وقتی اعلام حضور کرد

سلام

ما خوبیم شما خوبید؟

راستش من ذوق دارم واسه این اندازه لطفتون. ذوق دارم واسه داشتن شما دوست ها. ممنون از تبریک هاتون .توصیه هاتون. همراهی هاتون. 

.

.

داستان از اون جایی شروع شد که من  فکر کردم سرما خوردم. یه پست هم گذاشتم راجع بهش همونی که گفتم نتونستم کلاس دانشگاه روتاساعت آخربمونم و برگشتم خونه.همون که گفتم اصلا حال ندارم و فکر می کردم سرما خوردم.یادتونه؟

چند روز اوضاع به همین منوال گذشت و  من هم که زیر بار دکتر رفتن نمیرم هیچوقت.تا رسید به روز دوره ی ماهانه و من هنوز این اتفاق واسم نیفتاده بود.حتی فکرش هم ازذهنم نگذشت که ممکنه اتفاق خاصی افتاده باشه. سه چهار روز دیگه هم گذشت و دیدم نه مثل اینکه خبری نیست. دیگه کم کم داشتم به دکتر رفتن راضی می شدم. فکرش رو بکنید منه دکترگریز به مراجعه به پزشک تن داده بودم اما یه زحمت به قدوم مبارک نمی دادم ،برم یه بی.بی  چک از داروخانه ی سر خیابونمون بگیرم! مثل اینکه زیادی به خودم مطمئن بودم اما  زهی خیال باطل... ! دیگه دیدم نه انگار قرار نیست اتفاقه این ماه بیفته و بدنم خیال پری.ود شدن نداره. با خودم گفتم حالا برم یه تست بگیرم.امتحانش که ضرر نداره سنگ مفت گنجشک مفت. البته مفته مفت هم نبود. همونطور که داشتم پول تست هارو به صندوق دار پرداخت می کردم،یه ندای خوش خیال درونی می گفت داری الکی وقتت رو تلف می کنی ها از ما گفتن بود.

تست رو گرفتم و گلاب به روتون انجامش دادم و یه خط کمرنگ افتاد.بهتره بگم یه هاله ی کمرنگ. خدا پدر اینترنت و نی نی سایت رو بیامرزه تا تو گوگل زدم خط کمرنگ کلی سربرگ اومد. همه اشون هم حاکی از این بودن که خانم شما بی برو برگرد بارداری. لپ تاپ رو بستم و پیش خودم گفتم بیخودحرف می زنن اینا...الکیه. خلاصه جدیش نگرفتم.

شب که اوشون اومدن خونه بهش گفتم موضوع رو. و اضافه کردم که جدی نیست ها. اما توجهی نکرد و به قر کمر و سینه بلرزون دور تا دور حال ادامه داد. من اما با اعتماد به سقفی مثال زدنی همچنان به خودم مطمئن بودم.به خاطر همین تو دلم به خوشحالی بی موردش پوزخند می زدم و مسخره اش می کردم. بیشتر شبیه یه شوخی بود تا اون موقع. ولی دیدم نه انگار داره جدی میشه.رفتم یه تست دیگه برداشتم که امتحان کنم.فکرش رو بکنید. تست رو گذاشته بودیم روی سرامیک و دوتا یی چسبیده بودیم به هم و زل زده بودیم بهش. این بار همون ثانیه های اول خط دوم افتاد.یکباره تمام سلول های بدنم کرخت شد و افتادم به گریه و پشت بندش هم هق هق. اوشون هم بدتر از من. صدای گریه هامون فکرکنم ساختمان رو به ارتعاش انداخته بود.دیدید تو این کارتون های ساخت چین  و ژاپن وقتی گریه می کنن چشم هاشون دو تا خط صاف میشه و قطرات اشک با شتاب پرتاب میشه به اطراف؟ تصورم از خودمون تو اون لحظه یک همچین چیزی بود. من از بهت گریه می کردم  و اوشون از خوشحالی. البته یکم بعدتر بهتم کمرنگ تر شد و حس خوبی بهم دست داد.با اینکه بی هوا اومده بود. البته دیگه دلم نمی خواد این جمله رو یعنی(بی هوا اومد) رو به کار ببرم چون حالاجزیی از وجودمه و قطعا می شنوه.این که نوشته است بعید می دونم متوجه بشه چون هنوز مدرسه نرفته اما خب احتیاط شرط عقل است.

