مژگان-پارت دوم

قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد.

زمان بیرون آمدن ازبوتیک، تمام احساس مسوولیتش نسبت به من  گفتن جمله ی  " پول داری واسه کرایه ماشینت؟" بود.که اطمینان داشتم اگر حضور آن زن نبود،همان یک جمله را هم نمی گفت.
فکر می کردم باید تمام راه برگشت  را اشک بریزم.امامن زیاد هم جا نخورده بودم .حتی آنقدری که بخواهم به کسی چیزی بگویم.اصلا مگر میشد به کسی چیزی گفت؟ .یک نفر توی فامیل نبود  که به سرش قسم نخورد.مگر میشد شکایتش را پیش کسی برد؟ مگر کسی باورش می شد؟.پدر خود واقعی اش را به کمتر آدمی نشان داده بود.چهره ی موجه و با ایمانی که بین دوست و آشنا دست و پا کرده بود مو لای درزش نمی رفت.
هرچه بیشتر می گذشت.به تعداد شب هایی که خانه نمی آمد اضافه می شد. عرفان مدام بهانه اش را می گرفت.بد اخلاقی می کرد.می خواست با پدر برود کوه واستخر.می خواست طعم تمام لذت هایی که دوستانش برایش می گفتند،با پدر تجربه کند اما... ما داشتیم بزرگ می شدیم در حالی که او نبود.
نزدیک عید بود.با مادر  خانه را  مرتب می کردیم که کیف رمزدارش توجهمان را جلب کرد.هرچه  مادر اصرار کرد که بهش دست نزنم، می آید می بیند اوقات تلخی راه می اندازد گوش ندادم. به زحمت کیف را باز کردم.کیف گندکاری های پدر.
برگ صیغه نامه بود و برگ صیغه نامه بود و برگ صیغه نامه!  نام پدر کنار زن های دیگر. زن های سن بالاتر.... دختر های جوان تر....تمدید های مداوم پای برگه ی  آن جوان ترها.... بوی چرک خیانت. مدام خودم  را سرزنش می کردم که چرا آن روز توی بوتیک  زیاد خوش خیال بودم که خیال کنم هوس رانی اش تنها در یک زن خلاصه می شود؟ چرا نفهمیده بودم  زندگی مان  بیشتر از آنچه  تصور کنیم در  باتلاقی که" پدر"  به راه انداخته بود، فرو رفته ؟ 
عکسهای عقد مادر و پدر کنار آن برگه های کثیف پر از خیانت بود. صورت مهربان و خجالت زده ی مادر موقع امضا زدن پای عقدنامه اش از چهره ی بهت زده ای که هزارسال ماتم را یک جا ،جا داده بود ،دور بود.خیلی دور.بدم می آمد که سکوت می کرد.بدم می آمد که مادر سکوت می کرد.مادر و عرفان همیشه سکوت می کردند .
چشم های مادر دیگر برق نداشت.مادر آن روز شکست.
نمی دانم چند شب بعد ازآن روز کذایی خانه آمد؟اماوقتی آمد دیگر آدم های سابق نبودیم.کلید را که توی قفل چرخاند تپش قلبم بالا رفت.من دوستش نداشتم امابعد ازآن روز بیشتر از قبل دوستش نداشتم.
عرفان توی اتاق بود.من و مادرداشتیم تلویزیون تماشا می کردیم. به خاطر ندارم  وارد خانه  که شد کلمه ای به آوای سلام گفت یا نه؟.سوییچ را پرت کرد گوشه ای،خسته افتاد روی کاناپه،بدون اینکه سرم را تکان بدهم با چشم هایم دنبالش می کردم.باچشم های بسته گفت "مژگان چایی". انگار مژگان چاکر درباری اش باشد نه دختر یکی یک دانه اش! انگار که تمام سهم مژگان از پدر داشتن همین امرو نهی های فاقد ذره ای عطوفت باشد نه کلمه ی محبت آمیزی. از کدام سیاره آمده بودی پدر؟ کدام سیاره که چیزی به نام عشق درش تعریف نشده بود؟
دیگر ترسی ازش نداشتم.همانطور که داشتم کانال های تلویزیون را بالا،پایین می کردم گفتم"برو همون جا که بودی چای سفارش بده". هنوز زیر چشمی نگاهم بهش بود.مادر اشاره کرد که چیزی نگویم شر به پا می شود.چشم هایش را باز کرد، سرش را برگرداند سمتم ،ابروهای پرپشتش بیشتر از قبل  به چشم هایش نزدیک و صورتش سرخ شده بود،متعجب و عصبانی گفت"نشنیدم چی گفتی؟". جوابش را ندادم.فریاد زد که "نشنیدم چی گفتی مژگان؟"  ازجا بلندشد و روبه روی من و مامان ایستاد.عرفان سراسیمه آمد توی هال.ترسیده بود.