگی خودش، بدون اینکه به زندگی قبلی و بچه اش کاری داشته باشه.
و من همیشه به خاطر این شجاعت تحسینش کردم ولی هیچوقت به خاطر خیانتکار بودنش نمی بخشمش.

mahee سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 00:13 http://gahnegar.blogsky.com

اوا...ینی چی اخه؟ تموم شد؟ الان رابطه اش با شوهرش چطوریه؟با غریبه رابطه داره یا نه؟

این آخرش بود ماهی.... نمی دونم رابطه اش با شوهرش رو اما با غریبه ارتباط نداره فقط دورا دور جویای حالش میشه مثل اینکه

دخترک سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 00:44

اونوقت این ایمیل رو از کجا گیر آورده بود خواهرش؟

از گوشی برادرش

مهربانو سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 00:48 http://www.7168.blogfa.com

من مطعنم مادر شدنت یه نشونه بزرگه برات مریم جون...خوشحال باش و باوجود داشتن یه فرشته کوچولو شک نکن خدا بیشتر حواسش ب دلت و زندگیت هست.باا خودت و خدا رو راست باش کمکت میکنه:)

سپیده مامان درسا سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 01:13

ان شالله با اومدن گل پسرش کمتر فکر و خیال بکنه و خودش و همسرش و آزار نده با حال خرابش

هانی سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 01:14

ای وااااای. نمیدونم چی بگم................. ادامه داره یا نه تموم شد؟

تموم شد

ح مثل ... سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 10:57 http://rozaneeh.blogsky.com/

خیلی ناراحت شدم براش . خیلی دردناکه . خیلی بده بین دو راهی عشق و واقعیت موندن. مریم خیلی گناه داره . غریبه خیلی گناه داره و همسر خیلی گناه داره . واقعا میفهمم خیلی از دردها درمان ندارند و متاسفانه فقط مرگ میتونه خاموششون کنه البته دور از جون آدمهای نامبرده اما من واقعا درکش میکنم میدونم چی میکشه . هیچ کس حق ملامت و سرزنش نداره . چون هیچ کس شرایط رو درک نمیکنه مگر اینکه گیرشون شده باشه . باید اعتراف کنم من تا حدی گیرش بودم. خدا بهش صبر بده.

خانومی سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 11:27 http://maaan.blog.ir/

مریم عزیز درسته که غریبه رو دوست داری ولی تمام این عشق و علاقه ها رو باید قبل از باردار شدنت میریختی دور. فکر میکنی میتونی برای بچه ای که پدرش رو دوست نداری مادر خوبی باشی ؟ من بهت میگم نمیتونی . بهت میگم نمیتونی چون چنین وضعیتی رو درک کردم. تو توی اون بچه شوهرت رو میبینی هر کاری بکنه تو حس میکنی مثل شوهرته ...
اگه بخوای میتونی شوهرت رو دوست داشته باشی و از اون غریبه دل بکنی . میدونم توی حرف خیلی آسونه ولی خب اگه شوهرت رو نمیخواستی باید قبل از باردار شدنت یه کاری میکردی .الان دیگه خیلی دیره .
ترس از بی ابرویی رو اصلا نمیفهمم . اگه از شوهرت جدا میشدی به نظرت چیز بدی بوده ولی اینکه در کنار یک مرد زندگی کنی و همیشه به یه مرد دیگه فکر کنی چیز بدی نیست؟
خودت باید تصمیم بگیری . تا خودت نخوای که فراموشش کنی هر چقدر هم که بقیه بهت بگن که چی درسته یا چیکار باید کنی تو قبول نمیکنی .پس امیدوارم خودت به یه جواب درست برسی

ایران دخت سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 11:37 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

چی بگویم که نگفتنم خوش تر است....

نیلوفرجون سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 14:38 http://talkhoshirin2020.blog.ir

وا؟!!!!!