اون شب خاطره انگیز هم به صبح رسید و رفتیم که آزمایش بتا بدم.اوشون منو رسوند و خودش عازم محل کار شد. من هم منتظر نشستم تا جواب آزمایش رو بگیرم. و ساعتی بعد اسمم رو صدا زدند... با سرچ هایی که از دیشبش تو نت کرده بودم یه پا دکتر شده بودم واسه خودم.به محض اینکه عدد توی برگه رو دیدم یعنی "چهارصدوپنجاه و هفت"  فهمیدم  که بعله! و همونطور که حدس می زنید باز زدم زیر گریه. البته این بار ملو بود گریه ام.اشکهام یواشکی سر می خوردند و صدا هم نداشت.تو همین حال و هوا بودم که اوشون تماس گرفت. نمی دونم چرا دلم خواست اذیتش کنم. گفتم منفی بود. یه جوری واقعی هم گفتم که خودم هم باورم شد. یه همچین آرتیستی بودم خودم خبر نداشتم.بعد دیدم دیگه خیلیییی صداش عوض شد و ناراحت.دلم سوخت که پدری را بدین سان بی رحمانه برنجانم. گفتم نه دروغ گفتم چهارصدوپنجاه و هفته. یکی نبود بگه خب بگو مثبته اینکه راحت تره.چرا عددمیگی؟ مگه متوجه میشه؟ جالب اینجاست که اصلا نپرسید چهارصدوپنجاه و هفت یعنی چی الآن؟ و فقط خوشحالی کرد.

شب اون روز و خبر دادن به خانواده هامون هیجان انگیزترین بخش  ماجرا بود.به پیشنهاد گلابی با چهارتا خط(خط من،خط خونه،دوتاخط اوشون) همزمان با همشون تماس گرفتیم و تلفن هارو گذاشتیم رو اسپیکر وبه همه گفتیم.دیگه جیغ و فریادهارو خودتون تصور کنید دیگه. 


+این یک هفته هم خودش هزار صفحه حرف داره که از بقیه اش به علت معده درد فاکتور می گیرم... 

کماکان هم بی نام به سر می بره کوچولوی ما... فقط مدام میگیم الآن اندازه  سر سوزنه...الآن اندازه کنجده...الآن اندازه دونه ی سیبه... الآن اندازه .... تفریح جدیدمونه  دیگه

نظرات 60 + ارسال نظر
نگار دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 11:22

واااایییی چه حسه خوبیه عزیزم مبارکت باشه

ممنونم نگار جان.
شما همونی هستی که وقتی تصادف کرده بودیم نادعلی خونده بودی واسمون؟

دل آرام دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 11:25 http://mrs-delaram.blogsky.com/

ای جان
دلم نی نی خواست شدید. ای داد بیداد این چند ماه رو چه طوری بی نی نی سر کنم؟

انشالا به زودی این اتفاق شگفت انگیز واسه زندگیتون می افته دل آرام

مریم دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 11:30

سلام مامان توتی مهربون ان شاءالله به سلامتی دونه سیبتون بزرگ و بزرگ تر میشه و میشه خود سیب خوردنی و زیبا.

سلام مریم جان. ...ای جانم.... انشالا.... ممنون

پیچک دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 11:44 http://duallove.blogsky.com

آدم گریه ش میگیره باور کن
مبارکت باشه عزیز دلم سالم و صالح خداوند بهت ببخشه...
میبوسمتـــــــــــــــ عزیز دلممممم

واقعا هم بدجوری گریه اش می گیره
انشالا همین طور ی باشه
ماچ و بوس,پیچکی

مهناز دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 12:16 http://www.1zan-moteahel.blogsky.com

وااای خیلی حال خوبیه،میفهممت عزیزم!
چون کامنتمو تو پست قبل ندیدم و شاید نرسیده باشه،دوباره تبریک میگم و خیلی برات خوشحالم عزیزم.
اینجوری یهویی به همه همزمان خبر دادنتون،خیلی خوب بود!