مادر گفت "بس کنید بچه می ترسه". گفتم "چقدر بس کنیم مادر؟ تا کی و کجا کوتاه بیایم؟ عیاشی اش رو برده برای معشوقه هاش،خستگیش رو آورده اینجا؟" این بار عصبانی تر ازبار قبل گفت"خفه شو مژگان".با خشم آمد سمتم که مادر ایستاد بینمان. پدر گفت "بهش بگو داد نزنه همسایه ها می شنون  آبرو ریزی میشه وگرنه هرچی دید از چشم خودش دیده". مادر گفت "نگران همسایه ها هستی اما نگران پسرت که داره از ترس می لرزه نیستی؟"به حالت مهربان شده ای که اصلا بهش نمی آمد رفت سمت عرفان. برادرم اما دویید سمت من و مامان.در را کوبید به هم و رفت...باز نشستیم و تمام بدبختی هایمان را آغوش گرفتیم و اشک ریختیم.
بارها با خودم فکر کردم که اگر با من مهربان بود.اگر محبتی از جانبش دیده بودم، باز هم از خیانتش به مادر زجر می کشیدم؟. نه...یقین داشتم اگر من  و عرفان را می خواست. دوستمان داشت و به مادر بد می کرد ازش بدم نمی آمد.چون آن وقت پدر مهربانی بود که خیانت کرده بود.اما نبود.پدر،پدر نامهربانی بود که خیانت کرده بود.
عرفان از آن شب ترس عجیبی ازپدر پیدا کرده بود.طوری که کمتر حرف می زد.مادر نمی خواست ما پدر را دوست نداشته باشیم. عرفان را مجاب می کرد که پدرش آنقدرها که او فکر می کند هم آدم بدی نیست. من اما مجاب شدنی نبودم.من به اندازه ی عرفان کوچک نبودم.من می فهمیدم.
+بعدن اضافه شد
نیامدن هایش به حدی رسیده بود که همسایه ها سراغش را بگیرند.یک بار من می گفتم رفته ایتالیا.یک بار مادر می گفت دبی. گاهی چین.زمان هایی هم بالاجبار می گفتیم خانه است، لابد شما متوجه آمدنش نشده اید. مشکلات خودمان یک طرف نگاه های دیگران یک طرف.قضاوت هایشان.حرف و حدیث ها. همه ی این ها یک طرف. "نداشتن" یک طرف.یک روز عرفان آمد گفت که از طرف مدرسه می خواهند بروند اردو.اوضاع مالیمان آنقدری بد شده بود که پولی برای ثبت نامش نداشته باشیم. من آن روز دیدم که مادر بخاطر چندده هزار تومان اشک ریخت.مادری که ثروت  پدری اش سر به فلک می گذاشت.اما چهره ی عوام پسند پدر تا آنجا هم نفوذ کرده بود. تا خانه ی خانواده ی مادری.طوری که همه و همه ما را مقصر بدانند.به عبارتی ازسمت پدربزرگ مادری هم تحریم بودیم.یک تحریم اقتصادی و عاطفی.نمیدانم شاید پدربزرگ هم از همان سیاره ای آمده بود که پدر.
اوضاع به جایی رسیده بود که چیزی توی خانه نداشتیم.چند ساعتی از روز را مدرسه بودم و نمی دانستم مادر دور از چشممان مشغول به کار شده است.این را از خرید هایی که انجام می داد فهمیدم. مادر به عنوان حسابدار در رستورانی مشغول به کار شده بود.مادر تحصیل کرده ی من.
کم کم همه بو برده بودند که پدر نیست. این را از نگاه هایشان می شد فهمید.نگاه های نفرت انگیزشان .که چون پدر این دختر نیست بی شک به هزار راه بی سروته کشیده خواهد شد.که چون پدر این پسر نیست بی تردید آینده ی مبهمی خواهد داشت.
یک روز مدرسه ام دیر شد ه بود  رفتم از سرکوچه تاکسی بگیرم، همین که آمدم که سوارشوم مرد همسایه صدایم زد.مرد همسایه ای که بساط   منقل و وافورش همیشه به راه و بوی مشمیزکننده ی تر*یاکش  عالم و آدم را عاصی کرده بود،صدایم کرد و گفت "کجا میری دختر؟ سوار ماشین غریبه ها میشی ؟ خدا به پدرت صبر بده" آن روز صبح تمام خیابان های  منتهی به مدرسه را با گریه دویدم. حس می کردم این شهر پربود ازکفتار ها، و تنها من بوده ام که نمی دانستم. کفتارهای خفته ای که حالا یک  به یک بیدار می شوند. و قسمتی از جانت را،روانت را به دندان می کشند و تا هزار تکه ات نکنند آرام نمی گیرند.از پای نمی شینند.تو می مانی و روح هزارپاره ای که التیام نمی یابد.

