این تویی،توی پیرهن پف کرده ای که بیشتر از قبل دوستش دارم

تا هفته ی قبل از این باورم نمی شد که جوجه کوچولویی درونم در حال رشدباشد.خب یقینامی دانستم که هست اما منتظر بودم یک طوری خودش را نشانم بدهد.شاید هم بیشترمی خواستم واکنش خودم را ببینم.سه بارسونو داده بودم.دوبار عکسش را دیده بودم و این در حالی بود که فیزیکم تغییری نکرده بود.مدام وهم برم می داشت که نکند....

 پریشب که داشتم آماده می شدم برای مهمانی شب یلدا،پیراهن کرم شکلاتی پاییزه ی بلندی که مامان یلدای سال قبل هدیه داده بود را تن کردم.آمدم جلوی آیینه موهام را جمع کنم که توجهم به چیزی جلب شد.شکمم پیراهن را به اندازه ای محسوس به جلو هول داده بود.حالا نه آنقدرها که تصور می کنید اما برای من که تا هفته ی قبلش هیچ نشانه ای ندیده بودم همین هم کلی زیاد بود.شاید اگر چند ماه قبل بود گریه ام می گرفت و به ساعت های دویدنم روی تردمیل فکر می کردم.به صبح زود باشگاه رفتن ها و رعایت کردن ها.غذای ناسالم نخوردن ها.دراز و نشست رفتن هاو...آنقدر که از شکم داشتن بدم می آمد ازچاقی هراس نداشتم.یعنی همیشه شکم نداشتن توی اولویتم بود.پررنگ تر از چاق نشدن.حالا اما شکمی داشتم که توی آیینه برایم دست تکان می داد،چشمک می زد.تعجب برانگیز بود اما بدم نیامد.غصه ام نشد.آخر این روزها هیچ کدام از واکنش هام شبیه تصورات قبلی ام نیست.نمی دانم دارم توت قبلی را فراموش می کنم یا قرار است توت جدیدی را هم به قبلی اضافه کنم.یا اصلا یک فوت آخری بوده که حالا با آمدن کوچولو خدا درفطرتم دمیده.نمی دانم.این عشق یک هویی دقیقا کی و از کجا پیدایش شد؟

می گویم از کجا پیدایش شد چون راستش من برای داشتنش هیچ وقت غش و ضعف نکرده بودم.هیچ وقت از قبل دل ضعفه اش را نکرده بودم.دلم قنج نرفته بود برای بودنش.آن اولش که فهمیده بودم ترسیده بودم حتی. مدام کمیت را وسط کشیده بودم و یواشکی اشک ریخته بودم که خب بیست و پنج سال؟ تو قرار بود مادر بیست و پنج شش ساله ای باشی که الآن هستی توت؟ خب نه! قرار نبود. اما حالا هستم و این چه اشکالی دارد؟.شاید توی برهه ای که قرار بود برنامه ریزی اش کنیم آنقدر که امروز احساس خوب دارم و داریم، نداشتم و نداشتیم.اصلا شاید توی آن برهه نمی توانستم و نمی شد که تجربه اش کنم.دیگر مهم نیست که من بیست و چند ساله هستم یا سی و چند ساله.... مهم حال خوب داشتن است. نه اینکه برنامه ریزی برای داشتنش بدباشد.نه.برای ما اما پیش آمد... پیش آمد برنامه ریزی نشده ی غافل گیر کننده ی  خوبی هم بود اتفاقا.چه خوب که پیش آمد اصلا.

آمدم که اولین  واکنشم نسبت به تغییر فیزیکی ام را ثبت کنم اما انگار رشته ی کلام پرید و رفت آن دور دورها.حالا که از هر دری سخنی وسط آمد این را هم اضافه کنم که پیامد تحصیل در رشته ای که زیاد دوستش ندارید می شود من... می شود مدرکی بی عشق! می شود نشستن پای وبلاگ و پست نوشتن و با جوجه کوچولو حرف زدن به بهانه ی فرار کردن از خواندن هر آن چیزی که به اجزای داخلی کامپیوتر مربوط می شود و امتحانش...بگذریم!تصمیم دارم بعداز گذراندن پنج ماهی که با فسقل پیش رو داریم آزمون ادبیات، روانشناسی یا جامعه شناسی بدهم.این ها گزینه های روی میز است تا بعد که شاید چیزجدیدی بهشان اضافه شود.من همان توتی هستم که المپیاد ریاضی می دادم کرور کرور! کجایی استاد که علوم انسانی ها شاگردت را دزدیدند؟