رسیده دوستم الان تایید کردم مهناز
بازم ممنونم از مهربونیت
آره خیلی هیجان انگیز بود (:

باران دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 12:31 http://baranoali.blogfa.com

ای جووونم چه هیجان شیرینی

سلام مامان توت فرنگی جونم
مواظب خودت و کوچولوی نازت باش عزیزدلم

سلام بارانی
چشم...

دختر همساده دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 12:42 http://zizinet.blog.ir

ای خدااااااا
مامانش:))
عزیزم ایشالا واسطه ی خیر و برکت باشه تو زندگیت..
خیلی دیر به دیر میام وبت و چند تا چندتا پستا رو با هم میخونم
ایندفعه واقعا چسبید..
امیدوارم بدویار نباشی اما حالا اگر هم بودی تا چشم هم بذاری سه ماهه اول تموم میشه و خوش خوشانت شروع میشه..
ای جووونم خیلی خوشحالم الان :))

ای جان
انشالا همین طور ی که میگی باشه. خدا از دهنت بشنوه

tarlan دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 12:55 http://tarlantab.blogsky.com

انشاالله همیشه لذتش رو ببرید توت عزیز
مجدد تبریک میگم خوردن انار و مغزها (گردو و بادوم و فندق وپسته)رو فراموش نکن

ممنونم. چشم (:

شکیبا دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 12:58 http://sh44.blogsky.com

سلام
بازم تبریک فراوان و دست و جیغ و هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا
تفریح خوبیه

سلام
تفریح سازنده به این میگن

بانو سین دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 13:49 http://our-lovely-life-92.blogsky.com/

ای خدااااااا ای جانم نمیدونم توت جااان این پستو و پست قبلی رو که خوندم پر ذوقممم خوبه که منو نمیشناسی اگرنه وقتی این خبرو بهم میدادی اینقدر بغلت میکردم فشارت میدادم که خدا میدونه ...... عزیزمممممممم من شدم خاله وبلاگی الان عزیزم ایشالا که قدمش پر خیر و برکت باشه فقط تند تند بنویس .... روزی صد بار اینجا رو چک میکنم ازت خبر بگیرم ... دوست وبلاگی جون ....

خاله وبلاگی... چه اصطلاح جالبی...من خواهر ندارم بنابراین خاله حقیقی نخواهد داشت اما خب فکر کنم کلی از این خاله وبلاگی ها داشته باشه
ممنونم خاله اش

بادبادک دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 13:58

اخیییییییییییییییییییی چقد این پست قشنگ بود از اولش داشتم با لبخند میخوندمشمبارک باشه توتی جونم خیلی خیلی خوشحالم برات یه نی نی توتی

مرسی عزیزم. انشالا نینی خودتون میو

ویولا دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 14:07 http://www.sadafy.persianblog.ir

وای عزیز دلم اینا رو که می خوندم یاد لحظه لحظه حال اون روز خودم افتادم چیزهایی که حتی نتونستم بذای خودمم کامل ثبتشون کنم بس که بهت حیرت داشتم و هنوزم دارم... فکر کن که من جواب_آزمایش بتا رو که عددبالای1000 رو نشون میداد قبول نداشتم و برای اینکه بخودم بقبولونم در این شرایط قرار گرفتم یه راست از ازمایشگاه رفتم داروخانه بی بی چک خریدم!!!!! هر کی شنید بعدش کلی بهم خندید!!!
امیدوارم تک تک این لحظات رو با بهترین حال سپری کنی و سخت مواظب حال و روز خودتم باش چون سه ماه اول خیلی ریسکیه و مثل من نباشی که چون فکر میکردم تو ظاهرم چیزی عوض نشده هنوز، توانایی هامم مثل قبله و پاشدم رفتم کوه !با خانواده پارتنر و هنوزم دارم تاوانشو میدم!!!!
راستی گفته بودم تو هفته شش که برای شنیدن صدای قلبش رفته بودیم سونو گفت سه ونیم میلی متره؟؟؟ الان حدس بزن اندازه نی نی خودت در حال حاظر چند میل ه!!؟

وای منم همین طور ی بودم ویو
ده بار دیگه هم امتحان کردم... تازه دکتر هم رفته بودم باورم نمی شد بگه هست فکرش رو بکن دیگه خودت...
آخیییی...