ادامه دارد....
نظرات 26 + ارسال نظر
عسل @ چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 13:06

الهی عزیزم خاطرات گذشته امیدوارم برات زجر اور نباشه

خدایا....
زندگی من نیست بخدا

قهرما چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 13:24 http://talkhoshirin2020.blog.ir

این کامنت عسل خیلی بامزه بود،دمش گرم چه مردایی پیدامیشن. منتظربقیشم نیستما،اصلنم مشتاق خوندنش نیسم

می خندی ... آره؟
اسمت چرا یه چیز دیگه است نیلو؟

نیلوفرجون چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 14:14 http://talkhoshirin2020.blog.ir

خنده داره دیگه،یه عده میخونن توجه نمیکنن. قهربودم دیگه مثلا

آها... الان متوجه شدم
لوسی دیگه چیکارت کنم

سپیده مامان درسا چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 15:03

وای خدا قسمت هیچ آدمی نکنه همچین زندگی رو

):

مهدیا چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 17:40 http://mahdia.blogsky.com

توت جان خیلی قلمت قشنگه و تاثیر گذاره.دوست دارم زودتر ببینم قصه به کجا می رسه.

عزیز مهربون من... چشم. فردا ادامه اش رو می نویسم
امروز دختر عمه ام زایمان کرده می خوام برم دیدن نی نی

شهلا چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 17:55 http://rima1360.blogsky.com

چی بگم .همه ادمها که یه جور زندگی نمیکنند
خوبیش اینه مامانه خیلی زن محکمی بود ه وخیلی خوب زندگی شون جمع وجور کرده .
بعضی وقتها نمیشه دوتا ادم خوب روکنارهم داشته باشیم یعنی هم مامان خوب وهم بابای خوب بخاطر همین جور اون ادم بدرو ادم خوبه می کشه .سخت هست ولی میشه زندگی کرد.بقیه رو بنویس دیگه توت جان

آره سخته اما میشه زندگی کرد. اینام زندگی میکنن شهلا جان

سهیلا چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 19:10 http://rooz-2020.blogsky.com/

خیلی خوب و جذاب مینویسی توت جونم...دمت چیززززززززززززززز....
تو رو خدا تافردا قبل ازاینکه برم سفر بقیه شو بنویس که فکرم اینجا نباشه که مدیونم بشی.....گفده باشممممممم

الان من شرمنده ی روی ماه شما شدم. بخدا سهیلا جان همینکه یه وقتی گیر میاد میدوام میام می نویسم

دختر همساده چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 19:57 http://zizinet.blog.ir

:((((( خیلی اشک آور بود خیلی...