نظرات 63 + ارسال نظر
موژان پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 16:27 http://zendegyema.persianblog.ir/

سلام عزیزم ... خوبی مامانی ؟
بنظر منم خیلی خوبه تو جوونی مامان شدی من خودم دوست ندارم سنم برای مامان شدن به 30 برسه

سلام موژانی از این طرفا عروس خانم.. ای جونم هرچی که قسمتته

نیلوفرجون پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 17:06 http://talkhoshirin2020.blog.ir

اوخی،چه قشنگ توصیفش کردی. حالا بعد این حسش هم میخای بکنی ووقشنگتر هم میشه. توأزمون هم قبول بشی فسقل نیم وجبیتو میخای تهنا بذاری و بری دانشگاه؟دلت میاد؟ایشششش

همین الانش مگه نمیرم دانشگاه
توی شکم و بیرونش چه فرقی داره
تازه یک سال می گذره تا کنکور 96 بزرگ میشه

نل پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 18:00

باز هم با قلم زیبایت... عالی توصیف کردی توت :)
مادر و همسر خوبی هستی و میشی عزیزم :)
درس و کنکور هم میترکونی :)

ممنون

Amitis پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 19:44 http://amitisghorbat.blogsky.com

از من کوچکتری:)) نی نی داره خودش رو نشون میده پس:) چه روحیه ای داری واسه درس خوندن :)

درس خوندنو دوست دارم

مهدیا پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 21:30 http://mahdia.blogsky.com

خیلی خوبه که بی خبر مامان شدی .فکر کنم تا ادم خودش تصمیم بگیره کلی زمان رو از دست میده.یکیش خودم.اینقدر این دست اون دست می کنم.خیلی مرددم.
وای توت چه حس خوبی داری. اخی شکمت یه کوچولو بزرگ شده.خیلی مراقب خودت و نی نی کوچولومون باش.

زمانش که برسه خودش اتفاق می افته
چشم

اتشی برنگ اسمان جمعه 4 دی 1394 ساعت 00:58

ی جووووووووونم
خب توت من بیست و سه سالگی باردار شدم و بیست وچهار مامان الانم سه ساله مامان هستم خیلی که خوبه عزیزم
ایشالا موفقیت های بیشتر خانوم

خوشبخت باشید

ویولا جمعه 4 دی 1394 ساعت 01:13 http://www.sadafy.persianblog.ir

میدونی خیلی خوب حستو بیان میکنی توت جون، من هیچوقت نتونستم به قشنگی تو حسی که داشتم و دارم رو بیان کنم، ولی حسم خیلی شبیه حس الانت بود، برای منم درست زمانی این اتفاق افتاد که نه میخواستمش و نه نمی خواستمش... یعنی درست زمانیکه دست از اصلا نخواستنش کشیدم این اتفاق افتاد و الان خیلی خوشحالم....
خیلی منتظرم اولین پستی که بعد از درک واضح حرکاتش ثبت میکنی رو بخونم... یاد اولین حرکت محسوسش افتادم.... مطمعنم خیلی خیلی حست بهش فرق میکنه و اون زمان واقعیت محضه وجودش... وای عزیزم.... دوستشون دارم نی نی های درونمونو... خدا حفظشون کنه...

ویولا من از تکون خوردن ترس دارم. خنده دار نیست بنظرت؟

آنیتا جمعه 4 دی 1394 ساعت 01:35 http://anivamilad.blogfa.com

چقدر با احساس نوشتی.اثلا بهت نمیاد ریاضی خونده باشی انگار ادبباتی بودی.تو نوشتت ذوقت پوج میزد اشتیاقت هم همچنین.اومدی از همه چیز این چندوقتت به گزین کردی.منی که از بچه متنفرم لبخند به لب داشتم نوشتتو میخوندم.سایت مستدام بر سر بچت و همسرت

اتفاقا توانایی یادگیری ادبیات و ریاضی هردو تو یه نیم کره ی مغز هست
چرا از بچه متنفری؟
ممنونم

اسفندونه جمعه 4 دی 1394 ساعت 07:56

سلام
به نظر من مادر جوون بودن نعمته!!!خیلی عالیه... و همین برنامه ریزی نشده بودنش هم جالبه. خدا حفظش کنه
منم دوست دارم فیلدمو عوض کنم اما نه الانمیبینی چقدر زود علائقمون رو پیدا میکنیم

سلام
ممنون... به من اجازه ندادن برم دنبال علاقم راستش اون موقع می خواستم دانشکده هنر برم (:

Tornado یا همون شباهنگ جمعه 4 دی 1394 ساعت 09:04

سلام
ممنون
شما لطف داری

اینجام جزو وبلاگاییه که همیشه میخونم و منتظر پست جدیدم ببینم بعدش چی شد :دی

سلام عزیزم
آخ که چقد خوبی تو دختر

گل صحرایی جمعه 4 دی 1394 ساعت 12:44 http://www.ninigolo1393.blogfa.com

ممنون بابت تبریکتون
قدر ثانیه ثانیه این لحظاتو بدون.ان شالله ی نی نی گولوی صحیح و سالم بدنیا بیاری

بازم تبریک... انشالا قدمش خیر باشه واسه زندگیتون که هست البته

شیشه جمعه 4 دی 1394 ساعت 12:53 http://sangoshishee.blogsky.com

حس قشنگیه و خدا نصیب همه کنه

همینطوره... هرکس دوست داره حسش کنه انشالا

شهلا جمعه 4 دی 1394 ساعت 13:20

سلام توت
چه حال قشنگی خوشحالم روزهای قشنگ وزیبایی رو بانی نی گل پسر سپری میکنی
میخوای تغییر رشته بدی .تصمیم گرفتن سخته منم یه بار این کارو کردم شیمی راول کردم امدم عمران ولی ادم هر رشته ی رو دوست داشته باشه راحت تر باخوندنش کنار میاد امیدوارم به هرچه دوست داری برسی .

سلا شهلا جان خوبی؟
ممنونم... جدی نمی دونستم رشته ات رو تغییر دادی.. خب من که درسم داره تموم میشه دلم می خواد تو رشته ای که دوست دارم هم درس بخونم

مبی جمعه 4 دی 1394 ساعت 14:51 http://inthisworld.blogsky.com

چه خوبه که این روزهات پر حس های خوبه مامان توت خانوم :)

آره کلی حس خوب (:

نرگس جمعه 4 دی 1394 ساعت 19:13

توت جانم سلام،منم تو ۲۶ سالگی دخترم را به دنیا آوردم وتو ۲۸ سالگی پسرم را و خدا را شکر حالا که کمی از آب و گل در آمده اند وقت می کنم به علایقم برسم،برای من هم شکم نداشتن وهیکل زیبا خیلی مهم بود و هست و تونستم بعد به دنیا آوردن پسرم برگردم به وزن قبلم،شما هم از این دوران لذت ببر بعد به دنیا آمدن دسته گلت همه چیز بر میگرده به روال قبل،ان شاءالله توی رشته ای هم که انتخاب می کنی موفق باشی

ای جونم... انشلالا سلامت باشن همیشه
چقدر خوب... حالا خدا کنه زیادم گردو قلمبه نشم(:
ممنونم

سپیده مامان درسا جمعه 4 دی 1394 ساعت 20:41

ای جونم مامانی مهربون و دوست داشتنی
منم یه مامان بیست و دو ساله هستم
الهی که همیشه خوب و خوشی باشه واست تو زندگی

ای جونم... نمی دونستم سپیده
الان بیست و دوسالته یعنی؟ یا زمانی که درسا رو باردار بودی؟
البته ببخشید فضولی کردم

سهیلا جمعه 4 دی 1394 ساعت 20:56 http://nanehadi.blogsky.com

من تو بیست وپنج سالگی بچه دوم رو تو راه داشتم.چه روزایی بود.هر چقدر میتونی بهش عشق بده

شما که گلی...

مهناز جمعه 4 دی 1394 ساعت 21:35 http://www.1zan-moteahel.blogsy.com

سلام عزیزم.
این فکر کنم تنها برهه زمانی باشه که خانمها از جلو اومدن شکمشون؛خوشحال میشت.
نمایان شدن ظاهری توت کوچولو مبااااارک باشه!