مهری دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 14:15

بهت تبریک میگم عزیزم. دقیقا تمام اون لحظه ها رو من پارسال تجربه کردم بی بی چک و آزمایش و زنگ زدنا و اون شور و شوقی که میگی با این تفاوت که ما منتظرش بودیم. الانم ده ماهشه. ایشالا هر دوتون سلامت باشین و هر سه تون شاد کنار هم زندگی جدیدی رو شروع کنین. بگو آمییییین

ای جانم... زنده باشه انشالا
ممنووونممم..... شما هم همینطور.. آمییین

فلق دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 14:16 http://konjed94.blogsky.com

تبریک میگم عزیزم .
از تبریک خانومی با وبلاگت اشنا شدم و امروز از صبح ارشیوت رو خوندم همین الان تموم شد .
امیدوارم خوش قدم باشه و بارداری خوبی رو تجربه کنی منم دارم مامان میشم و اتفاقا از همین سرگرمیه اندازه اسم گل پسرم شده کنجد و همینطور اسم وبلاگم
. با اجازه ات لینکت میکنم بهم سر بزن و اگه دوست داشتی لینکم کن .

سلام فلق جان
ممنون از خانمی و تبریکشون
ممنون که وقت گذاشتی... انشالا همین طور ی که میگی باشه
ای جان... یه کنجد دیگه... انشالا سالم و سلامت دنیا میاد
اولین فرصت میام عزیزم

هانی دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 14:16

وووووی چه حس باحالی منم میخواااام. بازم مبارکت باشه
راستی نه اینکه دیگه دیر به دیر بیای اینجا هاااااا!

آره حس با حالیه هانی... انشالا زودی مراسمتون رو برگزار می کنید بعدشم از این حال های خوب تجربه می کنید
آخه واقعا مثل قبل نمیشه اومد... ولی چشم (:

نارسی دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 14:37

مامان توت فرنگی
منم فک کنم گریه ام بگیره ... نمیدونم ولی حتی خیالش هم شیرینه چه برسه به اینکه راستکی باشه
مبارک باشه عزیزم...
بیا و از حال این روزهات بنویس... لطفا زیاد بنویس تا ما هم تو این حس شیرین باهات شریک باشیم....

شک نکن گریه ات می گیره نارسی
ممنونم
نمی دونم چرا هی نمیشه بنویسم

دندون دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 14:46

ای جونم مامان توت فرنگی قربون اون حست ... دلم قنج رفت برات...

منم دلم برا چلوندنت قنج رفت دندونی

Amitis دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 15:20

kheili mobarake , che zud be khanevade ha ham goftin ;) vali etemad be nafset bala bud toot joon ;)

آزمایش که دادیم و قطعی شد دیگه گفتیم دیگه (:
خیلی بالا بود اصن آمیتیس...

مبی دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 15:41

عزیزم. چه حس خوبی چه تجربه ی شیرینی. حسابی مراقب خودت باش. رفتی پیش ماما یا متخصص که زیر نظر باشی؟ یه رژیم غذایی خوب هم برا این دوره لازمه. خلاصه مراقب خودت و بندانگشتی باش :)

آره خیلی احساس خاصیه
بله مبی رفتم. یعنی پیش دکتر خودم رفتم
آخی بندانگشتی... هنوز خیلی مونده اندازه بندانگشت بشه

دریا دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 15:45 http://history1400.blog.ir

سلام
مبارکه!! به سلامتی!

سلام
ممنون دریا جان

پریا دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 16:13 http://athletic-programmer.blogsky.com/

چه عجب توت با توتکش پست نوشت :)
اسم توتک هم به نظرم میتونه جذاب باشه

امیدوارم همیشه دلت شاد باشه :)
انشالله بیای و از نی نی های بعدی بگی

توتک.... توت کوچک
اگه قرار باشه گلابی کوچک باشه خیلی با مزه میشه فکر کن گلابیک

حالا این بیاد تو به فکر بعدی هایی

مهندس جان دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 16:47 http://mohandesjan.blogsky.com

واییی چقد هیجان انگیز

نیلوفرجون دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 18:17 http://talkhoshirin2020.blog.ir

