-
این تویی،توی پیرهن پف کرده ای که بیشتر از قبل دوستش دارم
پنجشنبه 3 دی 1394 12:55
تا هفته ی قبل از این باورم نمی شد که جوجه کوچولویی درونم در حال رشدباشد.خب یقینامی دانستم که هست اما منتظر بودم یک طوری خودش را نشانم بدهد.شاید هم بیشترمی خواستم واکنش خودم را ببینم.سه بارسونو داده بودم.دوبار عکسش را دیده بودم و این در حالی بود که فیزیکم تغییری نکرده بود.مدام وهم برم می داشت که نکند.... پریشب که داشتم...
-
موشک سپید، اپلیکیشنی به سوی محبت های پوشالی!
یکشنبه 29 آذر 1394 13:29
حالا چندروزی می شود که بعد از مدت ها چیزی به غیر از یاهو هم روی گوشی دارم.متوجه شده ام که آدم ها توی تلگرام طور دیگری مهربان می شوند. یک طور فرا مصنوعی.اصلا کلمه ی فرامصنوعی وجود دارد؟ مهم هم نیست،همین که لپ مطلبم را ادا کند برایم کافیست.داشتم می گفتم آدم های توی اپلیکیشن جدیدم یک طورفرامصنوعی مهربان هستند که هیچ طوری...
-
کم بود جن و پری؟
دوشنبه 23 آذر 1394 23:00
تو این سن و وضعیت دارم دندون عقل در میارم من. اجازه می دادی این چند ماه رو هم بی عقل و درایت سر کنم دیگه قربونت.گناه ندارم من؟
-
سورپرایز به توان دو
سهشنبه 17 آذر 1394 11:22
کمی خوب نباشم.بیایم اینجا و بپرسم "من بی معرفت شده ام که برای تولد آقای پدر ماجرا هیچ ذوقی نکرده ام امسال؟..." صبح زود فردا که بیدار شوم و منظره ی پوشیده با برف خیابان را از پشت پنجره تماشا کنم امابه کل فراموشم شودچقدر حال نداشتم و کرخت بودم و گفته بودم که من بی معرفت بودم دیروز و ال بودم و بل بودم.وتصمیم...
-
آذریِ آتیشیِ خونمون
یکشنبه 15 آذر 1394 13:56
فردا تولده. تولد آقای گلابیِ ماجرا. چرا من اصلاً حال و حوصله ی تولد ندارم خب! پارسال همچین روزی کشته بودم خودمو واسه کادو و سورپرایزو این حرفا.بنظرتون بی معرفت نشدم؟ چمه خب من! تازه وقت غربالگری هم دارم فردا. +من اوایل پاییزم و همسر اواخرش.مثل اینکه قراره تولدهای امسالمون تحت الشعاع مسائل مربوط به فسقل باشه. روز تولد...
-
دزدی در لباسِ میش
شنبه 14 آذر 1394 20:46
یه جای کوچیک یه شراکت داریم.فکر می کنم دو ماه پیش از این بودکه سروکله ی یه آقایی پیداشد.ظاهر بسیار موجه وزبون چرب و نرمی داشت. چند وقتی مثل آدمیزاد خریدهاش رو انجام می داد و بعد چندروز و بدون کوچکترین مشکلی و در کمال خوش حسابی پول رو به حساب واریز می کرد.بار آخر هم مثل دفعات قبل خرید کردورفت و مثل همیشه وعده ی چندروز...
-
شکم قلمبه داره
جمعه 13 آذر 1394 19:12
شواهد حاکی از این هست که مسوولیت حمل جوجه کوچولومون بیشتر از من به عهده ی آقای گلابیه ماجراست انگار. رشد شکمش سیر تکامل رو تکمیل کرده و طی یک حرکت رو به جلو، گام بسیااار بزرگی به سمت " تپه" شدن برداشته! گاهی شک می کنم که تو شکم کدوم یکیمونه واقعا؟ +منفجر نشه صلوات
-
چون می خوام خودمو گول بزنم باید بگم " طلوع صبح فردا از آن من است"
پنجشنبه 12 آذر 1394 00:10
از اون شباییه که احساس بدبختی های بیخودی دارم در طولش! که از همین حالاش که یازده و چهل و پنج دقیقه است مشخصه چقدر می خواد دیر بگذره. گرسنه ام اما حال خوردن ندارم. خوابم میاد اما حس خوابیدن ندارم. حرف دارم اما قدرت بیان نه. از اون شبایی که منتظر میشی تا طلوع خورشید رو ببینی بعدش بخوابی. یه وقتایی هم اینجوری میشم دیگه...
-
کله گنده ی من
شنبه 7 آذر 1394 11:50
خب! کوچولوی کله گنده ی من...حالا چندروزی است که من و تو وارد دوازده هفتگی شده ایم. من به عنوان میزبان.تو در جایگاه مهمان .هرروز پیگیر مراحل رشدت هستم.از تشبیه ات به دانه ی سیب شروع کردیم و به تمشک و خرما و انجیر رسیدیم. حالا هم که اندازه ی لیمو ترش شده ای.خواستم تصورت کنم اما لیمو ترش نداشتیم.غصه ام شد.بابایی رفت لیمو...