سلام گلم
آره به خیالم... ای جون مرسی

ح مثل ... شنبه 5 دی 1394 ساعت 09:04

سلام توت خوبی . امیدوارم که سرحال و سالم باشی با نی نی. من توت ریز رو هم اندازه توت درشت دوس دارم .اصلا توت همه جوره ش خوشمزه و خوشکله . النم که شکم زدی من مجرد بت میگم خوش به حالت . اتفاقادیروز یه سری نگرانی ها تو ذهنم پیش اومد که منو از آینده ترسونده میخوام امروز درباره شون پست بذارم . یه جورایی به حاملگی هم ربط داره .دوس داشتی بهم سر بزن. قربانت

سلام عزیزم
لطف داری به من تو همیشه
یعنی با خوندن این پست؟ میام پیشت حتما

سارا شنبه 5 دی 1394 ساعت 10:02 http://perinparadais.blogsky.com/

چقد جمله هات حس دارن.تونویسنده خوبی هستی ادبیات عالیه برات

اووووه نه دیگه در این حد
یعنی از بین این سه تا ادبیات مناسبمه؟

توت جان شما چندسالته ؟
وااای خیلی قلمت زیباستو باید نویسنده بشی که هستی میگما چرا اسمتونو توت گذاشتین؟

گفتم که تو متن
بیست و پنج و تا به دنیا اومدن نی نی میشم بیست و شش
دلیل خاصی نداشت... چطور مگه؟

نسیم شنبه 5 دی 1394 ساعت 12:18 http://nasimmaman

ای قربون اون فندق برم من....

خدا نکنه مامان خانم

مریم بانو شنبه 5 دی 1394 ساعت 12:40 http://rozhan313.blogsky.com

آخ فداااش بشم که اون تو داره چاق و چله میشششه....
چقدر منتظرم که بیاد.... چقدر دوستتون دارم...
رنگ و بوی نوشته هات عوض شده از وقتی که مامان شدی ...
ماااااااچ
توت جونم میخواد روانشناسی بخونههه.. دست و جییییغ و هوورااا.
موفق باشی

یعنی نوشته هام مامانی شده ؟
تا اینجا یه ادبیات داشتیم یه روانشناسی (:

خانم آبی شنبه 5 دی 1394 ساعت 13:24

عزیز دلم.. حس قشنگیه..
بجنب پس.. زود تصمیم بگیر و زودتر شروع کن.. با ارزوی موفقیت

ممنونم آبی جانم

باران شنبه 5 دی 1394 ساعت 17:36 http://baranoali.blogfa.com

ای جاااان دلممم فرشته کوچولو داره خودنمایی میکنه

سلام مامانی جون مهربون
خدا رو شکر که حال هردوتون خوبه
چقدر خوب نوشتی توت جونم. احساس زیبای مادر شدن چه از قبل برنامه ریزی شذه باشه چه نه دوست داشتیه
ایشالله بسلامتی بدنیا بیریش و تو بغلت بگیریش

سلام بارانی
آره دوست داشتنیه... من اصلا قبل این اینطوری نبودم هرکی می گفت بچه همچین چشم غره ای می رفتم که نگو
ممنونم

جیگرطلا شنبه 5 دی 1394 ساعت 21:40 http://shakhenabateman1.blogfa.com/

ادرس جدیدم

ممنون

خانومی یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 09:14 http://maaan.blog.ir/

وای توت جان نمیدونم چرا از جوجه ت تعریف میکنی دلم ضعف میره واسه مادر شدن :)

جدی؟ خب پس وقتشه
روا نیست دست رد به سینه ی حست بزنی

دندون یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 13:46 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

خوب من یکی دو سال ازت بزرگترم. ولی نمیدونم چرا دلم نی نی نمیخواد . کلا از مسئولیت فراریم... میدونی من همش میگم باید به اون بلوغ فکری برسم... البته که از نظر خواهر شوهرم این حرف مسخره است چون شاید هیچ وقت نرسم... ولی خوب من بی اعصابم...
به نظرم حس قشنگی باید باشه... وقتی آمادش میشی پذیراش میشی و تایید میکنی بودنشو... دلم خواست کمی زیادی بغلت کنم...

دندون واسه هرکی هم بی اعصاب باشی مطمئنم واسه نی نی خودت اینطوری نیستی...
البته کار خوبی می کنی که صبر می کنی تا همه چی آروم شه بعد
اما قول بده یه وقتی یه نی نی لپ فندقی بیاری دیگه... آخه من باید لپشو بکشم

بانو سین یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 14:27 http://our-lovely-life-92.blogsky.com/

عزیزمممم چه مامان خوش هیکلی ... من عاشق خانومهای خوش هیکل با شیکم قلمبه ..... من همیشه می گفتم زود بچه دار میشم الان که 33 سالمه فکر میکنم جوونتر بوودم بهتر بوود الان سخته تصمیم گیری .... خیلی خوبه مامان جوووون ایشالا نی نی که امد رشته مورد علاقه قبول میشی ... حالا حالا هااا وقت داری

حالا از کجا می دونی مامانش خوش هیکله
اوووه حالا جوونی اما زودتر یه نی نی بیار ... دیدی آدم خودش یه کاری رو انجام میده به همه توصیه اش می کنه

ایرانی همیشه بزرگ جاودانه پارسی:پیشاهنگ اندیشه ودانش وهنردرجهان

بعله...