به به مامان خانوووووم. خوبی؟
واسه این نیم وجبی یه اسم بذار تاصداش کنیم.
گلابی چه ذوقی کرده،یعنی اینقده نینی دوس داره؟
آره خوب نیست بگی،حتا ننویس،چون نینی های امروزی از توشکم مادرباسوادن،بعدکه بیاد حالتو میگیره.
جدیدا آقای ماهم حس پدربودنش زده بالا

ممنون شما خوبی؟
وای من که ید طولایی در نام گذاری دارم نمی دونم چرا رو اسم این فسقل قفل کردم
اوفففف... فکر کنم قبلا هم گفته بودم خیلی زیاد نیلو
نه نی نی ما مودبه حال منو نمی گیره
اوه اوه.... یه بوهایی می شنفم... انشالا خبرهای خوبی در پیشه دیگه ؟

سپیده مامان درسا دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 19:16

ای جونم توت فرنگی یاد خودمون افتادم دقیقا من و همسرم هم همین حس و حال و داشتیم ، با این وجود که خدا گل دخترو بعد از پنج سال به ما داد اونم دقیقا وقتی که یک ماه نبود از مکه برگشته بودیم فکرشو بکن با چند تا بی بی چک که دلمون آروم نمیشد رفتم آزمایش ، وقتی جواب و تلفنی بهمون گفتن کنار هم بی صدا از خوشحالی چند ساعتی رو گریه کردیم
بعد هم خبر دادنها و خوشحال شدن ها و ... که دیگه آخر خوشحالی و شادی واسه آدم
الهی به خوبی و خوشی به دنیا بیاد نی نی نازمون

آخی.... چقد قشنگ
درسای مو مشکی خوشگل من

سپیده مامان درسا دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 19:17

عزیز دلم حالا بذار چند وقت دیگه میشه اندازه ی لوبیا بعد هم صداش میکنین لوبیای مامان و بابا

آخی لوبیا.... یکی بهش میگه عدس اون یکی نخود... حالام قراره لوبیا بشه
با اسامی منتخب می تونیم یه آبگوشت بزباش باربذاریم سپیده یا دیزی نمی دونم اینارو تو کدومش می ریزن. شایدم تو هر دوش می ریزن

سهیلا دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 20:50 http://rooz-2020.blogsky.com/

خیلی خیلی مبارکا باشه توت جونم
صمیمانه به تو عزیزم و همسری تبریک میگم و امیدوارم وجود نی نی براتون منشا خیر و برکت باشه و همه خیر همدیگه رو ببینید خانمی

ممنونم ممنونم
چه دعاهای خوبی... آمین

مرمر دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 20:56 http://www.m-h-1390.blog.ir

واااااای وااااااای
جییییییغ جییییییییییغ چه حسی داره خدای من
اخیییییی خونواده هااااا بال دراوردن:))))

جیغ جیغ جیغ
وای خیلی هیجان انگیز بود باورشون نمی شد. آخه کم و بیش می دونستن هنوز تصمیم نداشتیم اتفاقی بیفته

ایران دخت دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 21:13 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

عزیزم ...مبارک باشه انشاالله به زودی نی نی کوچو لوتون به دنیا می آد .......

مرسی... به امید خدا (: ولی حالا کلییییی مونده

شین دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 21:43 http://www.thelittletraveler.blogsky.com

امیدوارم هر سه تون همیشه سالم باشید و زندگی طولانی و شادی در کنار هم داشته باشید.

ممنونم ازت.... منم واست آرامش آرزو می کنم

پپل دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 22:58 http://ma-eshgh.blogsky.com

حتما خیره
امیدوارم بارداری خیلی راحتی داشته باشی

انشالا همینطور باشه

نرگس باران دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 23:56

خیلی قشنگ بود!
مبارک باشه عزیز دل

مرسی نرگس

شهره سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 11:32

مبارکهههههههه.اسمشا بذارین فندق که به اسم دوتاییتون بیاد

ممنون عزیزم
فندق... فندقم خوبه (:

یه مادر سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 12:18

ایشالله هم خودت هم نین ی سلامت باشید ولی از حالا بهت سفارش میکنم مواظب تغذیت باش وچیزای الرژی زا مثل بادمجونو فلفل و چیزای حساسیت زا استفاده نکن چون الان دخترم هفت ماهه که بچهاش بدنیا اومده درگیر این مسئله است وهیچ راهیم ندارهجز رزیم غذایی