حتمن تازه بیدار شدی

مهدیا سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 19:02

سلام توت عزیز
من نه روان شناسم و نه یه ادم سن و سال دار که با تجربه باشم فقط نظری که دارم رو می گم .با توجه به این که با چند سطر نمی شه کلا قضاوت کرد
دوست عزیزم،اشتباه شما از اون جا شروع شد که که تکلیف تون رو با اون مشخص نکرده تن به ازدواج دادید وبعد اشتباه دیگه ی شما وقتی بود که تصمیم به ازدواج گرفتید و به اون اقا زنگ زدید . ولی خوب گذشته ها گذشته خانوم . شما دیگه حالا فقط خودتون نیستید .مسولیت مادر ی به عهدتون است. شاید فکر کنید خیلی سنگ دلانه است اما احساس شما و عشق تون رو درک میکنم. به نظر من دوست داشتن فقط در کنار هم زندگی کردن نیست . عشق رو نمی شه هیچ وقت از بین برد اما میشه عشق رو در دل زندانی کرد . وقتی پسرت به دنیا بیاد انقدر شیرینی به همراه می اورد که دنیای شما فقط میشود پسر گلت . باید قبول کنید اشتباه کردید و وضع رو از این بدتر نکنید . زمان همه چیز رو هم برای شما و هم برای او درست میکند

عسل جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 12:51 http://withgod.persianblog.ir/

میدونی
من الان حس میکنم با اومدن پسرش دیگه به اون غریبه زیاد فکر نمیکنه و از زندگیش راضیه
امیدوارم این حالش تا بعد از دنیا اومدن پسرکش ادامه دار باشه
اما اگه نبود باید حتما حتما پیش یه مشاور بره و تکلیفش رو با زندگیش مشخص کنه.. تکلیفش رو با عشقش مشخص کنه
چون کسی که عاشق شوهرش نباشه نمیتونه موفق باشه تو عشق دادن به همسرش و همسرش هم بعد از مدتی سرد میشه.

سهیلا سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 07:44 http://nanehadi.blogsky.com/

ببخشید نظرات رو یکی در میون خوندم. الان با این خانم همدردی میکنم. خیلی از ما خیلی وقتا مجبور شدیم کاری رو انجام بدیم که عقلمون میگه در حالی که دلمون زار میزنه. کی میتونه بگه تا حالا در چنین موقعیتی نبوده.اینم میگذره مریم عزیز. مثل خیلی از سختی های دیگه. با اومدن بچه ات آن چنان عشقی پیدا میکنی که بقیه کمرنگ میشه.

بوی آتیش یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 22:12

سلام
امروز خواندن داستان زندگی مریم ذهن من را درگیر کرد آن چیزی که به نظر می رسد اینجامی نویسم شاید مریم بخواند و یه هزارم درصد به کارش بیاید.

راه حلهایی که به نظر من میرسند به طور خلاصه عبارتند از:
راه اول:
برود دنبال ازدواج با عشقش یعنی غریبه: برای این کار باید منتظر باشد تا فرزندش به دنیا بیاد پس از آن از همسرش جدا شود و با غریبه ازدواج کند. منطقی و غیر منطقی بودن، امکان تحقق چنین امری، اطمینان از تمایل غریبه برای ازدواج با مریم و دیگر مشکلات احتمالی را باید خود مریم بسنجد.

راه دوم:
تصمیم بگیرد با فراموش کردن غریبه آرامش و شادی را به خود و خانواده اش، پدر و مادرش و غریبه هدیه کند. اگر قصد و تصمیم چنین کاری را دارد اولین و مهم ترین قدم همان قصد فراموش کردن غریبه هست قدم بعدی بعد از تصمیم راسخ، مراجعه به یک مشاور خبره می باشد تا با کمک مشاور بتواند غریبه را فراموش کند. که خود دارای مراحل مختلفی می باشد که در این جا مجال مطرح کردن نیست.

راه سوم:
ادامه ارتباط با غریبه و همزمان زندگی با همسر و فرزندش؛ که مسلما عدم آرامش و احتمال لو رفتن ارتباط با غریبه دور از انتظار نخواهد،‌عواقب این راه حل نیز بر عهده مریم می باشد و انتخاب با خود اوست.

برای همه خوانندگان و مریم ارامش را برایشان ارزومندم.

سلام
ممنون از نظرتون.نمی دونم می خونه الان اینجا رو یا نه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.