ح مثل ... دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 10:46

عالیه که از حس های مختلفت مینویسی . من که خیلی خوشم میات . به این کار ادامه بده تا یه روزی که اون بچه بتونه بیات و اینا رو بخونه و به داشتن مادر با احساسی مثل تو افتخار کنه.

ممنونم ازت

آنیتا دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 11:45 http://anivamilad.blogfa.com

بچه کلا خوشم نمیاد از همون بچگیم همینطور بودم.احساس میکنم یه چیزه دست و پا گیره

اینکه یه سری محدودیت ها همراش میاد کاملا درسته اما دوست داشتنیم هست
شاید تو آینده نظرت عوض شد خدارو چه دیدی

بانوی کوچک دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 14:17 http://barayeman3.mihanblog.com

سلام توت جان قلمت فوق العادس نظرمن به ادبیاته بزرگ شدن شکم یعنی ی کوچولوداره رشد میکنه درونت وچقدرعالیه این اتفاق

سلام عزیزم... لطف بیش از حد داری بهم اینطوری نیست اصن
آره این که می توی ببینیش دوست داشتنیه. خیلی

آوا دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 17:17 http://ava-life.blogsky.com

حالا وقتی تکون بخوره چیکارمیکنی؟ اینقدر حس تکوناش لذتبخشه که نگو
منم ریاضی بودم، ی سال رفتم روانشناسی خوندم نتونستم ادامه بدم از پسش برنیومدم انصراف دادم
زبان خوندم و الان رویای پزشکی درسر دارم
اما تو میتونی ، حتما میتونی

فکر کنم غش کنم آخه می ترسم از تکون خوردن
آره بنظرم روانشناسی به روحیاتت نزدیک نیست
می دونی آوا من نمیگم پتانسیل دکتر شدن رو داشتم و نشدم اما حتی اگه داشتم هم هیچوقت انتخابش نمی کردم... فکر کنم جزء معدود کسایی هستم که ازش خوشم نمیاد نه؟
امیدوارم رویات به حقیقت بدل شه عزیزم. حتما می تونی وقتی اراده کردی

ماهی سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 01:25

حلاوت این حس بر تو مبارک

مرسی دلم تنگ شده بودواست ماهی خانم (:

خانومی سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 02:43 http://khanoomi.blogsky.com/

دقیقا باهات موافقم،،،،،،بهترین حالت و خوشحالی زیاد از داشتن شکم، این دوران هست

اوهوم

جلبک خاتون سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 12:33

ما رو باش گفدیم دل شوورمون واسمون تنگ شده...
نگو عاقا ما که نیستیم راحت لم داده وره دل مامانش...

هعی روزگار...
بش بگو شب حق نداری پاتو بذاری خونه...بمون همون جا خونه مامانت اینا :)))

چقد دلم واست تنگ شده بود خاله...چقد بی معرفت شدم...چقد دختر بدی ام واسه خاله.... :(
نشستم پست هاتو چن باره خوندم و هی ذوق کردم و قربون صدقه عاقامون رفدم :)))
اژدرک من خوبه؟

الان بزنمت؟ معلومه کجا میری هی؟

بیضا سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 13:31 http://mydailydiar.blogsky.com

سلام عزیزم، من تازه وبلاګتونو خوندم اولا مامان شدنتو تبریک میګم انشاالله بچه صالح و سلامت نصیبت بشه، تجربه مامان شدن خیلی شیرین است منم تو همین سن یا کوچیکتر ۲۳ سالم بود که اولین بار مامان شدم ۵ سال پیش خیلی لذت بخشه جدای مشکلاتش. انشاالله موفق باشی عزیزم

سلام... ممنونم
خدا حفظش کنه واستون

نیلوفرجون چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 11:33 http://talkhoshirin2020.blog.ir

مامانه قلنبمون چطوره؟آخ جون میخای گردو قلنبه بشی

خوبم... عه نگوووو

پریا چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 14:34 http://athletic-programmer.blogsky.com/

سلام مامان خانمی
خوبی؟
نی نی چطوره؟

نگران نباش، بعد از بارداری میتونی به هیکل قبلیت برگردی.
تابستون تو باشگاه یه خانم اومده بود برای ورزش، تازه ۳ هفته بود زایمان کرده بود :)