-
رویای یاقوتی
دوشنبه 2 آذر 1394 12:05
زیاد خواب می بینم.خواب های کشدار.خواب هایی که به خیالم خیلی بیشتر از شش هفت ساعت طول می کشند و برخلاف گذشته که چیزی ازشان در خاطرم نمی ماند،با تمام جزییات به یاد می آورمشان. خواب هایی که بیشتر ترسناکند وگاهی خوشایند.می دانم دلیلش تغییرات هورمونی است.اما دلم می خواهد خوابهای خوشایندم هیچ وقت تمام نشوند.حتی اگر در کنار...
-
هوای حوصله ابریست!
یکشنبه 1 آذر 1394 11:53
امروز بعد از ظهر خونه ی مادربزرگ دعوتیم.می دونم که جلسه دارن و خانم های نسبتا زیادی هم دعوتن.اما دقیقا نمی دونم چجور جلسه ای. فقط خدا بخیر کنه نظرات کارشناسانه و موشکافانه ای که مدعوین در رابطه با من و فسقلمون خواهند داد. قبلا اگه بود،مهم نبود اصلا ! از حوصله ی این روزهام خارجه اما. این روزهایی که راستش بیشتر از...
-
حس مزخرف حسادت
چهارشنبه 27 آبان 1394 11:51
دلم خواسته بود مهربون تر باشم و بنشینم با موجود کوچیکی که مدام همرامه حرف بزنم و کتابهام رو براش بخونم و .... اما همش نشده! این روزها اون طور که باید نگذشته.من آدم مزخرفی شدم. دیروز صبح با همسرم رفتیم آزمایشگاه.من رو رسوند و خودش رفت محل کارش.چون نخواسته بودم بمونه و گفته بودم بره و به کارهاش برسه. آزمایشگاه شلوغ بود...
-
گوش نواز تر از صدای باران
پنجشنبه 21 آبان 1394 11:40
سکانس هایی که زن و شوهرها برای اولین بارمیرن صداقلب بچه شون رو بشنون تو فیلم ها دیدین؟ چه هالیوودی .چه بالیوودی .چه ایرانی. تو این یک موردفرقی با هم ندارن.همه اش هم از این قراره: همینطور که مادروپدر بی صبرانه منتظرن و دل تو دلشون نیست ،یه دفعه صدای گوپ گوپ... گوپ گوپ... می پیچه تو اتاق و دوربین زوم میشه رو صورت مادرو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 آبان 1394 11:19
وقت دکتردارم امروز. واسه شنیدن تاپ تاپ قلب کوچیکش. زیاد دعامون کنید... زیااااد
-
گلابی هستند یک پدر
جمعه 15 آبان 1394 13:55
میگه: بنظر من بچه هامون دو قلو هستن. به همین خاطر هست که صداشون می کنه "اژدر و منیژه". میگم: ولی دکتر که سونو انجام داد،گفت تک قلو عه ها. ته ریشی خارانده بعد از مکثی کوتاه میگه: من بهتر می دونم یا دکتر؟
-
پیرمردِ مهربون مزرعه داره...!
شنبه 9 آبان 1394 14:48
جم جونیور می بینم. خانمی که بلوز سبز رنگ پوشیده می خواند: "old macdonald had a farm" منتظر بودم که در جوابش مثل پیش دبستانی ها بگم "!E.I.E.I.O". جم جونیور همیشه همین جایی که هست بود. من هم همیشه همینجا روی این کاناپه دراز کشیده بودم. امروز اما دلم خواسته بود که پیرمرد، مزرعه ای داشته باشد و من در...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 آبان 1394 17:40
اینجا پر از مهربونی بود
-
وقتی هیچی سرجاش نیست
یکشنبه 3 آبان 1394 11:48
من اهل لوس شدن نبوده م هیچ وقت.از اینکه کانون توجه باشم استقبال نکردم هیچ وقت. اخلاق بدی که دارم اینه که اگه حتی دارم از بدحالی می میرم هم اجازه نمی دم کسی بفهمه. هرکس یه جوریه دیگه.خوشبختانه یا بدبختانه منم اینطوری ام. گاهی وقت ها خودم رو جنگ جوی متعصبی تصور می کنم که موقع مرگ شمشیرش رو می زنه زیر چونه اش تا ایستاده...
-
کج دار و مریز
شنبه 2 آبان 1394 23:00
به زعم دنیای این روزهای من، حال تهوع بی وقفه ی تمام ناشدنی تهوع آورترین اتفاق دنیای من است
-
وقتی اعلام حضور کرد
دوشنبه 27 مهر 1394 11:16
سلام ما خوبیم شما خوبید؟ راستش من ذوق دارم واسه این اندازه لطفتون. ذوق دارم واسه داشتن شما دوست ها. ممنون از تبریک هاتون .توصیه هاتون. همراهی هاتون. . . داستان از اون جایی شروع شد که من فکر کردم سرما خوردم. یه پست هم گذاشتم راجع بهش همونی که گفتم نتونستم کلاس دانشگاه روتاساعت آخربمونم و برگشتم خونه.همون که گفتم اصلا...