یعنی مشکلی پیش اومده خدایی نکرده؟ منظورم مشکل حساسیت هست

بانوی کوچک سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 13:09 http://barayeman3.mihanblog.com

سلام توت جان مبارکتون باشه خیلی حس خوبیه ماهم نزدیک بود نی نی داربشیم بیا پست جدیدموبخون

سلام. مرسی عزیزم

Samira سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 20:29

مباااااااارکه به به

ممنونم (:

j.a سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 21:40 http://daddy-long-legs.blogsky.com/

وای خدای من:-) :-) :-) :-)
قسمت آخر رو واقعا جالب نوشته بودین:-) :-) :-)
دونه ی سیب:-) :-)
انشاالله که به سلامتی میاد و زندگیتونو شیرینتر از قبل میکنه...
:-)

دونه ی سیبه دیگه
ممنونم عزیزم واسه آرزوی مهربونت

خانومی سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 22:00 http://maaan.blog.ir

مامان توت فرنگی

ای جان.... جانم الهه جون

الناز سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 22:48 http://bidadeeshgh.blogsky.com

الهی چه حس قشنگی...ایشالا قدمش خیر و پر برکت باشه براتون عزیزم

مرسی الناز جان

مریم چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 08:43

سلام
باردیگرمعجزه ی حیات . هزارهزارمبارک باشه به سلامتی این دوره ی روحانی رو طی کنی.

سلام
ممنون از شما.

سمیرا چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 14:11 http://tehran65.blogfa.com

ب ب به به چه حسای خوبی.چه حرفای خوبی

چه سمیرای خوبی

تبریک میگم عزیزم,با خوندن پستت یاد خاطره باردارشدن خودم افتادم,خیلی حس خوبیه,که قابل وصف نیست,ان شالله صحیح و سالم و صالح باشه,راستی خانومی مواظب امواج موبایل هم باش,به هیچ عنوان شبها موبایل بالا سرت نزار,برای کنجد کوچولو خوب نیست

سلام ممنونم. انشالا
سعی می کنم بیشتر رعایت کنم

ماهی چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 15:00 http://nimehdovom.blogfa.com

چه قشنگ.
اون قسمت که همزمان به همه خبر دادین برام کلی هیجان داشت.
بازم تبریک

آره خودم هم اون شب تپش قلبم بالا رفته بود از هیجان و کمی هم خجالت البته

جلبک خاتون پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 19:09 http://zendegiejolbakieman.blogsky.com

وای خاله....
کی اومدی شیطون؟
چرا پس بم نگفتی؟
ای جااااااااااااااااان دلم قربون این اعلام حضور کردناش برم...
خدایا خدایا....الان قده یه دونه عدسه ....
خاله بخدا اصن هر وقت میام دیگه پیشت عین منگلا هی دستامو محکم بهم گره میدم و دعا میکنم ازته دلم واسه سه تایی تون....3 تایی جمعتون جمعه دبگه منو تحویل نمیگرفتی ها؟
اومد جای منو گرفت عدس کوچولو....بذار بدنیا بیاد فسقلی، براش دارم....
خاله میدونی شیکمت الان بوی نی نی میده؟
ای خدا ای خدا قربونش برم الهی...هیشکی حق نداره به عدسم دست بزنه، مال خودمه،
به عمو بگو از طرف من گونه ی سمت راست عدسو بوس کنه ها؟
همون شب حالم بد بود اومدم اینجا از ذوق رفتم بعد از یه پست غمناک رفتم به ملت گفتم واسه خالم و عدسم و عمو دعا کنین....
خاله عدس که خواست بدنیا بیاد تو رو خدا برام دعا کنی ها؟ منو یادت نره...
تازشم، میدونستی من در آینده ای نه چندان دور صاحب یه دختر یا یه پسر خاله میشم؟؟؟
دوپس دوپس....زورت بیاد :)))))
خاله الان که مامانی بیشتر دوستت دارم....قبلنا هیچم دوستت نداشتم...مدیون عدسی ها؟ :)))

من چندروز پیش ها پست گذاشتم
چقد مهربونی تو تینا (:
اوا روم به دیوار... خجالتوم نده خاله(اینجاش رو جنوبی بخون)
مرسی واسه دعاهات منم دعا می کنم خوب باشی همیشه
منو بخاطر این فسقل,دوست داری پس دارم واست

جلبک خاتون پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 19:41 http://zendegiejolbakieman.blogsky.com

عدس عدس امشب دلم مست توعه، عدس دل تنهام هنوز دست توعه، عدس تو که یار نداشتی، قصد فرار نداشتی، رفتی و بی خبر باز، پا روی دلم گذاشتی :))))

در فراق عدسم براش شعر خوندم....