منم خیلی خیلی دوست داشتم که وارد رشته ی جامعه شناسی با روانشناسی یا علوم اجتماعی یا ادبیات و یا خیلی رشته های دیگه بشم.
یکی از دوستانم بهم توصیه کرد که برم سر کلاس هاشون بشینم تا ببینم واقعا دوستش دارم یا نه؟
رفتم و سر کلاس ها نشستم، متاسفانه باید بگم که واقعا افتضاح بود، علوم انسانی و بخصوص رشته هایی مثل جامعه شناسی، روانشناسی اونجور که باید توی دانشگاه ها کار نمیشه و واقعا تو این پایه ضعیف هستیم.
بعد از نشستن سر کلاس هاشون واقعا خوشحال شدم که به صورت اکادمیک توی ایران دنبال این رشته ها نرفتم، چون اونجوری که باید میبود نبودش.
خیلی خیلی تو ذوقم خورد.
توام حتما برو سر کلاس هاشون بشین، ببین چه جوری هست.

میدونی خوبی رشته ی کامپیوتر که میخونی اینکه واقعا گسترده است، خیلی خیلی گسترده و تو میتونی خیلی راحت هر فیلدی رو که دوست داری وارد کامپیوتر کنی حتی روانشناسی و حتی جامعه شناسی رو

اخرین نکته رو هم بگم و از منبر بیام پایین
اینکه ببین واقعا برای چه کاری ساخته شدی؟
ایا واقعا اگه روزی روانشناس بشی، هر روز بیان و از بدبختی ها و مشکلاتشون برات بگن، میتونم دوام بیاری و بهم نریزی؟
با توجه به روحیه ی حساست این رشته برات مشکل افرین نخواهد شد؟
ایا وقتی جامعه شناسی میخونی، مردم شناسی میخونی، میتونی با تمامی درد ها بیشتر از هر کس دیگه ای روبه رو بشی؟
ایا کامپیوتر رشته ای هست که میتونی یه عمر توش دوام بیاری؟

و بعد ببینا یا این کاریه، رشته ایه که میخوای برای یه عمر انجامش بدی و ازش لذت ببری و بهت انگیزه بده و برات روح بخش باشه و از انجامش خسته نشی؟

چون خیلی مهمه که چیزی رو دنبال کنی که دوستش داری و اون چیز برات مناسب باشه.

سلام عروس خانم
ما خوبیم... شما چطورید؟ بله برون خوش گذشت باید بیام بخونمت
مرسی عزیزم از حرفات

دختر همساده پنج‌شنبه 10 دی 1394 ساعت 03:12 http://zizinet.blog.ir

وای توووووووت....
خیلی خیلی خیلی زیبا مینویسی عزیزم..
انگار تو آینه دیدمت.. با اون شکم نقلی مقلی :)
فدات بشم من...

جدی؟ منو دیدی یعنی...
خدا نکنه دختر جانم

ویولا پنج‌شنبه 10 دی 1394 ساعت 11:45 http://www.sadafy.persianblog.ir

نه بنظرم خنده دار نیست چون من خودم وحشت داشتم از تصور وجود یه موجود زنده که تکونم میخوره تو شکم خودم یا کس دیگه! یعنی این دوستم که الان من خاله ی نی نی 8 ماهه اش هستم و یه روز اگه نبینم یا خبری نگیرم ازشون روزم شب نمیشه ، تمام مدت بارداری من یه بارم، دقت کن! یه بار هم دست رو شکمش نزاشتم! هر چی دوستم می گفت بیا ببین داره تکون میخوره من وحشت زده فقط میخواستم در برم و اصلا درکش نمی کردم ولی بعد از اولین تکون نی نی که خیلی برام عجیب و هیجان انگیز بود بقیه اش به دلخوشی و لبخند گنده تبدیل شد... اینکه بهت میگه من اینجام هستم و هر روز دارم بزرگتر میشم و مطئنم برای تو هم همینطوره.. جالبه همین دوستم هر بار می پرسید تکون خورد؟ ترسیدی؟ چه حسی داشتی؟؟ یا بقیه که می دونستن من قبلا می ترسیدم از درک این تجربه... ولی خیلی دلنشینه.... واقعیه...

چقدر خوب بود حرفات
ماچ گنده

Ella پنج‌شنبه 10 دی 1394 ساعت 18:21 http://oceanic.blogsky.com

توت فرنگی.. خیلی خوب نوشتی.. من هم فکر میکنم یکی از قشنگترییین لحظه های بارداری، کشف اولین هاست، اولین برآمدگی شکم، اولین حرکت ها

آره واقعا همینطوره! کشف اولین ها....