کاشکی بَد نَشَوَد آخَرِ این قِصِّه ی بَد :(

کاشکی (:

مرمر چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 20:36 http://www.m-h-1390.blog.ir

اوووه مای گاد چقد مزخرف این پدر

اوه مای گادو خوب اومدی

خاتون بانو پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 00:00

چه غم انگیز .
داستانه یا واقعیت داره؟
شما نویسنده ای؟

خط کلیش واقعیه
نه عزیزم من نویسنده نیستم

آوا پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 02:04 http://ava-life.blogsky.com

تند تند بنویس...بدجنسی نکن

من بدجنسی کردم دوستی؟
هروقت وقت می کنم میام یخورده اش رو می نویسم. دانشگاه و همسر وقت گیرن دیگه (:

سمیرا پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 07:16 http://tehran65.blogfa.com

بقیشو بگو..بقیشو بگوووووووووووووووو

چشم چشم

شیرین پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 07:46

خدای من وحشتناکه.همه ی بدیش یه طرف پول داشتن و ندادن به بچه ها یه طرف.میدونی توت اینجور داستانا همیشه منو از زن خونه عصبانی میکنه،اینکه چرا از همچین مرد پستی بچه دار شده.وای خدا چرا ما زنا اینجوریم

می دونی شیرین گفتم که اولش اینطوری نبود. حتی عاشق همسرش بوده و کلی خواستگاری رفته تا موافقت کردن.

آیدا پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 08:56 http://Aiiidddaaa.blogfa.com

واااای خیلی افسرده کنندس توتی جان
خخخ کامنت عسل باحال بود فکر کرد زندگیه خودته خخخ

آخ آخ! افسرده کننده است؟
افسرده نشن خواننده هام

پریا پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 10:01 http://athletic-programmer.blogsky.com/

مقصر اصلی تمام این بدبختی ها، خود مادره هست.
زنی که می ایسته تا شوهره هر بلایی خواست سرش بیاره.
زنی که وقتی شوهرش نمی خوادش، همچنان به زندگی مشترکشون چسبیده و نمی ره.
و البته مادری که مسئولیت ۲ تا از بچه هاشون داره و اونهارو با وجود دونستن این شرایط به این دنیا اورده و هر روز داره بچه هاش رو هم زجر میده و توی این زندگی مونده !
زنی که قربانی تمام زندگی و قربانی شوهرش شده و بعد فکر میکنه با مظلوم نمایی همه چیز حل میشه.

و بعد برای من سواله، چه جوری مردی که عاشق این زن بوده، حالا داره اینجوری رفتار میکنه؟
چندین جواب توی ذهنمه ولی ولش کن، چون من مقصر اصلی رو توی رابطه زن میدونم.

واقعا اعصاب خوندن این همه داستان که افرادش انقدر احمق و قربانی هستند، رو ندارم.

مادره هم طغیان می کنه پریا!
هیچ کس تا همیشه آروم نمی مونه...
دنیا پره از آدم. آدم های متفاوت. یه عده اشون کارهایی می کنن که ما وقتی خودمون رو جاشون می ذاریم هیچ جوره درک نمی کنیم.
شما عروسی اینارو نخون (:

سارا پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 10:09 http://doranzendegiyeshirinman.persianblog.ir/

توت جونم مرسی که آمدی و نوشتی .

آخی از بس سوال ازت پرسیدن زندگی خودته یا نه اولش نوشتی داستان هیچ ارتباطی بهت نداره .

خواهش می کنم عزیزم

پریا پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 10:18 http://athletic-programmer.blogsky.com/

میدونی توت فرنگی
ما همه تمرکزمون رو روی چیزهای بد میذاریم و که نفیشون کنم تا اینکه تمرکزمونو روی چیز خوبی بذاریم که تشویقشون کنیم.

همه اش از خیانت می کنیم که نکنیم نکنیم و ...
کسی به ادم یاد نمیده چه جوری زندگی کنیم؟ چه جوری زن باشیم تا خیلی از مشکلات حل بشه.
تمرکز روی یاد گرفتن و زندگی کردن باشه تا خیانت و ترس از اون و ناراحت شدن برای خیانت.

برای پول جای گله و ناراحتی و غصه از اتفاق ها،‌اگه بریم در مورد مدیریت پول و اینکه اصلا چه جوری باید با پول رفتار کنیم بخونیم، اوضاع خیلی بهتر میشه.

مثلا در مورد چاقی، همه میگن چی کار کنیم چاق نشیم، چی کار کنیم لاغر شیم !
ولی تمرکز اصلی باید روی بدن باشه و اینکه چه جوری بدنمون روی ریتمش قرار بگیره.