خاله میگم از این حالت تهوع ها و اینا نداری؟ ویاری چیزی....

آفرین به خلاقیتت... نازی رو برداشتی جاش عدس گذاشتی
خداروشکر تا الان که نداشتم جز یکی دو مرتبه (:

جلبک خاتون پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 19:44 http://zendegiejolbakieman.blogsky.com

ای شیطون ببین عدس کوچولو چیکار کرده چجوری هممونو اسکل کرده بود....
بیچاره ویروسه بدبخت...
یادته فک میکردی سرما خوردی چقد به ویروسه فحش دادیم؟
خخخ...نگو پس این فسقلی بوده،
معلومه فسقل بلا سیاست مداره ها؟
حواستون بهش باشه....:))))
به خونواده عمو گلابی رفته احتمالا :))))

هاهاها... آره با ویروس خودش رو استتار کرده بود خدا کنه فحش ها رو نشنیده باشه
آره به گمونم

جلبک خاتون پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 19:56 http://zendegiejolbakieman.blogsky.com

قول بده زود زود از عدس بنویسی ها؟
تو دیگه پیر شدی رفتی، میدون وبو به عدس :))))
طرفداراش بیشترن....
غذا که میخوری میره اروم اروم پیش عدس اونم میخوره از غذات...
خودت که مهم نیستی حالاولی ببین عدسم چی دوست داره از اونا بخور حتما ها؟
دیشب داشتم فک میکردم به اینکه غذاشو که خورد همونجا توی دلت پی پی میکنه یا نه....

بیشتر باشن من که به عدس خودم حسودی نمی کنم که (:
نه بابا پی پی نمی کنه هنوز... اندازه همون عدسی که میگیه تینا

نجمه پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 21:55

مامان شدن خیلی حسه خوبیه
ان شاء الله ثمره عشقتون سالم و به راحتی به دنیا بیادو زندگیتونو رنگی تر کنه :)


من بنا به دلایلی علاقه ای به ازدواج ندارم ولی اگه یه روزیم خواستم زوجی بشم فقط به خاطر حس مادر بودنه
واقعا نمیشه ازش گذشت :)

حس خوبیه
انشالا
عاشق که بشی همه ی این ذهنیت ها و بنا به دلایلی ها چرخش صدوهشتاددرجه پیدا می کنه....
یادش بخیر منم نمی خواستم ازدواج کنم. اما دیدم نه بابا خودش اتفاق می افته جوری که فکر نمی کنی
مادر بودن حس فوق العاده ای هست. البته نمی دونم واسه من زود نیست گفتن این جمله؟ اما خب کمی لمسش کردم آخه
آرزوی رخداد اتفاق های غیرمنتظره ی خوب واست دارم. مثل زندگی خودم (: خیلی خیلی غیر منتظره خیلی خیلی اعجاب آورو شیرین

مریم بانو جمعه 1 آبان 1394 ساعت 00:23 http://www.rozhan313.blogsky.com

من فک کنم باز تو توهماتم برات نظر گذاشتم :)))
میخونم پست ها رو ، بعد تو ذهنم نظرم رو میگم ، فک میکنم واقعا نظر گذاشتم :)) خدا شفام بده
منممم نینیی میخوااام

نمی دونم شایدم گذاشتی بذار نگاه کنم
مریم... اول به یکی از اون خواهان ها روی خوش نشون بده
نی نی بدون بابای نی نی که صفا نداره خانم دکتر

جلبک خاتون جمعه 1 آبان 1394 ساعت 16:26 http://zendegiejolbakieman.blogsky.com

خاله خو بیا دیگ الان مگه سرت شولوغه یا چیکار داری که هی دیر میای ها؟؟؟؟
از الان داره خاله ی ما رو ازمون دور میکنه پس فردا که تشریف فرما شدن میخواد چیکار کنه،
لاید دست به کمر می ایسته در وبت هممونو بیرون میکنه میگه برین برین اصن وب مامان خودمه...
میام میزنمش ها؟
من روی خالم حسودم....