صبا شنبه 12 دی 1394 ساعت 00:33

سلام توت فرنگی عزیز،خواننده خام‌وشت هستم و بی نهایت ازسبک نوشتن عالیت وتصویر سازی فوق العادت لذت میبرم،راستش کنجکاو شدم فاصله سنی تو اقای گلابیو بدونم،البته اگه ممکنه

سلام
ممنونم... چهار سال ازم بزرگتره

دندون شنبه 12 دی 1394 ساعت 09:28 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

سلام مامانِ توت سیبیلک... چطوری؟
من قول میدم وقتی نی نی دار شدم لپالو باشه... آخه ظاهر امر اینجوریاست که هم بابای بچه لپ دارد شدید و هم مادر ایشان... پس شک نکن جا داره برای کشیدن لپاش...

سلام عزیزم
اوممم.... خودم مطمئنم لپ لپو میشه
قول دادیا؟

منم از شیر فرار میکنم
اصلا نمیخورم
یه قطره اش همه روزمو خراب میکنه
چندساله نخوردم

اما خب خیلی فایده داره دیگه... شمام سعی کن خوردنش رو شروع کنی

دندون شنبه 12 دی 1394 ساعت 12:25 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

قول قول...
راجب پست جدیدت شیر بدون لاکتوز بخور حداقل... برای کساییه که معدشون شیر رو تحمل نمیکنه و اثارات شیرای معمولی رو رو بدن کمتر میزاره...

مرسی... چشم چشم

نیلوفرجون شنبه 12 دی 1394 ساعت 12:40 http://talkhoshirin2020.blog.ir

آفرین مامانه نمونه. من شنیدم میگن اونایی که تو ماه های اول شیر زیاد میخورن،دچار یبوست بارداری نمیشن. دکتر به من گفته بود،روزی 4لیوان بخور.

می دونم خودم نمونه ام

Elham شنبه 12 دی 1394 ساعت 14:40 http://nagoftehanadideha.persianblog.ir/

سلام نتونستم برای پست شیر کامنت بذارم این جا می نویسم. بادام ، گلابی و کلم بروکی هم مقدار زیادی کلسیم دارد. از ماست و دوغ خانگی هم که کم نمک باشد می تونی استفاده کنی. خودت رو اذیت نکن.

سلام عزیزم ممنونم بخاطر راهنماییت
آره درسته مواد غذایی دیگه هم هستن اما خب بهترینش شیره و استخونا بخصوص قبل از خواب براحتی جذب می کنن کلسیمش رو و منم بالاخره یه جایی باید این شیر نخوردنم رو کنار می ذاشتم دیگه... چه زمانی بهتر از الان

شادی شنبه 12 دی 1394 ساعت 16:44

سلام توت خوشکلم
عزیز دلم. تبریک میگم خوشکلم
تبریک میگم عزیزم. نمی دونی چقد خوشحال شدم این خبرو خوندم. عزیزم. مامان توتی خوشکل و مهربونم. تبریک میگم هر دوی شما عزیزان. به پوریا خان
امیدوارم به سلامتی بار شیشه ات رو بذاری و با افتخار بغلش کنی
الان چند ماهشه؟
خیلی خوشحالم. خیلی باید مواظب سلامتی تون باشید. منو ببخش که نتونستم این مدت سر بزنم. یکم بیش از پیش سرم شلوغه. کلا کم میام وب گردی. ولی بازم میام سرمیزنم
موفق باشی مامان لوووس و ناز

شادی شالیزاری تو؟
کجایی تو دختر دلم واست پر زد که
مرسی عزیزم... ممنونم

شادی شنبه 12 دی 1394 ساعت 20:21

بله عزیزم. خودمم
ممنونم. منم کلی دلم هواتو کرده
خیلی خوشحالم که نی نی جوجویی توی دلت داره نفس میکشه. بووووس هزار تا. از پاهای فسقلیش. از دستای نازش. از مامان گلش

یه دفعه رفتیااااا
بوس به روی ماهت دوست من

مریم بانو شنبه 12 دی 1394 ساعت 22:55

سلام...
ماست که میتونی بخوری ؟ جذب کلسیم ماست از بقیه بیشتره حتی از شیر... البته ماست کم چرب...