متاسفانه تمرکز های ما خیلی اشتباه داره جلو می ره :|

می دونی پریا!
وقتی زن خیانت می کنه همه ی تقصیرها با خودشه اما وقتی مرد خیانت می کنه داستان عوض میشه
اگه همین اتفاق برعکس افتاده بود مطمینم خود تو هم می گفتی زنه (....) است.
نمیومدی بگی شاید مرده کاری کرده... شاید... شاید... شاید...

دلارام پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 10:52 http://femo935.mihanblog.com/

سوار ماشین غریبه ها نشو
ما منتظر بقیش هستیم

عزیزم این قصه مربوط به من و زندگیم نمیشه!!

پریا پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 11:14 http://athletic-programmer.blogsky.com/

ببین وقتی یه اتفاقی توی رابطه می افته، زن و مرد هر ۲ مقصر هستند.
ولی یه رابطه رو زن منیج میکنه، همه چیز دست زن هست و برای همین مسئولیت بیشتری توی رابطه داره.
اگه تو این رابطه مقصر مرده هست که رفته دنبال یکی دیگه، خوب کول.
چرا زنش میذاره که مرد انقدر لهش کنه؟ چرا زن قربانی شرایط میشه؟ چرا خودش رو انقدر ناتوان می بینه؟ چرا نمیره و یه فکری به حال خودش کنه که این همه درد و خشم و اسیبی که از طرف مرد دیده رو در خودش درمان کنه؟
درد خیانت، درد بزرگیه که باید درمان بشه.

البته این داستان، داستان پیچیده ای هست که خیلی از مسائل توش معلوم نیست.
امیدوارم که حداقل الان زندگی خوبی داشته باشن :)

mahee پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 15:45 http://gahnegar.blogsky.com

به پریا جان:
زنی که درامدی نداره، دوتا بچه داره و از طرف خانواده اش حمایت نمیشه، گاهی چاره ای جز موندن توی زندگی نکبت بارش نداره. به چه امیدی طلاق بگیره؟ من شوهرم بهم خیانت کرده، خانواده ام در صورت طلاق حمایتم میکنن ولی من یه مادرم. یه بچه ۴ ساله دارم که همش به اینده اش فکر میکنم. اینکه دچار کمبود. مشکلی نشه. ادم بچه دار نمیتونه راحت تصمیم بگیره چون سرنوشت یه انسان معصوم بسته شده به تصمیمش! ادم بچه دار تا اگه حمایت مالی و روانی هم بشه، باز ناتوان هست. اینو منی میگم که درگیر خیانت هستم و طعمش رو چشیدم..

....

Amitis پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 17:42

edamash ? che chizaye ke adam nemishnave ha !! ina ro ke mibini , adam mige khoda ro shokr tu bachegi zendegim normal bud !

آره آدم خودش رو مقایسه می کنه! آخرش هم یه عذاب وجدان خاصی می گیره
در اولین فرصت

پرستو پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 18:32

مادر تحصیل کرده و این نوع رفتار یکم به نظرم همخوانی ندارند

من ریتم یکسانی رو برای همه ی آدم ها تعریف نمی کنم و بنظرم هر رفتاری ممکنه از هرکسی سر بزنه.

مبی پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 19:52 http://inthisworld.blogsky.com

خط سیر داستان یکم غیرواقعی داره پیش میره اینکه باباهه با یه اشاره ی دختره بره و دیگه پیداش نشه یکم غیرمنطقیه. مگه اینکه اتفاقی براش افتاده باشه.

اشاره؟ فکر کنم گفتم خیلی وقت بود کم و بیش خونه میومد

امیتیس جمعه 10 مهر 1394 ساعت 04:33

بیا خانمی کن ، دختر خوبی باش بقیه اش رو بنویس ، من تا اخر عمرم فکر می کنم چه بلایی سرشون اومده :((

عزیز دلم...خودم میام بهت میگم چی شدن

دلارام جمعه 10 مهر 1394 ساعت 23:04

عزیزم من گرفتم داستان خودت نیست حرفم کنایه به اونایی بود که فکر میکنند واقعیت زندگیته
به هرحال خوشحال میشدیم بقیه اش را بخوانیم

من فکر کردم شمام فکر کردی منم!
گذاشتم ادامه رو

امیتیس شنبه 11 مهر 1394 ساعت 02:54

فدات شم ، من منتظرم

چشم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.