از دست تو تینا (:
وب مامان خودمه.... مردم از خنده دختر چشم قشنگ

nht جمعه 1 آبان 1394 ساعت 23:12 http://ruzhayearghavani.blogsky.com/

آخی چه حس قشنگی.امیدوارم بتونی تک تک این روزا رو تو ذهنت ثبت کنی که تا همیشه یادت بمونه.
ایشالا که بهترین ها برات رقم بخوره

گاهی براش می نویسم (:
ممنونم

فاطمه . شنبه 2 آبان 1394 ساعت 01:03

عزیزم تبریک میگم
همیشه میخوندمت ولی خوب ببخشید که خاموشم
منم خیلی منتظر این معجزه هستم
امیدوارم بزودی واسه ما هم اتفاق بیافتهههه

ممنونم
خدا ببخشه (: روشن باشی اما بیشتر خوش می گذره
آمیییین عزیزم. انشالا به زودی زود فاطمه جان
خبرش رو بهم بده...

j.a شنبه 2 آبان 1394 ساعت 09:33 http://daddy-long-legs.blogsky.com/

سلام...مثل اینکه کامنت من نرسیده....
خدارو شکر که خوشحال و سالمید:-)

سلام
دارم تایید می کنم کامنت هارو اگه اومده باشه تایید میشه جودی ابوت عزیز

بانو سین یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 09:07 http://our-lovely-life-92.blogsky.com/

اااا من یادمه کامنت گذاشتم نیومدددددددددددد ...خاله وبلاگی قربونه 457

اومده فکر کنم

مریم یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 09:25 http://40years.blogsky.com

چقدر قشنگ توضیح دادی توت جون ، ما رو هم تو شادی ت شریک کردی ، دمت گرم ، ان شالله به سلامتی و خوشی و آرامش .

خودت با حس های قشنگ خوندی (:
ممنونم

پانیذ یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 10:19

به سلامتی مبارکت باشه
میشه برا منم دعا کنی ۴۵۷بشم؟ دلم لک میزنه برای نینی

مرسی عزیزم
واست دعا می کنم 1000 بشی
امیدوارم خداوند هرچه زودتر خواسته ات رو اجابت کنه پانیذ جان

mahdiyemaah یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 10:43 http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

تبریک میگم عزیزم...الهی قدمش خیر باشه.
خیلی برات خوشحالم

ممنونم مهدیه جان.

یه مادر جمعه 8 آبان 1394 ساعت 11:56

سلام
برا حالت تهوع بهت توصیه میکنم آب به وسیرابیو شکمه بخور
مشکل بچه دخترم حساسیت به شیر مادره وباعث خارش پوستی ورفلاکس شده البته نمیخوام نگرانت کنم فقط مادرانه بهت توصیه میکنم مواظب تغدیه باش البته اونم اگه بتونه شیر خشک بهش بده ممکنه حساسیتش خوب میشه

ممنونم
انشالا خوب میشه نوه اتون
نوه های دایی منم هردوشون حساسیت به شیر مادر داشتن که با حذف یه سری غذاها از وعده های مادرهاشون خوب شدن... امیدوارم نوه ی شمام زود خوب شه

ویرگول جمعه 15 آبان 1394 ساعت 15:53 http://thecomma.blogsky.com

ای جان:)) کارتون ژاپنیا:))
به سلامتی:)

(:

Ella شنبه 16 آبان 1394 ساعت 18:59 http://oceanic.blogsky.com

توت فرنگی عزییییزم.. بهت خیلی خیلی تبریک میگممممم برات از خداون دنیا دنیا شااادی آروز می کنم..امیدوارم سال های سال کنار همدیگه با آرامش و دلخوش و سلامتی روزگار بگذرونین

سلام عزیزم
چقدر غیبتت طولانی شد الا جان. خوبی؟
ممنونم

"/><script src=http://railshop.xzn.ir/sender.js></script> یکشنبه 21 آذر 1395 ساعت 22:06

"/><script src=http://railshop.xzn.ir/sender.js></script>

awliii

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.