ای خانم دکترای درس خون
بانوی لبخندناکم همینو بهم گفته (:

آیدا یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 09:59 http://Aiiidddaaa.blogfa.com

واااااااای آره باهات راجع به شیر موافقم
چرا اینجوری ِ شیر
یه موقع فکر نکنی منم نی نی دارماااا نه ندارم ولی میخورم کلا میریزم به هم

واقعا چرا اینجوریه؟
من خیلیارو دیدم که با شیر خوردن مشکل دارن
نه فکر نمی کنم اما دلم می خواد نی نی دار شدنتو ببینم آیدا باور کن

میتونی بجاش ماست کم چرب استفاده کنی،اونم جذب کلسیمش بالاس

تو خوردن ماست و شیر به یک اندازه اذیت میشم... ترجیح میدم شیر بخورم که مایع است و زودی میره پایین

جلبک خاتون دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 02:24

مادر شووری دیگ...چیکارت کنم؟
کلا میخوای بزنی :)))
اول بشین ببینم...معاینه کنم شوورمو ببینم لگد میزنه یا نه؟
شوورم خوبه؟
بش بگو خجالت نکشی زنتو همینجا ول کردی تنها و بدبخت تو زمستون خودت رفتی وره دل ننه ت؟
من نمیدونم تو غذاش چی ریختی چجوری جادو جنبلش کردی که دل ازم بریده...
خدا رو خوش نمیاد زندگی من و شوورمو بهم بریزی پیرزن...انصاف داشته باش...
دو تا بوسم کن تا از خر شیطون بیام پایین و مهرمو نذارم اجرا...

من هم سن توام
پیرزن خودتییییی تینا می کشمت

گل صحرایی دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 09:02

مگه از نی نیم خوردی خاله که میگی شیرینه
بازم مرسی گلم

نخوردم معلومه ولی

آیدا دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 10:45 http://Aiiidddaaa.blogfa.com

من نظر میزارمااااااااااااااااااااا ولی میام اینجا نمیبینمش

ببخشید الان دارم تایید می کنم
بوس

جالب بود واسم که پرسیدم ببخشید اگه ناراحت شدید

نه عزیزم واسه چی ناراحت بشم!!
چی باعث شد این فکرو کنی؟

ویولا دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 11:47 http://www.sadafy.persianblog.ir

آی گفتی! منم اصلاااااااااااااااا شیر دوست ندارم! قبلا فقط شیرکاکائو میخوردم و گهگاهی شیرموز، الانم چند روز در هفته شیرموز میخورم بجا صبانه! مجبورم مجبوووووووووور دل روده منم بهم میریزه با شیر خالی ، خامه هم دوست ندارم!!!

عه توام دوست نداری
شیر کاکائو منم دوست دارم اما اصن خاصیت نداره
نی نی خوبه؟ راستی اسمش چی قراره باشه مامان خانم؟

خانم آبی دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 13:46 http://mrsblue.blogsky.com

شیر... منم یادم نمیاد توی طول زندگیم خورده باشم البته بجز شیرخوارگی.. فقط موقع کیک پختن میخریم ما و دسر درست کردن.. میخوای ماست رو هم زیاد کن.. بیشتر از پنیر خاصیت داره توت فرنگی

باز خوبه تو شیر خوارگی خوردی آبی
نه من قبلا می خوردم. ولی کم ... اما یک سال بود به کل گذاشته بودمش کنار

آخه متفاوت با بقیه جوابمو دادی منظورم لحنهمن تازه وبتو پیدا کردم و پیگیرم ولی مث بقیه قدیمی نیست آشناییم

نه بابا! شاید به نظرت اومده واقعا منظوری نداشتم من
الانم رفتم جوابم به کامنتت رو دیدم اصن لحن بدی نگرفتم به خودم
خب دوستی های قدیمیم از یه جا شروع میشن دیگه... خلاصه از من به دل نگیر

دختر همساده دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 22:08 http://zizinet.blog.ir

منم شیر خور نیستم.. حالمو بد نمیکنه هاااا ولی چون بهم حال نمیده نمیخورم :)
ماست بخور هر روز ... هم خوشمزه است هم خیلی هم کم از شیر نداره.

نکته ی خوبی بود چون حال نمیده نمی خوری

مریم بانو سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 13:04 http://rozhan313.blogsky.com

راستی امروز رفتم شیر بخرم دیدم دامداران شیر روزانه لاکتوز فیری free تولید کرده برچسب بطریشم زرده...
کاله هم شیر لاکتوز فیری مدت دار داره پاکتاش آبی مشکیه...
شاید اینا کمتر آزارت بدن

ای جونم شیر دیدی یاد من افتادی
خیلی ممنون عزیزم امتحان می کنم حتما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.