-
چهارصدو پنجاه و هفت کوچک ما
دوشنبه 20 مهر 1394 21:30
من در آستانه تولد بیست و پنج سالگی حسی عجیب و ناشناخته را تجربه می کنم! ما چندروز ه متوجه شدیم که .... یه مهمون کوچولو داریم! وقتی بیاد من " مامان " میشم و او " بابا " ! می دونید! فکر نمی کردیم انقدر زود تجربه اش کنیم. دور از ذهن و در عین حال شیرین و خارق العاده است! ♡ خوش اومدی کوچولوی چهارصدو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 مهر 1394 21:50
فکر می کنم پست قبل چندباری تو قسمت پیغام هاتون اومد اما باز نشد.نمی دونم چرا وب دچار مشکل شده بود. الآن رفع شد و می تونید قسمت چهارم مژگان رو تو پست قبلی بخونید. چون گفتن با جزییات تعریف کن طولانی شده ها.اگر به خودم بود تو یک قسمت جمع می شد (:
-
مژگان-پارت چهارم
پنجشنبه 16 مهر 1394 18:36
قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد. اسامی اشخاص و مکان ها مستعار است. آگهی مربوط به یک شرکت وارد کننده ی لوازم آرایشی بود .این یکی بیشتر از بقیه با شرایط من و زمانی که می توانستم بمانم هماهنگی داشت. با شماره ای که گذاشته بودند تماس گرفتم،یک آقای نسبتا مسن تلفن را جواب داد،یکی دو تاسوال پرسیدو قرار شد فردا برای...
-
وقتی فلفل حکومت می کند!
چهارشنبه 15 مهر 1394 20:10
این پست واسه چند روز قبل بود. نشستم سیب زمینی سرخ شده های خوشحال رو به این صورت. مشت مشت و دانه دانه راهی خندق بلا می کنم. سس تند و آتشینش لبم رو می سوزونه طوری که حس می کنم گوشه های لبم از هم باز شدن! دهنم رو باز می کنم و با دست هوارو جا به جا می کنم تا یکم خنک شم. امادر عین واحد، رو چیپس بعدی سس بیشتری می زنم. نشسته...
-
خیر نبینی ویروس
سهشنبه 14 مهر 1394 12:15
نتونستم تا آخر کلاسم رو بمونم.سرم بدجوری درد می کرد.گلومم می سوخت. تازه حال تهوع هم بود.سرگیجه داشتم. اصلا یه وضعی.عملا رو به موت.فقط نمی دونم چطوری صبح زود رفته بودم! با کدوم اعتماد به نفس؟ استاده گفت پاشو برو تو ناقل ویروسی. از چشمات داره مریضی می باره. یه جورایی نرم انداختم بیرون دیگه. صداشو درنیاوردم. ببینم مگه یه...
-
یادم تو را فراموش
یکشنبه 12 مهر 1394 20:45
غرق رحمت باشی عزیز مهربانم ...!
-
مژگان-پارت سوم
شنبه 11 مهر 1394 15:36
قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد. اسامی اشخاص ومکان ها مستعار است. لاپوشونی هایمان دیگر جواب نمی داد. همه می دانستند به مشکل بزرگی برخورده ایم.ارتباطمان با دنیای بیرون کم کم داشت به هیچ می رسید. یکی از زن های همسایه زیاد تلاش کرد که راهی برای رفت وآمد به خانه ی مان دست و پا کند.نمی دانم چرا؟ اما زیاد تلاش...
-
مژگان-پارت دوم
چهارشنبه 8 مهر 1394 16:07
قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد. زمان بیرون آمدن ازبوتیک، تمام احساس مسوولیتش نسبت به من گفتن جمله ی " پول داری واسه کرایه ماشینت؟" بود.که اطمینان داشتم اگر حضور آن زن نبود،همان یک جمله را هم نمی گفت. فکر می کردم باید تمام راه برگشت را اشک بریزم.امامن زیاد هم جا نخورده بودم .حتی آنقدری که بخواهم به...
-
مژگان-پارت اول
دوشنبه 6 مهر 1394 11:59
قصه،هیچ ارتباطی به نویسنده ی وبلاگ ندارد. شاید اگر داستان علاقه ی پدر به مادر را از زبان چند نفر نشنیده بودم،هیچ زمانی نمی رسید که باور کنم مردی که پدرم است روزگاری پاشنه ی در خانه ی مادر را از جا در آورده باشد.که یا مادر یا مرگ! یا می دهیدش یا خودم را می کشم.شاید اگر "گذشته "نبود به یقین می گفتم که هیچ...
-
کاش تمام شود این ناتمام ها
دوشنبه 6 مهر 1394 10:57